4_6012848850262294950.mp3
2.99M
🎤🎤 کربلایی جواد مقدم
💠نوحه واحد بسیار زیبا
💠شهادت امام صادق ع
💞 یا صادق آل عبا مظلوم اماما
@seyedebrahim69
بازپخش مستند غريبانه
روايتي از زندگي #شهيد_محمدحسين_حداديان
شهادت: توسط دراويش داعشي
دوشنبه ١٨ تير ماه، روز شهادت امام جعفر صادق (ع)
ساعت ١٦:٣٠
از شبكه افق
✅ @seyedebrahim69
🌑 امام صادق (ع) و روزهای بد معیشتی مردم
📚 امام صادق سلامالله علیه که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است.
فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه میکند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده میکردند.
فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات میکنم.
🔻 مجموعه آثار شهید مطهری. ج ۱۸، ص ۴۳
@seyedebrahim69
هدایت شده از بینات؛ کانال خبر و تحلیل سیاسی
804K
✅ #سوال : دلیل #نامه حاج قاسم #سلیمانی به روحانی چه بود!؟ چرا ایشان از رئیس جمهور به این شدت حمایت کردند!؟
#دکتر_صدیقی
@Drseddighi
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجاه_و_یک
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 بابا تازه ماشین خریدهبود. یک ماشین قدیمی بزرگ و باحال.
💠 عید بود و شهر بوی نویی و تازگی داشت. عشق ما هم این بود که لباس عید بخریم 😍 و منتظر بمانیم تا داییحسین از تهران و خالهبتول از شوشتر بیایند اهواز.💕
💠 آنوقتها یکی از تفریحات ما رفتن به باغ بود، آنهم در حاشیهی اهواز که جاهای بکر و دیدنی داشت.
💠 یک روز همه را جمع کردیم و رفتیم، یکی از این باغها. بزرگترها مشغول حرفزدن و میوهخوردن بودند. ما بچهها هم رفتیم پیِ بازی خودمان. وسط بازی چشممان به یک چاه پر از آب افتاد که برای آبیاری باغ استفاده میشد. دنبال بهانهای بودم که هرطور شده بروم آنجا و آبتنی کنم. به شرط گرفتن پانصد تومان عیدی از روحالله، پس داییحسین، تصمیم گرفتم بپرم داخل آب.😊
💠 مردد به مصطفی نگاه کردم و گفتم: «دنبال بهونهای میگردم که بابت پریدن توی آب کتک نخورم!»
💠 مصطفی ساعت عیدش را از دستش باز کرد و انداخت داخل چاه. اینطوری بهانه هم جور شد. خودم را انداختم توی چاه و شروع به آببازی کردم که متوجه شدم هر لحظه که میگذرد دارم بیشتر فرو میروم.😱
💠 بچهها ترسیدند. مصطفی سریع رفت و بابا را خبر کرد.
💠 وقتی مرا کشیدند بالا کسی حرفی نمیزد. ساعت مصطفی هم دیگر درست نشد، 😔 اما به خاطر فداکاری مصطفی آب تنی آنروز حسابی به من چسبید 😊 و پانصد تومان هم جایزه گرفتم.😉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_سوم
✨ شهید مصطفی صدرزاده به روایت همسرشان...🌹
#پیشنهاد_دانلود
✅ @seyedebrahim69
#قرار_منتظران_مهدی(عج)
هر شب ۵ صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا #امام_زمان(عج) به نیابت از #شهید_مصطفی_صدرزاده
#شبتون_شهدایی
✅ @seyedebrahim69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای اولین بار / تصاویر اختصاصی سپاه از کمک رسانی بالگردهای آمریکایی به داعشی های تحت محاصره نیروی های مقاومت + حضور نیروهای داعش در پایگاه های آمریکا در سوریه
@seyedebrahim69
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌀 روزبهروز هوا گرمتر میشد. همیشه تابستانِ بچهها در اهواز، زودتر از تهران و شهرهای دیگر شروع میشود. گرمای آنجا آنقدر شدید است که در طول روز نمیشود بیرون از خانه ماند، 😫 اما برای ما زمستان و تابستان فرقی نداشت. دنبال بازی بودیم و هیجان.😊
🌀 تنها قسمتی که در خانه کولر گازی داشت، اتاق پذیرایی بود. مادرم در را قفل میکرد 🔐 و خودش هم زیر پنجره میخوابید تا ما از آنجا هم نتوانیم برویم داخل حیاط. درِ حیاط جلویی و پشتی هم قفل بود. صدای در حیاط بلند شد، بچهها در کوچه منتظرمان بودند.
🌀 مادرم را صدا زدیم و با التماس گفتیم: «مامان بذار بریم توی کوچه با بچهها بازی کنیم!» 🙏 مادرم همانطور که دستش روی چشمهایش بود گفت: «توی خونه بازی کنید!» باز هم التماس کردیم. 🙏 گفت: «تهِ بازی توی کوچه همیشه دعواست!» بعد هم خوابید. آبجی و مرتضی هم کنارش دراز کشیدند.
🌀 من و مصطفی از اتاق زدیم بیرون تا بلکه راه فراری پیدا کنیم. اول رفتیم آشپزخانه، چشم مصطفی به تهویه افتاد. گفت: «داداش بیا از تهویه فرار کنیم!» بابا هنوز تهویه را میخ نکرده بود. فقط با پارچه و چوب دورش را محکم کرده بود. رفتم روی کابینت و راه تهویه را باز کردم. به مصطفی گفتم: «بیا روی کولم!» مصطفی خودش را بالا کشید، اما شیشهی جلوی تهویه مانع بود. ناامید آمد پایین.😔
🌀 سراغ اتاق مامان و بابا رفتیم. چشممان به جای کولر اتاق افتاد که بابا تنها با یک تکه چوب و چند تا میخ جلویش را بسته بود. دِراوِر بزرگ قهوهایرنگ جلوی راهمان بود. تمام کشوهایش را درآوردیم و انداختیم وسط اتاق. اتاق جای راه رفتن نداشت. دراور سبک شد و توانستیم بکشیمش کنار. از داخل کولر رد شدیم و به حیاط رسیدیم.😊 از بلوکهای سیمانی خودمان را بالا کشیدیم و رسیدیم به پشتبام و از آن طرفِ دیوار خودمان را پایین کشیدیم و بالاخره به کوچه رسیدیم.😊
🌀 بچهها به خاطر ما فوتبال بازی نکرده بودند. کوچه را خطکشی کردند برای بازی رابط. آخرِ این بازی به قول مامان، دعوا و کتککاری بود. من و مصطفی و رضا در یک گروه بودیم، مزدک و سامان و حبیب هم در یک گروه بودند. چند دست پشت سرِ هم بازی کردیم و به دور آخر رسیدیم.
🌀 به بچهها گفتم: «اگه این دست رو هم خوب بازی کنیم برندهایم!» داشتیم میبردیم که مزدک بیهوا یکی زد زیر ِگوش مصطفی. 😡 میخواستیم درگیر بشویم که مادر مزدک از سرکار آمد و گفت: «ای وای چی شده که میخواید دعوا کنید؟» 😱 مصطفی با بغض و صورت قرمز رفت پیش مادر مزدک.😔 همانطور که سعی میکرد اشکش جاری نشود به مزدک اشاره کرد و گفت: «دیده گروهش داره میبازه، برای همین بهم سیلی زد!» مزدک آمد وسط و گفت: «چرا دروغ میگی؟ 😳 فحش دادی منم هولت دادم!» مصطفی گفت: «ای دروغگو! تو چشمام نگاه کن و باز این حرف رو بزن!» زل زد به چشمان مصطفی و حرفهایش را تکرار کرد. مصطفی هم وقتی دید اینطوری است یکی خواباند زیرگوشش.
🌀 یکدفعه در کوچه ولولهای بهپا شد. مصطفی فرار کرد و تا سر کوچه دوید. مزدک هم دنبالش، من هم دنبال مزدک. از پشت سر لباسش را کشیدم و تا توانستم زدمش. مادر مزدک رسید به ما، دستمان را گرفت و برد جلوی در خانه.
🌀 مامان با صدای زنگ از خواب بیدار شد. از صورت و لباسهای خاکی ما تعجب نکرد. از مادر مزدک عذرخواهی کرد و ما را فرستاد داخل خانه. من و مصطفی به سمت حیاط پشتی فرار کردیم غافل از اینکه در قفل است. داخل آشپزخانه گیر افتادیم. مصطفی غیبش زد. من بودم و مادر و کفگیر و ملاقه و هر چه که برای تنبیه خوب بود.
🌀 کتکها را که خوردم مصطفی از داخل کمد بیرون آمد و با یک لبخند 😊 و بغل محکم از دل مامان درآورد!💕 از آن روز به بعد دیگر هیچ دری در خانهی ما قفل نبود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس ... هیچکس اینجا به تو مانند نشد...
سلام! صبحت بخیر علمدار...🌹
✅ @seyedebrahim69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یکی از عرفای مشهد هنگامی که رهبر انقلاب نوجوان بودند به پدر رهبر انقلاب گفت: اقا سید جواد این پسرت یک روز سلطان میشه
@seyedebrahim69
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_پنجاه_و_سه
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰بابا از سپاه مرخصی گرفت و اثاثمان را جمع کردیم و برای زندگی راهی بندپی نزدیک بابلسر شدیم.
🔰دوری از فامیل و دوستان خیلی سخت بود. 😔 مدام بهانهی اهواز را میگرفتم. مامان هم دلداریام میداد که «ایرادی نداره، اینجا هم دوست جدید پیدا میکنید!»
🔰 دایی حسین هم مرتب به ما سر میزد.
🔰 اول مهر که شد من رفتم کلاس سوم راهنمایی و مصطفی رفت کلاس اول راهنمایی. دلهرهی مدرسهی جدید و دوستان جدید را داشتیم.😔 دست مصطفی را گرفتم و باهم راهی مدرسه شدیم. بازهم در دلم خدا را شکر میکردم که خانوادهام هستند.😊
🔰هرچند با مصطفی جنگ و دعوا زیاد داشتیم، اما جلوی غریبهها آنقدر پشت هم درمیآمدیم 💕 که کسی جرئت گفتن کوچکترین حرفی را نداشتهباشد.
🔰یک روز زنگِ آخر که تمام شد، جلوی در مدرسه منتظر مصطفی بودم که دیدم دواندوان آمد و نفسزنان پشت سرم قایم شد. یک نفر دیگر هم پشت سرش بود که به محض دیدن من سرعتش را کم کرد. همانطور که پشت سرم ایستاده بود، با لهجهی مازندرانی جریان بگومگو با همکلاسیاش را برایم تعریف کرد.
🔰 حسن ولیزاده بعد از درگیریشان، برادرش حسین را صدا زد تا حال مصطفی را بگیرد. آنها با هم شاخبهشاخ شدند و مصطفی یک سیلی به گوش حسین زد. 😱 حسین آمد سمتمان. من هم برای اینکه دستش به مصطفی نرسد با او دستبهیقه شدم و روبهروی مدرسه حسابی باهم درگیر شدیم. 😡
🔰حسین چند ضربه با شلنگ بلوکزنی به من زد، من هم آنقدر گرم دعوا بودم که هیچ کدام از این ضربهها را حس نکردم. 🔰کار به جایی کشید که بالاخره مجبور شدم با صورتم بکوبم به دماغش!😱
🔰خون دماغش روی لباسم ریخت. تا حسین دست به دماغش برد تا ببیند چه اتفاقی افتاده، دست مصطفی را گرفتم و فرار کردیم.
🔰بابا از سرکار آمده بود خانه. کمی کشیک کشیدیم، تا دیدیم کسی حواسش به ما نیست، رفتیم داخل اتاق لباسمان را عوض کردیم و کتابهایمان را دورمان پهن کردیم و مثلا مشغول درس خواندن شدیم.📚
🔰در اتاق باز شد، بابا بالا سرمان ایستاد و پرسید: «باز دعوا کردید؟» 😠من و مصطفی خودمان را زدیم به آن راه که «دعوا کدومه؟» 😳ولی تابلو بود. هر موقع من و مصطفی به جز شب امتحان مشغول درسخواندن میشدیم، یعنی یک جایی خرابکاری کرده بودیم. هنوز بابا از اتاق بیرون نرفته بود که زنگ خانه را زدند. شستم خبردار شد که به شکایت آمدهاند.😔 مصطفی گفت: «بیا بریم حیاط پشتی!»
🔰وقتی بابا صدایمان کرد مجبور شدیم به حیاط برویم. خانوادهی ولیزاده با چندتا جعبهی میوه به همراه پسرهایشان آمدهبودند برای معذرتخواهی! 😳
پدرش گفت: «شما اینجا مهمان مایید و پسران من حق نداشتند با بچههای شما دعوا کنند!»🌸
🔰نگاهی به صورت حسین که هنوز پر از خون بود انداختم و کمی خجالت کشیدم.😔
🔰وقتی رفتند مصطفی با ذوق گفت: «ایول داداش! اینجا با اهواز خیلی فرق داره. هم دعوا میکنی، هم بعد از دعوا برات میوه میارن. چقدر خوب!»😁
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69
✅ اگر دوست دارید دلیل خاموشی های اخیر در کشور را بدانید، توصیه میکنم مطالعه مقاله ذیل از یاسر جبرائیلی را از دست ندهید!
▶️ vatanemrooz.ir/newspaper/page/2482/1/195186/0
@seyedebrahim69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ حجت اشرفزاده برای شهدای حجاب
امروز، ۲۱ تیر مصادف است با سالروز حمله خونین رضاخان به مسجد گوهرشاد مشهد
@seyedebrahim69
🌹عمل از جانب اموات🌹
امام صادق عليه السلام :
هر مسلماني از جانب ميتي عمل صالح و نيكويي انجام دهد
👈خداوند پاداش او را چندين برابر منظور مي كند ،
وآن مرده را از آن عمل خير بهره مند
مي سازد.
📕وسايل الشيعة ج٨ص٢٨٢
@seyedebrahim69