رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_نودوششم ستاره آن روز به حرفای مینو فکر کرد و سعی کرد، حرفهایش را
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_نودو_هفتم
فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را باز کرد، موجی از هوای خنک که انگار پشت در گیر کرده بود، به سرعت وارد اتاق شد.
-پنجره رو باز کردی هوا اومد تو! هوای اتاق خیلی گرفته شده.
فرشته همچنان به نقطه نامعلومی در بیرون از پنجره خیره شده بود.
ستاره از روی تخت بلند شد و کنار دوستش ایستاد. دستش را روی شانهاش فشرد.
-کجایی خانم؟ نکنه عاشق شدی ما خبر نداریم؟
فرشته رو به ستاره برگشت و لبخند کوتاهی زد. نگاهش به بابونهها افتاد.
-ای وای! قول دادم به بچهها بابونه بدم، امشب... میای کمک که!
ستاره خندید.
-الحق که تو پیچوندن استادیا!
فرشته خودش را مشغول کرد.
-الان میرن این همه بابونه میمونه رو دستمون باید تا صبح بخوریم و بریم دستشوئی.
ستاره غرغرکنان کمکش رفت.
یکساعت بعد که همه استکانها را شستند و خشک کردند، خسته لبه تخت نشست و شماره عمو را گرفت.
زیرلب غرغری کرد.
-چرا جواب نمیدی عمو... حتما بازم جلسه است.
پیام داد.
-عمو میتونین بیاین دنبالم؟
پنج دقیقه طول کشید، تا جواب آمد.
-عزیز عمو، تو جلسهام، نمیتونم جواب بدم. آژانس بگیر... از یه جای مطمئن... هوا خرابه، با شخصی نری.
نگران، انگشتش را به دهان گرفت.
مردد فرشته را صدا کرد.
داشت با خودش انگار حرف میزد.
- این روسری با من لج کرده، درست نمیشه... جانم عزیزم؟
-میگم یه آژانس مطمئن سراغ داری بیاد دنبالم؟ عموم جلسه داره، گفت نمیرسه بیاد.
فرشته نگاهش را از آینه برداشت و به ستاره داد. لبه روسری سبزش، روی پیشانیاش شل شده بود.
-آژانس!... ستاره بنظرت شبیه چی شدم؟
ستاره خندید.
- شبیه یه فرشته دوستداشتنی!
-نه شبیه یه دلقک... چرا این هی شل میشه، خدا... لج کرده شبی.
ستاره میخندید و فرشته با روسریاش ور میرفت، بعد از چند دقیقه فرشته با حالت پیروزمندانهای گفت:
بالاخره زورم بهش رسید، میبینی! مثل بچه خوب، نشسته روی سرم.
ستاره با حسرت نگاهی به وقار فرشته انداخت.
-فرشته... تو، خیلی خانمی!
فرشته دستانش را محکم گرفت وفشرد.
-پس چی؟ خیال کردی یه پارچه آقام؟
... بپوش که دارن میان دنبالم، تو راه میرسونیمت... آژانس کجا بوده تو این هوا؟
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_نودوهشتم
معذب به فرشته نگاه انداخت، نمیدانست با دیدن دختری مثل او، خانوادهاش چه برخوردی خواهند کرد. مردد گفت:
-عزیزم لطف داری... ولی... نمیخوام اذیت بشی...اگه میشه یه آژانس بگیر.
-این چه حرفیه؟... ولی اگر خودت راحتتری، دیگه من اصرار نمیکنم.
نفس عمیقی کشید.
-من اینطوری راحتترم.
نگاهش از روی کتابهای نشسته در قفسه رد شد و به فرشته که قدم میزد و شماره میگرفت افتاد.
-ستاره جواب نمیدن. البته آژانسهایی که میشناختم.
-اسنپ داری رو گوشیت؟
گوشه چادرش را گرفت و به طرف ستاره آمد.
-آره، دارم... مطمئنترم هست... یه لحظه!
ربع ساعتی گذشت یک ماشین را رزرو کرد، اما راننده لغوش کرد. آن موقع شب انگار سیل باران، تمام ماشینها را برده بود.
-گیر نمیاد! یکی پیدا شد، لغوش کرد. بیا میرسونیمت. دیدی که قسمت نبود.
گوشی فرشته که زنگ خورد، ستاره حرفش را نیمه تمام گذاشت.
چهره فرشته موقع حرفزدن بازتر شد.
-سلام عزیزدلم، پایینی؟... چشم، الان میاییم.
فرشته با چشم و ابرویی دستور داد که سریع آماده شود.
-عزیز، دوستمم باهامه، چند لحظه صبر کنی اومدیم.
مکثی کرد و بعد لحنش را بچهگانه کرد.
-قلبونت، خدافیظ.
باران به شدت خودش را روی زمین میکوبید. پیچکهای روی نرده، با ضربه شلاقی باران شُل و وا رفته شده بودند.
قطرههای درشت باران تقتق روی سر و صورتش فرود میآمد و از گوشه لبش وارد دهانش میشد.
موهای جلوی سرش، مانند ساقهای روی صورتش کش آمده و روی پوستش چسبیده بود.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#انگیزشی
لطفا آدم امنی باشید!👇
برای #عشق
برای #رفاقت
برای #زندگی آدما
به آدما احساس”#امنیت”بدین🌸
مراقب تصوری که ازتون دارن باشید👌
مراقب اعتبارتون تو قلب و ذهن آدما باشید👌
بذر بدبینی رو تو دل آدما نکارید👀
#خوب_باشید…خوب بودن و خوب موندن سخته✅اما...
قلب آدما مهم ترین دارایی هست که دارن
مراقب “قلب”آدما باشید❤️
کاری نکنید که آرامش روح کسی تو این دنیا توسط شما سلب بشه⚡️
شما میون این همه تاریکی #نور_زندگی آدما باشید🌹
#فقط_به_خاطر_خدا 🌈
باور کنید هیچکس بهتون افتخار نمیکنه
اگه چیزی غیر از این باشید..👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
عادت به گناه کردهام، چه کنم؟.mp3
1.41M
▫️ عادت به #گناه کردهام، چه کنم؟
👤 حجت الإسلام رفیعی
#نَشـــــــرمطلب_صَــــدَقِہ_جاریِہ_است
رسانه الهی 🕌@mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_نودوهشتم معذب به فرشته نگاه انداخت، نمیدانست با دیدن دختری مثل او
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_نودونهم
فرشته دستگیره در را آرام کشید.
- این خرابه دستگیرهاش هرلحظه ممکنه کنده بشه.
ستاره گیج و معذب ایستاده بود.
-کجایی خانم، مثل موش آب کشیده شدیما... بشین دیگه.
از زیر موهای بیرون زدهاش، قطرات باران سر میخورد و آرام از روی صورتش پایین میخزید.
لبخندی روی لبهای خیسش نشست. طعم باران در دهانش پخش شد. چشمی گفت و نشست.
فضای داخل ماشین گرم و دلپذیر بود. نگاهی از آینه به مرد راننده انداخت و سلام کرد.
مرد نگاه جدیاش را پایین انداخت و جواب داد.
-سلام علیکم.
فرشته که صندلی جلو نشست، خنکی باران راهم با خودش به درون ماشین کشاند.
-سلام! سلام!
نگاه جدی چند دقیقه قبل مرد، تبدیل به لبخند گرمی روی صورتش شد و با لحن آرامی جواب فرشته راد.
فرشته دستش را روی دست مرد که روی فرمان گذاشته بود، قرار داد.
-صابر، ببین! دستام یخ زده!
بعد، به بخاری ماشین اشاره کرد.
-این بیشتر نمیشه؟
مرد دستش را به نشانه چشم، روی چشمانش گذاشت.
فرشته کمی جابهجا شد و رو به ستاره چرخید.
-ستاره جون! آدرس میدی؟
آثار دستپاچگی هنوز در وجودش پابرجا بود.
-آره چندتا خیابون... ببخشید من... یعنی نمیخواستم مزاحم بشم.
مرد که به روبهرو خیره شده بود، دوباره همان اخم و جدیت به نگاه و صدایش برگشت.
-مراحمین خانم، بفرمایید.
ماشین به حرکت افتاد و ستاره آدرس خانهشان را متر به متر میگفت، تا اینکه سر کوچهشان رسیدند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صد
سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری میبارید و خبر از رگبار چند دقیقه قبل نبود. در را تا نیمه باز کرد. صدای چکچک ملایم قطرات را شنید. نفس راحتی کشید.
-فرشته واقعا ببخشید، مسیرتون دور شد... آقا! خیلی ممنون.
فرشته و مرد جوان هردو از ماشین پیاده شدند. مرد جوان رو به فرشته گفت.
-فرشته جان، سرما میخوری، تمام تنت خیسه، بشین شما.
فرشته با سر خداحافظی کوتاهی کرد و داخل ماشین نشست.
چیزی در ته دلش فرو ریخت. احساس غریبی،احساسی شبیه حسادت یا شاید هم غبطه!
قدمهای سنگینش را به طرف خانه برداشت. جلو در که رسید، انگشتنم دارش را روی زنگ گذاشت. کمی چرخید و دستش را ، به معنای تشکر و خداحافظی بالا برد.
نمیداست چرا همهچیز اینقدر داشت طول میکشید! انگار زمان کش آمده بود. برای بار دوم دستش را روی زنگ گذاشت.
ماشین زیر نور اریب تیر برق پارک شده بود و قطرات باران در نور میدرخشیدند. فرشته سرش را کج کرده بود و با صابر حرف میزد.
از نگاههایشان متوجه شد که موضوع بحث خودش است. حتما خسته شده بودند. دوباره دستش را به مدت طولانیتری روی زنگ گذاشت. کلافه بود.
مانند خلها سرش را داخل کیفش کرد. در ذهنش دنبال کلید بود، اما چشمان مشکی مرد جوان فقط جلوی چشمش رژه میرفت. حافظهاش شکل کلید خانه را از یادبرده بود.
"پس کو این کلید لعنتی؟"
دستانش میلرزید. هرچه گشت چیزی به نام کلید را پیدا نکرد. تا جاییکه یادش بود موقع بیرون آمدن کلید را با خود آورده بود.
نگاهی به ماشین انداخت.
مرد هنوز زیر نمنم باران ایستاده بود، و به جایی غیر از چشمان ستاره، خیره بود، با همان اخم و نگاه جدی!
"چقدر ترحم انگیز... خدایا، حالم از خودم بهم میخوره... این عفت درمونده کجا رفته این موقع شب."
زنگ خانه ملوک را هم زد، اما پسرش گفت که مادرش خانه نیست.
تماس گرفتنش با خانه و گوشی عمویش هم فایده نداشت.
جست و جوی داخل کیفش هنوز تمام نشده بود که نور چراغهای جلوی ماشین را با فاصله کمی از خودش دید. صدای فرشته بلند شد:
-ستاره بیا بشین، هرچی صدات زدم نشنیدی بیا بالا.
" خدایا چکار کنم؟چرا من اینقدر بدبختم... کاش ولم میکردن زیر همین بارون، یه خاکی میریختم تو سرم... چرا اینا نمیرن"
با لبخند کشدار تصنعی، آرام آرام به طرف ماشین قدم برداشت، باران روی شانههایش، سنگینی میکرد.
-ببخشید داشتم دنبال کلید میگشتم. مثل اینکه جاش گذاشتم. کسی گوشیو برنمیداره. من نمیدونم زنعموم کجاست، یعنی باید خونه بود این موقع...
فرشته وسط حرفش پرید.
-ستاره، خیس خیس شدی بیا بشین، ولش کن.
به خودش آمد، داشت کل زندگیاش را میریخت روی دایره!
فرشته پیاده شد، ستاره نگران را که نشاند روی صندلی عقب، خودش هم کنارش نشست.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi