صلوات امشبم تقدیم میکنیم به همه اون دست دخترای ایتا که خودشونو پسر جا میزنن😂♥️🍃
در سنگر خود پر قدرت بمانید🙂
ایتا تا ابد درصد سمش رو مدیون شما خواهد بود برادرانم😂
مجهولات
صلوات امشبم تقدیم میکنیم به همه اون دست دخترای ایتا که خودشونو پسر جا میزنن😂♥️🍃 در سنگر خود پر قدرت
فقط عفت کلامی که اینا هنگام ارتباط با دخترایِ دختر ایتا به خرج میدن
و حاجی حاجی گفتناشون با پسرایِ پسر ایتا
مرز های حیا و دینداری رو جابجا کرده😂💔
مجهولات
هر قدر یک رهبرِ قویتر باشید، کمتر نیاز دارید آن را اعلام کنید. #005
فکر نکنید من به ظاهرم اهمیتی نمیدهم. من فقط بیش از حد در مورد آن حساسیت نشان نمیدهم.
#006
مجهولات
فکر نکنید من به ظاهرم اهمیتی نمیدهم. من فقط بیش از حد در مورد آن حساسیت نشان نمیدهم. #006
نبوغ طبیعی شما، زمانی خودش را نشان میدهد که کاملا خوشحال هستید.
#007
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت102
●●●●●
دوباره گیج شده بودم! امروز بیست و شش بهمن بود. تولد افشین!
صبح که میرفت سرکار، مثل هر روز رفتار کردم و چیزی به رویش نیاوردم. از حالا به بعد مهم بود!
در حالیکه داشتم با استرس ناخنهایم را میجویدم یاد همسایه طبقه دوممان، دختر مامان جون افتادم. چشمانم برق زد! چه کسی بهتر از او در این شرایط؟
سرپایی آماده شدم و سمت منزل آنها رفتم. در را که زدم قبل از خودش، چادر زمینه مشکی با گلهای ریز و درشت رنگیاش از لای در دیده شد. بعد خودش لبخند به لب روبهرویم ایستاد و گفت:
- سلام عزیزم شما؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- م...من آزاده ام. همسایهتون که مامانجون برام آش آورده بود.
وقتی شناخت حسابی گرم گرفت. انصافا حسابی کمکم کرد. هرچند میگفت من زیاد از آداب و اخلاق شما جوانها خبر ندارم، اما نظراتش خالی از لطف نبود!
بالاخره صحبتمان تمام شد. نفس عمیقی کشیدم. جفت دستانم را در دستانش گرفت و گفت:
- چقدر تو بامزه ای دختر! انقدر حرص نخور پیر میشی. این مردا آخرشم هیچی یادشون نمیمونه!
در پی این حرفش هر دو با هم خندیدیم!
دقایقی بعد خانه را به نحو احسن تزئین کرده بودم. ولی هنوز هم واقعا وقتم کم بود! دوباره داشتم از استرس سراغ ناخن هایم میرفتم که افشین تماس گرفت. فورا جواب دادم.
- الو؟ بله جانم چی شده؟
با صدای گرمی گفت:
- سلام خوبی؟ چیزی شده؟
نفسی عمیق کشیدم.
- آره ممنون. نه چیزی نیست فقط بی موقع زنگ زدی نگران شدم!
با خنده گفت:
- وا! مگه بچهام؟
لحنم کمی رنگ دلخوری گرفت...
- نخیر، ولی من بچه ام! یعنی چی مد کردی اخیرا دو شیفت، سه شیفت میمونی شرکت؟
نمیگی من دلم سیاه میشه تنها اینجا؟
دوباره با خنده ای کلافه گفت:
- بازم شرمنده خانمی! اما امروزم باید تا شیش کارخونه بمونم!
برای اولین بار بود که از تاخیرش حسابی خوشحال شدم! ولی به روی خودم نیاوردم. در نهایت با کمی غرغر گوشی را قطع کردم. گوشی را سفت توی مشتم و فشردم و به نقطهای نا معلوم خیره شدم.
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت103
آخرین پیشنهاد زن همسایه مثل یک عقاب، در آسمان ذهنم میچرخید و اوج میگرفت...
حالا وقت بیشتری داشتم تا انجامش دهم!
خودم هم قبلا به این فکر کرده بودم، اما هیچوقت فرصت مناسبی برایش نیافته بودم. شاید حالا دیگر واقعا وقتش بود!
یکساعتی با خودم کلنجار رفتم. البته این یکساعت، در کنار آن همه ساعات دیگری که تابه حال به این موضوع فکر کرده بودم شاید ده ها ساعت میشد!
در نهایت غرورم را گوشهای دفن کردم و راهی شدم. اینطور برای خود افشین هم بهتر بود. اگر تحت حمایت پدرش قرار میگرفت، ورق زندگیمان برمیگشت. من هم که از خانواده خودم بریده بودم، یک پشتوانه دیگر پیدا میکردم...
لباس مناسبی پوشیدم و با آرایشی مختصر سراغ خانه آقای رستمی رفتم. پشت در دوباره استرس عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت. تمام احتمالات را پیش رویم آوردم و انگشتم را روی دکمه زنگ گذاشتم.
بعد از چند ثانیه صدای زن جوانی از پشت آیفون آمد:
- کیه؟
گلویم را صاف کردم و مضطرب گفتم:
- منزل آقای رستمی؟
با لحن کشداری گفت:
- بفرمایید.
و بی آنکه سوال دیگری بپرسد در را باز کرد. از تعجب چند ثانیهای پشت در ایستادم! بعد از گوشه در نگاهی به حیاط مجلل انداختم و آرام وارد شدم. طول حیاط سنگفرش شده را پیمودم تا به در چوبی منبت کاری شده رسیدم. خانمی جوان در را گشود و با تعجب گفت:
- چه عجب! یه مهمان جوان! خوش اومدید خانم محترم. بفرمایید.
از داخل خانه صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید. گیج شده بودم! تشکر کردم و وارد شدم. کمی که پیش رفتم نگاهم روی زنان میانسالی که با لباسهای مجلل دور تا دور خانه بودند ثابت ماند!
گرم بحث و صحبت بودند. انگار مهمانی بزرگی بر پا بود...
بی توجه به آنها سمت آشپزخانه رفتم. از همان خانمی که به نظر مستخدم خانه میآمد پرسیدم:
- خود خانم رستمی کجا هستن؟
لبخندی زد و گفت:
- اول بفرمایید پذیرایی بشید. لباس هاتونم میتونید داخل اتاق گوشه سالن عوض کنید.
کلافه تکرار کردم:
- نه. من فقط با خانم رستمی کار دارم.
ابرویی بالا انداخت! نزدیک اپن شد و مبلی وسط پذیرایی را نشانم داد.
- خانمی که اونجا ایستادن خود لعیا خانم هستن.
تشکر کردم و راه افتادم که ناگهان پرسید:
- شما کی هستید که اصلا خانم رو نمیشناسین؟
چند ثانیه ایستادم. بعد بی آن که برگردم پاسخ دادم:
- خودتون متوجه میشید.
و بی آنکه توضیح بیشتری بدهم به راهم ادامه دادم. میانه سالن، کنار مبل مجلل زنی میانسال را دیدم که صورت به وضوح شکستهاش را پشت میکاپ سنگین پنهان کرده بود. از جمعیتی که دورش جمع شده بودند به نظر میآمد خودش است. لعیا خانم، مادر افشین!
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸