eitaa logo
ستیز | محمدجواد کربلایی
73 دنبال‌کننده
37 عکس
12 ویدیو
2 فایل
محمدجواد کربلایی: @Mj_K66 صفحۀ اینستاگرام: https://www.instagram.com/mohammadjavad.karbalaei/ این کانال را در بله و تلگرام هم می‌توانید با همین شناسه دنبال کنید: @MjK_Setiz
مشاهده در ایتا
دانلود
روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 2 از 2] @mjk_setiz من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیه‌ای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پرونده‌ام منتشر شده بود؛ جوابیه‌ای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم. اکثر این شهدای عزیز، بودند و یک نفر از آن‌ها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم می‌خورد و انگار نام‌گذاری این روز، شده است حق‌السکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشن‌ها و هدیه‌های هرساله‌ای که روابط‌عمومی‌های نهادها و مؤسسه‌های مختلف برای خبرنگاران و رسانه‌ها تدارک می‌بینند، تکرار می‌شود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجه‌اش، است در آنجا که باید زد. گاهی با خودم می‌گویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم می‌خورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات این‌طور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخه‌ای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمی‌کند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بی‌ملاحظه می‌پرسد و هرآنچه می‌داند با صداقت می‌گوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهم‌مان، چون‌وچرا نکردیم. به همین سادگی، بر کشورمان، سرپوش گذاشتیم و از کنارش گذشتیم. کسی چه می‌داند، شاید این هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدت‌هاست گندیده و نمی‌دانم که آیا هنوز کوس رسوایی‌اش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است. این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم دلدادگیِ نظامی‌ها و امنیتی‌ها چه چیز را بازنمایی می‌کند؟ [بخش 1 از 2] @mjk_setiz سال‌ها قبل شاید کمتر کسی تصور می‌کرد نیروهای امنیتی و نظامی اجازه دهد مأموران‌شان عاشق‌پیشه بازنمایی شوند؛ آن‌هم عشقی ناگهانی در میانه مأموریتی مهم. اما حالا با پخش سریال «دلدادگان»، مأموران عاشق می‌شوند و حتی زندگی حرفه‌ای‌شان هم عاشقانه می‌شود. ماجرا را باهم مرور کنیم: «سامان صفاری» در نقش «امیر»، وارد یک مأموریت حساس می‌شود. در گیرودار مأموریت پیچیده‌اش، عاشق «ارغوان» می‌شود. تا اینجای کار، حرفی نیست. اما آنچه در قسمت آخر دیدیم، کار را از حالت عادی خارج می‌کند. هرچه به سکانس‌های آخر نزدیک می‌شویم، به‌جای آنکه اقتدار یک مأمور حرفه‌ای نظامی و امنیتی را ببینیم، بی‌عرضگی او را می‌بینیم. او اسیر هاتف می‌شود. تا دمِ مرگ پیش می‌رود و نمی‌تواند خودش را برهاند. ارغوان با چوب به هاتف می‌کوبد و امیر را آزاد می‌کند. امیر بی‌آنکه دستبندی به هاتف بزند و درخواست نیروی کمکی کند، با ارغوان سوار ماشین می‌شود و از دست هاتف فرار می‌کند. در راه، ارغوان ازخودگذشتگی می‌کند و به امیر می‌گوید به دوستانش خبر بدهد. امیر اما اهمیتی نمی‌دهد. انگار نه شاهی آمده و نه شاهی رفته است. همین‌طور که مشغول صحبت با یکدیگرند و از ماجرا غافل شده‌اند، هاتف خودش را به آن‌ها می‌رساند و با ماشین طوری به آن‌ها می‌زند که ماشین‌شان به درّه‌ای می‌افتد و واژگون می‌شود. امیر به‌سختی خودش را از ماشین بیرون می‌کشد و بعد هم ارغوان را. هاتف از بالای درّه آرام‌آرام و با اعتمادبه‌نفسِ هرچه تمام‌تر پایین می‌آید. امیر هیچ کاری نمی‌کند. ارغوان از او فعال‌تر است و تلاش می‌کند با گفت‌وگو، هاتف را پشیمان کند. هاتف دست‌آخر ارغوان را با تیر می‌زند و از آنجا می‌رود. امیر همچنان نشسته است. مالک و مرضیه که چند دقیقه قبل از جای امیر و ارغوان مطلع شده‌اند، خودشان را به آنجا می‌رسانند. امیر بهت‌زده بالای سر ارغوان نشسته است. مالک و مرضیه از راه می‌رسند و او باز هم نشسته است. همه‌چیز حکایت از مرگ ارغوان دارد؛ اما دست‌آخر او را در کما می‌بینیم و امیر را بالای سر او می‌بینیم که از روی کتاب شعر کلاسیک، برای او ترانه می‌خواند! معمولاً مأموریت‌هایی چنین حساس، تنها به کسانی سپرده می‌شود که صاحب تجربه، شجاعت، ریسک‌پذیری، قدرت تصمیم‌گیری در لحظه و بسیاری از ویژگی‌های دیگرند. اما امیرِ دلداده، نه توان مبارزه با هاتف را دارد، نه به درخواست نیرو فکر می‌کند و نه حتی توان نجات معشوقه‌اش را دارد. ابراهیم حاتمی‌کیا به‌دلیل پرداخت به همین مسئله، سال‌ها درگیر رفع توقیف «به رنگ ارغوان» بود. «حمید فرخ‌نژاد» در نقش «بهزاد»، یک مأمور حرفه‌ای و وظیفه‌شناسِ وزارت اطلاعات است و به‌دنبال یکی از براندازان می‌گردد؛ اما در کارزار مأموریتی حساس، عاشق دختری می‌شود که قرار است با نزدیک شدن به او، پدرش را دستگیر کند. گزارش‌هایش، شک‌برانگیز شده و پای مافوقش را به محل مأموریتش باز کرده است. بهزاد البته مثل امیر نیست. قواعد را خوب می‌داند. اسلحه را خودخواسته به دست مافوقش می‌دهد تا حذفش کند و خللی به عملیات وارد نشود. @mjk_setiz
دلدادگیِ نظامی‌ها و امنیتی‌ها چه چیز را بازنمایی می‌کند؟ [بخش 2 از 2] @mjk_setiz آیا اوضاع تغییر کرده است؟ مثلاً باید بگوییم امنیتی‌ها و نظامی‌ها به بلوغ فکری رسیده‌اند و قواعد نظارت‌شان بر آثار هنری را دقیق‌تر کرده‌اند یا ماجرا چیز دیگری است؟ هر صنفی دوست دارد، درباره تصویری که از او در رسانه‌ها بازنمایی می‌شود، هم وضع قاعده کند و هم ناظرِ اعمال قواعد باشد. برخی از اصناف، این قدرت را دارند و برخی همچون پزشکان پس از پخش یک کار تلاش می‌کنند جلو آن را بگیرند و برخی دیگر نیز هیچ قدرتی ندارند. نظامی‌ها و امنیتی‌ها، جزء همان‌ها هستند که قاعده وضع می‌کنند و ناظرِ این قواعد نیز هستند. هرکس بخواهد فیلمی درباره آن‌ها تولید کند، ناگزیر باید با آن‌ها هماهنگ شود. بی‌راه هم نیست. اقتدار نظامی و اطلاعاتی کشور، اقتضائاتی دارد که یکی از آن‌ها نیز توجه ویژه به شیوه بازنمایی رسانه‌ای آن‌هاست. حال اینکه قواعد وضع‌شده، در راستای تثبیت این اقتدار است یا تضعیفِ آن، مسئله‌ای است که می‌توان جداگانه بررسی کرد. هماهنگی عوامل تولید آثاری که افراد یا نهادهای نظامی و اطلاعاتی را موضوع خود قرار داده‌اند، روندی دارد که معمولاً به‌آسانی انجام نمی‌شود. قواعد وضع‌شده در این زمینه، هرچه هست، خوب یا بد، معمولاً اِعمال می‌شود. فرآیند اِعمال این قواعد، در بسیاری از موقعیت‌ها، ماشینی است، نه انسانی. یعنی اصل بر رعایت ربات‌گونه قواعد است، نه منافع ملی. اگر منافع ملی، اصل قرار بگیرد، بسیاری از قواعد باید منعطف شوند و دست مسئولان در چگونگی اِعمال آن باز باشد تا بتوانند چهره بهتر و مقتدرتری از نیروهای نظامی و امنیتی را بازنمایی کنند. اما به‌نظر نمی‌رسد که تاکنون چنین بوده باشد. از نگارش ساده‌انگارانه فیلم‌نامه بگذریم که فرصتی دیگر می‌طلبد. در این یادداشت سؤال این است که این حجم از بلاهتِ یک مأمور امنیتی را چطور هیچ ناظری متوجه نشده است؟ آقایان موقعی که ساخت این سریال را تأیید می‌کرده‌اند، متوجه نشده‌اند؟ نکند با این سریال خواسته‌اند گامی رو به جلو بردارند برای پرداختی نوین به نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و بی‌آنکه بدانند از چاله به چاه افتاد‌اند؟ و سؤال آخر: حال که مسئولان امر این‌چنین بی‌مهابا و بدون سیاست‌گذاری، از آن طرف بام افتاده‌اند، حال که با ساخت این سریال همچنان بر نداشتن سیاست‌گذاریِ رسانه‌ای پافشاری می‌کنند، حال که همچنان توجهی به بازنمایی نیروهای امنیتی، نظامی و اطلاعاتی نمی‌شود، آیا به کارهای انتقادی هم مجوز ساخت داده می‌شود؟ اگر یک فیلم‌ساز خواست در راستای حفظ منافع ملی و در راستای تقویت اقتدار نیروهای امنیتی و نظامی، انتقادی به آن‌ها بکند، با روی گشاده با او برخورد می‌شود یا با سوءظن؟ بازنمایی یک مأمور اطلاعاتی وظیفه‌شناس به‌شکل یک عاشق‌پیشنه کارنابلد و ناتوان، چه آورده‌ای برای اقتدار کشور دارد، که نقد درون‌گفتمانی و دل‌سوزانه ندارد؟ منبع: روزنامه «صبح‌نو»، شنبه 5 آبان 1397، شماره 581. @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم *دعوت مدیران به چالشی جدید* *چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟* [بخش 1 از 3] @mjk_setiz در نمازجمعۀ اخیر تهران، برای نخستین‌بار حجت‌الإسلام حاج‌علی‌اکبری به‌عنوان امام‌جمعۀ موقت، به مصلی رفت. ایشان در جایی از خطبه‌ها، اشاره کرد به برداشتن چند ردیف از نرده‌هایی که مردم را از مسئولان (بخوانید «مدیران») جدا می‌کند. نرده‌های باقی‌مانده را هم لازم دانستند که البته باید اصلاح شود. *این رشته سر دراز دارد* این ماجرا از نمازجمعۀ تبریز آغاز شد و حالا به تهران رسیده است. اتفاق خوبی است؛ اما خوشحالی بی‌حد و بی‌پایانِ برخی، تعجب‌برانگیز است. آیا این ماجرا اثری بر عملکرد مدیران خواهد داشت؟ پیش از ادامۀ بحث، این توضیح نیاز است که در اینجا معنای تخصصی و نیز معنای مثبتی از مدیر اراده نکرده‌ام. به‌هرحال برای پیش‌بُرد بحث، نیازمند واژه‌ای بودیم و هر انتخاب دیگری نیز بحث‌برانگیز است و گریزی از آن نیست. حالا برسیم به پاسخ سؤال: پاسخ، هم منفی است و هم مثبت. منفی است؛ چون اصلاً ظاهر ماجرا ارتباطی به عملکرد مدیران ندارد و با برداشتن این میله‌ها، تغییری در زندگی مردم ایجاد نخواهد شد. طبعاً از نزدیک دیدنِ مدیران هم اثر خاصی در زندگی مردم ندارد. اما پاسخ مثبت است از این جهت که شیوۀ زیست مدیران در جمهوری اسلامی قرار نبوده جدای از مردم باشد و اصلاً مدیران در جمهوری اسلامی چنین حقی نداشته‌اند. میله‌ها و حفاظ‌ها، تنها یکی از نشانه‌های این جدایی است. این رشته سر دراز دارد. اندک توجهی به زندگی بسیاری از مدیران، جدایی آن‌ها از مردم را به‌خوبی نشان می‌دهد. مدیران ما در کدام محله‌ها زندگی می‌کنند؟ برخی از آن‌ها حتی در مناطق حفاظت‌شده هستند. بسیاری‌شان برای خرید شخصی منزل‌شان نیز با توجیه‌های گوناگون، کارمندان‌شان را به‌کار می‌گیرند. فرزندان‌شان را در مدارس غیرانتفاعی ثبت‌نام می‌کنند؛ آن‌هم مدارسی که برخی‌شان سودای پرورش مدیران آیندۀ نظام را دارند تا مدیران بعدی نیز از نسل خودشان باشند. ماجرای ژن خوب را که یادتان هست؟ برخی از آن‌ها حتی زحمت رانندگی را هم به خود نمی‌دهند؛ چه رسد به اینکه بخواهند با مترو و اتوبوس رفت‌وآمد کنند. باب توجیه هم که همیشه باز است. آن‌ها نباید در خطر باشند، آن‌ها نباید وقت‌شان را برای کارهای بی‌اهمیت تلف کنند، آن‌ها نباید دغدغۀ مسائل و مشکلات شخصی‌شان را داشته باشند و اگر غیر از این باشد، نمی‌توانند به مسائل و مشکلات کشور فکر کنند و دیگر توجیه‌هایی که به عقل جن هم نمی‌رسد. @mjk_setiz
*دعوت مدیران به چالشی جدید* *چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟* [بخش 2 از 3] @mjk_setiz *مردم تروریستند؟* حتماً بقیۀ مردم هم اصلاً کار مهمی انجام نمی‌دهند. در خطر هم اگر باشند، اهمیتی ندارد. مسائل و مشکلات شخصی و خانوادگی دارند؟ خب به مدیران چه مربوط؟ بروند خودشان مشکل‌شان را حل کنند. توجیه‌شان هم که روشن است: مدیران این‌گونه است که می‌توانند به مردم خدمت کنند، سازندگی کنند، اصول نظام را حفظ کنند، اصلاحات سیاسی کنند و الخ. نتیجه‌اش هم که پربار است و تحسین‌برانگیز. هر روز هم یکی از میوه‌های این درخت آن‌قدر پروار می‌شود که از فرط سنگینی از درخت جدا شده و روی سر مردم می‌افتد. یک روز نمایندۀ سراوان، یک روز رئیس سازمان خصوصی‌سازی، روز دیگر فلان عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و دخترش، دیروز هپکو، امروز ماشین‌سازی تبریز، فردا نیشکر هفت‌تپه، پسفردا جای دیگر و... چقدر بشماریم از این افتخارات؟ مگر تمام می‌شود؟ نرده‌ها را برمی‌داریم که چه بشود؟ که این جماعت بیایند نمازجمعه؟ خب اگر در همان حفاظ باقی‌مانده که به‌قول حاج‌آقا نیاز هم هست، جایی برایشان باشد، شاید بیایند. اگرنه، چرا بیایند؟ آیا این عدالت است که برخی از مدیران بتوانند در محل حفاظت‌شده بنشینند و بقیه نه؟ این چه انتظاری است از این جماعت؟ ماجرا از جای دیگر می‌لنگد. اصلاً مگر مدیران در خطرند؟ چه کسی و چرا باید آن‌ها را ترور کند؟ دشمنان خارجی؟ چرا؟ مگر از مدیران نالایقی که جای مسئولان نشسته‌اند، نیروی بهتری هم برای دشمن هست؟ پس خطر از سوی چه کسی؟ مردم؟ مدیران از مردم می‌ترسند؟ می‌ترسند که مردم حق‌شان را مطالبه کنند؟ تعارف را کنار بگذاریم. نکند مردم را تروریست می‌دانند؟ *زیست خطرناک* از ابتدای انقلاب تا زمان آغاز به کار دولت سازندگی، عمدۀ آقایان، مدیر نبودند؛ بلکه مسئول بودند. مسئول از اساس نیازی به چنین حفاظت‌هایی حس نمی‌کرد. چرا؟ چون خطری تهدیدش نمی‌کرد؟ خیر، اتفاقاً خطری که امروز برخی می‌خواهند به‌دروغ آن را واقعی جلوه دهند، آن زمان واقعاً بود و بیش از هر زمانی هم بود. در همان دوره بود که بهشتی‌ها و رجایی‌ها و باهنرها و بسیاری از شایسته‌ترین مسئولان را از دست دادیم. چرا؟ چون آن‌ها مدیر نبودند، مسئول بودند. مدیران، کارمندانی هستند با رتبه‌های اداری بالا که هشت صبح سر کار می‌آیند و چهار بعدازظهر هم کارشان تمام می‌شود. حالا اینکه در ساعت کاری چه می‌کنند، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که حضورشان ثبت شود. راه‌های گریزی برای دیر آمدن یا حتی نیامدن هم هست که یا بلدند یا کشف می‌کنند. گاهی البته اضافه‌تر هم می‌مانند که خب اضافه‌حقوق‌شان را می‌گیرند و البته آن هم تا حدی است که به کارهای شخصی و خانوادگی‌شان ضربه نخورد. اشتباه نکنید، منظورم از کار شخصی، خرید خانه و امثالهم نیست. آن که به‌عهدۀ نیروهای زیردست است. اما بارِ سنگینِ مسئولیت تفریح و جشن و شادی و سفر خارج و بورس فرزندان و مانند آن، طبعاً به‌عهدۀ خودشان است. ماه به ماه هم حقوق و مزایا و کارانه و حق مأموریت و چه و چه را می‌گیرند و تمام. مسئول اما این‌گونه نیست. مسئول، خودش را بدهکار انقلاب و مردم می‌داند. کارش صبح و شب ندارد، تعطیل و غیرتعطیل ندارد. حقوقی اگر می‌گیرد، آن‌قدری است که روزگارش مثل مردم عادی بگذرد، نه آن‌قدر که زندگی لاکچریِ چندین نسل پس از خودش را هم تأمین کند. @mjk_setiz
*دعوت مدیران به چالشی جدید* *چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟* [بخش 3 از 3] @mjk_setiz *عزت شاهی: خرجی نداشتم که پولی بگیرم* برای نمونه، توجه کنید به زندگی جناب عزت مطهری (معروف به عزت شاهی)، از برجسته‌ترین مبارزان انقلاب. ایشان پس از انقلاب در کمیتۀ انقلاب اسلامی مشغول به کار می‌شود و مسئولیتی به‌عهده می‌گیرد. در کتاب «خاطرات عزت شاهی» می‌خوانیم که جناب عزت مطهری از ابتدای انقلاب تا زمان ازدواجش، هیچ پولی از کمیته نمی‌گیرد. او می‌گوید من شب‌ها در کمیته می‌ماندم، غذایم را همان‌جا می‌خوردم و رفت‌وآمدم هم بیشتر با پای پیاده بود و بنابراین خرجی نداشتم که بخواهم پولی بگیرم. پس از ازدواجش هم به‌اندازۀ یک کارمند معمولی و چه‌بسا کمتر دستمزد می‌گیرد. چنین چیزی در میان مدیران، شبیه طنز است. غیر از این است؟ *کبریت‌های بی‌خطر* حالا به‌موازات افزایش مدیران و کم‌یاب شدن مسئولان و به‌موازات حرفه‌ای شدنِ یگان‌های حفاظت مدیران، دیگر مثل قبل خبری از تهدید و ترور نیست. این، نه به‌دلیل تبحّر ما در حفاظت، بلکه به‌دلیل بی‌خطر شدن جماعتی است که مدیران جامعه هستند و جای مسئولان سابق نشسته‌اند. در گذشته اگر خطری بود، به‌دلیل زیست مسئولان بود. زیست آن‌ها اقتضاء می‌کرد که با مردم باشند، مثل آن‌ها و چه‌بسا سخت‌تر از آن‌ها زندگی کنند تا مشکلات‌شان را بفهمند و برایشان کاری کنند. آن‌ها خود را بدهکار می‌دانستند و این، همان چیزی است که دشمنان و منافقان از آن احساس خطر می‌کردند و رو به ترور می‌آوردند. شکی نیست که تعداد معدودی از مسئولان یا دانشمندان نیازمند حفاظت و مراقبت‌های ویژه‌اند. اما وقتی این حفاظت‌ها خارج از قاعده برای همه اجرا می‌شود و مهم‌تر آنکه از یک امر ضروری در راستای خدمت به مردم، تبدیل به یک مؤلفۀ هویت‌ساز و تمایزساز می‌شود، از کارکرد خود خارج شده و به ضدّ خود تبدیل می‌شود. در چنین روندی، هم ممکن است بسیاری از مسئولان، تغییر کنند و تبدیل به مدیر شوند و هم فضا برای ورود افراد تشنۀ قدرت و مدیریت به مراکز حساس کشور باز می‌شود؛ کما اینکه این‌هردو به‌وفور اتفاق افتاده است. بااین‌وصف، ما از چه چیز باید خوشحال باشیم؟ بابت برداشته شدن حفاظ‌ها، آن‌هم نه همۀ حفاظ‌ها؟ حداقلی‌ترین نشانه‌ها و حتی وظیفه‌های مسئولان تراز جمهوری اسلامی سال‌ها با انکار و استنکاف دریغ شده بود. حالا با برگشتن بخشی از خیلِ این نشانه‌ها، تغییر خاصی در روند زندگی مردم ایجاد نمی‌شود. اگر این روند ادامه یافته و نشانه‌ها یکی‌یکی بازگشتند و عمل به وظایف آن‌چنان که باید آغاز شد، آن‌گاه می‌توان امیدوار شد به جایگزینی مسئولان به‌جای مدیران. البته که همین حد را هم به فال نیک می‌گیریم و امیدواریم دیگر نشانه‌ها هرچه سریع‌تر خود را نشان بدهند، إن‌شاءالله. و اما درباره امام‌جمعۀ جدید. حذف این نرده‌ها اگر آغاز فرآیندی جدید باشد، بسیار مبارک است. اگر مراحل پس از این حذف، پی‌گیری جدی‌تر و عملیاتی‌تر اهداف انقلاب اسلامی و مطالبات مردم باشد، این حذف نشانه‌ای بسیار مبارک خواهد بود. این حذف، شاید برای مدیرانِ حفاظت‌شونده چندان تفاوتی نکند و بلکه اسباب دردسرشان شود؛ اما حتماً برای مسئولان باعث خیر است. *مدیران را به چالشی جدید دعوت کنیم* از این حرف‌ها بگذریم و برسیم به حرف آخر. مدتی پیش، چالشِ «فرزندت کجاست؟» برای مدیران مطرح شد و اتفاقاً مدیران بسیاری هم در آن مشارکت کردند و با پاسخ‌های حیرت‌انگیزشان، طنزهای تلخی را رقم زدند. حالا بیایید آقایانِ مدیر را به چالشی جدید دعوت کنیم و از آن‌ها بخواهیم به این سؤال پاسخ بدهند: چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند؟ و چرا؟ درواقع ما می‌خواهیم بدانیم که اصلاً از نظر آن‌ها، خطری تهدیدشان می‌کند یا نه؟ و اگر چنین خطری هست، از چه کسی یا از سوی کجاست؟ و این تهدید به چه دلیلی است؟ آقایان چه کرده‌اند که چنین تهدیدی را سبب شده؟ *** منتشرشده در روزنامه «صبح‌نو»، چهارشنبه 19 دی 1397، شماره 631، صفحه 7. @mjk_setiz
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 1 از 2] @mjk_setiz رحمت خدا بر او باد که گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» و انگار حکایت ما جماعت رسانه را گفته است؛ حکایتی پرتکرار که می‌توان از آن ناخشنود بود، اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت؛ حکایتی که حتی نام‌گذاری هفدهم مرداد به نام «روز خبرنگار» نیز مصداقی از آن است. امروز، است. شگفت‌انگیز است که این روز، هم نام‌گذاری‌اش مبهم است و هم آدابِ نانوشته‌‌اش. مثلاً همین نگارنده در به‌کاربردن کلمه «مبهم» به‌جای واژه‌های دقیق‌تر و رساتر، مصداق همین آداب نانوشته است؛ آدابی که رسمیت ندارد اما واقعیت دارد، تأیید نمی‌شود اما انجام می‌شود. کاش می‌شد فهمید که چند نفر از خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ما، علت یا شاید بهانه نام‌گذاری این روز و جزئیاتش را می‌دانند. احتمالاً باید آمار شگفت‌انگیزی باشد. البته خیلی هم مهم نیست. مگر مهم است که مثلاً یک کودک خردسال بداند پدربزرگ مرحومش را چرا دیگر نمی‌بیند؟ خب البته مهم است، اما نه آن‌قدر که بداند مرگ چیست و او چرا مرده؛ که اصلاً شاید برایش مضرّ باشد این دانستن. آن طفل‌معصوم از پدرومادرش جویای پدربزرگش می‌شود و آن‌ها مصلحت را در این می‌بینند که بگویند «بابابزرگ رفته پیش خدا». کودک اگر خیلی هم کنجکاو و باهوش باشند، کودک است و قدرت درک و تحلیلش محدود. نهایتاً می‌پرسد «'پیش خدا' یعنی کجا؟» که می‌شنود «یعنی بهشت»، بعد می‌پرسد «چرا رفته؟» که می‌گویند «خدا اونایی رو که خیلی دوست داره، می‌بره پیش خودش توی بهشت»، و بعد اینکه «بهشت کجاست؟» که پاسخش «یه جای خیلی خوب و خوش‌آب‌وهوا» است. 17 مرداد 1377، 10 نفر از اعضای کنسولگری ایران در شهر ، هدف گلوله‌های افرادی قرار می‌گیرند که گفته می‌شود، نیروهای بوده‌اند. از میان آن‌ها، یک نفر به نام بعد از مدت‌ها و با پای زخمی، خود را به ایران می‌رساند. اما 9 نفر دیگر شهید می‌شوند و در این سال‌ها کمتر از این شهدا یاد می‌شود: ، ، ، ، ، ، ، و . از میان این 9 نفر، شهید صارمی، معروف‌ترینِ آن‌هاست و همه مسئله نیز در همین‌جاست. که آن زمان رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بود، در یادداشت‌های گوناگون و نیز در مستند ، به‌دقت، بسیاری از جزئیات این ماجرا را مطرح کرده است. نگارنده این یادداشت نیز سال 1391 در پرونده‌ای در ، به جزئیات این ماجرا پرداخت. نکات مغفول بسیاری در این ماجرا هست که نیازمند بررسی‌های دقیق و مفصل است. اما مسئله این یادداشت، بر سر اتفاقی است که برای ما اهالی رسانه، حکم را یافته است؛ حق‌السکوتی از جانب مسئولانی که به تقصیرشان در این ماجرا توجهی نشد. در آن روز شوم، تمام کشورهایی که در مزارشریف نمایندگی داشتند، نیروهای خود را منتقل کردند، به جز دو کشور: و ایران. پاکستان، با طالبان پیوندی جدی داشت و نیازی به تخلیه نداشت. بعدها بسیاری از کارشناسان به این نتیجه رسیدند که احتمالاً کشتار نیروهای ما، نه توسط طالبان، که به دست پاکستان انجام شده است تا نزدیکی احتمالی ایران به طالبان، باعث تعدیل طالبان و تهدید منافع پاکستان و آمریکا نشود؛ غافل از آنکه این نتیجه، خیلی زودتر از این حرف‌ها و حتی پیش از این اتفاق، به‌طور غیررسمی توسط یکی از نیروهای (ISI)، به سفارتخانه ما در پاکستان رسیده بود اما توجهی به آن نشده بود. البته این بی‌توجهی هم حکایتی دارد. سفیر محترم ایران در افغانستان، چند روز پیش از حادثه به ایران بازمی‌گردد. که آن زمان از مسئولان بوده، می‌گوید تعدادی از نیروها را بازگردانده و قصد بازگرداندن بقیه نیروها را نیز داشته، اما ، وزیر خارجه وقت، نیمه‌شب با او تماس می‌گیرد و با گفتنِ «مگر آنجا خانه خاله است!»، اجازه این کار را به او نمی‌دهد. البته این حرف بروجردی نیز محل تأمل است. چون خبری از بازگشتنِ کسی غیر از سفیر نیست. سفیر بازمی‌گردد و نیروهایش در آنجا می‌مانند. حتی امکان خروج نیروها از کنسولگری فراهم می‌شود اما مسئولان اجازه نمی‌دهند. در نهایت شد آنچه شد. ادامه دارد این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 2 از 2] @mjk_setiz من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیه‌ای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پرونده‌ام منتشر شده بود؛ جوابیه‌ای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم. اکثر این شهدای عزیز، بودند و یک نفر از آن‌ها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم می‌خورد و انگار نام‌گذاری این روز، شده است حق‌السکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشن‌ها و هدیه‌های هرساله‌ای که روابط‌عمومی‌های نهادها و مؤسسه‌های مختلف برای خبرنگاران و رسانه‌ها تدارک می‌بینند، تکرار می‌شود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجه‌اش، است در آنجا که باید زد. گاهی با خودم می‌گویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم می‌خورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات این‌طور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخه‌ای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمی‌کند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بی‌ملاحظه می‌پرسد و هرآنچه می‌داند با صداقت می‌گوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهم‌مان، چون‌وچرا نکردیم. به همین سادگی، بر کشورمان، سرپوش گذاشتیم و از کنارش گذشتیم. کسی چه می‌داند، شاید این هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدت‌هاست گندیده و نمی‌دانم که آیا هنوز کوس رسوایی‌اش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است. این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
بسم الله الرحمن الرحیم چند ساعت در نارمک قسمت اول صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زده‌اند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیف‌های متنوع‌تری از مردم را می‌توانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابان‌های اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام نوار زرد نایلونی را بالا بردم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از همین بسیجی‌های ایست‌بازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمی‌دانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آن‌ها بود. جوان بسیجی به‌نظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین می‌پوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزی‌تر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمی‌آمد. موهای مجعّدش نه آن‌قدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کم‌کم داشتم با تِلِ سرش کنار می‌آمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بی‌راه نگفته باشم. بی‌آنکه حساسیت ایجاد کنم، آرام‌آرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب می‌توانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچه‌های بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمی‌دانم این‌ها چطور در جمع بچه‌های بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچه‌های بسیج، ظاهرشان مثل بسیجی‌های مرسوم نبود. کم‌وبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم. اینجا دیگر داشتم فکر می‌کردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُله‌گُله جمع شده‌اند، بایستم ببینم چه می‌گویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شل‌حجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح می‌داد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانه‌اش چند کوچه آن‌طرف‌تر بود. می‌گفت نیم ساعت طول کشید تا آتش‌نشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش می‌کرده‌اند کاری کنند. دست‌وپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازه‌هایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف می‌کرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شل‌حجاب بود و از «خامنه‌ای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد... این متن در «سوره» منتشر شده است. @MjK_Setiz
چند ساعت در نارمک قسمت دوم رفتم آن طرف خیابان. جوانی را دیدم با تی‌شرت سفید و شلوار جین آبی‌روشن. می‌گفت قبل از اینجا، کامرانیه بوده. با گوشی، فیلم گرفته بود. گوشی را درآورد و فیلم‌ها را مدام به این و آن نشان می‌داد. چه بسا برای رفقایش هم فرستاده بود. گفتم: «داداش فیلم نگیر. اسرائیلی‌ها با همین‌ها گِرای ما رو می‌گیرند!» گفت: «راست می‌گی. البته من برای خودم می‌گیرم.» این یعنی حرفم را پذیرفت؛ اما در واقع نپذیرفت. اصلاً انگار موضوعیت خاصی هم برایش نداشت. بیش از اینکه موضع و مسئلهٔ خاصی در رفتار و حرف‌هایش ببینم، هیجانِ این‌طرف و آن‌طرف رفتن را می‌دیدم. چشمانش از این هیجان برق می‌زد. چند کلام که صحبت کردیم، دو جوان موتورسوار چند لحظه‌ای توقف کردند که ببینند چه خبر است. جوانک تی‌شرت‌سفید، سیگار را دست یکی از آن‌ها دیدو دم را غنیمت شمرد و گفت: «داداش یه نخ سیگار می‌دی؟ من از صبح کامرانیه بودم و بعد هم اومدم اینجا!» چند کلامی که حرف زدند، یکی از موتورسوارها گفت: «این مغازهٔ سوپرمارکت اینجا از صبح تا حالا چه سودی کرده! این‌همه آدم اینجا اومدن. ببین چقدر ازش خرید کردن!» چند لحظه به سمتی دیگر نگاه کردم. سرم را که برگرداندم، دیدم خبری از جوان سفیدپوش نیست. به‌گمانم همان هیجان، او را به محل انفجاری دیگر کشانده بود. رفتم سمت دیگری از آن چهارراهِ کوچک. پیرمردی هفتادساله و مردی چهل‌وپنج ساله با هم گفت‌وگو می‌کردند. کم‌کم من هم وارد گفت‌وگو شدم. پیرمرد معتقد بود اگر ما شعار «مرگ بر اسرائیل» نمی‌دادیم، اسرائیل کاری به کار ما نداشت. چند کلامی با او صحبت کردم. اندکی بعد تبدیل شد به جدلی بی‌سرانجام. مرد ۴۵ساله هرچند گاهی حرف‌هایم را تأیید می‌کرد، طرفدار حرف من هم نبود. اما حرف‌های پیرمرد هم قانعش نمی‌کرد و دنبال انتقام بود؛ هرچند با نگاهی متفاوت. خانه‌اش همان‌جا بود و از صبح رفت‌وآمد کرده و خسته بود. اواخر بحث، خداحافظی کرد. قبل از اینکه من و پیرمرد هم خداحافظی کنیم، به او گفتم اطلاعاتت اشتباه است. اطلاعاتش دربارهٔ ایدهٔ دودولتی و موضع جمهوری اسلامی دربارهٔ دودولتی، بیش از حد پرت بود. گفت «تو مگر اول انقلاب که این‌ها شعار”مرگ بر اسرائیل“ می‌دادند، بودی؟». گفتم: «شما فیلم رو داری از وسط می‌بینی. اولش کی ماجرا رو شروع کرد؟ کی پاش رو گذاشت بیخ گلوی مسلمان‌ها؟ هشتاد سال قبل که صهیونیست‌ها این کار رو کردند، مگر شما بودی و دیدی؟» گفت: «نه، کتاب خوندم.» همان لحظه گفتم: «احسنت. من هم کتاب خوندم!» و دست‌آخر گفتم «اصلاً هرچه می‌گویی درست. حالا می‌گویی چه کنیم برای فلسطین؟» گفت: «شعار ندهیم و در فضای دیپلماسی، کارهای عجیب‌و‌غریب نکنیم که اسرائیل شاکی بشود؛ اما هرجا فلسینی‌ها امضا خواستند و بیانیه خواستند بدهند، حمایت کنیم.» و البته که می‌گفت «اولویت، مردم خودمان هستند.» پیرمرد ذهنش حسابی آشفته بود و حرف‌هایش با هم نمی‌خواند؛ آشفته از تناقض‌هایی که رسانه‌های جریان اصلی به‌مرور در ذهن امثال او ریخته‌اند. البته که از مجموعهٔ حرف‌هایش حس کردم در نهایت و با همهٔ اختلاف‌ها، او هم دوست دارد انتقام بگیریم. اما نگران بود که نشود. و به فردای نشدن فکر می‌کرد و از بدتر شدن اوضاع می‌ترسید! این یعنی آدم از ترس مرگ، خودکشی کند. ادامه دارد... این متن در «سوره» منتشر شده است. @MjK_Setiz
چند ساعت در نارمک قسمت سوم (پایانی) برگشتم به همان سمت چهارراه که قبل از آن بودم. سه مرد جوان تقریباً ۲۵ساله داشتند صحبت می‌کردند. یکی‌شان می‌گفت: «چطور ۱۴۰۱ بلد بودن جوون‌های خودمون رو بزنند؟! حالا اسرائیل رو هم بزنند دیگه.» چندان مهم نیست که قیاسش درست بود یا مع‌الفارق. مهم این است که فقط از مسئولان و فرماندهان انتظار نداشت؛ بلکه خودش را هم مسئول می‌دانست و اهمّ و مهم را می‌فهمید: «هرچی باشه، کشورمونه. من اگه جنگ بشه، ناموساً می‌رم می‌جنگم. این‌ها باید بزنن.» جوان بود و تا به حال با چنین وضعی مواجه نشده بود. کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. با شوری حماسی حرف می‌زد؛ شوری که انگار برای خودش هم غریب بود و تازه آن را در اعماق وجودش یافته بود. آن‌قدر غیرتی حرف می‌زد که بعید می‌دانم پاسخ‌های ایران در چند روز اخیر، راضی‌اش کرده باشد. همین که خواستم سر صحبت را با او باز کنم، مسئول انتظامات برای بار چندم و با احترام تذکر داد که «من عذرخواهی می‌کنم. تجمع نکنید که ترافیک نشه.» آن سه جوان رفتند و من هم دوباره برگشتم به ضلع جنوبی ساختمان. دیدم چند نفری از مانع عبور کردند و داخل رفتند. من هم پشت‌بندشان بی‌سروصدا و عادی رفتم داخل. تا مدتی هم آنجا بودم. زنی گریان را دیدم که بچه‌های بسیج تلاش می‌کردند او را آرام کنند .گویا از اقوامِ اهالی یکی از ساختمان‌ها بود. اما دوباره بعد از مدتی همه را بیرون کردند. بیرون که آمدم، گوشهٔ پیاده‌رو ایستادم تا گفت‌وگوی چند پسر جوان را ببینم. به چهره‌شان می‌خورد نوزده‌بیست‌ساله باشند. تیپ اسپورت داشتند و می‌گفتند بچه‌های علم‌وصنعت هستند. داشتند با هم گپ می‌زدند که خانمی تقریباً ۵۵ساله آمد سرک کشید ببیند چه خبر است. از یک‌جا نگاه کرد، اما ساختمان در دیدرس او نبود. دست در دست پسرک پنج‌شش‌ساله‌ای که به‌گمانم نوه‌اش بود، به‌سمت ما آمد تا شاید از این گوشه چیزی ببیند. صورتی داشت استخوانی، کشیده و لاغر، با پوستی به‌نسبت چروکیده‌تر از سنش. از وسط جمعیت، جایی برای خودش باز کرد و گردن کشید به‌سمت جلو تا با عینک کائوچویی‌اش بتواند ساختمان را ببیند. انگار احساس کرد لازم است توضیح بدهد که چرا این‌قدر پیگیر است و سر می‌جنباند. به آن‌ها که کنارش بودند، با لحنی سرد و عصبی و خالی از هر احساسی گفت: «من فقط می‌خوام ببینم که دلم خنک بشه!» یکی از همان سه جوان که با دوستانش مشغول گفت‌وگو بود، یکه خورد. لبخندی که حین گفت‌وگو با دوستانش به لب داشت، ماسید. ناباورانه و مؤدبانه گفت: «خانم نگید این‌جوری». نمی‌دانم دل زن خنک شد یا نه؛ اما به‌گمانم از نگاه‌های مردم و تذکر آن جوان، فهمید که جایش آنجا نیست. راهش را کشید و رفت. رفتارش و حتی سروشکلش آشنا بود؛ کمی فکر کردم و ریشهٔ آشنایی را پیدا کردم. اگر به‌جای مانتوی سفید، مانتوی سبز لجنی داشت و به‌جای روسریِ نداشته‌اش، روسری قرمز به سر داشت، دقیقاً می‌شد مثل اعضای سازمان مجاهدین خلق. نگران آن بچه و آینده‌اش هستم که دستش در دست او بود. آن زن که رفت، یک خانم مسن، دخترش و نوه‌اش آمدند. خانم مسن، موقع نماز صبح صدا را شنیده بود. مانتویی بود و محجبه. دخترش اما حجابش مثل مادرش نبود. پرسیدند که چه خبر شده. من و آن چند جوان، چند جمله‌ای توضیح دادیم تا رسیدیم به ماجرای همان زنی که می‌خواست دلش خنک شود. چشمان دخترخانم گرد شده بود که مگر می‌شود چنین چیزی! از آنجا رفتم تا دوباره ساختمان را دور بزنم. این‌بار رفتم سمت شرقیِ خیابانی که ساختمان در آنجا بود. جمعیت اصلی آنجا بود. عدهٔ زیادی جمع شده بودند. پلیس هم آنجا بود؛ اما کنترل جمعیت برای آن‌ها سخت بود. پیرمردی کنارم بود. شک داشت که عکس بگیرد یا نه. از من هم پرسید. گفتم با این عکس‌ها ممکن است دشمن بتواند دقیق‌تر هدف‌گیری کند. دوزاری‌اش افتاد، حرفم را تأیید کرد و گوشی را گذاشت توی جیبش. کمی آن‌طرف‌تر خانم بی‌حجابی مشغول فیلم‌برداری بود. منظم و مستمر و به‌شکلی غیرعادی از همهٔ زاویه‌ها فیلم‌برداری می‌کرد. آن‌قدر آشکار و مشکوک بود که رفتم سراغ یکی از مأموران پلیس تا ماجرا را بررسی کند. به هر حال جنگ به‌شکلی کاملاً ملموس و مستقیم آغاز شده و ما در حال مبارزه‌ایم. جنگ، جای تعارف و خوش‌بینی نیست. همین که سرگروهبان خواست به آن خانم تذکر بدهد، گوشی‌اش را غلاف کرد. او هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و برگشت سر جایش. گروهبان، زیادی جوان بود و تا پختگی، راه زیادی داشت؛ مثل پسر شانزده‌هفده‌ساله‌ای که با سروشکلی شبیه هری‌پاتر در ضلع غربی ساختمان مشغول حفاظت بود؛ و مثل خیلی‌های دیگر. جنگ، آدم‌ها را پخته می‌کند. و این، تازه ابتدای راه است. این متن در «سوره» منتشر شده است. @MjK_Setiz
فردای حمله به نارمک، دوباره رفتم نزدیک همان ساختمانی که بامداد جمعه زده بودند. بچه‌های امداد همچنان مشغول آواربرداری بودند تا شاید پیکر چند نفر از شهدا را پیدا کنند. مثلاً پیکر یک مادر، پیکر یک دختربچهٔ دل‌نشین یا یک پسربچهٔ بانمک، یا یک پدربزرگ دوست‌داشتنی. هنوز مردم چند دقیقه‌ای می‌ایستادند، نگاه می‌کردند و می‌رفتند. جوانی به‌طعنه گفت: «گفتن با مردم کاری نداریم.» عاقله‌مردی آن طرف ایستاده بود و گفت: «زر می‌زنه بی‌شرف!» چند دقیقه ایستادم و نگاه کردم و سرازیر شدم به‌سمت پایین خیابان. دویست سیصد متر پایین‌تر از آن ساختمان، روی درِ یک بنگاه املاک این آگهی را دیدم. کسی به زنده‌بودنِ بچه‌های آن ساختمان امیدی نداشت. اما صاحب این گربه، همچنان امیدوار و پی‌گیر است تا گربه‌اش را پیدا کند. هرکسی به‌نوعی با جنگ نسبت برقرار می‌کند. یکی هم این‌گونه است. یکی هم آن پوستر را منتشر می‌کند تا آموزش بدهد که چطور سگ‌ها را آرام کنیم. یعنی طرف در وضع جنگی هم حاضر نیست این حیوان را از زندانِ خانه‌اش رها کند تا به زندگی طبیعی خودش برسد. و از بین همهٔ کارهای مهمی که در زمان جنگ می‌توان کرد، دغدغه‌اش این است که چطور رفتارهای طبیعی این حیوان را کور کند... @MjK_Setiz