eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 خدا نڪند ڪه حرف زدن و نگاه ڪردن به برایتان عادی شود..! پناه می‌برم به خدا از روزی ڪه ، فرهنگ و مردمم شود...!✍ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑وصیت مهم امام صادق(ع) به شیعیانش رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴(عليه‌السلام): ⭕️دروغ می‌گويد کسی که ادعای محبّت ما را می‌کند ولی از دشمنان ما تبرّی و بيزاری نمی‌جويد.👌 🔖 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هشتادو_هفتم زمانی که صندلی جلو ماشین نشست، تصویر حامد از جلو چشمش ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره به سردی، سری برای ملوک خانم تکان داد. از سیاهی زیر چشمانش و چروک‌های اضافه روی پوستش، فهمید حال چندان خوشی ندارد. زن همسایه، دستی به چادر قهوه‌ای رنگش کشید و آن را مرتب کرد. -مادر سرت لخته، برو تو، معصیت‌داره، مادر! پس فردا، مردم حرف در میارن. لبان ستاره از عصبانیت، مانند خطی صاف کشیده شد. -حاج‌خانم اولا که همین الانشم تو خونه‌ام، اگه شما عادت داری تو خونه چادر بکشی رو سرت، من ندارم. دوما مردم حرف بزنن، مثلا اگه مردم بگن شما صورتت چروک و پیر شده، مهمه؟ نه! برا منم اصلا مهم نیست. صورت ملوک خانم از عصبانیت مچاله شد، ستاره پرافاده رویش را برگرداند و به اتاقش برگشت. نمی‌دونست از سرما بود یا حرف زننده‌ای که به ملوک خانم زده بود، داشت، می‌لرزید. پتوی لطیف صورتی‌اش را از روی تخت کشید و روی شانه‌هایش انداخت. لبه پنجره رفت و با سر انگشت پرده را کنار داد. عفت داشت چیزی شبیه پماد را به دست زن همسایه می‌داد. بعد عفت با حرارت شروع به حرف زدن کرد و سری هم به نشانه تاسف تکان داد. "حتما دارن برام متاسف می‌شن که همچین دختر بی‌قید و بندی هستم، باشین خب، متاسف باشین! اصلا برین به درک. دوست دارم... دلم می‌خواد... تا چشمتون دربیاد." با پتوی روی شانه، چندبار طول اتاق را گز کرد. گاهی موهایش را باز می‌کرد، گاهی می‌بست. گاهی روی تخت می‌نشست و گاهی پشت میزش. بی‌قراری به تمامی اعضای بدنش، سرکی کشیده بود. سراغ گوشی رفت، مینو طبق قولش چند سریال آمریکایی فرستاده بود. خنده شیطنت آمیزی کرد. " خب، الان میام چندتا فیلم قشنگ می‌بینم، حالم میاد سرجاش." دوباره به حیاط نگاه کرد، انگار حرف‌های آن دو زن، تمام شدنی نبود. به آشپزخانه رفت و دو سیب قرمز از یخچال بیرون آورد و مشغول پوست کندن شد، کارش که تمام شد، در کابینت را بی‌هوا باز کرد و طوری به هم بست که صدایش به گوش عفت هم برسد. همزمان، صدای باز شدن در هال را شنید. -چیه؟ چه خبره! درارو کندی که! سر آوردی؟ لبخندی از روی شرارت گوشه لبش نشست. -آخی! ببخشید، گوشت درد گرفت؟ چشم دیگه تکرار نمی‌شه. موجی در اندامش انداخت و خواست با همان حالت از کنار عفت رد شود که از پشتسر، دم اسبی‌اش کشیده شد. -آخ! ولم کن. چشمان گرد عفت را دید که سرخ شده بودند. -دختره‌ی خیره‌سر! فکر کردی عموت نیست، می‌تونی زبون درازی کنی؟ صدایش را تا جایی که می‌توانست بالا برد. -ولم کن، دیوونه. دست عفت در گردنش افتاد. -این چیه انداختی گردنت ورپریده؟ هان؟ پول‌های اون مرد بدبختو می‌گیری می‌ری آشغال می‌خری؟ مگه طلا برات نخریده بود؟ در تمام مدتی که ستاره با عفت زندگی کرده بود، این قدر چهره‌اش را ترسناک ندیده بود. باورش نمي‌شد که همان عفت سرد و ساکت باشد، انگار ماری از وجودش سر بر آورده بود. -ولم می‌کنی... یا... به عمو... زنگ بزنم؟ فعل جمله‌اش را، با حالت تحکم و تهدید بر زبانش جاری کرد. عفت که رهایش کرد، تلوتلو خوران، دستش را به کابینت گرفت. -دلم می‌خواد گردنبند بخرم، مگه با پول تو خریدم؟ ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا