رسانه الهی
ادامه قسمت ششم:👇👇👇 نشانه و علامت این بیماری آن است که اینگونه افراد وقتی در مجلسی قرار میگیرند که
بسم الحبیب
#قسمت_هفتم
سلامی به زیبایی پرده ی حیا که بر قلب های گرانبها آویخته شده❤️
خب بعد از اینکه در قسمت های قبل درمورد اثرات موسیقی صحبت کردیم امروز میخوایم بریم سراغ یک اثر دیگه:
رفتن حیا😱👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
امام صادق (علیهالسّلام) در این رابطه در حدیثی میفرمایند: «مَن ضُربَ فی بَیته بَربَطٌ اربعینَ یوماً سلَّطَ اللهُ علیه شَیطاناً یُقال له القَفَندَر فلا یَبقی عضوٌ مِن اعضائه الّا قَعدَ علیه فاذا کانَ کذلک نزعَ منه الحیاءُ ولم یُبال ما قال و لا ما قیل فیه؛
کسی که در خانهاش چهل روز بربط (نوعی تار) نواخته شود خداوند متعال شیطانی را به نام قفندر بر او مسلّط میکند که عضوی از اعضای وی باقی نمیماند مگر اینکه او را در برمی گیرد و هنگامی که این گونه شد حیا از او گرفته میشود به گونهای که نسبت به آنچه به او گفته میشود بیتفاوت میگردد.»
در خصوص اهمّیت حیا نیز خوب است بدانید رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در این باره فرمودهاند: «حیا و ایمان با همدیگر وابستهاند چون یکی از میان برود، دیگری هم از میان میرود.
حالا شاید بگید نه با شنیدن موسیقی حرام ما بی حیا نمی شیم فقط یکم حال میکنیم😉
چطوره داستانی رو با هم بخونیم📖
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
👇👇👇👇👇👇👇
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_ششم باید کاری میکردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکر
:
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هفتم
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم.
شهلا گفت:مامان پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشمهای زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد.
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می کردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم،شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه خوش حال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود،اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر #گم_شدن زینب را شنیده و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای #عیادت_مجروحین_جنگی به بیمارستان می رود. یکی دو بار خودم با او رفتم.
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یکبار به ملاقات مجروحین می رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت.
خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم.
وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#رسانه_الهی 🕌
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_ششم 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_هفتم
👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 😍👌
🔹 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞
لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط⛲️
صمد نبود، رفته بود....
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد...
💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم رازِ دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه....
🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند.
✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛
امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرامِ خود مشغول بودند.
🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود.
برای اولین بار از شنیدنِ صدایش حالِ دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد....
_/\|/\❤️
🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو.
💖 "صمد" تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد.
حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد🔥
انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞
🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاید تو.
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم... 😥
🔶 "صمد" یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود...
🌹 توی ایوان من را دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت......
❇️ خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»👝💝
آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. 😇
🔷 خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چِفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم.
"صمد" عکسِ بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️
🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.😌
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
💥 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»😰
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️
🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس "صمد" را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد.
🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😊
⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بِکَند.
🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بِکَنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
✳️ خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️
🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سرِ ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🖋ادامه دارد....
نویسنده ؛ #بهناز_ضرابی_زاده
#داستان_واقعی....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#حجاب_آمریکایی #آزادی_و_استقلال #قسمت_ششم _ببین من الان میگم اینکه مدام چوب نصیحت و تذکر برداری و ب
#حجاب_آمریکایی
#عمامه_امامحسن_یا_معاویه
#قسمت_هفتم
صبر داشته باشه دختر خوب تا بگم😏
به نظر من شما داری جو میدی به قضیه...😶
شمایی که بدون ذره ای مطالعه داری بر علیه دین و قرآن حرف میزنی😐
اتفاقا خدا تو قرآن اول به مرد ها گفته چشماتون رو از نگاه حرام ببندید😎
بعد به خانم ها گفته
زینت های خود را بپوشانید
تازه در ادامه گفته که این کار برای سلامت جسمی و روحی زن مناسب تر است🙂
و اینکه میگی کی رو جهنمی کردی و کی رو از زن و بچهش دلسرد؟!🤔
مگه حتما همون لحظه باید داد و فریاد راه بندازه و بگه که متوجه شی؟🙄
یه لحظه...فقط یه لحظه خودت رو اینطوری که میگم تصور کن
شما خودت اگه همسرت تو جامعه حضور داشته باشه و هر روز هزار تا زن آنچنانی 👠💄از جلو چشماش عبور کنن دلت نمی لرزه؟
تازه فکر کن که یه درصد شما زیبا هم نباشی و بقیه خانم های تو جامعه عین طاووس بمونن چه حالی بهت دست میده🤦♀
بعدم قطعا همه چی گردن خانم های بی حجاب نیست و آقایون هم مقصرن ولی الان طرف صحبت من شمایی
من الان اینجا آقایی نمیبینم که بخوام از وظایفش بهش بگم
باید شمارو هوشیار کنم...فکر نمیکنی اگه همه بگن اول فلانی انجام بده بعد من انجام میدم چه اتفاقی می افته؟!😩
هرکسی باید وظیفه خودش رو انجام بده
و اینکه خوب خواهر گلم...
شما مطمئنی اون دنیا میتونی جواب گناهای خودت رو بدی؟🤔
(همونطور با ناراحتی بهم نگاه میکرد😒)
_معلومه اون دنیا آدم برای گناه خودش هم میمونه😢چه برسه که یک آقا پسر یا دختر خانم با ظاهر نامناسب و حرف های محرک و زننده بیاد با چشم و دل و گوش هزار نفر دیگه گناه کنه😰
بعدشم کلا بحث من با شما این بود که شما که چادری هستی دیگه چرا آرایش و بی حجابی؟😲
آرایش و زینت های یک خانم زیر چادر پاک نمیشه😥
فقط این شیء ارزشی و میراث دختر پیامبر بی حرمت میشه!
همونطور که باید ببینی کی نشسته زیر عمامه و لباس پیامبر
مثلا امام حسن نشسته یا معاویه؟
باید ببینی زیر لباس زنان اهل بیت کی نشسته و با چه شکلی نشسته
حضرت زهرا یا.....؟🤕
اینکه شما بیای با چادر آرایش کنی و عطر ملیح به لباست بزنی،دستات رو بدون ساق دست در معرض دید قرار بدی و با نگاه عشوه آمیز و مثلا پر از نجابت ،تو ملاء عام راه بری.هم با چشم و گوش بقیه گناه کردی و حق الناس به گردنته😧
هم ارث مادر سادات رو بی حرمت کردی و حق الله ...
⬅️ادامه دارد ...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_ششم ﷽ حورا: با پرویی گفت: یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذا
#رمان_مسیحا
#قسمت_هفتم
﷽
ایلیا:
چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند روزی میرویم کرمانشاه. قرار شد نه من و نه میثم از بسیج و اردو حرفی نزنیم. جلسه توجیهی هم که طاها گذاشت نرفتم. شبِ قبل از رفتن، خانه عزیز مهمانی بود اما من و میثم نرفتیم. من رفتم خانه عموی بزرگم و تا صبح با میثم نقشه هایمان را مرور کردیم.
صبح فردا آفتاب نزده راهی شدیم. فکر کردم قرار است با گروه پروژه برویم. کلی نقشه داشتیم. اما طاها تیم درسی را با اتوبوس جهادی یکی کرد😐 منهم هیچ وقت کرمانشاه نرفته بودم روستایی که استاد نشان کرده بود را هم بلد نبودم. اه سفر با بسیجی ها از آنچه فکر میکردم سختر بود. انگار نه انگار گروه دانشجویی بودیم. تمام مدت راننده ی مداحی میگذاشت. تیپ و ظاهرشان را هم که نگو همه عهد دقیانوسی بودند. کم سن و سال ترینشان همیشه بلوز یقه آخوندی می پوشید. و تسبیح دستش بود. وقت نماز ظهر که ماندیم به هوای اینکه سربه سرش بگذارم رفتم کنارش و گفتم:
+ حاج آقا مسألة😝
_بنده حاج آقا نیستم🙄
+پس چرا لباست شبیه اوناست🤔شاید هستی خودت خبر نداری😁
_خدا شفات بده😒
این را با بی توجهی گفت و رفت در صف نماز جماعت ایستاد. حسابی حرصم گرفت. میثم نمازش را جدا خواند منهم حال و حوصله نداشتم. نه که بی نماز باشم ولی یک خط در میان میخواندم. بعد از نماز آرام به میثم گفتم: با این سعیدشون اصلا حال نمیکنم.
میثم فکری کرد و گفت: آره جوجه تیغی خیلی خودشو میگیره😬
یکدفعه سعید از بین شانه هایمان راهش را باز کرد و رد شد. گفتم: هوی این همه جا باید از اینجا بری؟
برگشت و گفت: وقتی یاد میدادن نباید غیبت کنین شما کجابودین؟
گفتم:همونجایی که وقتی یاد میدادن نباس گوش وایسی، تو بودی.
طاها که سر از سجده طولانی اش برداشت، سعید ساکت شد و راهش را کشید رفت. میثم زیر گوشم گفت: اینم بذاریم تو برنامه؟
همانطور که به راه رفتنش نگاه میکردم، با سر تایید کردم.
موقع ناهار که شد طبق رسم و رسوم جنگی کنسرو انداختند وسط سفره. اگر استاد اجبار نمیکرد باید باهم برویم یک لحظه هم با آنها همسفر نمیشدم. یکی از بچه ها که مثلا بی طرف تر بود هم مسئول گزارش رسانی پیشرفت پروژه و برخورد و اخلاق بچه های گروه به استاد بود. نگاهی به کنسرو های لوبیا انداختم و گفتم:ما با اینا سیر نمیشیم.
سعید دهن باز کرد که: بیا ماروهم بخور دیگه!
گفتم: خوردنی نیستی تیغات تو گلو گیر میکنه.
سعید آمد جواب بدهد که طاها گفت: بسه سعیدجان
سعید صدایش را کلفت کرد که: آخه اینا که از اول سفر دهنشون میجنبه...
پوزخندی زدم و گفتم: شاید ماهم مثل تو دائم الذکر شدیم برادر
طاها سرش را بلند کرد و گفت: نفری یه کنسرو تونو بگیرین فعلا تا به یه جایی برسیم هرکی بخواد چیزی بخره
کنسرو هایمان را گرفتیم و سفره مان را جدا کردیم. به میثم گفتم صبر کند تا بروم دربازکنی چاقویی پیدا کنم. بعد از چند دقیقه گشت زدن بین بچه ها بلاخره چیزی پیدا کردم اما وقتی برگشتم نه از میثم خبری بود نه از کنسروها. 😶 کمی بعد میثم از دور آمد تشر زدم که:
_کجابودی؟
+یه دیقه رفتم دستشویی
_میمردی صبرکنی تا من بیام؟!
+حالا مگه چی شده؟
_ناهارمونو دزدیدن
+دهه مگه شهر هرته وایسا الان میام
_نمیخوای که بری به طاها بگی؟
+چرا نگم؟
_بقیه دست میگیرن تا آخر سفر میگن اینا نتونستن دوتا کنسرو رو نگهدارن
+پس گرسنه بمونیم؟
_میفهمم کار کی بوده
من و میثم جداگانه بچه ها را زیرنظر گرفتیم. بعضی هایشان لقمه خالی برمیداشتند که کناری شان سهم بیشتری بخورد. نه کار اینها نمی توانست باشد. یا کار سعید بود یا خود طاها که مثلا اول راه بخواهد از ما زهر چشم بگیرد. 😡
در همین فکرها بودم که طاها رسید:
+سلام علیکم😊
_عه باز تو😐
+این کنسرو اضافه اومده اگر شما هنوز سیر نشدین استفاده کنین
کنسرو را گرفتم و باخودم گفتم:یه جورمیگه استفاده کنین انگار دستماله😒
کنسرو را بردم پیش میثم و باهم خوردیم. هرچه پرسید که از کجا آوردمش، چیزی نگفتم. یکدفعه یکی از بسیجی ها جلو آمد و گفت: برادرا کم کم جمع کنید که بریم . راستی شما برادر طاها رو ندیدین؟ پیش ما ناهار نخورد. کنسروشو برداشت رفت. فکر کنم لایق ندونست پیش زیردستاش بشینه☹️
نگاهی به قوطی خالی کنسرو جلویمان انداختم و چیزی نگفتم. سوار اتوبوس شدیم میثم گفت: به نظرت کار طاها بوده؟
اخمی کردم و گفتم : نه کار جوجه تیغیه😤
میثم سیبیلش را خاراند و گفت: پس باید بذاریمش تو اولویت. 🤪
به سعید که دو ردیف جلوتر نشسته بود خیره شدم و گفتم: دارم براش😏
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_ششم این سه روز مثل برق و باد گذشت. من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتم
شوکه بودم. 😳
عمو: زن عموت رو که دیدی، هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش. تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه. همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم.
_ ولی عمو؟ شما که عاشق همدیگه بودید؟ برای ازدواج تو روی آقاجون و مامان جون ایستادین؟
عمو: بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید. دیگه نبودیم. حالا میخوام عوضش کنم . دیگه چه خبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه.
عمو: تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو: باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم، همه ازم سوال کنند. ولی حواسم نبود خانوادهی من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتند.
خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدند.
بابا: دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا.
از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم، احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه؟ یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شد.
الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوسبازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودند.
وقتی خواستند ازدواج کنند،آقاجون و مامان جون فهمیدند دوستند، کلی ناراحت شدند.
اجازه ازدواج ندادند. اما بالاخره باهم ازدواج کردند.
حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیش رو عوض کرد!
#ادامه_دارد.
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_ششم #بخش_دوم ❀✿ پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
❀✿
خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم.
بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و آرام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.
باشنیدن پسوند #جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های #مشروب را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم آوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟
همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز.
دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد.
باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.
همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم.
قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ،
خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے آمدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرازگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند.
❀✿
حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار!
شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون.
شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو!
پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هفتم #بخش_اول ❀✿ خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ ت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_دوم
❀✿
با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟!
رستمے باحالت بدی مےخندد و بھ جای من جواب مے دهد: سپهر یڪم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش مےڪنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار مے دهم. پرستو باپشت دست گونھ ام رانوازش مےڪند و بالحن آرامےمے گوید: گلم چیزی نشده ڪھ! طبیعیھ.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیھ؟! یعنے چے؟اگر یھ بلا سرم میوورد چے؟
همان لحظھ سرو ڪلھ ی سپهر پیدا مے شود و درحالیڪھ پشت هم سڪسڪھ مےڪند و تلو تلو مےخورد با وقاحت مےپراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم مےلرزد،فڪرش را نمےڪردم اینطور باشند.باتاسف سری تڪان مےدهم و مےگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...
و بدون اینڪھ منتظر جواب بمانم بھ سمت در مے روم و ازخانھ بیرون مےزنم.
❀✿
سرم رابھ پشتے صندلےتڪیھ مے دهم و چشمهایم را مےبندم. چانھ ام مے لرزد و سرما وجودم را مے گیرد. سرم مے سوزد از شوڪے ڪھ دقایقے پیش بھ روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت مے دهم اما وجودم یڪ دل سیر اشڪ مے طلبد. چشمهایم را باز و بھ خیابان نگاه مےڪنم.پیشانےام را بھ پنجره ی ماشین مے چسبانم و نفسم رابایڪ آه غلیظ بیرون مےدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمے فهمم!. مگر چقدر فاصلھ است بین زندگے ڪسے ڪھ چادر پوشش او مے شود با ڪسے ڪ، دوست دارد مثل من باشد؟یعنے یڪ پارچه ی دلگیر مرز بین آرامش گذشتھ و غصه ی فعلے من است؟ نمے فهمم!.. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ و بھ راننده نگاه مےڪنم. یڪ تاڪسے برای برگشت بھ خانھ گرفتم و حالا درترافیڪ مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تڪان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجھ شدن با پدرم ، چشمم سیاهے مے رود و حالت تهوع مےگیرم. نمیدانم باید چھ جوابے بدهم. اینڪھ تاالان ڪجا بودم؟!زیپ ڪیفم را مےڪشم و ازداخل یڪے از جیب های ڪوچڪش آینھ ام را بیرون مے آورم و مقابل صورتم مے گیرم.آرایشم ریختھ و زیر چشمهایم سیاه شده. بایڪ دستمال زیر پلڪم را پاڪ مےڪنم و بادیدن سیاهے روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم مے آید.
" پشیمونی محیا؟..."
خودم به خودم جواب مے دهم
" نمیدونم!!"
+" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"
" آخه... من دنبال این آزادی نبودم!...یعنے.. فڪر نمیڪردم..آزادی یعنے...بیخیالے راجب همھ چیز .... "
+" خب... حالا چے؟.. میخوای بیخیال شے!؟ بیخیال زندگے؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"
سرم را بین دستانم مے گیرم و پلڪ هایم را محڪم روی هم فشار مےدهم.صدایے از درونم فریاد مے زند: خفه شو! خفه شو!من....من...
نفسم بھ شماره می افتدو لبهایم مے لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شھ..
خراب ڪردم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
1_1110626376.mp3
زمان:
حجم:
7.2M
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
👌#واجب_فراموش_شده
#قسمت_هفتم
🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان #واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐
و من الله التوفیق
🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 #حجابکودکان #قسمت_ششم ⁉️چگونه دخترم رو با #حجاب آشنا کنم؟ 🤔 💡به این مسئله توجه کنید که سخت
🌸🍃🌸🍃🌸
#حجاب_کودکان
#قسمت_هفتم
⁉️ چگونه دخترم رو با #حجاب آشنا کنم؟ 🤔
💡یادمون باشه، ایمان یه مسئله ی دینی و دارای ابعاد شناختی، عاطفی و رفتاریه.
یعنی برای پایبندی به عمل، علاوه بر این که باید به اون اعتقاد و باور داشت، باید از صمیم قلب ❤️ اون رو پذیرفت و احساس خوبی بهش داشت 😌 در غیر این صورت درونی سازی و نهادینه کردن مسائل مختلف مذهبی_اخلاقی و... امکان پذیر نخواهد بود❗️
5⃣1⃣ از روش سقراطی استفاده کنید. در این روش سؤالات منظمی رو از گل دخترتون بپرسید و این چرخه ♻️ رو اون قدر ادامه بدید تا خودش (به صورت خودجوش) به نتیجه دلخواه ما برسه. چرخه سؤالات با توجه به پاسخ کودک تنظیم می شه.
مثلا:
🧕🏻به نظر تو کسی که حجاب داره با کسی که حجاب نداره؛ فرقی نداره؟
👧🏻 : به نظر من هیچ فرقی نداره.
🧕🏻 یعنی ظاهر کسی که حجاب داره با اونیکه حجاب نداره، یکیه؟
👧🏻 : البته که فرق داره.
🧕🏻پس قبول کردی کسی که حجاب داره با کسی که حجاب نداره، تفاوت داره؛حالا به نظرت دیگه تو چه چیزایی با هم تفاوت دارن؟
♻️و این قدر این سؤالات را ادامه می دیم تا کودک یا نوجوان به نتیجه دلخواه ما برسه.✅
✔️در این روند اجازه بدید کودک هم سوالات خودش رو مطرح کنه👌
نوع محتوا:#عقلی
رده سنی: #کودک #بزرگسال #متأهل
مخاطب:#کم_حجاب #محجبه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_ششم ستاره لبخندی از روی آشنایی زد. پسر، با چهرهای بشاش جلو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_هفتم
جیغ کوتاه ستاره، میان آهنگ بیکلام و ملایمی که درحال پخش بود، گم شد. عصبانی به پشت سرش برگشت.
دختری ریزنقش، با چشمان ماشی رنگ روبرویش ایستاده بود. برق شیطنتی در چشمانش میدرخشید.
ستاره با دیدن چهره خندان مینو، کمی از عصبانیتش کم شد و با دلخوری گفت:
«ترسیدم مینو، تویی؟ نمیشد مثل آدم اعلام حضور کنی؟»
مینو طوری ریز ریز ميخندید، که چشمانش مانند یک خط صاف و کشیده بهنظر میآمد.
-نه، جونِ ستاره! یه همچین جای فوقالعادهای، باید یه ورود هیجانانگیزی داشته باشی.. میبینی چه با کلاسه؟
صورتش را به موازات آسمان گرفت. شال روی شانهاش افتاد.
«روحم داره پرواز میکنه..»
نفس عمیقی کشید:
«چه عطر محشری اینجاست، فقط یه صحنه عاشقانه کمه، اگه بشه، چی میشه؟ »
ستاره شال مینو را طوری بالا کشید که تمام صورتش زیر شال قرار گرفت.
-فیلم هندی زیاد میبینی نه؟ حالا خودتو جمع کن، شایدم یه صحنهای چیزی خورد به تورت.
مینو شالش را عقب کشید.
-هندی چیه بابا! آمریکایی میبینم، خفن.
صدای آرش به اعتراض بلند شد:
«ای بابا! مینو! تو دوباره مخ این بچهها رو گرفتی به کار؟ بریم من معرفیتون کنم.»
دلسا که انگار حواسش جای دیگری بود، بدون آنکه به آنها نگاهی بیندازد، گفت: «من خودم میرم، نیاز به راهنما ندارم.»
آرش شاکی گفت: «اِ... واستا میخوام به...»
اما حرکت دست دلسا، به معنی" برو بابا"، حرفش را نیمهتمام گذاشت.
مینو کنار گوش ستاره زمزمه کرد: «نگاش کن تا دید مهرداد داره با اون دختر ترم اولیه حرف میزنه، نتونست طاقت بیاره. اون وقت میگه....»
لبانش را به حالت خاصی جمع کرد،انگار که صدای پر افاده دلسا را تقلید میکرد: «دختر باید با هرکی دلش میخواد، حرف بزنه.. با هرکی میخواد بگرده..
حالا خودش نمیتونه ببینه، یه دختر ترم اولی خودشو چسبونده به مهردادجونش.. این دیگه کیه! »
ستاره زد زیر خنده:
-مچ میگیریها مینو!
آرش که کلافهشده بود، گفت:
«تموم شد خالهبازیهاتون؟ بریم؟»
ستاره، دست مینو را گرفت و شانه به شانه آرش راه افتادند.
-حالا چه اصراریه، شما مارو معرفی کنی به این دوست جدیدت؟ خوب خودمون میبینیمش دیگه!
ستاره در حالیکه داشت با دستش، شاخهای از موهای موجدار قهوهایاش را صاف میکرد، این را پرسید.
آرش پاسخ داد:
-من؟ من کی اصرار کردم؟...
ستاره چپ چپ نگاهش کرد.
-البته خب، ستاره خانم! تعریف شما رو پیش این رفیقمون زیاد کردم. دیدم شما سرت بیکلاه مونده، بی یار و یاوری! گفتم بالاخره اینم یه کار خیره.
ستاره ابرویش را بالا داد و گفت: «بنگاه خیریه زدی؟ بپا کلاه خودتو باد نبره»
-ای بابا! حالا بیا کار خیر کن، تهدیدم میکنن.
از کنار میزهای پنج، شش نفرهای گذشتند که دخترها و پسرهای زیادی در حال حرف زدن، قلیان کشیدن و پاسور بازی بودند. نگاهی گذرا به محیط انداختند و وارد گروه دوستانشان شدند. تقریباً بیشتر بچهها را میشناختند، به جز پسر قدبلند مشکیپوشی که درحال خوش و بش با بقیه بود.
مینو با آرنج، به پهلوی ستاره زد:
«این یارو، همونه که آرش میگه؟ نگاش کن. چه تیپی داره! وای ستاره! تا دلسا مشغوله، بارتو همینجا ببند. تا آخر سال! شاید هم بیشتر، تأمینِ تأمینی.. اگه دلسا ببینه، نمیذاره این پسرِ بیاد طرفت. چقدر هم شما دوتا، میاین به هم.»
ستاره صدایش را کمی پایین آورد.
- هیس! میشنوه.. کلهپاچه خوردی؟
مینو به حالت بچگانهای گفت: «نه! کاش خورده بودم. امروز کسی خونه نبود، مجبور شدم تخممرغ بخورم.»
چشمانش برقی زد و ادامه داد: «ولی اینجا ، یهدل سیر میخورم»
آرش که چند قدم جلوتر بود، سرش را به سمت راست چرخاند تا مینو و ستاره متوجه حرفهایش بشوند، آهسته گفت: «میشه پشت گوش من اینقدر وز وز نکنین؟»
بعد سرش را به حالت قبل برگرداند و صدایش را بالاتر برد: «آقا کیان خودمون چطوره؟»
دستش را روی شانه پسر قدبلندی زد که کت اسپرت مشکی به تن داشت.
پسرِ مشکی پوش، به پشت سر برگشت. زیر کتش، لباس سفیدی پوشیده بود. یک دستمال زیبای قرمز رنگ هم، سر جیب لباسش، خودنمایی میکرد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi