شب های زوج ۶ اسفند.aac
30.18M
#شبهای_زوج
🔰جلسه اول
#حجت_الاسلام_دکتر_مهدی_هادی
✅ آموزش رایگان
#مهارتهای_همسرداری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهشت سالن بزرگی را در برابرش دید که ده قالی سه در چهار، آن را فر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونه
مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم جلسه را اعلام کرد. در دلش لحظه شماری میکرد که زودتر مراسم بعدی شکرگزاری برسد تا بتواند دوباره این هیجان و شور را تجربه کند.
بعد از تمام شدن جلسه شکرگزاری، نگاهی به ساعتش انداخت. طبق روال همیشه، آن زمان باید از کلاس زبان به خانه برمیگشت. البته چون عمو تماسی نگرفته بود، برایش جای امیدواری داشت.
مجلس در حال آماده شدن برای پذیرایی بود. دلش میخواست همه دوستانش را آنجا ببیند، و با آنها حرف بزند، اما قوانین به او اجازه چنین کاری را نمیداد. چند بار تلاش کرد با چشمانش حلقه قبل از خود را از نظر بگذراند، اما موفق نشد.
دهانش را نزدیک گوش مینو برد.
-مینو من باید برم. خیلی دیر شده.
-الان پذیرایی میارن، بمون خودم برسونمت.
-نه باید برم.
-هرطور راحتی، باشه برو.
به اتاق رفت تا وسایلش را بردارد.
کیفش را که برداشت، نگاهش به کیف مینو افتاد. درش باز بود. گل سفید خشک شدهای میان وسایلش به چشمش خورد.
ناخودآگاه یاد مهمانی باغ کیان افتاد. صدای نفسهای تندش به گوشش خورد. سرش را تکان داد و استغفراللهی گفت.
از فکری که راجع به مینو کرد، در دلش خجالت کشید.
با افکاری مزاحم، از اتاق خارج شد. قبل از خروج از سالن نگاهش به چهرههای آشنایی افتاد که رفتن او را نظاره میکردند. در آن میان چهره دلسا با همان غرور هميشگي و دماغ عمل کردهاش کمی ته دلش را خالی کرد؛ دوست داشت مانند بقیه تا آخرین لحظه میان جمع باشد.
نگاه تلخ دلسا را تا زمانیکه قدم در خانه گذاشت همراه داشت، اما چنان سرخوشی از مراسم دریافت کرده بود که دلش نمیخواست با چنین چیز کوچکی خرابش کند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوده
-سلام سلام.. خوبی عفتجون؟..
بهبه! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟
عفت ملاقه به دست، در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شد. سرتاپای ستاره را برانداز کرد. با اینکه لباسهایش را عوض کرده بود؛ اما میترسید، عفت با آن چشمان از حدقه بیرون زدهاش، داشت نشانی از مهمانی را پیدا میکرد؟
-سلام! چه کبکت خروس میخونه؟ معلومه تا این موقع کجا بودی؟
ستاره همانطور که به اتاقش میرفت، از پشتسر جواب داد.
-به عمو گفتم، کلاس زبانم طول میکشه، تازه هوا زود تاریک میشه، اگه تابستون بود، الان هنوز روشن بود، کلی وقت داشتم بیام خونه!
بعد خودش هم از حرفی که زده بود، حسابی خندید.
از اتاق خواست بیرون بیاید، که گوشیاش زنگ خورد. فرشته بود. چیزی در دلش فرو ریخت. از اینکه با فرشته حرف بزند، دچار عذاب وجدان میشد؛ اما کم به او خوبی نکرده بود. در اتاق را بست و رو به روی آینه قرار گرفت.
موهایش را یک طرف صورتش کشید. از استرس لبش را گاز گرفت.
-الو! سلام فرشته جون.
-کجایی خانم؟ غریبی میکنی با ما؟ نکنه هنوز سرما خوردگییت خوب نشده هان؟
-نه عزیزم خداروشکر خوب شدم. دیگه امتحانای آخریمو دادم تموم شد. راستش بابت اون شب خیلی شرمنده شدم. وقتی یادم میاد..
-ای بابا! مگه چه کار کردیم؟ یه ساعت با هم بودیم.
-آخه تو که نمیدونی.. بیخیال ولش کن.
فرشته احساس کرد چیزی است که به او مربوط میشود، آنقدر اصرار کرد تا ستاره ماجرا را بگوید.
-یادش میفتم، آب میشم از خجالت! راستش.. کلیدا تو جیب پشتی کیفم بودن ولی من فکر کردم.. جاشون گذاشتم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که فرشته آنطرف تلفن، از خنده داشت منفجر میشد.
-وای! ستاره.. وای! خدا! دلم...
-فرشته خوبی؟ میخندی یا گریه میکنی؟
-آخ دختر، خیلی بامزه بود! سلام به اون کلیدت برسون، بگو خوب اون شب سه نفر رو سرکار گذاشتی! بازم ازین کارها بکن، شاید بتونیم خوشکل خانم ببینیم.
ستاره ازینکه فرشته او را با خانواده خودش جمع بسته بود، حسابی خوشحال شد و زد زیر خنده.
از پشت تلفن صدای مردی را شنید.
فرشته جوابش را داد.
-نه بابا گریه کجا بود، داشتم میخندیدم. نه عزیز برو، منم چند دقیقه دیگه میام.
-فرشته جان، مزاحمت نباشم.
نه قربونت برم. پس هروقت تونستی بیا. منتظرتم.
با خداحافظی از فرشته، صدای وارد شدن عمو به خانه را شنید. حس عجيبی ترکیبی از خوشی و هیجان را داشت.
با همین احساساتش به استقبال عمو رفت و تا جایی که توانست، آن شب سر سفره چنان بذله گویی کرد که اخمهای عفت را هم به خنده باز کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
نماهنگ آرامشم_۲۰۲۳_۰۵_۱۷_۱۰_۱۲_۳۷_۳۳۷.mp3
2.72M
نماهنگ #آرامشم
🎙سید_محمدرضا_نوشه_ور
السلام علیک یا
#علی_ابن_موسی_الرضا_ع
#دهه_کرامت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#مشاوره
🧕خانمی به دکتر گفت: نمیدانم چرا افسردهام و خود را زنی بدبخت میدانم؟😞
#دکترگفت: باید ۵ نفر از خوشبختترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند.
👈زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.🤫
به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبختترینند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبختترم.👌
#پینوشت
📣افرادی که #اهلفکر نیستند، ظاهر زندگی بقیه را با #باطن_زندگی خود مقایسه میکنند. ❌
👈توجه به قسمت پُر لیوان ندارند و قسمت خالی لیوان، تمام ذهنشان را احاطه کرده.❌
⚠️نعمتهای کوچک و بزرگ زندگیت را بشمار و بگو #الحمدلله، تا حال دلت خوب شود.✅
👇👇👇👇
[هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکن]❌
🔖#نشرِ_مطالب_صدقهٔ_جاریه_است
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
صدایاستادموزیک۲.mp3
38.24M
#شبهای_زوج
🔰 جلسه دوم
#حجت_الاسلام_دکتر_مهدی_هادی
✅ آموزش رایگان
#مهارتهای_همسرداری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوده -سلام سلام.. خوبی عفتجون؟.. بهبه! چه بویی راه ان
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدویازده
مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود و داشت به همان عادت میکرد.
از اینکه توانسته بود با موفقیت افرادی را جذب کانال شکرگزاری کند به خود میبالید، اما راضی نمیشد به این حد قناعت کند. دلش میخواست به جایگاه مینو و حتی بالاتر برسد. هر هفته مراسم شکرگزاری را با بهانههای مختلف، شرکت میکرد و دوست داشت در آن مکان به جایگاهی برسد.
شمع روشن کردن و یا علی گفتن را جایگزین نماز خواندن کرده بود. چنان تمرکز میکرد که گویی یک مرتاض هندی است.
در کنار فعالیتهای مجازی و مسابقات زیرزمینی کیکبوکسینگ، وقت بخصوصی بر روی حرکات تنفسی یوگا هم میگذاشت.
احساس میکرد برای خودش کسی شده و با آن ستاره بیدستوپای چند ماه پیش حسابی فرق کرده است؛ تا حدی که خواسته رفتن به کلاس دف را، بدون هیچ ترسی با عمویش مطرح کرد.
عمو که در اتاقش به پشتی تکیه داده بود و در حال نوشتن چیزی بود، از بالای عینک نگاهی به ستاره انداخت.
-گفتی کلاس دف؟ دایره دمبک منظورته؟
ستاره چنان خندید که نزدیک بود سرش به لبهی شوفاژ بخورد.
-وای عمو، چقدر شما باحالی! آره همون.
خندهاش را کنترل کرد.
تنها نشانهای که از خواسته ستاره در صورت عمو مشهود بود، یک لبخند ساده بود.
-حالا چی شده یهو میخوای بری کلاس دف؟
-عمو؟ خب حس کردم علاقه دارم دیگه..
ستاره سینی چای را که روی زمین گذاشته بود، کمی به طرف عمویش هل داد.
-خب پس باجم بهم میدی هان؟
دستی به ریشهای جو گندمیاش کشید.
-حالا نمیشه کلاس رسمی نباشه؟
-یعنی چی عمو؟
-خانم یکی از دوستام میتونه کمکت کنه، قابل اعتمادم هست. عفت هم میشناسش زن خوبیه.. حالا ببينم چی میشه.
دستانش را مقابل صورتش بهم زد.
-وای عموجون! الهی من قربونتون بشم. هرکی میخواد باشه، فقط یادم بده.
پرید عمویش را بغل کرد و غرق بوسه کرد.
-بسه دختر! خفهام کردی. حالا بذار ببین میشه یا نه! بوسات هدر میره یهو.
صدای خنده عمو و ستاره از اتاق بیرون زد و تا آشپزخانه ادامه پیدا کرد و به گوش عفت هم رسید.
روز بعد وقتی عمو خبر کلاس خصوصی دف را به ستاره داد، خوشحالی او تکمیل شد و بهانهگیریهای عفت هم بیشتر؛ چشمانش را تابی داد و لیوان دوغ را نزدیک دهانش برد.
-حالا از کجا معلوم مریم خانم بخواد خصوصی درس بده؟
عمو دستانش را بالا برد و الهی شکری گفت.
-نه جانم، قبول کرده دیگه، گفته فردا بیاد. خودشم دف داره، فعلا نیازی نیست تهیه کنه، تا من پولی برسه دستم.
-جوونای این دوره زمونه چه چیزا میخوان، والا! حالا آدم کلاس دف نره از گشنگی میمره؟ همین کارارو میکنین پرو میشن بعد میگین من چکار کردم بچه همچین دراومد.
ستاره عموی کشداری به نشانه اعتراض گفت.
عمو سری بالا برد، به معنای "چیزی نگو، ولش کن"
عفت چین دامنش را صاف کرد و همراه با پارچ خالی دوغ و سبد نصفه سبزی به آشپزخانه رفت.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi