eitaa logo
موج خروشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
47 فایل
کانون فرهنگی تبلیغی موج خروشان شناسه سازمان تبلیغات: ۳۲۶۰۱۰۰۶۳ #همسرداری #حاج_قاسم #تربیت_فرزند #مبانی_فرایند_انقلاب پشتیبانی: ۰۹۱۰۷۷۴۷۵۲۱ https://rubika.ir/mjkh_ir ثبت نام و نوبت مشاوره دینی @mjkhir مدیر: @ehfakh
مشاهده در ایتا
دانلود
جان شیعه ❤️ و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد.» 🌼 احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ 🌳 می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. 🏡 به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. 🎈 باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. 🎀 ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. 🖍 مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. 🎉 با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. 👨‍⚖️ آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. ادامه دارد ... 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
مهمترین عامل در رفتار پدر و مادر است. پس برای اصلاح کودک پیش از هرچیز باید رفتار خودمان را اصلاح کنیم. 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🎈 غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب! 👨🏼‍🎨 فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي. 💫 غواص جواب داد: نه ، پاي حرف امام ايستادم . فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه.آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم راسپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم. 🅾️ والفجر 8،اروند رود وحشي،فرمانده تا داد زد يا زهرا، غواص اولين نفري بود که توی آب پريد ! و اولين نفري بود که به شهادت رسيد! ✳️ من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟ 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😐 آقا مارو مي ‌گويي! 👱‍♂️ بچه‌ها سراپا گوش بودند و منتظر بقيه‌ي ماجرا و او همين‌طور كه داستان را به پايان مي‌برد، سعي مي‌كرد توجه همه را جلب نقطه‌ي آخر قضيه كند. 🍃 مرتب راه را باريك مي‌كرد. كار را به جايي رسانده بود كه بچه‌ها تندتند بپرسند: بعد، بعد، بعد چه شد، تو چه‌كار كردي؟ خب، خب؟ ⭐️ خلاصه، همه با هول و هراس به طرف او خيره شده بودند و نگران پايان كار بودند كه او گفت: آقا، مارو مي‌گويي؟... «نيش مي‌زند». 📓 : کتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 165 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان شیعه 🧕🏻به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. 🏅 بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. 👨 مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. 🍁 پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» 🌹 گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. ☕️ همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند که کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. ادامه دارد ... 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
👨‍👩‍👧‍👧سری نکته‌های ⚠️اندام دختر بچه‌ها به ویژه رانها و سینه نباید در مقابل دیگران عریان و برهنه باشد. 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
یادم نیست داشتم چه می‌گفتم. شاید داشتم می‌گفتم: « برادر کاوه! به نظر من توی این عملیات....» به هر حال برادر کاوه داشت توی حرفم. یکی از کشته‌ها تا اسم کاوه را شنید، زنده شد و نارنجک را انداخت سمت کاوه. ترکش سر و گردنش را گرفت. وقتی می‌بردنش، گفت: « جون تو و جون این قله.» گفتم: «چشم» انگار به نظرش رسید بس نبوده. گفت: « وای به حالت اگه این قله از دست بره. » باز هم گفتم « چشم» بردنش بیمارستان. گذری بر زندگی شهید محمود کاوه 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🏴🏴🏴ضایعه غم بار رحلت ملکوتی آیت الله یزدی به جمیع مؤمنین انقلابی و مسلمانان جهان بویژه مقام معظم رهبری تسلیت عرض میشود 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
از توجه این مخاطب عزیز متشکریم برنامه به تازگی در کانال آغاز شده و هر شب حدود ساعت 20 یک قسمت از آن در کانال قرار میگیرد... اگر شماهم نظری داشتید برای بنده ارسال بفرمایید🌹 @ehfakh با تشکر🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا