eitaa logo
مجهولات
193 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
466 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجهولات
تایم؛
سلام فرمانده .
صلوات امشبم تقدیم میکنیم به همه اون دست دخترای ایتا که خودشونو پسر جا میزنن😂♥️🍃 در سنگر خود پر قدرت بمانید🙂 ایتا تا ابد درصد سمش رو مدیون شما خواهد بود برادرانم😂
مجهولات
صلوات امشبم تقدیم میکنیم به همه اون دست دخترای ایتا که خودشونو پسر جا میزنن😂♥️🍃 در سنگر خود پر قدرت
فقط عفت کلامی که اینا هنگام ارتباط با دخترایِ دختر ایتا به خرج میدن و حاجی حاجی گفتناشون با پسرایِ پسر ایتا مرز های حیا و دین‌داری رو جابجا کرده😂💔
الحاح؛ یعنی پافشاری!
مجهولات
هر قدر یک رهبرِ قوی‌تر باشید، کم‌تر نیاز دارید آن را اعلام کنید. #005
فکر نکنید من به ظاهرم اهمیتی نمی‌دهم. من فقط بیش از حد در مورد آن حساسیت نشان نمی‌دهم.
مجهولات
فکر نکنید من به ظاهرم اهمیتی نمی‌دهم. من فقط بیش از حد در مورد آن حساسیت نشان نمی‌دهم. #006
نبوغ طبیعی شما، زمانی خودش را نشان می‌دهد که کاملا خوش‌حال هستید.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸 ❤️ 🍀 ●●●●● دوباره گیج شده بودم! امروز بیست و شش بهمن بود. تولد افشین! صبح که می‌رفت سرکار، مثل هر روز رفتار کردم و چیزی به رویش نیاوردم. از حالا به بعد مهم بود! در حالی‌که داشتم با استرس ناخن‌هایم را می‌جویدم یاد همسایه طبقه دوم‌مان، دختر مامان جون افتادم. چشمانم برق زد! چه کسی بهتر از او در این شرایط؟ سرپایی آماده شدم و سمت منزل آن‌ها رفتم. در را که زدم قبل از خودش، چادر زمینه مشکی با گل‌های ریز و درشت رنگی‌اش از لای در دیده شد. بعد خودش لبخند به لب روبه‌رویم ایستاد و گفت: - سلام عزیزم شما؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - م...من آزاده ام. همسایه‌تون که مامان‌جون برام آش آورده بود. وقتی شناخت حسابی گرم گرفت. انصافا حسابی کمکم کرد. هرچند می‌گفت من زیاد از آداب و اخلاق شما جوان‌ها خبر ندارم، اما نظراتش خالی از لطف نبود! بالاخره صحبت‌مان تمام شد. نفس عمیقی کشیدم. جفت دستانم را در دستانش گرفت و گفت: - چقدر تو بامزه ای دختر! انقدر حرص نخور پیر میشی. این مردا آخرشم هیچی یادشون نمی‌مونه! در پی این حرفش هر دو با هم خندیدیم! دقایقی بعد خانه را به نحو احسن تزئین کرده بودم. ولی هنوز هم واقعا وقتم کم بود! دوباره داشتم از استرس سراغ ناخن هایم می‌رفتم که افشین تماس گرفت. فورا جواب دادم. - الو؟ بله جانم چی شده؟ با صدای گرمی گفت: - سلام خوبی؟ چیزی شده؟ نفسی عمیق کشیدم. - آره ممنون. نه چیزی نیست فقط بی موقع زنگ زدی نگران شدم! با خنده گفت: - وا! مگه بچه‌ام؟ لحنم کمی رنگ دلخوری گرفت... - نخیر، ولی من بچه ام! یعنی چی مد کردی اخیرا دو شیفت، سه شیفت می‌مونی شرکت؟ نمیگی من دلم سیاه میشه تنها اینجا؟ دوباره با خنده ای کلافه گفت: - بازم شرمنده خانمی! اما امروزم باید تا شیش کارخونه بمونم! برای اولین بار بود که از تاخیرش حسابی خوش‌حال شدم! ولی به روی خودم نیاوردم. در نهایت با کمی غرغر گوشی را قطع کردم. گوشی را سفت توی مشتم و فشردم و به نقطه‌ای نا معلوم خیره شدم. 🍁به قلم ح.جعفری♡ 💜پرش به پارت اول: [ https://eitaa.com/mjholat/1398 ] 🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد. 💠@mjholat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸