eitaa logo
رسانه الهی
343 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_وسه مینو در حال ریختن چای بود. -دوستم، کمک نیاز دا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 گرچه فقط چند دقیقه گذشته بود تا مینو عکس لباسش را بفرستد، اما برای ستاره چند ساعت گذاشت. خیلی زود دست به تایپ شد. -رفتی بدوزی برام؟ بفرست دیگه کار دارم. -وای چقدر غرغرو شدی تو دختر! بیا تا صبح نگاش کن. همانی بود که می‌خواست. لباس سبز زمردی که نسبتا بلند و پوشیده بود. یقه لباس بسته بود و از دو طرف چین اریبی از جنس پارچه‌ زمردی رنگ، به شکل هفت تا زیر سینه می‌آمد. . کمربندی پاپیون شکل هم سمت پهلوی چپش بسته می‌شد. چنان ذوق زده به عکس لباس خیره شد که وقتی پیام بعدی مینو را خواند، دیگر آن لاین نبود. -قرمزش ولی خیلی جیگرترت می‌کرد. دستانش موقع تایپ از خوشحالی می‌لرزید. -خیلی هم جیگره همین. شب را در رویای پوشیدن لباس مجلسی‌اش سپری کرد. عصر روز بعد، وقتی وسایلش را جمع کرد و با شوقی وصف ناپذیر صندلی جلو ماشین نشست، عمو خنده‌کنان گفت: «ستاره خانم! بدون کادو تولد، زشت نیست بری خونه دوستت؟» ستاره انگار از خیالاتش تازه بیرون آمده ‌بود. «ای وای! ای وای! یادم نبود» آن‌قدر حواسشون به مهمانی بود که یادشان رفته بود مثلا برای تولد مینو قرار است، جشنی برگزار شود. خنده نمکین عمو بیشتر مضطربش کرد. عمو دستش را به طرف صندلی عقب ماشین دراز کرد و یک جعبه کادو را میان دستان برادر زاده‌‌اش قرار داد. ستاره مات و مبهوت به جعبه کادو نگاه کرد. -ببخشید عمو! زحمتش گردن شما افتاد. چقدم خوشکله. چقدر خوش سلیقه‌این. حالا چی هستن که تابلو نشه! ماشین که حرکت کرد عمو گفت: «یه کتابه با یه نیم ست نقره.» ستاره از اینکه عمو برای مینو تا این حد وقت صرف کرده بود در پوست خودش نمی‌گنجید چون به معنای پذیرش و اعتماد به دوستش بود. چند دقیقه بعد جلوی آپارتمان مینو پیاده شد و از عمو خداحافظی کرد. از خوشحالی پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت و وقتی مینو در را باز کرد، بی‌هوا خودش را در آغوشش انداخت. -سلامی! علیکی! چته دختر؟ مستی؟ -وای مینو، خیلی ذوق دارم. -بیا سریع! من تو رو بسازم که وقت کمه. برو بپوش ببینم چه تیپی میشی. یکی از بروبچ میکاپو ردیف کردم تا نیم دیگه میاد... واستاده نگاه میکنه، برو دیگه! وقتی لباسش را پوشید مینو نگاه تحسین آمیزی به ستاره انداخت؛ اما حرف‌هایش از جنس نگاهش نبود. -گوش نکردی، اون قرمز جیگریه بهتر بود. حالا ا‌ِی...بدکم نی! دوست مینو که رسید دو سه ساعتی مشغول آرایش و ست لباس‌ها بودند. مینو از رفیقش خواست که موهای ستاره را باز درست کند، اما وقتی با مخالفت جدی ستاره روبه‌رو شد، به شینیون بسته رضایت داد. رفت و آمد ستاره جلوی آینه و تمرین دادن‌های مینو، با آن کفش‌های ده‌سانتی، حسابی ستاره را کمردرد کرده بود. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 ساعت شش عصر بود که سوار ماشین شدند. ستاره با آن کفش‌های پاشنه بلند طوری راه می‌رفت که انگار روی یک پل معلق چوبی در حال بند بازی است و هرلحظه امکان دارد به دره‌ای عمیق پرتاب شود. نگاهش را از صورت رنگارنگش در قاب آینه، گرفت و به بیرون شیشه ماشین داد. -مینو بنظرت اشتباه نیومدی؟ از این مسیر نبود که، بود؟ -نه عروس خانم! جاش عوض شده. ستاره چنان ذوقی در دلش کرد که از چشم مینو هم پنهان نماند. -معلوم میشه اولین باره اینقدر به خودت رسیدی؟ نگاش کن. عین بچه‌ها ذوق مرگ داره میشه. -وای مینو خیلی تابلوئه؟ حس میکنم عروسیمه.. مینو با پوزخند ادامه جمله را کامل کرد. - خاک تو سرت جنبه داشته باش! کمی در خودش فرو رفت. اگر او عروس بود، داماد چه کسی می‌توانست باشد؟دلش دیگر با کیان نبود.. ولی شاید با سعید بود، از خودش خجالت کشید. چه آدمی شده بود! دوباره یاد حرفی افتاد که درباره مهران زده بود. مهران، دلسا را رها کرد و به خواستگاری سلطانی رفته بود. یعنی ممکن بود خودش هم همین کار را بکند. یک چیز را خوب متوجه نمی‌شد. سعید چه خصوصیتی داشت که حاضر بود حتی جای همسر آینده‌اش را بگیرد؟ تفاوت کیان و سعید در چه بود؟ چرا قلبش به سعید گرایش پیدا کرده بود، در حالی هنوز او را حضوری ندیده بود و فقط از طریق تلگرام با او ارتباط داشت. -هی عروس خانم پیاده شو! از فکر وخیالم بیا بیرون.. بعد نگاه خیره و ترسناکی به ستاره انداخت. -چی ساختم شبی! یه دلبری بشی امشب، سرت دعوا بشه. یک تعریف مینو، همه افکارش را مانند باد به هوا برد. دو طرف لباسش را کمی بالا گرفت و به طرف در ورودی حرکت کردند. پاهایش را طوری با دقت حرکت می‌داد، که انگار داخل سنگفرش پیاده‌رو، مین کار گذاشته شده باشند. روبه‌روی در هلالی شکل بزرگ و فلزی قرار گرفتند. ستاره گردن‌بندش را کمی روی گردنش جابه‌جا کرد تا دید بهتری داشته باشد، بعد با نگاهی به چشمان مینو، دستش را روی زنگ قرار داد. در غول پیکر با صدای مهیبی باز شد. این صدا، ستاره را به افسانه‌ها می‌انداخت؛ علی‌بابا و غارش. بازوهای در کنار رفتند و آن‌ها وارد حیاط خانه باغ شدند. همزمان صدای پارس سگ‌های سیاه از دوطرف در بلند شد. ستاره از ترس سکندری خورد، مینو که دید ممکن است دوباره ماجرای ترسیدن از سگ و فرار، آن هم با کفش‌ها اتفاق بیفتد، دست مینو را گرفت و با چشمانش به او اطمینان داد که اتفاقی نخواهد افتاد. فضای بیرون خانه چنان متحیرشان کرده بود که صدای اعتراض سگ‌ها در ذهنشان پس‌زمینه‌ای بیش نبود. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 برخلاف فضای داخل کوچه که تاریک بود، حیاط خانه را چراغ‌های پایه بلند سلطنتی، نورانی می‌کرد. جمعی از دخترها و پسرها در گوشه‌ای از حیاط، پشت حوض سه‌گوشِ خالی از آب، تجمع کرده بودند. بوی تند سیگار اولین بویی بود که به مشام ستاره خورد، دو پسر و یک دختر در حال کشیدن سیگار و حرف زدن درباره موضوع بامزه‌ای بودند که با ورود آن‌ها خنده‌شان کمرنگ‌تر شد. بوی ادکلن و صدای موزیک بی‌کلامی که از داخل خانه بیرون می‌آمد، ستاره را برای ورود به سالن اصلی، مشتاق‌تر می‌کرد. تمام تلاشش را کرده بود که هیجان و اشتیاقش را پنهان کند، اما انگار گونه‌هایش این هیجان را داد می‌زدند؛ این را از نگاه‌ها و حرف مینو فهمید. -این دختره گونه‌هاتو حسابی قرمز کرده. گفتم یه‌کم طبیعی به‌نظر برسه. دیوونه! بااینکه خودش متوجه بود که از درون گر گرفته، اما خدا را شکر کرد که قرمزی گونه‌اش از نظر مینو، دلیل موجهی مثل آرایش دارد. -به‌به! بانوی خاص امشب ما، ستاره بانو! با صدای نازک و کش‌دار گیلاد، لحظه‌ای سکوت برقرار شد و چشم‌های کنجکاو به سمت بانوی خاص برگشت. گیلاد با مینو دست داد، اما تلاشی برای دست دادن با ستاره نکرد. "هووف! خان اول گذشت." در دلش از گیلاد سپاس‌گزار بود که اصرار نکرد، چرا که با آن‌همه تعریفی که از او شده بود، اگر دستش را جلو می‌آورد، به‌ناچار پایش را روی تمام خط قرمزهایش می‌گذاشت و دست می‌داد. نگاهش که به چشمان خیره گیلاد افتاد از افکارش بیرون آمد. -ممنون! خوشحالم که اینجایین. پشت سر گیلاد، آرش همراه با نامزدش و کیان از راه رسیدند. ستاره با نامزد آرش، دیبا، دست داد. دختری کشیده و باریک که از روی ظاهرش می‌شد حدس زد از یک خانواده اشرافی و اصیل است، با سری بالا داده و لبخند ثابتی روی لب با همه خوش و بش می‌کرد. کیان خودش را کمی به ستاره نزدیک‌تر کرد. -خوبی؟ تحویل نمی‌گیری‌ها! ستاره در جواب فقط لبخند کم‌رنگی زد. دلش می‌خواست با بی‌محلی کردن، کیان او را رها کند که به مرور هم این اتفاق افتاد. مینو که انگار دلش می‌خواست دیده شود، شنل روی لباسش را همان‌جا درآورد و روی دستانش انداخت. ستاره ولی حیا می‌کرد از دیدن مینو در آن لباس نقره‌ای-خاکستری جلوی مردهایی که در برابرش ایستاده بودند. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌ 🎬 کلیپ - اینکه من، چه مدلی لباس می‌پوشم... - چه مدلی آرایش می‌کنم... - چه مدلی رفتار می‌کنم... واقعا به کسی ربطی داره⁉️ 🔻چرا رعایت ، باید جزء قوانین یه کشور باشه ؟! 🔺حکومت، به اسم ، آزادی ما رو ازمون گرفته! - اصلا مگه هرکسی رو، توی قبر خودش ، نمیذارن⁉️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
نسخه نهایی لایحه عفاف و حجاب.pdf
177.1K
✅ نسخه نهایی لایحه عفاف و حجاب منتشر شد 🔸 نسخه نهایی لایحه حمایت از فرهنگ و که هفته گذشته به مجلس شورای اسلامی ارسال شده است، منتشر شد. 🇮🇷 اخبار رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
📌نسخه نهایی لایحه حمایت از فرهنگ و که هفته گذشته به مجلس شورای اسلامی ارسال شده است، منتشر شد.👆👆👆 🔰 به نظرم باید از نکات مثبت طرح حمایت و از نکات منفی انتقاد کرد تا در آینده پخته تر شود. 🛑 طرح: 1⃣ اینکه برخوردها با مصوبه مجلس انجام شود دیگر کسی نمیتواند بگوید قانون نداریم پس اصل طرح باید حمایت شود. 2⃣ یکی از مشکلات ما فروش لباس های عجیب است که در این طرح ممنوع شده است؛ طبق ماده ۹ طرح واردات تولید و توزیع عمده لباس‌هایی که استفاده از آنها در انظار عمومی مغایر و منافی عفت عمومی است ممنوع اعلام شده و مجازات هایی در نظر گرفته شده است. 3⃣ یکی از مشکلات دیگر توهین و... به اسم امر به معروف بود که طبق ماده ۸ طرح هیچ کس حق ندارد تحت هر عنوان نسبت به بانوان بی حجاب توهین و... انجام بدهد و این کار جرم تلقی شده است. 4⃣ یکی از مشکلات توهین برخی افراد به خانم های محجبه است که طبق ماده ۷ طرح اشخاصی که به هر نحو متعرض پوشش بانوان محجبه در حقیقی و مجازی شوند مجرم هستند و مجازات میشوند. 5⃣ یکی از مشکلات دیگر صفحات مجازی است که طبق ماده ۶ طرح اشخاصی که در مبادرت به تبلیغ علیه حجاب کنند بعد تذکر، جریمه و صفحات مسدود میشود. 6⃣ یکی دیگر از مشکلات مسئله اماکن عمومی و مغازه ها و... است که طبق ماده ۳ طرح چنانچه هر یک از صاحبان مدیران و متصدیان صنوف و اماکن عمومی اعم از دولتی و غیردولتی از قبیل فروشگاه‌ها، رستوران‌ها سینماها و اماکن ورزشی، تفریحی و هنری در محل فعالیت شغلی خود رعایت نکنند جریمه و مجازات میشوند و فراجا موظف است از طریق دستگاه‌های صادر کننده پروانه یا مجوز نسبت به ابطال پروانه یا مجوز آنها اقدام نماید. 7⃣ یکی دیگر از مشکلات دستگاه های دولتی است که طبق ماده ۲ این طرح ارائه خدمات در دستگاه های دولتی متوقف بر رعایت حجاب است و عدم انجام این تکالیف موجب محکومیت مرتکب در مرتبه اول به تذکر کتبی و درج در پرونده و در مرتبه‌های بعدی به محرومیت از تصدی در سمت‌های مدیریتی به مدت شش ماه یک سال در هیئت‌های رسیدگی به تخلفات اداری یا انتظامی خواهد شد. ❌ اما ما به این طرح ⬇️ ۱. باید جریمه برهنگی و نیمه برهنگی به قدری سنگین باشد که شخص جرات بر این کار نکند، جریمه چند میلیونی و چندماه زندان و...برای برهنگی، عادی سازی این مسئله است و بازدارندگی ندارد، برهنگی در حالت سلامت عقل باید مساوی مجازاتی مثل حبس ابد یا جریمه های میلیاردی باشد تا بازدارنده باشد، نسبت جرم و جریمه باید جوری باشد که کسی جرات نکند در جامعه اسلامی این کار را بکند. ۲. در مورد کشف حجاب هم تذکر اولیه بی معناست چون ۴۴ سال است نظام تذکر حجاب را داده است و دیگر کسی نمیتواند بگوید قانون حجاب را نشنیده است، تذکر برای قوانینی است که احتمال بدهیم کسی مطلع نیست و یکبار تذکر میدهند تا قانون را مطلع شود ولی الان همه میدانند قانون حجاب وجود دارد ولی به هر دلیلی نمیخواهند رعایت کنند که باید از همان دفعه اول جریمه های بازدارنده اعمال شود، اگر یک خانم بی حجاب ۱۰۰ میلیون دفعه اول جریمه شود به صدنفر از دوستانش اطلاع میدهد و اتوماتیک قصه جمع میشود. ۳. نقد آخر ما این است که اعلام مصوبه کافی نیست و باید در میدان عمل هم این مسئله دیده شود و اگر فراجا کسی را دستگیر کند و به قوه قضائیه تحویل دهد و آنها با یک میلیون جریمه آزاد کنند این مسخره کردن فراجا و مردم گر است. ✅ امیدواریم این طرح نقطه شروعی برای توسعه عفاف و حجاب در جامعه ایرانی باشد. یا علی... 🔹روابط عمومی مجلس 021_39931 🔹ارتباطات مردمی قوه قضاییه(داخلی۴) 129 (تهران) 41801ـــ021 (شهرستان‌ها) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_وشش برخلاف فضای داخل کوچه که تاریک بود، حیاط خانه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 آرش انگار از کار مینو بیشتر خنده‌اش گرفت تا اینکه بخواهد از زیبایی‌اش تعریف کند. «خانوما لباسشون نازکه، بریم تو که هوا بس ناجوانمردانه سرده. مینو سرما نخوری!» ستاره در دلش پوزخندی زد، اما این خنده‌ زیرپوستی از چشمان تیزبین گیلاد پنهان نماند، چون در جوابش چشمکی به او زد. مینو اما انگار اعتمادبه‌نفسی پولادین داشت؛ موهایش را با یک حرکت دست دورش انداخت. -من توی آب یخم شنا می‌کنم، سرد کجا بوده؟ با دعوت گیلاد، همه وارد سالن بزرگی شدند؛ سالن بسیار بزرگ و نوسازی بود که نورپردازی یاسی رنگ آن لبخندی روی لب‌های ستاره آورد. محو تماشای زیبایی سالن بود؛ پنجره‌های بزرگ کشویی در دو طرف سالن، که نور روی آن‌ها موّاج بود. نور مخفی های کار شده و رقص لطیف آن‌ها روی سقف، همراه با آهنگ بی‌کلام، یک فضای رؤیایی را در ذهن ستاره ثبت کرد. چراغ‌های آویز قارچی شکل، که با رنگ شیری قهوه‌ایِ کابینت‌های آشپزخانه ست شده بود. زیرچشمی خانه را از نظر گذراند و روی مبل کنار پنجره نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت. از درون می‌خندید و می‌رقصید و جیغ می‌کشید و با نگاه‌های مشتاقش همه را می‌پایید و لذت می‌برد؛ لذتی که در درونش بجوش و خروش افتاده بود و مدام او را تحریک می‌کرد که بلند شود و بدون توجه به نگاه‌های همه، همراه با موزیک برقصد و برقصد. اما ستاره‌ی دیگری هنوز در وجودش نبض ضعیفی می‌زند که او را به نشستن و باوقار بودن دعوت می‌کرد. نمی‌دانست آخر کار زور کدام یک می‌چربد؛ اما هرچه بود باید کمی اوضاع را بررسی می‌کرد. نگاهش به مینو افتاد که با همان لباس باز، با همه احوال‌پرسی می‌کرد. نگاه‌های برخی را که دنبال می‌کرد، دل‌وروده‌اش به‌هم می‌خورد. چشمانش را به سمت لباس سبزرنگ و پوشیده خودش کشاند و نفس راحتی کشید، انگار پوشیده بودن در این لباس، برایش حکم معصومیت صادر می‌کرد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 کمی دامن لباسش را جابه‌جا کرد تا حسابی نگین‌های کار شده رویش، در نور پردازی‌های سالن بدرخشد. شالش را همان‌طور که باز بود، کمی به عقب هل داد تا هم دل خودش را خوش کند، که خط قرمزهایش هنوز پابرجاست، و هم دل دیگران را که چیزی تا افتادن شالش نمانده. همان‌طور که مشغول وارسی آرایشش در آینه بود، پسری از راه رسید و روی مبل کنارش نشست. آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست صورتش را به‌وضوح ببیند. بی‌تفاوت دوباره سراغ آینه‌اش رفت و گردنبند را که زیر شالش پنهان شده بود، صاف کرد. -شما تازه واردین؟ تن صدا، برایش به طرز غریبی آشنا بود! چنان از حرف پسر عصبانی و دلخور شد که آشنا بودن تن صدا، برایش بی‌اهمیت جلوه کرد، بدون آنکه مستقیم نگاهش کند، با طعنه جواب داد: «شاید» پسر پایش را روی پای دیگری انداخت و گفت: «صحیح» دوباره آشنا بودن صدا، مغزش را قلقلک داد. خواست حرفی بزند که پسر پیش‌دستی کرد. -انگار اتفاقی، کنار ستاره بانو نشستم. ستاره مانند برق گرفته‌ها چرخید و صورتش را به سمت پسر گرفت تا بهتر او را ببیند. -شمایی؟ ببخشید، نشناختم. همان‌طور که سرش پایین بود، کمی گردنش را به طرف ستاره خم کرد. -سعیدم! دوستام محرابم صدا می‌زنن. ستاره بلافاصله با دستپاچگی گفت: «صبرینام، ، دوستام ستاره صدا می‌زنن» لحظه‌ای بینشان سکوت برقرار شد و بعد هر دو زدند زیر خنده. - چقدر با عکس پروفایلتون فرق دارین! سعید نگاهش را به فضای سالن چرخاند. - خب طبیعتاً چنین جای زیبایی باید با تیپ ویژه‌ای اومد. بعد در چشمان قهوه‌ای ستاره زل زد و ادامه داد: «درست مثل شما!.. خیلی دوست داشتم علاوه بر فضای مجازی که با هم در ارتباطیم، حضوری هم شما رو ببینم» طرز حرف زدنش هم برای ستاره خاص بود؛ بخصوص آرامشی که در تن صدای مردانه‌ا‌ش موج می‌زد. چشمان ستاره از خوشحالی درخشید. -ممنون! چه گردن‌بند قشنگی دارین شما. دست سعید ناخودآگاه به سمت گردنبندش رفت. گردنبندی با طوقی به شکل اشک شیری رنگ، روی گردنش جا خوش کرده بود. نام حضرت امیر علیه السلام روی طوق، به صورت ظریفی با خط نستعلیق خوشنویسی شده بود. -اوووه! پروفسور محراب! صدای آرش بود بود که داشت برای احوالپرسی با محراب به طرفشان می‌آمد. -هزار بار بهت گفتم این گردن‌بندت مسخرست، می‌بینی ستاره؟ گوش نمیده. خودتو به این چیزا وابسته می‌کنی، اوج نمی‌گیری اصلا. سعید دست مشت کرده‌اش را روی بازوی آرش زد. -خوش‌تیپ! یادگاریه، یادگاری جاش کجاست؟ کف دستش را دوبار روی سینه‌اش کوبید. -جاش، کنار قلبه! ستاره چنان از جمله‌اش به وجد آمد، که انگار سعید جمله را خطاب به یادگاری او گفته باشد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا