eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_سوم مینو پرسید: «چی داشتم می‌گفتم؟ هی حرف تو حرف شد!»
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سرش را به عنوان تایید، تکان کوتاهی داد. - حرف‌هات خیلی خوبن! ولی من نمی‌تونم مثل تو فکر کنم، نمی‌دونم.. اگرم بتونم حتما خیلی سخته! یه سوال! مینو تو چرا اینقد حالت خوبه؟ من اگه این‌طوری به زندگی نگاه می‌کردم، همه‌چی عالی می‌شد. -تو هم یاد می‌گیری، یواش یواش! منم قبلاً همین شکلی بودم؛به‌هم‌ ریخته؛ اما الان به یه ثباتی رسیدم که مدیون همین دوستامم. -خب چطوری؟ بیشتر توضیح بده! - یه کانال برات می‌فرستم پر از این جمله‌های آرام‌بخشه..دیدی که امروز چقدر بهتر بودی.. بذار یکم بازش کنم برات. مثلاً الان رسیدی خونه، شالتو بیار جلوتر.. این‌طوری بیشتر بهت اعتماد می‌کنن.. یا این‌که از نماز و مسجد براش بگو. تو که دختر پاک و خوبی هستی، ولی عموت مطمئن نیست. تو فقط باید این اعتمادو بهش برگردونی. ستاره باقی‌مانده فنجانش را بالا کشید. -الان که فکر می‌کنم، می‌بینم حرفت حسابه. شاید همین کارو بکنم. از غصه خوردن که بهتره. وقتی با تو و بچه‌هام خیلی خوش می‌گذره! بقیه‌اش هم خیالی نیست، می‌گذره. راستی! خبری از آرش و بچه‌ها نداری؟ چند وقته ازشون خبری نیست! - چرا اتفاقاً یه مهمونی در راهه! البته زمانش هنوز مشخص نیست. ستاره کمی در خودش فرو رفت. از این‌که او بی‌خبر مانده بود، احساس حقارت می‌کرد. مینو تقه‌ای روی میز زد. -ای بابا! کشتی‌هات دوباره پرید تو آب که! بابا آرش مراعات شرایطتو می‌کنه. اتفاقاً کیان خیلی اصرار کرده که شمارتو بهش بده. آرش‌هم گفته بذار هر طور خودش راحته. ستاره سرش را پایین انداخت. -دوستش داری؟ چشمان ستاره از تعجب گرد شد. -با منی؟ -کیانو می‌گم، دوسش داری؟ ستاره لحظه‌ای به فکر فرو رفت. به اعماق قلبش رجوع کرد، اما چیزی پیدا نکرد. - نمی‌دونم.. اسمش چیه.. ولی فکر نکنم اسمش دوست داشتن باشه.. می‌دونی وقتی باهاشم حس غرور می‌کنم.. این‌که من تونستم بین اون همه دختر دلشو ببرم.. همینه فقط.. -ای کلک.. می‌ترسی بگی؟ ستاره که انگار وارد دنیای دیگری شده بود، بدون توجه به سوال مینو ادامه داد: «مخصوصاً وقتی دخترای دیگه نگامون می‌کنن، کیف می‌کنم.. البته کیان یکم عجیبه.. گاهی میره تو خودشو ساکته.. گاهیم از بس حرف میزنه نمیشه ساکتش کرد.» ستاره همین‌طور که حرف می‌زد. نگاهش را به سقف منقش کافه داده بود، اما وقتی با سکوت مینو مواجه شد، نگاهش را به صورت او برگرداند. دوباره چهره‌ دوستش درهم رفته بود و در حال کار کردن با گوشی‌ بود. - مینو معلومه کجایی؟ یه ساعته دارم برا کی حرف می‌زنم؟ مینو دست‌پاچه جواب داد. - ببخشید، عزیزم. بچه‌ها پیام دادن که جاپارک ماشینت خوب نیست. راه مردمو بسته. من زود برمی‌گردم. بعد خیلی سریع و آشفته، سوییچ ماشین را برداشت و رفت. از رفتن مینو تا برگشتنش، شکلات خوری جلوی ستاره خالی و روی میز پر از پوست شکلات شد. - خب دیگه، ته شکلاتا رو هم درآوردی! ما هم که هیچی! - چه‌کار کنم دیگه، تنبیه دوستی که آدمو محرم اسرارش ندونه، همینه دیگه! مینو با خنده روی صندلی نشست. -به‌به! این کنایه‌ای که گفتیا، از این شکلات‌ تلخا، تلخ‌تر بود. آفرین! ستاره خنده‌اش گرفت. - باشه، بابا! شوخی کردم. حالا ماشینو جابه‌جا کردی؟ مینو نفس عمیقی کشید. -آره، به‌سختی! یه جا پارک تو خیابون کناری پیدا کردم. موقع رفتن از اون یکی در باید بریم که به ماشین نزدیک‌تر باشیم. -وا مگه چند تا در داره؟ -معمولا این خیابون خیلی شلوغه. اون در رو گذاشتن برای هم‌چین مواقعی. می‌گم دیرت نمی‌شه؟ نمی‌خوای بریم؟ ستاره نگاهی به گوشی‌اش انداخت. -آره دیر شده! الان هوا تاریک می‌شه. وسایلشان را برداشتند و از در پشتی خارج شدند. در بین راه مینو تا می‌توانست ستاره را خنداند، به حدی که وقتی وارد خانه شد، خبری از ترس و ناراحتی ناشی از سین‌جین شدن در وجودش نبود. سلام بلندی کرد، اما جوابی نشنید. موقع اذان مغرب بود. حدس زد که عمو برای نماز به مسجد رفته و حتما عفت را هم با خودش برده. ازین فکر، لبخندی روی لبش نقش بست. به‌طرف اتاقش رفت. در را باز کرد؛ اما لبخند روی لبش خشک شد. نگاه سرتاسری به اتاقش انداخت. :ف.سادات{طوبی} ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 این بار با ماهش اومده که ما رو ببخشه😊 🌙 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze4.mp3
4.12M
🌺🌺🌺🌺 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍 رسانه الهی 🕌@mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌷امام محمدباقر(علیه‌السلام): ✍باقی ماندن و "محافظت داشتن" بر عمل، از خودِ عمل سخت‌تر است.✅ 📢مشکل بعضی یا خیلی از ماها، عمل نکردن به خوبی‌ها نیست؛ بلکه نگه نداشتن خوبی هاو بر باد دادن آنهاست.👌 👈مثلاً جماعت شرکت می‌کنیم، می‌گیریم، خمس میدیم و... اما اونها رو با کردن، از بین می‌بریم.❌ 👈ما اگه از کسی نفرت داشته باشیم، به او حتی ۲هزار تومن هم نمیدیم اما با بردن آبروی او خیلی راحت اجر و پاداش نماز و روزه‌هامون وشب‌‌های قدرمون و صدقه‌هامونو و... بهش میدیم.❌ با "" ثواب کارها‌مون میره توی پرونده‌ی اعمال شخص غیبت شونده و گناهانش میاد توی پرونده‌ی اعمال ما.😱 چه نيک و چه بد، انسان است.✅ ، سرمايه است و حفظ سرمايه لازم 👌 ⚠️مواظب باشیم مصداق گفته‌ی (صلى الله عليه وآله) نشويم كه فرمودند: با ذكرِ 👈(الله اكبر، لا اله الا الله، سبحان الله، الحمدلله) درختى براى شما در بهشت می‌رویاند!👌 آن صحابى گفت: پس در اين صورت بسيار درخت در بهشت داريم، حضرت فرمودند: به شرطى كه آتش نفرستى و آنها را نسوزانى.👌😳 👈اين آتش، فرستادن معاصى "گناهان" ما است كه باعث نابودى اعمالمون میشه.😩 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_چهارم ستاره سرش را به عنوان تایید، تکان کوتاهی داد.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ خبری از شلختگی چند ساعت قبل نبود. همه‌چیز مرتب و تمیز سر جایش قرار داشت. کتاب‌ها کنار هم در قفسه، ردیف شده بودند. عصبانی وارد اتاق شد. با دست روتختی مرتب را چنگ زد. خودش را روی تخت انداخت. صدای اعتراض فنرهای تخت هم بلند شد. سرش را بین دستانش گرفت. سعی کرد با یادآوری حرف‌های مینو، عصبانیتش را کنترل کند. شقیقه‌اش را کمی ماساژ داد. با خودش گفت:" وقتی‌ عفت اومد، همون دم در جلوی عمو، می‌شورمش پهنش می‌کنم روبند. هزار بار بهش گفتم، دوست ندارم کسی بیاد تو اتاقم." از جایش بلند شد. درحالیکه تندتند نفس می‌کشید، طول اتاق را قدم زد. زیر لب با خودش حرف می‌زد. به سمت گوشی‌اش رفت تا به مینو پیام دهد. همین که داده گوشی‌اش را روشن کرد، یک صوت از طرف مینو به دستش رسید. بدون توجه به پیام مینو، نوشت:"سلام مینو! آنی؟ حالم خیلی بده" مدتی منتظر ماند اما جوابی نرسید. به زمان ارسال پیام مینو نگاه کرد، حدود 4 بعدازظهر بود،قبل از اینکه سوار ماشینش شود. پشت میزش نشست و صوت را باز کرد‌؛ یک آهنگ بود. All those days watching from the windows (همه آن روزهایی که فقط از پنجره، بیرون را نگاه می کردم..!) All those years outside looking in my room (همه آن سالهایی که بیرون را فقط از داخل اتاقم تماشا می کردم..) All that time never even knowing (در تمام آن مدت، هیچ‌وقت نمی‌دانستم..) Just how blind I've been (که چقدر غافل بودم..) Now I'm here, blinking in the starlight (اکنون این‌جا هستم و در نور ستاره‌ها چشمانم را باز و بسته می‌کنم... Now I'm here, suddenly I see (اکنون اینجا هستم و ناگهان می‌بینم..) Standing here, it's all so clear این‌جا ایستادم و همه چیز واضح و روشن است.... با این آهنگ، انگار کوه خشمش آب شده بود. بلند شد و کنار پنجره اتاق رفت. خودش را در طاقچه جا کرد. گوشی را بین گوشش و شیشه حایل کرد. نگاهی به ستاره‌ها انداخت و ادامه‌ آهنگ را گوش داد. And at last l see the light (و سرانجام روشنایی را دیدم..) همان‌طور که زیرلب این عبارت را زمزمه می‌کرد، نور ماشین عمو از زیر در خانه، جلوتر از خودشان، وارد حیاط شد. از طاقچه پایین پرید و پرده را کشید. ناخوداگاه یاد حرف‌های مینو افتاد. باید سعی‌اش را می‌کرد تا خودش را در دل عمو جا کند. او به این اطمینان احتیاج داشت. جا نمازش را وسط اتاق پهن کرد. تای چادرش را باز کرد و آن‌ را به صورت لوله روی زمین انداخت. بعد هم پرید داخل تختش و پتو را روی صورتش کشید. ضربان قلبش، وجدان دردش را بیشتر کرده بود. با خودش گفت: "به قول مینو من که مشکلی ندارم. کلی وقته تا نمازم قضا شه، حالا بعدش می‌خونم. فقط می‌خوام عمو به من شک نداشته باشه." در همین افکار بود که صدای در زدن را شنید. با هر بار ستاره گفتن عمویش، قلبش تیر می‌کشید. آب دهانش را به‌سختی قورت داد. عمو با اجازه‌ای گفت و در را باز کرد. نگاهی به تخت انداخت. ستاره می‌ترسید عمو از نفس کشیدن غیرعادی‌اش بفهمد که خودش را به خواب زده، اما وقتی صدای الحمدلله گفتن را شنید، متوجه شد که جانماز پهن شده وسط اتاق، کار خودش را کرده است. عمو برق اتاق را خاموش کرد و در را بست. نفس‌ کشیدن زیر پتو، داشت خفه‌اش می‌کرد. پتو را از روی صورتش کنار زد. طوری نفس می‌کشید که انگار در حال بلعیدن هوا بود. هندز فری را داخل گوشش گذاشت. چشمانش را بست و گوش‌هایش را به صدای زنی سپرد که به انگلیسی می‌خواند. And at last l see the light.. : ف.سادات{طوبی} ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️بعضیا با گرفتنشون اوج می‌گیرن تا اون بالا بالاها... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi