رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_نودوهشتم معذب به فرشته نگاه انداخت، نمیدانست با دیدن دختری مثل او
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_نودونهم
فرشته دستگیره در را آرام کشید.
- این خرابه دستگیرهاش هرلحظه ممکنه کنده بشه.
ستاره گیج و معذب ایستاده بود.
-کجایی خانم، مثل موش آب کشیده شدیما... بشین دیگه.
از زیر موهای بیرون زدهاش، قطرات باران سر میخورد و آرام از روی صورتش پایین میخزید.
لبخندی روی لبهای خیسش نشست. طعم باران در دهانش پخش شد. چشمی گفت و نشست.
فضای داخل ماشین گرم و دلپذیر بود. نگاهی از آینه به مرد راننده انداخت و سلام کرد.
مرد نگاه جدیاش را پایین انداخت و جواب داد.
-سلام علیکم.
فرشته که صندلی جلو نشست، خنکی باران راهم با خودش به درون ماشین کشاند.
-سلام! سلام!
نگاه جدی چند دقیقه قبل مرد، تبدیل به لبخند گرمی روی صورتش شد و با لحن آرامی جواب فرشته راد.
فرشته دستش را روی دست مرد که روی فرمان گذاشته بود، قرار داد.
-صابر، ببین! دستام یخ زده!
بعد، به بخاری ماشین اشاره کرد.
-این بیشتر نمیشه؟
مرد دستش را به نشانه چشم، روی چشمانش گذاشت.
فرشته کمی جابهجا شد و رو به ستاره چرخید.
-ستاره جون! آدرس میدی؟
آثار دستپاچگی هنوز در وجودش پابرجا بود.
-آره چندتا خیابون... ببخشید من... یعنی نمیخواستم مزاحم بشم.
مرد که به روبهرو خیره شده بود، دوباره همان اخم و جدیت به نگاه و صدایش برگشت.
-مراحمین خانم، بفرمایید.
ماشین به حرکت افتاد و ستاره آدرس خانهشان را متر به متر میگفت، تا اینکه سر کوچهشان رسیدند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صد
سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری میبارید و خبر از رگبار چند دقیقه قبل نبود. در را تا نیمه باز کرد. صدای چکچک ملایم قطرات را شنید. نفس راحتی کشید.
-فرشته واقعا ببخشید، مسیرتون دور شد... آقا! خیلی ممنون.
فرشته و مرد جوان هردو از ماشین پیاده شدند. مرد جوان رو به فرشته گفت.
-فرشته جان، سرما میخوری، تمام تنت خیسه، بشین شما.
فرشته با سر خداحافظی کوتاهی کرد و داخل ماشین نشست.
چیزی در ته دلش فرو ریخت. احساس غریبی،احساسی شبیه حسادت یا شاید هم غبطه!
قدمهای سنگینش را به طرف خانه برداشت. جلو در که رسید، انگشتنم دارش را روی زنگ گذاشت. کمی چرخید و دستش را ، به معنای تشکر و خداحافظی بالا برد.
نمیداست چرا همهچیز اینقدر داشت طول میکشید! انگار زمان کش آمده بود. برای بار دوم دستش را روی زنگ گذاشت.
ماشین زیر نور اریب تیر برق پارک شده بود و قطرات باران در نور میدرخشیدند. فرشته سرش را کج کرده بود و با صابر حرف میزد.
از نگاههایشان متوجه شد که موضوع بحث خودش است. حتما خسته شده بودند. دوباره دستش را به مدت طولانیتری روی زنگ گذاشت. کلافه بود.
مانند خلها سرش را داخل کیفش کرد. در ذهنش دنبال کلید بود، اما چشمان مشکی مرد جوان فقط جلوی چشمش رژه میرفت. حافظهاش شکل کلید خانه را از یادبرده بود.
"پس کو این کلید لعنتی؟"
دستانش میلرزید. هرچه گشت چیزی به نام کلید را پیدا نکرد. تا جاییکه یادش بود موقع بیرون آمدن کلید را با خود آورده بود.
نگاهی به ماشین انداخت.
مرد هنوز زیر نمنم باران ایستاده بود، و به جایی غیر از چشمان ستاره، خیره بود، با همان اخم و نگاه جدی!
"چقدر ترحم انگیز... خدایا، حالم از خودم بهم میخوره... این عفت درمونده کجا رفته این موقع شب."
زنگ خانه ملوک را هم زد، اما پسرش گفت که مادرش خانه نیست.
تماس گرفتنش با خانه و گوشی عمویش هم فایده نداشت.
جست و جوی داخل کیفش هنوز تمام نشده بود که نور چراغهای جلوی ماشین را با فاصله کمی از خودش دید. صدای فرشته بلند شد:
-ستاره بیا بشین، هرچی صدات زدم نشنیدی بیا بالا.
" خدایا چکار کنم؟چرا من اینقدر بدبختم... کاش ولم میکردن زیر همین بارون، یه خاکی میریختم تو سرم... چرا اینا نمیرن"
با لبخند کشدار تصنعی، آرام آرام به طرف ماشین قدم برداشت، باران روی شانههایش، سنگینی میکرد.
-ببخشید داشتم دنبال کلید میگشتم. مثل اینکه جاش گذاشتم. کسی گوشیو برنمیداره. من نمیدونم زنعموم کجاست، یعنی باید خونه بود این موقع...
فرشته وسط حرفش پرید.
-ستاره، خیس خیس شدی بیا بشین، ولش کن.
به خودش آمد، داشت کل زندگیاش را میریخت روی دایره!
فرشته پیاده شد، ستاره نگران را که نشاند روی صندلی عقب، خودش هم کنارش نشست.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#انگیزشی😍😍😍
#اﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﻣﻪ ﻧﺰﻧﺪ ؟🤔🤔🤔🤔
ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻭ ﺻﺪﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ .✅
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ
ﺍﺳﺘﺮﺱ ﯾﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ
ﮔﺮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﺎ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﻛﻨﯿﺪ .☺️☺️☺️☺️☺️
ﮔﯿﺎﻫﺎﻥ، ﮔﻞﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ
ﻫﺪﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ .👌👌👌
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮔﻞﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ .💪💪💪💪💪💪
#ﺁﺏ، ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯽﻛﻨﺪ؛✅
ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ
ﺭﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ💧💧💧💧
یادمان باشد:👇
همه اینها آفریده ی #خداوند هستند✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صد سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری میبارید و خبر از رگبار
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدویک
کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت.
-چقدر حرص میخوری دختر، چند دقیقه صبر میکنیم.
صابر سرش را از گوشه سمت راست، کمی کج کرد.
-فرشته! بریم یه چایی چیزی بخوریم؟
ستاره نگران به فرشته نگاه کرد.
-نه، باور کنین الان میان.
فرشته کمی خودش را جلو کشید، دستی به بازوی صابر کشید.
-خدا خیرت بده صابرجان، آره... استخونامون درد گرفته زیر این بارون.
در جواب نگاه خیره ستاره گفت: «میریم برمیگردیم زود»
صابر با یک سینی چای، در ماشین را باز کرد و نشست؛ سرمایی که وارد ماشین شد، همراه با عطر خوش بهارنارنج بود.
لیوان کاغذی داغ را میان دستانش گرفت. با گرمترشدن دستانش، مغزش هم بهتر کار کرد.
-گرم شدی ستاره؟
سری به معنای تایید تکان داد. به پشتی صندلی تکیه داد و باقی مانده چایش را نوشید.
-ممنون، خیلی خوشطعم بود.
آن ستارهی حرفبزن و پرشور همیشگی در جمع دوستان، تبدیل به ستاره خجلی شده بود که حتی تشکر کردن هم برایش سخت بود.
با صدای خشدار صابر به خودش آمد؛
-امروز عزیز حسابی بهتونتو میگرفت. میگفت، هرچی امروز نبودی، فردا باید جبران کنی.
نیمه لبخند روی لبش، رو به فرشته بود که از آینه او را خطاب قرار میداد. ولی لبخندش انگار به ستاره هم سرایت کرد، طوری که فراموش کرد جنس صابر با پسرانی که با آنها میگشت، متفاوت بود.
وقتی به خودش آمد دید که دارد به تصویر صابر در آینه لبخند میزند. خنده روی لبش ماسید. کمی خودش را جمع کرد و در دل به خودش بد و بیراه گفت.
"خاک تو سرت ستاره، این با کیان و آرش و گیلاد فرق داره، چرا اینطوری زل زدی به نامزدش..."
برخلاف چند دقیقه پیش که میلرزید، تمام بدنش گر گرفته بود. داشت حالش از خودش بهم میخورد. فرشته انگار جواب صابر را داده بود که هردو داشتند میخندیدند. فضای ماشین به طرز عجیبی خفه بنظر میرسید. باید دنبال بهانهای برای بیرون رفتن میگشت.
سینی چای را برداشت و در را باز کرد.
-ستاره، کجا میری؟
-میرم سینی رو پس بدم.
قبل از آنکه مجبور شود بیشتر توضیح دهد، سریع از ماشین پیاده شد.
-خانم... صبر کنین!
صابر تمام قد روبهرویش ایستاده بود؛ با گرمکن مشکی کلاهداری، قدش از او بلندتر بود. موهای زیبای مشکی و مجعدی داشت که انگار باد هم نمیتوانست چیزی از اقتدار و استحکامش، چیزی کم کند. چشمان سیاهش از پشت فرم مشکی عینک، به سینی در دست ستاره دوخته شده بود، جایی نامعلوم، روی طرح گلِ لیوان کاغذی.
به خودش آمد.
" خاک تو سرت، زل زدی به پسر مردم. خدایا من چم شده!"
-خانم شما بفرمایین!
-نه.. نه.. شما ببرین... من...میخواستم... یه... آب معدنی هم بگیرم.
یادش آمد کیفش در ماشین است.
با همان نگاه سر به زیر و اخمش، ستاره را مورد خطاب قرار داد:
-بفرمایین لطفا تو ماشین، خواهرم! اصلا خوب نیست این موقع شما برین داخل مغازه.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدودو
در دلش پوزخندی زد.
"من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با همجنس خودت، فکر کرده میترسم"
برخلاف حرفهای آشفته ذهنیاش، مطیعانه اطاعت کرد و سینی را به دستان ضمخت صابر داد و با سری که بالا گرفته بود، به ماشین برگشت.
-ستاره چرا این قدر معذبی دختر... صابر میبرد سینی رو. ببین اگه تو هم همراهمون نبودی، بازم با صابر میومدیم بیرون یه چیزی میخوردیم، شایدم قدم میزدیم تو بارون.
چیزی در دلش فرو ریخت. احساساتی که هیچ تعریفی برایشان نداشت، لحظه به لحظه به جانش میافتاد.
-ممنون.
لحنش چنان سرد و طلبکارانه بود که خودش خجالت کشید. اصلا نمیدانست جای گفتن کلمه ممنون اینجا بود یانه. تسلطی روی کلماتی که بر زبانش جاری میشد، نداشت. ترجیح داد حزف نزند.
صابر با شیشه آب معدنی برگشت.
-بفرمایید. ببخشید کوچک نداشت، مجبور شدم بزرگ بگیرم.
-ای وای... ببخشید.
یادش رفته بود بهانه بیرون رفتنش آب معدنی بود.
- قابلی نداره... اینم لیوان، گفتم شاید فرشته هم هوس آب کنه.
-قربون دستت،من تشنه نیستم عزیزم.
نمیدانست چرا از قربان صدقه رفتنهای این دونفر حالش بهم میخورد. "نمیتونستن این اداهاشونو برا خلوتشون بذارن؟ حتما تازه عقد کردن!"
ستاره رو به صابر گفت:
-خودتون نمیخورین.
بازهم خجالت کشید. چقدر سخت بود که باید مراعات حرف زدنش را هم میکرد. شاید از نظر فرشته کار زشتی کرده بود.
صابر به علامت نه، دستش را بالا گرفت و انگار همزمان تشکر هم کرده بود.
گوشیاش که زنگ خورد، رشته افکارش پاره شد. با دیدن اسم عمو، نفس راحتی کشید.
-سلام عموجون!... من با فرشته دوستمم، عفت خونه نبود... داریم میایم الان... چشم... فقط در رو باز بذارین من کلید نداشتم، پشت در موندم.
با تماس عمو، کمی قوت قلب گرفت. ضربان قلبش متعادلتر شد.
-میخواین آب باشه برا خودتون؟ من دیگه الان میرسم.
فرشته خندید.
-نه عزیزم بخور. بده عمو و زن عمو هم بخورن، آب نطلبیده مراده.
خنده کوتاهی کرد و زیپ پشتی کیفیش را باز کرد تا لیوانها را جا دهد. از چیزی که دید شوکه شد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟﷽🌟
#دلتنگ_حرمم❤️
دلم برا نسیم صبحت پر میزنه🌸
دلم یه وقتایی میاد به گنبدت سر میزنه❣❣❣
#صلی_الله_علیک
#یا_علی_بن_موسی_الرضا_ع
#دهه_کرامت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⛔️ ای تاریخ ننگ بر تو اگر فراموش کنی ، در یک شب پنج جوان رشید مملکت برای جلوگیری از ورود اشرار به کشورمون جونشون رو فدا کردن😢
اما👈 صدای یک سلبریتی هم در نیومد 👀
فرداروز که قاتلشون رو بخوان اعدام کنن همهشون میشن مدافع #حقوق_بشر ! ...🤔
(عکس از #شهید_بادامکی و فرزند خردسالش😭)
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهدای_مظلوم_مرزبان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi