eitaa logo
۲۹ تیر ۱۴۰۲
رسانه الهی
356 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ تیر ۱۴۰۲
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تربیت حسینی آغاز راه هست ✅✅✅✅ حتما گوش بدین👌👌👌👌 استاد رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۸ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ تیر ۱۴۰۲
محبت درمانی (26).mp3
8.61M
🎵📚 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر و پرداخته است. فوق العاده زیباست از دست ندید👌 🎵 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۸ تیر ۱۴۰۲
شاهرخ حر انقلاب 8.mp3
21.84M
📗کتاب صوتی قسمت 8⃣ 🎙با صدای مهدی نجفی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۸ تیر ۱۴۰۲
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وشش ستاره خنده تلخی کرد. _بعد از اینکه یه همچین اتفاقی بر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره با تعجب پرسید - مگه صابر شوهرت نیست؟ فرشته قاه قاه خندید. -شوهرم؟ کی گفته صابر شوهرمه؟ هنوز داشت با صدای بلند می‌خندید که ستاره عصبی شد. -چرا میخندی؟ -آخه صابر داداشمه. نمی‌دونم چرا اینجوری فکر کردی! ستاره سرش را پایین انداخت. عذاب وجدانی که اذیتش می‌کرد، کمتر شد. یاد اخم صابر افتاد. نگاهی به سر و ضعش انداخت. شاید اگر دوباره می‌دیدش. تعجب می‌کرد. خبری از آن آرایش ثابت روی صورتش نبود. شاید اگر دوباره می‌دیدش دیگر اخم نمی‌کرد. -خوبی؟ -اِ... آره... از تو حرفات... نمی‌دونم... شاید تصور خودم. دوباره سرش را گرفت، بالا. منتظر ادامه حرفش شد. -وقتی آدم اشتباهی میکنه، بعدش دلش میخواد جبران کنه... ولی، هرچی بیشتر سعی میکنه، میفهمه، که اصلاً جبران شدنی نیست. من برخلاف بقیه، حالتو بهتر می فهمم. نامزدم، صادق... مکث کوتاهی می‌کند. دوست... صابر بود. زیاد با هم بیرون می‌رفتن... باهاشون رفت و آمد خونوادگی داشتیم. وقتی عقد کردیم... مثل الان مذهبی نبودم . کف دستانش را روی هم می‌گذارد. سرش را لحظه‌ای تکیه می‌دهد، به دستش. -مثل خیلی از جوونا تو سرم پر از شبهه بود. شاگرد زرنگ کلاس بودم. می‌خواستم پزشکی بخونم. بعدم برای تخصص، برم خارج. از این جور آرزوها... ستاره پرسید: «ولی خونوادتون که مذهبی‌ان که؟» -آره، خیلی... همینم الانم خیلی ها، مذهبی بودنو می‌ذارن پای اُملی... منم بخاطر جوی که بود این جوری فکر می‌کردن. می‌خواستم مثلا روشنفکر باشم.... ستاره یاد خودش افتاد. فرشته ادامه داد. -دنیای من پیشرفت و امکانات و رفاه بود. دنیای صادق، شهادت!... دنیاهامون به هم ربطی نداشت... من مسخرش می‌کردم. می‌گفتم تو دل مرده‌ای، تو فقط فکر مردنی... زندگی نمی‌کنی، اصلاً! - یعنی افسرده بود؟ فرشته خندید. -نمیدونم، چه جوری بگم؟ سخته برام. از نظر فرشته ای که همش آهنگ گوش می‌داد و می‌رقصید و بیرون قاطی دوستاش بود، آره! ولی از نظر فرشته ای که الان هستم، نه! خیلی هم شوخ بود. اهل کوه و رستوران و جگرکی بود. پیتزا زیاد دوست دوشت. فرشته روی نقطه نامعلومی از جلد کتاب خیره شد. -از نظر منو دوستام، هرکی آهنگ گوش نمی‌داد، هرکی می‌رفت روضه، افسرده بود. می‌دونی همه چیو باهم قاطی کرده بودم. زود حکم آدما رو می‌دادم و راحت قضاوتشون می‌کردم. -خوب اصلا چرا با هم ازدواج کردی؟ -به دلایل خیلی پیش پا افتاده؛ چون می‌شناختیم همو... چون... دوباره بغض کرد. نفس عمیقی کشید. - چون صادق عاشق شده بود. با خودش فکر می‌کرد، اگه ازدواج کنیم حتماً درست میشم. ستاره پرسید: «جدا شدین؟» فرشته و خنده تلخی کرد. -جدامون کردن. -کی؟ -عزرائیل! رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۸ تیر ۱۴۰۲
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وهفت ستاره با تعجب پرسید - مگه صابر شوهرت نیست؟ فرشته قاه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ لرزی افتاد روی اندامش. -منظورت چیه؟ شهید شد؟ فرشته دیگر کاملاً گریه می‌کرد. -کاش شهید شده بود... دردم کمتر بود. صدای بلند گریه، دلش را ریش کرد. نگاهی به اطراف انداخت. خدا را شکر که کسی آنجا نبود. دستش را روی شانه فرشته گذاشت و ماساژش داد. - ببخشید ناراحتت کردم... ببخشید... فرشته. بینی‌اش را بالا کشید. با صدای گرفته گفت: «نه عزیزم... این زخم، یه روز باید سرباز می‌کرد... ولی غرورم اجازه نمی‌داد. می خوام برای یه بارم که شده. تمومش کنم. اگه سعی می‌کنم خوب باشم، فقط برای صادقه... من نفهمیدم تا وقتی دارمش چقدر خوشبختم! به خوبیش عادت کردم. انگار که برای همیشه دارمش. وقتی بهم گفت می‌خواد بره سوریه... باهاش قهر کردم. جواب تلفنشو ندادم. تندی کردم. -چرا می‌خواست بره سوریه؟ فرشته، دستمال توی دستش را تازد. -می گفت حرم حضرت زینب تو خطره، اگه تو ناموسمی و باید مراقبت باشم، حضرت زینب بیشتر ناموسمه! می‌گفت اگه ما نریم، داعش می‌رسه پشت در خونه‌مون. از زنایی می‌گفت که داعش چه بلاها سرشون آورد! - اجازه ندادی بره؟ یه بار شو چرا، ولی دفعه دوم گفتم وظیفه تو انجام دادی... بسه دیگه... بقیه برن چرا تو؟ - خب پس چی شد؟ -مامانش مریض بود. برده بودش دکتر، جواب آزمایشو تو ماشین جا می‌ذاره. برمی‌گرده که برش‌داره، موتوری میزنه به بهش، سرش می‌خوره به جدول. یه ماه تو کما بود... یه ماه آب شدم... سوختم... به غلط کردن افتاده بودم... پشت دستش را گاز گرفت. داشت گریه‌اش را کنترل می‌کرد. -گفتم اگه خوب شه... میذارم بره سوریه ولی... های های گریه کرد. ستاره هم آرام کنارش اشک ریخت. - باهاش قهر بودم، ستاره!... نمیدونی چقدر سوختم... آخرین تلفنشو جواب ندادم... می‌خواستم... براش ناز کنم. فرشته سرش را روی میز گذاشت. شانه هایش می‌لرزید. صدایش که حسابی بالا رفت، چند تا از همکارانش بدو بدو خودشان را با آنها رساندند. یکی شان رفت و با آب قند برگشت یکی به کنایه گفت: «فرشته! ستاره، خوب شد حالا تو شروع کردی؟» فرشته میان گریه‌اش، لبخندی زد. -ببخشید... فرشته... حتی یه درصدم... فکر نمی‌کردم... بحث بخواد... فرشته پرید وسط حرفش. -فکر کنم باید برم...صابر پیام داده. حرف های فرشته در جدیدی را به رویش باز کرد. اینکه فرشته‌ هم، یک گذشته ناموفق داشته، باعث می‌شد شرایطش را بهتر تحمل کند. با شرایط پرورشگاه سازگار تر شده بود و گذر زمان را حس نمی‌کرد. @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۸ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ تیر ۱۴۰۲
🌸🍃🌸🍃🌸 منتظر مناسب نباش✅ دنیا نمیکنه تا تو آماده بشی👀 همین امروز بهترین زمانه...👌 بهانه هاتو بزار کنار وشروع کن💪🏻😍 سلاااام، صبحتون پر انرژی ❤️ زندگی تون سرشار از محبت اهل بیت ع ❤️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
۲۹ تیر ۱۴۰۲
شاهرخ حر انقلاب 9.mp3
21.23M
📗کتاب صوتی قسمت 9⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۹ تیر ۱۴۰۲
شاهرخ حر انقلاب 10.mp3
22.9M
📗کتاب صوتی قسمت 0⃣1⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۳۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ تیر ۱۴۰۲
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_دویست_وهشت لرزی افتاد روی اندامش. -منظورت چیه؟ شهید شد؟ فرشت
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 209ستاره سهیل 4 چهار سال بعد ... روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آورد، نتوانست این سوال را نپرسد. _ ببخشید من یه سوال دارم ... خانم نیاسری بدون توجه به سوال ستاره گفت: 《یک سال آخرت با عفو عمومی بخشیده شده، حُکمت دست خانم مدیره》 خواست از اتاق خارج شود که جمله از دهانش پرید بیرون _ محراب ... کجاست؟ می خوام بدونم ... حالش خوبه؟ اونا اگه بفهمن ... بدون این که رویش را برگرداند، جواب ستاره را داد. همه چیز تحت کنترله ... بهتر از آزادیت خوشحال باشی و بیشتر از همه مراقبش باشی. دستش را محکم کوبید روی میز جلویش. خوشحال بود ولی دلش می‌خواست از محراب خبری داشته باشد. به خودش خندید. او برای محراب فقط یک وسیله بود. گردنبندش هم از سر مراقبت، نه عشقی در کار بود، نه عاشقی. ولی دلش حالی اش نمی‌شد، به محراب خیالی دل بسته بود. صدای جیغ و داد فرشته را از توی سالن شنید. _ستاره کجایی؟ ... نفسم گرفت ... خانم نیاسری رو دیدم ... خبر آزادی تو داد ... وای خدا چقدر خوشحالم. شانه‌های ستاره را گرفت و محکم تکان داد. _ وای خدایا شکرت ... نمی‌دونی چقدر خوشحالم انگار خودم آزاد شدم. خنده روی لبش ماسید. _خوبی؟ خوشحال شدی؟ چرا اینطوری تو؟ ستاره در دلش به حماقت خودش خندید. وقتی هنوز عاشق محراب بود، یعنی هیچ فرقی با قبلش نداشت. این معنا برایش ترسناک بود. دلش نمی خواست فرق بین واقعیت و تخیل را بپذیرد. _خوبم ... آره خیلی بهترم ... فقط می‌ترسم ... نمی‌دونم چی در انتظارمه ... می‌ترسم ... اگه بیان سراغم چی؟ فرشته ستاره را محکم بغل کرد. _اگه من تونستم ... تو هم می‌تونی ... حواسم بهت هست، هر جا که بری. بعد ستاره را از خودش جدا کرد. تازه امشب هم می خوام پیشت بمونم ... چون نمی‌دونم دیگه کی ببینمت ... صبح عموت میاد دنبالت؟ ستاره تک اشک روی گونه اش را با سر انگشت پاک کرد. سر تکان داد. نیم ساعت به غروب، کارش تمام شد. بی‌حوصله در اتاقش را باز کرد. خواست ببندش، که فشاری از پشت در مانعش شد. _ مگه نگفتم می‌خوام بیام پیشت. با لبخندی کش دار در را رها کرد. _ بیا تو عزیزم. فرشته وسایلش را گوشه ای کنار پنجره گذاشت.با پشت دست کمی پرده را کنار زد. _ غروبم شد که! ستاره کنارش ایستاد. _آره ... غروب شد. همیشه غروبا دلم می‌گرفت ... برام خیلی بی معنی بود ... ولی الان ... نمی‌دونم حسمو چجوری بگم ... انگار من تا آخر عمر نمی‌تونم خوشحال باشم از ته دل ... انگار یه نفر تو وجودم مرده ... تا میام بخندم، با خودم می‌گم من یه غمی دارم. فرشته اعتراض کرد. _ دوباره شروع کردی؟ خنده اش را از توی بینی بیرون داد. _ نه ... نگران نباش ... خوبم، یه جور خاصی‌ام ... حالم خاکستریه، ولی از اون حال سیاه چند سال، پیش بهترم ... مگه تو نبودی ... _اگه من نبودم ...خدا بازم بود ... فرشته نگاهش را کشید به سمت آسمان نارنجی. _ رفتن صادقم، برای من عین این غروب بود ... می‌فهمم چی میگی، ولی بعد صادق، من بزرگ شدم ... خیلی بزرگ‌ تر از اون موقع هام. انگشت اشاره‌اش را گذاشت لب پنجره. -ستاره اون ستاره رو می‌بینی؟ هر دو زدند زیر خنده. _کدوم یکی ... ✍🏻 ف.سادات‌ {طوبی} @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۳۰ تیر ۱۴۰۲
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 209ستاره سهیل 4 چهار سال بعد ... روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 210ستاره سهیل فرشته انگشتش را روی شیشه، پر سرو صدا کشید بالا. -اونجا... یکم نزدیک خورشید... صابر یه حرف قشنگی می‌زنه... میگه دخترای خوب، مثل ستاره سهیلن که نگاه و دست یه مرد غریبه بهشون نمیرسه. - ستاره سهیل! قشنگه. -ضرب المثل‌شم که حتما شنیدی. اسم خودتم که ستاره است... دیگه جالب تر! ستاره پرده را رها کرد و سرش را به دیوار تکیه داد. -تو شناسنامه صبرینام... از ستاره بدم میاد... منو یاد اون روزا می‌ندازه. -صبریناتم، قشنگه! زندگی جدیدتو با این اسم شروع کن... اینطوری یادت میمونه چقدر سختی کشیدی و باید صبور تر باشی. خندید، ولی تلخ! -آره، من از اولی که به دنیا اومدم صبرینا بودم. تمام شب را با هم حرف زدند، خندیدند و اشک ریختند. صبح زود پیام عمو را با چشمانی پف کرده خواند. -سلام عموجان! من بیرونم. بیا منتظرتم عمو. به کمک فرشته وسایلش را جمع کرد. چمدانش را برداشت. قبل از اینکه برود به تک تک بچه‌ها سر زد. بغلشان کرد. بوسیدشان. آرزو کرد به پاکی و زلالی‌شان برسد. در و دیوار و صورت بچه های معصوم را توی ذهنش ثبت کرد. به حفظ این صحنه‌ها احتیاج داشت. از مدیر خداحافظی کرد و قدم به حیاط بزرگی گذاشت که انتهایش را نمی‌دید. فرشته شانه به شانه‌اش قدم می‌زد. -اگه باید به کارات برسی، برو عزیزم. نمی‌خوام مزاحمت بشم. -وا؟ چه حرفا می‌زنی؟ صابر پشت دره. منم باید برم. نمی‌دانست پشت آن در آبی، چه چیزی در انتظارش بود. صدای قرقر چرخ ها انگار ضربان قلبش بود که زیر قدم‌هایش می‌زد. نگهبان در را برایشان باز کرد. باد شدیدی می‌وزید. لبه شالش را گرفت. فرشته هم، چادرش را به خودش چسباند. عمو با دیدن صبرینا از ماشین پیاده شد. صابر هم، با دیدن فرشته. نگاهی به صابر انداخت. در آن گرمکن مشکی و ژاکت شیری، جذاب به نظر می‌رسید. اخمی توی نگاهش نبود، شاید چون او دیگر ستاره نبود. فقط یک صبرینا بود. یک صبرینای معمولی. یاد محراب افتاد. دلش شکست. دستش را از روی دسته چمدان برداشت و محکم فرشته را بغل کرد. -نمیدونم چجوری جبران کنم. فرشته، دهانش را آورد نزدیک گوشش. -با درست استفاده کردن از آزادیت! هنوز باد می‌آمد. اشک توی چشمش یخ زد. از توی کیفش قرآن یاسی رنگش را بیرون آورد. دستش را کشید روی شیارهای جلدش. با سر انگشت کمی از خاک توی شیارها را گرفت. - برام قرآن می‌گیری؟ سرش را خم کرد. از این محکم ترین سقف دنیا رد شد. چشمانش را بست. انگشتش را بین صفحات قرآن چرخاند. قرآن را باز کرد. سوره اسرا آمد. آیه هشتاد. وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا دلش آرام گرفت. قرآن را بست و بوسیدش. بوی خاک پیچید زیر ببینی‌اش. برای آخرین بار فرشته را از روی چادر بغل کرد. به طرف ماشین عمو قدم برداشت. برگشت و دوباره فرشته را نگاه کرد. اطمینانِ توی چشم‌های فرشته، قوت قلبش شد. عمو بغلش کرد. سرش را بوسید. نگاهش خسته بود. چروک‌های زیرچشمش زیاد. چین پیشانی‌اش عمیق. نشست توی ماشین. با بسته ‌شدن در، اشک روی پلکش هم، چکید روی صورتش. - کجا می‌ریم عمو؟ عمو با انگشت شستش، اشک صورتش را پاک کرد. -می‌ریم امام رضا! نفس عمیقی کشید و دنده را جا زد. ستاره، سرش را به پشتی ماشین تکیه داد. - کمربند تو ببند، عمو! خیالم راحت شه. ماشین راه افتاد. سرش را کج کرد. از آینه بغل، به فرشته و صابر نگاه کرد. تصویرشان هر لحظه در آینه کوچک و کوچک‌تر می شد. پایان طوبی💫 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۳۰ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۱ تیر ۱۴۰۲
شاهرخ حر انقلاب 11.mp3
24.72M
📗کتاب صوتی قسمت 1⃣1⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۳۱ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۱ تیر ۱۴۰۲
۳۱ تیر ۱۴۰۲