eitaa logo
رسانه الهی
347 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 منتظر مناسب نباش✅ دنیا نمیکنه تا تو آماده بشی👀 همین امروز بهترین زمانه...👌 بهانه هاتو بزار کنار وشروع کن💪🏻😍 سلاااام، صبحتون پر انرژی ❤️ زندگی تون سرشار از محبت اهل بیت ع ❤️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
شاهرخ حر انقلاب 9.mp3
21.23M
📗کتاب صوتی قسمت 9⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
شاهرخ حر انقلاب 10.mp3
22.9M
📗کتاب صوتی قسمت 0⃣1⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وهشت لرزی افتاد روی اندامش. -منظورت چیه؟ شهید شد؟ فرشت
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 209ستاره سهیل 4 چهار سال بعد ... روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آورد، نتوانست این سوال را نپرسد. _ ببخشید من یه سوال دارم ... خانم نیاسری بدون توجه به سوال ستاره گفت: 《یک سال آخرت با عفو عمومی بخشیده شده، حُکمت دست خانم مدیره》 خواست از اتاق خارج شود که جمله از دهانش پرید بیرون _ محراب ... کجاست؟ می خوام بدونم ... حالش خوبه؟ اونا اگه بفهمن ... بدون این که رویش را برگرداند، جواب ستاره را داد. همه چیز تحت کنترله ... بهتر از آزادیت خوشحال باشی و بیشتر از همه مراقبش باشی. دستش را محکم کوبید روی میز جلویش. خوشحال بود ولی دلش می‌خواست از محراب خبری داشته باشد. به خودش خندید. او برای محراب فقط یک وسیله بود. گردنبندش هم از سر مراقبت، نه عشقی در کار بود، نه عاشقی. ولی دلش حالی اش نمی‌شد، به محراب خیالی دل بسته بود. صدای جیغ و داد فرشته را از توی سالن شنید. _ستاره کجایی؟ ... نفسم گرفت ... خانم نیاسری رو دیدم ... خبر آزادی تو داد ... وای خدا چقدر خوشحالم. شانه‌های ستاره را گرفت و محکم تکان داد. _ وای خدایا شکرت ... نمی‌دونی چقدر خوشحالم انگار خودم آزاد شدم. خنده روی لبش ماسید. _خوبی؟ خوشحال شدی؟ چرا اینطوری تو؟ ستاره در دلش به حماقت خودش خندید. وقتی هنوز عاشق محراب بود، یعنی هیچ فرقی با قبلش نداشت. این معنا برایش ترسناک بود. دلش نمی خواست فرق بین واقعیت و تخیل را بپذیرد. _خوبم ... آره خیلی بهترم ... فقط می‌ترسم ... نمی‌دونم چی در انتظارمه ... می‌ترسم ... اگه بیان سراغم چی؟ فرشته ستاره را محکم بغل کرد. _اگه من تونستم ... تو هم می‌تونی ... حواسم بهت هست، هر جا که بری. بعد ستاره را از خودش جدا کرد. تازه امشب هم می خوام پیشت بمونم ... چون نمی‌دونم دیگه کی ببینمت ... صبح عموت میاد دنبالت؟ ستاره تک اشک روی گونه اش را با سر انگشت پاک کرد. سر تکان داد. نیم ساعت به غروب، کارش تمام شد. بی‌حوصله در اتاقش را باز کرد. خواست ببندش، که فشاری از پشت در مانعش شد. _ مگه نگفتم می‌خوام بیام پیشت. با لبخندی کش دار در را رها کرد. _ بیا تو عزیزم. فرشته وسایلش را گوشه ای کنار پنجره گذاشت.با پشت دست کمی پرده را کنار زد. _ غروبم شد که! ستاره کنارش ایستاد. _آره ... غروب شد. همیشه غروبا دلم می‌گرفت ... برام خیلی بی معنی بود ... ولی الان ... نمی‌دونم حسمو چجوری بگم ... انگار من تا آخر عمر نمی‌تونم خوشحال باشم از ته دل ... انگار یه نفر تو وجودم مرده ... تا میام بخندم، با خودم می‌گم من یه غمی دارم. فرشته اعتراض کرد. _ دوباره شروع کردی؟ خنده اش را از توی بینی بیرون داد. _ نه ... نگران نباش ... خوبم، یه جور خاصی‌ام ... حالم خاکستریه، ولی از اون حال سیاه چند سال، پیش بهترم ... مگه تو نبودی ... _اگه من نبودم ...خدا بازم بود ... فرشته نگاهش را کشید به سمت آسمان نارنجی. _ رفتن صادقم، برای من عین این غروب بود ... می‌فهمم چی میگی، ولی بعد صادق، من بزرگ شدم ... خیلی بزرگ‌ تر از اون موقع هام. انگشت اشاره‌اش را گذاشت لب پنجره. -ستاره اون ستاره رو می‌بینی؟ هر دو زدند زیر خنده. _کدوم یکی ... ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 209ستاره سهیل 4 چهار سال بعد ... روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 210ستاره سهیل فرشته انگشتش را روی شیشه، پر سرو صدا کشید بالا. -اونجا... یکم نزدیک خورشید... صابر یه حرف قشنگی می‌زنه... میگه دخترای خوب، مثل ستاره سهیلن که نگاه و دست یه مرد غریبه بهشون نمیرسه. - ستاره سهیل! قشنگه. -ضرب المثل‌شم که حتما شنیدی. اسم خودتم که ستاره است... دیگه جالب تر! ستاره پرده را رها کرد و سرش را به دیوار تکیه داد. -تو شناسنامه صبرینام... از ستاره بدم میاد... منو یاد اون روزا می‌ندازه. -صبریناتم، قشنگه! زندگی جدیدتو با این اسم شروع کن... اینطوری یادت میمونه چقدر سختی کشیدی و باید صبور تر باشی. خندید، ولی تلخ! -آره، من از اولی که به دنیا اومدم صبرینا بودم. تمام شب را با هم حرف زدند، خندیدند و اشک ریختند. صبح زود پیام عمو را با چشمانی پف کرده خواند. -سلام عموجان! من بیرونم. بیا منتظرتم عمو. به کمک فرشته وسایلش را جمع کرد. چمدانش را برداشت. قبل از اینکه برود به تک تک بچه‌ها سر زد. بغلشان کرد. بوسیدشان. آرزو کرد به پاکی و زلالی‌شان برسد. در و دیوار و صورت بچه های معصوم را توی ذهنش ثبت کرد. به حفظ این صحنه‌ها احتیاج داشت. از مدیر خداحافظی کرد و قدم به حیاط بزرگی گذاشت که انتهایش را نمی‌دید. فرشته شانه به شانه‌اش قدم می‌زد. -اگه باید به کارات برسی، برو عزیزم. نمی‌خوام مزاحمت بشم. -وا؟ چه حرفا می‌زنی؟ صابر پشت دره. منم باید برم. نمی‌دانست پشت آن در آبی، چه چیزی در انتظارش بود. صدای قرقر چرخ ها انگار ضربان قلبش بود که زیر قدم‌هایش می‌زد. نگهبان در را برایشان باز کرد. باد شدیدی می‌وزید. لبه شالش را گرفت. فرشته هم، چادرش را به خودش چسباند. عمو با دیدن صبرینا از ماشین پیاده شد. صابر هم، با دیدن فرشته. نگاهی به صابر انداخت. در آن گرمکن مشکی و ژاکت شیری، جذاب به نظر می‌رسید. اخمی توی نگاهش نبود، شاید چون او دیگر ستاره نبود. فقط یک صبرینا بود. یک صبرینای معمولی. یاد محراب افتاد. دلش شکست. دستش را از روی دسته چمدان برداشت و محکم فرشته را بغل کرد. -نمیدونم چجوری جبران کنم. فرشته، دهانش را آورد نزدیک گوشش. -با درست استفاده کردن از آزادیت! هنوز باد می‌آمد. اشک توی چشمش یخ زد. از توی کیفش قرآن یاسی رنگش را بیرون آورد. دستش را کشید روی شیارهای جلدش. با سر انگشت کمی از خاک توی شیارها را گرفت. - برام قرآن می‌گیری؟ سرش را خم کرد. از این محکم ترین سقف دنیا رد شد. چشمانش را بست. انگشتش را بین صفحات قرآن چرخاند. قرآن را باز کرد. سوره اسرا آمد. آیه هشتاد. وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا دلش آرام گرفت. قرآن را بست و بوسیدش. بوی خاک پیچید زیر ببینی‌اش. برای آخرین بار فرشته را از روی چادر بغل کرد. به طرف ماشین عمو قدم برداشت. برگشت و دوباره فرشته را نگاه کرد. اطمینانِ توی چشم‌های فرشته، قوت قلبش شد. عمو بغلش کرد. سرش را بوسید. نگاهش خسته بود. چروک‌های زیرچشمش زیاد. چین پیشانی‌اش عمیق. نشست توی ماشین. با بسته ‌شدن در، اشک روی پلکش هم، چکید روی صورتش. - کجا می‌ریم عمو؟ عمو با انگشت شستش، اشک صورتش را پاک کرد. -می‌ریم امام رضا! نفس عمیقی کشید و دنده را جا زد. ستاره، سرش را به پشتی ماشین تکیه داد. - کمربند تو ببند، عمو! خیالم راحت شه. ماشین راه افتاد. سرش را کج کرد. از آینه بغل، به فرشته و صابر نگاه کرد. تصویرشان هر لحظه در آینه کوچک و کوچک‌تر می شد. پایان طوبی💫 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهرخ حر انقلاب 11.mp3
24.72M
📗کتاب صوتی قسمت 1⃣1⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi