✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_2
نزدیک فاطمیه بود و تصمیم گرفت اولین کار رو برای حضرت زهرا درست کنه...
تنها ایده ای که توی ذهن مثلا خلاقش میگذشت این بود که توی نمایش حتما از در سوخته استفاده کنه!! حالا کی بسازه و کی بسوزونه و کی !!! خدا میدونه....
وقتی شروع کرد به مقدمه چینی برای یه اجرا تو مسجد تازه فهمید چه کاری کرده😅!!!
دور از جون به غلط کردن افتاده بود.
با خودش میگفت ننه ات خوب ،بابات خوب ، نمایش درست کردنت چی بود...؟
میدونی تازه بشین نمایشنامه بنویس . حالا اصلا نمایشنامه چه جوری نوشته میشه؟!
بعدش لباس میخواهد ،تمرین میخواهد ، دکور میخواهد ، اوه اوه ، بازیگر ها و سناریو و .....
خلاصه بیخیال شد ...
اما ته دلش نه...
یه شب اما ورق برگشت...
همه چیز به ثانیه ای تغییر کرد...
یه شب وقتی توی یه مدرسه ی بزرگ داشت میدویید از این کلاس به اون کلاس سر میزد و با کلی دختر نوجوون سر و کله میزد یهو دو تا برادر سید رو میبینه...
باهاش حرف میزنن و میگن چرا شروع نمیکنی؟!
اونم که خودش از همه چیز باخبر بوده و دلش به یاد فاطمیه ونمایش و.. میگه آخه سختی داره ... دوندگی داره...منم نابلد....
تو عالم رویا فقط بهش یه جمله میگن و میرن: #تو_فقط_در_رو_بساز
این داستان به عنایت حضرت مادر ادامه دارد ...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
#افشای_یک_راز_خاک_خورده
که....
کاملا سری و محرمانه برای اعضای کانال مصباح الهدی قرار میگیرد🤫😎
📛شما در این نوشته؛ یک راز را میخوانید.
یک راز که بالاخره تصمیم به افشای آن کردیم.
میتونید با کلیک روی این لینک 👇:
https://eitaa.com/mesbahehoda/11644
دسترسی پیدا کنید به * #پارت_1 * از :
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
💚که به عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
#روایت :اول
#تپش_قلب
کاری متفاوت از گروه فرهنگی هنری مصباح الهدی...💚
پیشکشی زیبا و هنری از دختران نوجوان که خودشان این هدیه ی ناقابل را در شب ولادت امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیم حضرت کردند.
میتونید با کلیک روی این لینک 👇:
https://eitaa.com/mesbahehoda/11744
دسترسی پیدا کنید به روایت : تپش قلب
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
گزارشِ کارهای فرهنگی
بیست و دوم بهمن
ولادت امیرالمومنین
مصاحبه با کادر گروه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
#روایت :دوم
#نگاه
کاری از گروه فرهنگی هنری مصباح الهدی...💚
برای ولادت پدر امت ،آقا صاحب الزمان [عج ]
«صبح جمعه بود
و منی که ناامید شده بودم از هرجا مکانی .
ناامید شده بودم از هرکس و هر آدمی
پناه بردم به محل امن همیشگی کودکی ام ..
حرم آقا سید الکریم.»
میتونید با کلیک روی این لینک 👇:
https://eitaa.com/mesbahehoda/11937
دسترسی پیدا کنید به روایت : نگاه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
دورهمی دخترای مصباح الهدی
ولادت امام زمان عجل الله
ولادت امام حسن علیه السلام ۱۴۰۱
ولادت امام حسن علیه السلام ۱۴۰۲
ولادت امام حسن علیه السلام ۱۴۰۳
اردوی دخترانه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
علی به زبان همه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
#رادیو_نمایشی
کارِمتفاوتیدیگراز :
گروهفرهنگی_هنری مصباح الهدی
قسمت اول :
نمایش دیدار با ماه 🌙
قسمت دوم :
خـلـاصـه نـمـایــش :
دختریخوشگذرونومایهدار ، کهبایک پیشنهادسراز کــربـلـا درمیاره .🧐
قسمت سوم :
خـلـاصـه نـمـایــش :
الهه دختر نوجوانیست که با مشکل بزرگی مواجه شده و به هر دری که میزند نمیتواند آن را حل کند ،تا اینکه با یک نفر آشنا میشود
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
پادکست ولادت حضرت عباس و امام حسین علیهم السلام
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
برای آرمان عزیز
برای آرمان روح الله..
نوشتیم و بازخوانی کردیم شباهتش را..
به مسیر قابل دسترسیاش به لذت همسن و سال بودنمان...
سنجیدیم چقدر میشود عادی بود اما ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
برشی از روز های هنری ما
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
قسمتی از هیئت های هفتگیمون💚
هیئت محرم ۱۴۰۲
روز اول
روز دوم
روز سوم
روز چهارم
روز پنجم
ولادت حضرت معصومه
عاشورا
یلدا
دی مـاهِ ۱۴۰۳|رجـب ۱۴۴۶
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
نمایش گنج پنهان
نمایش گنج پنهان ، روایت دختری گمشده در تاریخ است.
گزیده ای از اجرای گنج پنهان در مساجد
تصاویر ثبت شده
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
پادکست زیبای «پیتر بروک و تعزیه»
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
نمایش زیبای « نفرین »
جعده،ناریه، زبیده و چندین و چندین زن شامی برای شما روایت خواهند کرد که چرا حق را نشناختند و چه شد که به نفرین ابدی دچار شدند...🔥
تیزر
پشت صحنه
بخشی از تصاویر منتشر شده
قسمتی از نمایش
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
نمایش (خطابه_ اجرا)✨خـــاتــون✨
در این نمایش نظاره گر بانویی هستیم که با تمام زنانگی و مادرانگی هایش ، از صدها مرد مجاهد کارساز تر بود...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
اجرای پرفورمنس دختران مصباح الهدی در پیاده روی جاماندگان اربعین
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
تئاتر هیس
رونمایی از نام تئاترجدید
تیزر اول
تیزر دوم
تیزر سوم
اجرای اول تاششم در سازمان تبلیغات اسلامی (اسکرول کنید)
اجرای هفتم تا یازدهم در فرهنگسرای خاوران (اسکرول کنید)
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_3
اذان صبح بود.
بعد از نماز ،شروع به ذکر تسبیحات کرد و با هر مهره ی الله اکبری که میانداخت ،تمامی رویایش مثل یک فیلم از جلوی چشمش میگذشت...
خدایا ،این چه رویایی بود که من دیدم . یک مدرسه ی بزرگ ؛ پر از دختر نوجوان ؛ آن دو برادر سید ؛ و دربی که باید ساخته بشه تا قصه ای آغاز بشه!!!
راستی درب...
همان دربی که از ذهن مثلا خلاقش سر ریز شده بود و حالا همون اندک نیتی که به چشم خودش هم نمی آمد ، برای آنها بزرگ بود.
گاهی ارزش نیت های کوچک، که به چشم خودمان نمیآید ،میشود شروع یک قصه ...
گاهی برای ما یک نیتی کوچک است ولی برای اهل آسمان بزرگ است. چون به چشم خودت نمیآید ...
و گاهی یک نیتی آنقدر بزرگ است که میخواهی جار بزنی ، اما اندک اهمیت و ارزشی برای اصل کاری ها ندارد....
او به کارهای بزرگ فکر میکرد و اصلا نگاهی به همان نیت کوچک ابتدای راهش نداشت...
دائما از ذهنش میگذشت..
تو فقط درب را بساز و ما بقی درست میشود...
چقدر عجیب !
چقدر ساده ...
یعنی هیچ چیز دست تو نیست.
یعنی تو هیچ کاره ای ...
تو فقط برو دنبال ساخت در...
شاید ....
شاید در اینجا کنایه از در ...
ای بابا ،،، چقدر فکر میکنی دختر...
ولش کن ...
حالا خورشید که طلوع کرد میروی با چند نفری مشورت میکنی تا بفهمی چه باید بکنی...
دائما با آینه ی ذهنش صحبت میکرد ، اما غافل از اینکه تسبیح به انتها رسیده و هنوز ذکر الله اکبر ورد زبانش بود.
کلافه بود ، اما نور امیدی در دلش روشن شدهبود.
نوری که قرار بود تازه جان بگیرد وبتابد و گرمابخش وجود خودش و اطرافیانش شود ...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_4
کار جمعی رشد دهنده است.
تو را از ته چاه خود پسندی بیرون میکشد .
تماااااامی غبار ها و چرک هایی که در این دنیا به خاطر دوست داشتن خودت، بر تنت نشسته بود و تو متوجه اش نمیشدی در کار جمعی شسته میشود و به یکباره تو را متوجه دیگری میکند .
وقتی متوجه دیگری میشوی ، تازه خودت را پیدا میکنی...
گویا دیگری آینه ی تو میشود..
بوی تعفن ِخود پسندی و غرور که فکر میکردی درونت نیست تازه بالا میزند و اول از همه خودت را آزار میدهد...
چرا به من اینجور گفت؟؟
بگذار دفعه ی بعد جوری میشورم و میذارمش کنار که دیگه جرات نکنه به من چیزی بگه!!
چرا به من این کار رو نداد؟؟
چرا من را ندید؟؟
چرا و چرا و چرا ....
همه ی چرا ها را اگر حل کنی میشود پله برای رشدت ولی اگر بخواهی ادامه دهی جوری شعله بر میآورد که همه چیز را به یکباره میسوزاند که اولینش خودت هستی...
همه اینها درسهایی بود که در طول این دوره به او داده میشد...
بیشترین ضربه را که میخورد تازه دیوارهای اطرافش شکسته میشدند...
درد میکشید ، اما چشمانش باز تر میشد.
دغدغه ی سطحی اش کم کم عمق پیدا میکرد .
و حالا باید بیشتر میدوید ...
محال است فکرکنی هرچه راه باز تر میشود باید به استراحت بیشتر بپردازی.
برعکس باید بدوی ... تند تر ...
یعنی آنقدر عاشقت میکنند ،که اصلا به خواب و استراحت فکر نمیکنی...
و فقط برای تو دویدن معنا پیدا میکند ، و استراحت در بعد از مرگ خلاصه میشود...
در خواب دیده بود که در مدرسه است ...
مدرسه ای بزرگ با دختران نوجوان...
مدرسه ای که قرار است هم خودش رشد کند و هم با دیگران بزرگ شود...
و این است معنای همراهی اهل آسمان با اهل زمین ...
و این قصه تازه شروع شده بود...
قصه ای مبارک در عالم رویا ، قصه ای که از پشت در شروع شد در سالهای بسیار دور قمری ...
از پشت دری سوخته ...
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_5
با دعوا به آن دو مرد رو کرد و گفت ...
چرا مادر و برادرم را گذاشتی بروند من را نمیگذاری؟!؟؟؟
آنها نمیفهمیدند... زبانشان با هم فرق داشت...
با عربی گفت: ای رجلان... انا اینجا .... امی و اخی اونجا ...
انا غریب فی شهر...
اما آنها حتی نگاهش نمیکردند...
بغض گلویش را گرفت ...
به کنج دیوار تکیه زد و چادرش را روی سرش انداخت و هق هق گریه کرد...
چادر را با ناراحتی از صورتش برداشت و با طلبکاری که میشود بغض راهم چاشنی اش کرد بلند بلند گفت:
این رسمش نیست اینهمه راه با این همه سختی دعوتم کنی و حالا با بی احترامی راهم ندهی...!!
منم ... دختر کوچکت... به تازگی رسم این درگه ، این شده که پسرها را بیشتر از دخترانت دوست داری...؟
برادرم را ببین با چه شوقی از آن طرف صحن به من نگاه میکند و من....
نکند ...
نکند کاری کرده ام و حالا راهم نمیدهی!
شاید این عدم اذن ، تنبیهی باشد برای من!!!
و دوباره چادرش را بر سرش کشید و های های گریه کرد...
به یکباره خودش را بر زیر ملحفه ای دید برروی تخت گرمو نرمی که در اتاق کوچکش بود ..
با بهت و نگرانی فقط نگاه میکرد و دنبال ردی از آن صحن و سرا...
اما همهچی رویا بود...
رویایی که حالا باید تعبیرش میکرد...
با خود نشست و فکر کرد...
کمکم تمامی واژه های دلتنگی و بغض اش بر زبانش جاری شد...
من ، حرم امیرالمومنین (ع)، دختر، عدم اذن..
من ، نمایش به نام پدر ، بازیگریِ شخصیت اول، تصمیمم برای نرفتن ....
به یکبار مثل برق از جا پرید...
وضو گرفت و سر جانمازش آنقدر گریه و نالهکرد که دلش رضا داد همه چیز را ببخشد و به خاطر اینکه از درگاه پدر دور نشود بماند و پا روی خودش و غرورش بگذارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
و
به نقل از یک بازیگر عاشق (م.ا)❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_6
تازگی ها دلِ خوشی از همگروهی اش نداشت...
قرار بود که باهم تمرین کنند و اجرا کنند و یکی شوند...
اما برای یکی شدن باید ،دلت صاف باشد ..
او دلش صاف نبود ... هرچه کرد صاف نشد..
تنها راه چاره را در رفتن دیده بود...
اما از طرفی هم هروقت به مسئول گروهش فکر میکرد که با چه ذوقی از او تعریف میکرد ، دلش رضا نمیداد به رفتن...
ماندهبود میان برزخ رفتن و نرفتن...
ولی تصمیم خودش را گرفت ..
گفت میروم تا زودتر جای مرا با کسی بهتر از من پر کنند ...
اما شبی که در عالم رویا ردش کردن ، فهمید که با پای خودش نیامده که بخواهد با پای خودش برود ...
دعوت نامه ای که او رد کرده بود
حالا شده بود عدم جواز ورود به صحن پدر.
تمامی اتفاقات را که مرور کرد ، فهمید که تازه منت بر سرش گذاشتن که در این صحن و سرا اجازه ی ورود به او را داده بودند... اما حالا او برای یک دلخوری بچگانه داشت خود را محروم میکرد...
تصمیمش را که گرفت ، گفت از آسمان سنگ هم ببارد ، راهش را از این خاندان جدا نمیکند.
خودش را میسازد اما خانه ی خودش را که زیر سایه آن ها بنا شده بود را خراب نمیکند...
دوباره برگشت به تمرینات ، با جون و دل هم از خودش مایه گذاشت ...
شبها به آن صحن و سرا فکر میکرد و منتظر یک نشانه ی دیگر ...
در ماه مبارک رمضان بود ، که با زبان روزه تمامی دیالوگ ها را از بر میگفت و از هیچ حرکتی دریغ نمیکرد ...
تا اینکه دوباره در عالم رویا آن صحن و سرا را دید و حالا آن دو مرد خادم عرب که با احترام او را تا دم ضریح مشایعت میکردند...
قرار بود دری ساخته شود تا قصه ای آغاز شود ...
قصه ای از یک مدرسه ی بزرگ که هرکس که واردش میشود دست در دست خود اهل بیت (علیهمالسلام) تا مقصد حق رشد کنند.
و این است معنای همراهی اهل آسمان با اهل زمین ...
و این قصه تازه شروع شده بود...
قصه ای مبارک در عالم رویا ، قصه ای که از پشت در شروع شد در سالهای بسیار دور قمری ...
از پشت دری سوخته ...
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
و
به نقل از یک بازیگر عاشق (م.ا)❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_7
محرم سال ۱۳۹۷ بود ...
در ایتا یکگروهبرای خودش و رفیقش زده بود .
قرار بود کارها را دو نفره انجام دهند .
تمامی حرفهایش را وقتی نیاز به حضورش داشت در همان گروه دو نفره میزد...
و او هم که با معرفت تر از همه بود سریع چکمیکرد و تیک آبی میخورد...
رفیقش میدانست او تنها تر از همیشه هست برای همین بیشتر از بقیه حواسش به او بود .
کارهای ریز زنانه...
کارهای سنگین مردانه
کارهای لطیف دخترانه
کارهای ...
تمام کارهایی که از صفر تا صد نمایشی باید جلو میرفت را سعی میکرد با دختران و بانوان گروه جلو ببرد.
اما گاهی نیروی مردانه ای لازم بود تا پیگیری ها بهتر انجام شود و سنگینی این مسیر کمتر او را اذیت کند
اما کسی را پیدا نمیکرد...
راستش را بخواهی ، کسی او را جدی نمیگرفت که بخواهد کمکش کنند...
فکر میکردند چون با دختران نوجوان کار میکند ، یعنی خاله بازی ...
اما رفیقش بهتر از هرکسی او را درک میکرد...
وقتی خودت در کارهای فرهنگی ذوب شده باشی تازه میفهمی یعنی چه ...!!
تازه میفهمی پوستت کنده میشود تا بخواهی اثر گذار باشی ...
آنهم در کار نمایشی که ظرافت کاریش پوست را که نه گوشت را آب میکند .
برای همین قسم خورده بود برای هرکسی که پای کار فرهنگ این انقلاب است از تمام جانش مایه بگذارد حتی وقتی که نباشد
قرارشان بود وقتی کارها انجام شد ، با یک علامت یا یک فرستاده ای به او بفهماند که پشت رفیقش را خالی نکرده...
بوده اگرچه حضور نداشته...
همه چیز خوب بود ...
اما هرچه منتظر ماند نشانه ای نرسید...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
✾ ✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾ ✾
✾ ✾ ✾
✾ ✾
✾
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#پارت_8
فرهنگسرای ولای شهرری، مملو از جمعیت بود ...
روز آخر نمایش رویای لیلا...
نمایشی که برای تکریم زنان مدافع حرم روی صحنه رفته بود...
از ابتدای شروع نمایش دائما به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود...
اضطراب داشت و عرق سرد بر روی پیشانیش..
هیچ وقت زیر قولش نمیزد ...
پس چرا خبری از فرستاده نبود...؟
نمایش که به اتمام رسید همه ی بانوان صحنه به وجد آمدن، بلند شدند با سلام وصلوات گروه را تشویق کردند...
از مسئولین و بانوان مسجد و پایگاه بسیج برای تقدیر که آمدند او فقط چشمش به در بود... نا امید شد و شروع کرد به پرت کردن حواس ِخودش تا در موقع مناسب در همان گروه ساختگی گلایه هایش را بکند...
همین که آرام گرفت ، به یکباره درب سالن باز شد و فرستاده اش وارد شد.
خودش بود اما از کجا؟؟ انتظار همه را داشت اما انتظار او را نه!!!
یعنی کسی بهتر از او نداشت تا بفرستد.
او هم اینهمه راه در ترافیک و در جستجوی نمایش هرجور شده بود فقط آمده بود ببیند و دل ناآرام او را آرام کند
از بهت و تعجب ، اشک های چشمانش را که بر گونه هایش سرریز شده بود پاک میکرد...
فرستاده قدم قدم نزدیکش میشد...
و او با هر قدمش ، قلبش در سینه اش با شدت بیشتر میکوبید..
با خودش میگفت چه نشانه ای بهتر از اینکه تو زنده ای و ناظر به همه چیز ... ما در این دنیا مرده ایم و از همه جا بی خبر...
وقتی خدا در قرآن اشاره میکند که شهدا زنده اند این دل مرده ی من است که باور نمیکند...
و او فرستاده ی خودش ، عزیز خودش ، همسرش را فرستاده بود...
همسر شهید مصطفی صدر زاده بود که قدم به قدم به او نزدیک میشد...
وقتی بهم رسیدند هردو در آغوش هم گریه کردند..
راست گفت خدای بزرگ و بلند مرتبه :
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
و این داستان با عنایت حضرت مادر ادامه دارد...
✍به قلم یه نویسنده ی عاشق❣
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#افشای_رازی_خاک_خورده
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
#با_اجازه_حضرت_مادر
#داستان_دنباله_دار
#داستان_شکل_گیری_گروه_هنری_ما
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
معجزه هنوز هم هست ...
〰🌱〰🌱〰🌱〰🌱
در هفته ولایت به سر میبریم ..
هفته ای که از عید قربان شروع میشود و به غدیر ختم میشود ...
سال پیش در همین ایام بود که در فرهنگسرای ولاء اجرا داشتیم ...
نمیدونم چرا این نمایش برای من و حتی برای کل بچه های کادر متفاوت بود؟ ...
انگار یک نگاه خاص بر روی کار بود . راستش را که بخواهی اجراهای خیلی زیادی داشتیم....
از فاطمیه و محرم بگیر تا ولادت حضرت رسول (ص)...
اما نمیدونم چرا این نمایش آنقدر برای من دلچسب بود .
شاید به خاطر آن نگاه پدرانه ای بود که بر کل کار بود...
چند سالی بود که نیت اجرای غدیر داشتیم ، حتی ایده ی نمایشی که خام و اولیه باشه شکل گرفته بود اما اذن داده نشده بود ...
ولی در سال ۱۴۰۱ این اجازه به ما داده شد ...
نمایش به نام پدر رو اگر معجزه ندونم پس چه اسمی بر روی آن بگذارم؟؟
درست قصه از زمانی شروع شد که بلیط نجف و کربلا را در دستانم گذاشتند ...
شروعی شیرین ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
تصمیم گرفتم که در این ایام بیشتر از به نام پدر بگویم ...
از معجزه هایی که نه من بلکه کل اعضای گروه و حتی خانواده ها شاهد آن بودن ...
🖊ادامه دارد ...
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
روایت#به_نام_پدر ...
#من_غدیری_ام
#غدیر
#عید_غدیر
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر صندلی هواپیما که تکیه زدم تازه فهمیدم این اتفاقات رویا نیست!
من فقط یک چیز از او خواسته بودم و آن اینکه اگر این نمایشنامه مورد قبولتان هست مرا نجف بطلب تا تقدیمتان کنم ...
حالا کم کم باورم شده بود که آماده ی رفتنم . حتی تا اون زمان هم به کسی خبر نداده بودم.
گوشیم را درآوردم و به تک تک دوستانم پیام دادم...
« من عازم نجف هستم ، حلالم کنید ، میروم تا نمایشنامه را تقدیم حضرت کنم »
گوشی رو خاموش کردم ...
و به تمام گذشته ام فکر کردم...
به تنهایی، به سختی هایی که پشت سر گذاشته بودم ، به حرف ها و حدیث هایی که شنیدم ، به جنگیدن هایم...
اما همه اش تمام شد ...
چون حالا تکیه گاه داشتم ، یک پدر ...
پدری قدرتمند و در عین حال مهربان ...
پدری که میشد از تمام ترس ها به او پناه برد و دیگر نترسید و این شد شروع کار به نام پدر ...
ادامه دارد....
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
ادامه روایت#به_نام_پدر
#تیزر_پشت_صحنه
#من_غدیری_ام
#عید_غدیر
#غدیر
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی رسیدم نجف ، نفهمیدم چه شد که خودم را در جلوی باب الساعه دیدم ...
مستأصل و نگران ..
نمایشنامه را برداشته بودم و لایه دفتری گذاشته بودم که قرار بود تعهد نامه ی حضرت باشد به من ...
رفتم جلوی ضریح نشسته ام و از تمام سختی هایی که بر من گذشته بود نوشتم ...
قلم در دستم یک لحظه نفس نکشید از بغض ها و واگویه های چندین و چند ساله ام..
قلم که در دستم خشک شد حالا این اشک چشمانم بود که سرازیر شده بود و آرام نمیگرفت...
به پدرم گفتم ما در گروه مان هیچ نیروی مردی نداریم که کارها را پیگیری کند و سختی ها رو هموار ...
کسی نیست که بدود ، تا من بتوانم کارهای ریز زنانه را انجام بدهم ..
خودم هم باید مردانه بدوم و هم زنانه و ظریف کار کنم و این سختی را بر من دو چندان میکند ...
اما اینبار میخواهم این ایمان چند زاری ام را محک بزنم ...
میخواهم اعتماد کنم به اعتقادم ..
به شما ...
مِن بعد شما تهیه کننده ی کار باشید و من کارهای ظریف و زنانه را انجام میدهم.
دل های همراه را با ما همراه کن...
و ریز جزئیات کار رو بدون اینکه یک مورد جا بیاندازم نوشتم...
دفتر را که بستم گفتم مرد و قولش ...
من میروم به امید اینکه یک یک این حوائج به دستان خود شما باز شود
پایم را که در خاک ایران گذاشتم و دوباره به آغوش گروه برگشتم حالا منتظر معجزه بودم ...
و شروع شد معجزه ی پدرانه ی امیرالمومنین (ع)...
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
#خبر_شبکه_3
#من_غدیری_ام
#به_نام_پدر
#عید_غدیر
#غدیر
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
#دَستـ_نـِوِشـْتـِه_هـایِـ : یِ عٰاشِـق❣
پارت اول
پارت دوم
👆👆اینپارتهاعنایتشهید صدرزاده را بهگروهبازگومیکند
#سید_ابراهیم
#عنایت_شهید_به_گروه
#مصطفی_صدر_زاده
#گروه_فرهنگی_هنری_مصباح_الهدی
@mesbahehoda