eitaa logo
معراج السعادة
377 دنبال‌کننده
493 عکس
132 ویدیو
1 فایل
جایی برای خودسازی و تغییر شرح و تدریس کتاب اخلاقی معراج السعاده ارتباط با ادمین @Bigharar_12 (وصیت شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم):خودسازی دغدغه اصلی شما باشد) "در این کانال شما مهمان شهید صدرزاده هستین."
مشاهده در ایتا
دانلود
" باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. " @seyedebrahim69
یڪ لحظہ چشم دیدن خود را بہ من ببخـش آیینہ هاےروشن خود را بہ من ببخـش پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪتــــــ حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش سلام! صبحت بخیر علمدار...🌹 ✅ @seyedebrahim69
یادم هست کلاس چهارم، توی کتاب فارسیمون یک پسری بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه. "پطروس"قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم. همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود. سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده. تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود. بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند. خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم. شاید آن وقتها اگر می فهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از قهرمان بود. قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون شهید ابراهیم هادی: جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد شهید حسین فهمیده: نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد. شهید حاج محمد ابراهیم همت: سرداری که سرش را خمپاره برد. شهیدان علی، مهدی و حمید باکری: سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت. شهید حسن باقری: کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت. شهید مصطفی چمران: دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید. و... کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی از دلاور مردان سرزمین خودمان را هم یادمان میدادند ما که خودمان قهرمان داشتیم. @seyedebrahim69
این عکس رو نگه دارید هر موقع دیدید توی فامیل یکی گفت چرا پولامون رو میریزیم توی جیب عرب ها اینو بهش نشون بدید :)) @seyedebrahim69
13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت و گوی بدون تعارف با مداح انقلابی میثم مطیعی که با شعرهایش بسیاری از سیاسیون رو عصبانی میکنه : مداح بدون تعارفم. اگر مودبانه باشد صریح بودن چه اشکالی دارد؟ @seyedebrahim69
ڪاش خنثی ڪردنِ نفس را هم ، یادمـــــان مےدادیـد مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــــق مےشویم #عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی @seyedebrahim69
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✳️ یک‌بار در حیاط خانه‌ی طرح آبیاری داشتیم بازی می‌کردیم. قرار بود استخر درست کنیم. همه‌ی بچه‌های عمه و عموها هم بودند، اما من و مصطفی خیلی در چشم بودیم. ✳️ عمو حسین که آن روزها به خاطر مشغله‌ی زیاد حال و حوصله نداشت، از سرکار آمد. انگار از همان اول دنبال بهانه بود که به یکی گیر بدهد اما هیچ کس آنجا نبود رفت داخل اتاقش. از آنجا چشمش به من افتاد به حیاط آمد و به بازی، لباس، دمپایی و همه چیزمان گیر داد و حالمان را گرفت.😔 بازی‌مان خراب شده بود. اما مگر می شد این کار عمو را بی‌جواب گذاشت.😉 باید تلافی می‌کردیم.😊 ✳️ قرار بود زود بخوابیم که صبح زود برویم. موقع رفتن عموحسین خواب بود، اما کفش‌هایش به ما چشمک می‌زد.😉 ✳️ پشت کفش‌ها را خواباندم. مصطفی هم آفتابه‌ی کنار آبگرمکن را برداشت و آبش را داخل کفش عمو خالی کرد.😁 ✳️ حیف که نبودیم قیافه‌ی عموحسین را موقع پوشیدن کفش‌هایش ببینیم.😂😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69
(عج) هر شب ۵ صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا (عج) به نیابت از @seyedebrahim69
صبحم را با لبخند تو آغاز می‌کنم... سلام! صبحت بخیر علمدار...🌹 ✅ @seyedebrahim69
🌹بركت در خانه 🌹 خانه ايي كه در آن قرآن خوانده نشود : 🏡بر اهلش تنگ ميگذرد . 🏡 خيرش كم شود. 🏡اهلش به كمي روزي بگذرانند ، 🏡ملائكه از آن دور شوند. 🏡شياطين در آن خانه حضور پيدا مي كنند . 📘كافي ج ٢ ص ٦١٠ باب بيوت التي يقرآ فيه القرآن بنقل از مرآة الكمال مرحوم ممقاني ج٢ص ١٣٤ و ١٣٥ قرار بگذاريم حداقل يك صفحه قرآن روزانه در منزل خوانده شود. البته در روايات پنجاه آيه سفارش شده است. @seyedebrahim69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ فیلمی دیده نشده و بسیار جالب از پیش بینی امام خامنه ای در مورد آینده کشور قریب ۳۰ سال پیش! ✅ @seyedebrahim69
ایـن ها فقط #استخـــوان نیستنـد ایـن ها هویــــت مـن و تــــــوست.. تـاریـخ پـر افتخـار ایـن آبـادیســـت #سنـد مظلومیـت اســــت مظلومیــــت.. @seyedebrahim69
💢ای کاش یک سردار سلیمانی تو اقتصاد پیدا بشه #وعده_عملی پایان داعش اقتصادی در کشور رو بده #اقتصاد_مقاومتی #مبارزه_با_فساد 🆔👇👇👇 @seyedebrahim69
🏴شهادت مظلومانۀ رئیس مذهب تشیع امام صادق علیه السلام تسلیت باد🌹 ✅ @seyedebrahim69
می‌بینی؟ نگاهش به ماست... همین حالا با خود بگوییم که ای شهید... حاشا که فراموش سختی مسیرت را و یا گم کنیم رد نگاهت... #شبتون_شهدایی ✅ @seyedebrahim69
4_6012848850262294950.mp3
2.99M
🎤🎤 کربلایی جواد مقدم 💠نوحه واحد بسیار زیبا 💠شهادت امام صادق ع 💞 یا صادق آل عبا مظلوم اماما @seyedebrahim69
امام خامنه‌ای: این حدیث تنم را لرزاند! امام صادق علیه السلام فرمود: اگر یک نماز صبحت قضا شود، کل دنیا طلا شود و در راه خدا بدهی جبران نمیشود! @seyedebrahim69
بازپخش مستند غريبانه روايتي از زندگي شهادت: توسط دراويش داعشي دوشنبه ١٨ تير ماه، روز شهادت امام جعفر صادق (ع) ساعت ١٦:٣٠ از شبكه افق ✅ @seyedebrahim69
🌑 امام صادق (ع) و روزهای بد معیشتی مردم 📚 امام صادق سلام‌الله علیه که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است. فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه می‌کند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده می‌کردند. فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات می‌کنم. 🔻 مجموعه آثار شهید مطهری. ج ۱۸، ص ۴۳ @seyedebrahim69
804K
: دلیل حاج قاسم به روحانی چه بود!؟ چرا ایشان از رئیس جمهور به این شدت حمایت کردند!؟ @Drseddighi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 بابا تازه ماشین خریده‌بود. یک ماشین قدیمی بزرگ و باحال. 💠 عید بود و شهر بوی نویی و تازگی داشت. عشق ما هم این بود که لباس عید بخریم 😍 و منتظر بمانیم تا دایی‌حسین از تهران و خاله‌بتول از شوشتر بیایند اهواز.💕 💠 آن‌وقت‌ها یکی از تفریحات ما رفتن به باغ بود، آن‌هم در حاشیه‌ی اهواز که جاهای بکر و دیدنی داشت. 💠 یک روز همه را جمع کردیم و رفتیم، یکی از این باغ‌ها. بزرگ‌ترها مشغول حرف‌زدن و میوه‌خوردن بودند. ما بچه‌ها هم رفتیم پیِ بازی خودمان. وسط بازی چشممان به یک چاه پر از آب افتاد که برای آبیاری باغ استفاده می‌شد. دنبال بهانه‌ای بودم که هرطور شده بروم آنجا و آب‌تنی کنم. به‌ شرط گرفتن پانصد تومان عیدی از روح‌الله، پس دایی‌حسین، تصمیم گرفتم بپرم داخل آب.😊 💠 مردد به مصطفی نگاه کردم و گفتم: «دنبال بهونه‌ای می‌گردم که بابت پریدن توی آب کتک نخورم!» 💠 مصطفی ساعت عیدش را از دستش باز کرد و انداخت داخل چاه. این‌طوری بهانه هم جور شد. خودم را انداختم توی چاه و شروع به آب‌‌بازی کردم که متوجه شدم هر لحظه که می‌گذرد دارم بیشتر فرو می‌روم.😱 💠 بچه‌ها ترسیدند. مصطفی سریع رفت و بابا را خبر کرد. 💠 وقتی مرا کشیدند بالا کسی حرفی نمی‌زد. ساعت مصطفی هم دیگر درست نشد، 😔 اما به خاطر فداکاری مصطفی آب تنی آن‌روز حسابی به من چسبید 😊 و پانصد تومان هم جایزه گرفتم.😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69
(عج) هر شب ۵ صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا (عج) به نیابت از @seyedebrahim69
حَسبےَ اللہ و خـــــدا.. مـــا را بس بـــــودن ِ با #شهــدا.. ما را بــس آن #شهیـــــدان کہ بہ خـــــون مےگفتند: هـــــوس, کرب ُ بلا مـــــا را بـــس ... صبحتون بخیر ونورانی✨🌺❤️ @seyedebrahim69
🔴یک مستند مردمی را نمی توانند تحمل کنند چه برسد منتقدین را! 🆔👇👇👇 @seyedebrahim69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای اولین بار / تصاویر اختصاصی سپاه از کمک رسانی بالگردهای آمریکایی به داعشی های تحت محاصره نیروی های مقاومت + حضور نیروهای داعش در پایگاه های آمریکا در سوریه @seyedebrahim69
مادر شهید مراسم دامادی فرزندش را در معراج شهدا برگزار کرد؛ آنهم با اسکناس‌های پنجاه تومانیِ که ۳۶ سال برای ریختن بر سر تازه دامادش نگه داشته بود. ✅ @seyedebrahim69
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀 روزبه‌روز هوا گرم‌تر می‌شد. همیشه تابستانِ بچه‌ها در اهواز، زودتر از تهران و شهرهای دیگر شروع می‌شود. گرمای آنجا آن‌قدر شدید است که در طول روز نمی‌شود بیرون از خانه ماند، 😫 اما برای ما زمستان و تابستان فرقی نداشت. دنبال بازی بودیم و هیجان.😊 🌀 تنها قسمتی که در خانه کولر گازی داشت، اتاق پذیرایی بود. مادرم در را قفل می‌کرد 🔐 و خودش هم زیر پنجره می‌خوابید تا ما از آنجا هم نتوانیم برویم داخل حیاط. درِ حیاط جلویی و پشتی هم قفل بود. صدای در حیاط بلند شد، بچه‌ها در کوچه منتظرمان بودند. 🌀 مادرم را صدا زدیم و با التماس گفتیم: «مامان بذار بریم توی کوچه با بچه‌ها بازی کنیم!» 🙏 مادرم همان‌طور که دستش روی چشم‌هایش بود گفت: «توی خونه بازی کنید!» باز هم التماس کردیم. 🙏 گفت: «تهِ بازی توی کوچه همیشه دعواست!» بعد هم خوابید. آبجی و مرتضی هم کنارش دراز کشیدند. 🌀 من و مصطفی از اتاق زدیم بیرون تا بلکه راه فراری پیدا کنیم. اول رفتیم آشپزخانه، چشم مصطفی به تهویه افتاد. گفت: «داداش بیا از تهویه فرار کنیم!» بابا هنوز تهویه را میخ نکرده بود. فقط با پارچه و چوب دورش را محکم کرده بود. رفتم روی کابینت و راه تهویه را باز کردم. به مصطفی گفتم: «بیا روی کولم!» مصطفی خودش را بالا کشید، اما شیشه‌ی جلوی تهویه مانع بود. ناامید آمد پایین.😔 🌀 سراغ اتاق مامان و بابا رفتیم. چشممان به جای کولر اتاق افتاد که بابا تنها با یک تکه چوب و چند تا میخ جلویش را بسته بود. دِراوِر بزرگ قهوه‌ای‌رنگ جلوی راهمان بود. تمام کشوهایش را درآوردیم و انداختیم وسط اتاق. اتاق جای راه رفتن نداشت. دراور سبک شد و توانستیم بکشیمش کنار. از داخل کولر رد شدیم و به حیاط رسیدیم.😊 از بلوک‌های سیمانی خودمان را بالا کشیدیم و رسیدیم به پشت‌بام و از آن طرفِ دیوار خودمان را پایین کشیدیم و بالاخره به کوچه رسیدیم.😊 🌀 بچه‌ها به خاطر ما فوتبال بازی نکرده بودند. کوچه را خط‌کشی کردند برای بازی رابط. آخرِ این بازی به قول مامان، دعوا و کتک‌کاری بود. من و مصطفی و رضا در یک گروه بودیم، مزدک و سامان و حبیب هم در یک گروه بودند. چند دست پشت سرِ هم بازی کردیم و به دور آخر رسیدیم. 🌀 به بچه‌ها گفتم: «اگه این دست رو هم خوب بازی کنیم برنده‌ایم!» داشتیم می‌بردیم که مزدک بی‌هوا یکی زد زیر ِگوش مصطفی. 😡 میخواستیم درگیر بشویم که مادر مزدک از سرکار آمد و گفت: «ای وای چی شده که میخواید دعوا کنید؟» 😱 مصطفی با بغض و صورت قرمز رفت پیش مادر مزدک.😔 همان‌طور که سعی می‌کرد اشکش جاری نشود به مزدک اشاره کرد و گفت: «دیده گروهش داره می‌بازه، برای همین بهم سیلی زد!» مزدک آمد وسط و گفت: «چرا دروغ می‌گی؟ 😳 فحش دادی منم هولت دادم!» مصطفی گفت: «ای دروغ‌گو! تو چشمام نگاه کن و باز این حرف رو بزن!» زل زد به چشمان مصطفی و حرف‌هایش را تکرار کرد. مصطفی هم وقتی دید این‌طوری است یکی خواباند زیرگوشش. 🌀 یک‌دفعه در کوچه ولوله‌ای به‌پا شد. مصطفی فرار کرد و تا سر کوچه دوید. مزدک هم دنبالش، من هم دنبال مزدک. از پشت سر لباسش را کشیدم و تا توانستم زدمش. مادر مزدک رسید به ما، دستمان را گرفت و برد جلوی در خانه. 🌀 مامان با صدای زنگ از خواب بیدار شد. از صورت و لباس‌های خاکی ما تعجب نکرد. از مادر مزدک عذرخواهی کرد و ما را فرستاد داخل خانه. من و مصطفی به سمت حیاط پشتی فرار کردیم غافل از اینکه در قفل است. داخل آشپزخانه گیر افتادیم. مصطفی غیبش زد. من بودم و مادر و کفگیر و ملاقه و هر چه که برای تنبیه خوب بود. 🌀 کتک‌ها را که خوردم مصطفی از داخل کمد بیرون آمد و با یک لبخند 😊 و بغل محکم از دل مامان درآورد!💕 از آن روز به بعد دیگر هیچ دری در خانه‌ی ما قفل نبود. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69
#قرار_منتظران_مهدی(عج) هر شب ۵ صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا #امام_زمان(عج) به نیابت از #شهید_محمد_اینانلو #شبتون_شهدایی ✅ @seyedebrahim69