1_988159253_۱۱۵.mp3
4.58M
🔴 ۱۰ راهکار برای درک بهتر شب قدر
🎙 #ابراهیم_افشاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
52.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای #جوشن_کبیر کامل همراه با متن و ترجمه
🎤#محسن_فرهمند
#شب_قدر
#ماه_مبارک_رمضان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20220208-WA0002.mp3
4.02M
#جزء_نوزدهم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ بر باد رفته
گاهی پیش میاد؛ یکی سر جلسه #امتحان تقلب میکنه، معلم هم اصلا به روش نمیاره.
😍 شاگرد هم کلی ذوق میکنه؛ آخجوووون، چقدر راحت #تقلب کردم هیچ کس متوجه نشد.
👤اما معلم موقع نمره دادن، برگه امتحانش رو خط میزنه مینویسه صفر.❌
🙅♂یعنی به علت #تقلب، هیچ کدوم از پاسخ ها مورد قبول نیست❌
👈چه اونایی که #تقلب کردی، چه اونایی که #تقلب نکردی...
✨✨✨
✅ حکایت بعضی از آدمها هم همینطوریه👌
⛔️ تو کسب و کارشون #تقلب میکن، #حلال و #حرام رو قاطی میکنن❗️
🔚 اونوقت باهمون پول:↶
☜خونه میخرن،
☜فرش میخرن،
☜لباس میخرن و....
🔚بعدش هم میرن توی همون خونه، روی همون فرش:↶
☜ #نماز میخونن،
☜ مجلس #روضه میگیرن و....
😱 اما خدا روی همهی اون اعمال خط میزنه؛↶
❌هیچ کدوم رو قبول نمیکنه❌
✅خداوند در قرآن میفرماید:
🕋وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (فرقان/۲۳)
✨ما به سراغ(حسابرسی) هر عملى كه انجام دادند میرویم و آن را غبارى پراكنده مىسازيم.
⚠️یعنی حتی کارهای خوبی هم که انجام دادن دیگه هیچ ارزشی نداره و از بین میره، چون؛↶
⛔️ #حلال و #حرام قاطی شده ⛔️
✨✨✨
✅ امام صادق(ع) در همین رابطه فرمود:
✨به خدا قسم هر چند اعمال اینها مفیدتر و درخشندهتر از پارچههای سفید مصری باشد،
از آنها پذیرفته نمی شود❌
👈زیرا ایشان از #حرام_خواری پرهیز نمی کنند.
📚عدة الداعی، ابن فهد حلی، ص230؛
📚بحارالانوار، ج7، ص205.
روز نوزدهم ماه مبارک #رمضان
نکاتی از #جزء_نوزدهم قرآن کریم
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
⁉ سوال: اگر شخصی با اعتقاد به اینکه هنوز اذان صبح را نگفته اند، مشغول سحری شود سپس متوجه گردد که وقت #اذان_صبح گذشته است؛ حکم #روزه او چیست🥛🥧؟؟
✅ پاسخ:
اگر در سحر #ماه_رمضان بدون این که تحقیق کند صبح شده یا نه، کاری که
روزه را باطل میکند انجام دهد، سپس معلوم شود که در آن هنگام صبح شده
بوده است، باید قضای آن روز را بگیرد، ولی اگر تحقیق کند و بداند که
صبح نشده و چیزی بخورد، و بعد معلوم شود که صبح بوده است قضای آن روز بر او واجب نیست✅
🔺 رساله آموزشی آیت الله خامنه ای #احکام_روزه
#پرسش_پاسخ_احکام
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه
خندهکنان، همراه با مایکی از مغازه لوازم التحریری بیرون آمدند. ستاره که از آنها عقب افتاده بود، صدایش را کمی بلند کرد.
-خودم حساب میکردم، مینو چه کاری بود، آخه!
مینو انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس حرف نباشه. من و تو نداریم که! بشین تو ماشین، وقت نیست. عمویی هم میرسه خونه، میبینه جا تره بچه نیست.
ستاره با قهقههای سرخوشانه، مایکی را بغل کرد و سوار ماشین شد.
سی دقیقه بعد، در یک پاساژ همراه با مایکی در حال قدم زدن بودند. حقیقتا از اینکه مورد نگاههای زیادی قرار میگرفتند، در دلشان احساس غریبی موج میخورد.
وارد مغازهای شدند، مینو یک لباس را انتخاب کرد و داخل اتاق پرو رفت.
ستاره، مشغول گرداندن مایکی بود. چند دقیقه بعد، صدای مینو را از داخل پرو شنید، به طرفش رفت. در اتاق پرو چهارطاق باز شد.
لحظهای خشکش زد. دستپاچه نگاهی به پشت سرش انداخت. نگران نگاه فروشنده بود. خیلی سریع در را تا جایی که ممکن بود، بست.
اعتراض مینو بلند شد.
-هی چهکار میکنی؟
بنظرش کارش آن قدر واضح بود که نیاز به توضیح نداشت. به لکنت افتاد.
-مینو! مَرده واستاده اینجا.. تو.. با این لباس..
مینو نیشخندی زد.
-ای بابا! چه قدر وسواسی هستی. کلی فاصله داره.. بیخیال، بابا!
- میخوای اینو بپوشی؟
-خب! نمیدونم، گفتم.. ببینم.. نظرت چیه؟
-بنظرم که خیلی بازه. به درد جمع زنونه میخوره.
-خب حالا! یه تور میپوشم زیرش یا.. یا یه کت روش میپوشم، درست میشه، هان؟ نظرت چیه؟
ستاره که با این جمله کمی آرامتر شده بود جواب داد:
-آره اینم میشه. ولی، بنظرم یه مجلسی شیکتر انتخاب کن، کلاسش بیشتر باشه.
مینو که انگار با حرفهای ستاره عصبانی شده بود، با تشر جواب داد.
-دیگه دلمو زدی، اصلا نمیخرم. چقدم لامصب خوشکل بود، اَه!
ستاره که دلش سوخته بود گفت:
«خب ببین میتونی بخریش، برا مجلس زنونه استفاده کنی. یا همون که خودت گفتی.. نظرت چیه؟»
-نه دیگه. بیخیال من دوست دارم، آزاد باشم. چرا همه نباید زیبایی منو ببینن؟ اگه همه نبینن دیگه اسمش زیبایی نیست.
-مینو تو خودت خوشکلی.. بزنم به تخته، اصلا بخاطر خوشکلی و اینا نمیگم.. آخه خیلی بازه. یعنی خودت روت میشه جلو کیان و آرش و گیلاد و پسرای دیگه اینو بپوشی؟
مینو نگاهی به خودش در آینه کرد.
-خب نمیدونم، برا همین گفتم بیای. میخواستم نظرتو بدونم.
ستاره شرمنده شده بود.
-بذار یه کم بگردم ببینم چی پیدا میکنم.
ستاره قلاده سگ را به دست مینو داد و گشتی میان لباسها زد. بنظرش لباس مینو به حدی باز بود که خودش در مجلس زنانه هم نمیتوانست بپوشد. نگران و مضطرب بود. با خودش فکر میکرد اگر مینو در دلش او را اُمل خطاب کند چه؟
در گشت و گذارش بین لباسها، لباسی را برداشت. بازهم خودش حاضر به پوشیدنش نبود. اما هرچه بود از آن بندهای نازک و رهایی که مینو پوشیده بود، بهتر بنظر میرسید.
معذب جلو رفت.
-ببین این چطوره؟
مینو از خوشحالی جیغ زد.
-وای ستاره این کجا بود؟ چقدر رنگش نازه، صورتیه؟ آره؟
-ردیف آخر بود.نه بابا! گلبهیه بنظرم.
مینو پرسید:
«یعنی.. بنظرت اشکال نداره جلو کیان اینو بپوشم؟ اجازه میدی؟ حسودیت نمیشه؟»
ستاره اخمی کرد.
-منظورت چیه؟
-خب حسودیت میشه دیگه، میترسی کیان این لباسو ببینه، برا منم شال قرمزی بخونه.
با دلخوری گفت:
«نخیر، بنده هیچ نسبتی با کیان ندارم که حسودیم بشه، در ضمن قبلی بنظرم خیلی ناجور و زشت بود.»
مینو خندید بد جنسانهای کرد و لباس را پرو کرد.
ستاره از طعنههای مینو حسابی دلخور شده بود.
مرد فروشنده با شنیدن صدای آنها کمی جلو آمد.
-خانمها مشکلی پیش اومده؟ ببخشید ولی بهتره سگ نیارین داخل مغازه چون مشتریا ممکنه اعتراض کنن.
ستاره که غیرتی شده بود، با پاشنه پایش در پرو را بست و پشت در ایستاد.
-نه ممنون آقا، چشم الان کارمون تموم میشه، میریم.
-خانم صادقی اومدن، اگر سوالی داشتین کمکتون میکنه.
ستاره نفس عمیقی کشید و از اینکه مرد فروشنده، فاصله را رعایت کرده بود، خیالش راحت شد.
مینو، در را هل داد و ستاره کمی به جلو پرت شد
-آی.. چرا هل میدی، دیوونه!
-دیوونه خودتی، میخوای خفم کنی این تو؟ نفسم گرفت. اَه.. ببین خوبه.
ستاره با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش را در آن کنترل کند، گفت:
«خیلی خوبه. بهت میاد.»
مینو با لحن لجوجانهای جواب داد:
«ولی چشمات یهچیز دیگه میگه. نترس روش مانتو جلو باز سفید میپوشم.»
ستاره از ناراحتی رویش را برگرداند. احساس کرد در ذهنش او را امل خطاب کرده. با اینکه میدانست حرف مینو درست نیست، اما چون جواب و دلیل قانع کنندهای حتی در درون خودش نداشت، عصبانی بود.
#نویسنده : ف.سادات{طوبی }
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ستاره میدانست اگر حرفی هم بزند، مینو بحث زیبابودن را مطرح میکرد و او را حسود نشان میداد، یا میگفت آدمها آزاد آفریده شدهند و برده عقیده کسی نیستند. ستاره این حرفها را در حدی قبول داشت، اما برای لباسی که مینو انتخاب کرده بود، توضیحی نداشت و این به شدت او را از درون میسوزاند.
نگاه خیره ستاره، به آسمان طلایی نارنجی، دوخته شده بود. انگار دل او هم در حال غروب بود.
با اینکه ناامیدی را نفس میکشید، اما باد نسبتا خنکی که به خاطر سرعت ماشین به صورتش میخورد، حرارت وجودش را کمی فرومینشاند.
غرق افکارش بود که صدای ضعیف پیامک گوشی، در هیاهوی تند ترانه، مانند تلنگری به گوشش خورد.
مینو زیر چشمی نگاهی انداخت. وقتی سکوت ستاره را دید، سرخوشانه پرسید:
«کجایی؟ یه چشمک بزن ستاره خانم، ببینیم تو کدوم آسمون سیر میکنی! پیام اومد برات، نمیخوای چک کنی؟»
ستاره بیتفاوت، چند لحظه مینو را نگاه کرد، بعد گوشیاش را بیرون آورد.
چند ثانیهای طول کشید تا به خاطر آورد، پیام از طرف چه کسی است. بعد بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را دوباره داخل کیفش انداخت.
-کیان بود؟
-نه بابا، دوستم بود.
-من میشناسم؟
-نه، اصلا تیپش به ما نمیخوره.
-اوه پس از این رفیق خشک مقدسهام داری!
- حالا دوستمم نیست فقط یه بار دیدمش، به نظر نمیاد خیلی خشک باشه. بخاطر کارتم که رفتم مسجد، اونجا باهاش آشنا شدم.
- راستش اونطوری که دلسا تعریف کرده برا همه، انگار مسجدیا پرتت کردن بیرون، موندم چطور با این یکی رفیق شدی؟
بیتفاوتی لحنش تبدیل به کینه و نفرت شد:
- من یه روز، زهرمو به این دخترهی ورّاج میریزم. دهنشو گِل بگیرن، عفریته..
نفس عمیقی کشید.
فکر نمیکنم، این مثل اونا باشه.
-ای بابا، اینا همهشون مثل همن، یه چندبار ببینن آرایش کردی و لاک زدی، گشت ارشادشون آژیر میکشه.
ستاره از تصور فرشته با ماشین گشت ارشاد، با آن روحیه لطیف، خندهاش گرفت.
-آره، بابا! بخند. چیه کز کردی یه گوشه! تو غمگین که میشی، من دلم میپوسه.
مینو ماشين را قبل از ورود به کوچه متوقف کرد. ستاره، بیمقدمه گونه دوستش را بوسید.
-دلت نپوسه، بخاطر تو نیست. اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. معمولا دم غروب دلم میگیره.
مینو آرام ضربهای به بازوی ستاره زد.
-عاشق همین اخلاقتم دختر. فکر کنم کیانم حسابی دلش پیشت گیر کرده.
-دل من که گیرش نیست.. ولی خب اعتراف وقتایی که بیرونم با تو، کیان، آرش و بچهها حالم بهتره..
-همهچی درست میشه. من دیگه تنهات نمیدارم. تازه قراره با هم یه کار مهمو شروع کنیم. کیانهم که هست.
با وجود اینکه حرفهای مینو را تأیید کرد، اما با وارد شدن به خانه، تمام غم و غصههای دنیا روی دلش سنگینی کرد.
انگار نه انگار که چند ساعت پیش چقدر خوشحال بود.
قدم که داخل هال میگذاشت، ستارهی بیرون از خانه را نمیشناخت. بیرون از خانه که بود، لجاجت عجیبی نسبت به ستاره داخل خانه داشت. بین احساسات ضد و نقیضی گیر افتاده بود.
شب، زمانی که سرش را روی بالش گذاشت. لحظهای صورت مردانه کیان و صورت ظریف و باریک هوغود، از جلو چشمانش کنار نمیرفت. انگار ذهنش هم عادت کرده بود که اسم مستعار گیلاد را تمرین کند. در ذهنش چندین بار صحبتها و رفتارهایش را مرور کرد. انگار که در حال دیدن صحنه اکشن یک فیلم سینمایی باشد.
نبض شیقیقهاش را مانند صدای تیک تاک ساعت، زیر پوستش احساس کرد. چشمانش را بست و با فکر اینکه صبح باید به دانشگاه برود، خودش را متقاعد به خوابیدن کرد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
مداحی آنلاین - دمای آخره جنون بهم - مهدی رعنایی.mp3
9.52M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴دمای آخره که بابامون تو بستره😢
🌴وصیتهاش داره قرار مارو میبره😭
🎙 #مهدی_رعنایی
⏯ #مداحی
👌 #پیشنهاد_ویژه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi