#خاطره_شهدا
📞 سنم كم بود، منو گذاشتند بيسيمچي؛ بيسيمچي ناصر كاظمي كه فرماندهي تيپ بود.
📌 چند روزي از عمليات گذشته بود و من درست و حسابي نخوابيده بودم.
😴 رسيديم به تپهاي كه بچههاي خودمان آنجا بودند. كاظمي داشت با آنها احوالپرسي ميكرد كه من همانجا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد.
⚡️ وقتي بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيدهام، ولي آنجا كلي تغيير كرده بود.
🕋 يكي از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهاي قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حاليام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيدهام. توي تمام اين مدت خودش بيسيم را برداشته بود و حرف ميزد.
📕 وسايل نيروهايم را چك ميكردم. ديدم يكي از بچهها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، ميخوام از درس عقب نيفتم.» كلي خنديدم.
⛰ عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههاي يك روستا بودند. فرماندهشان كه يك سپاهي بود از اهالي همان روستا، شهيد شد. همهشان پكر بودند. ميگفتند شرمشان ميشود بدون حسن برگردند روستايشان.
🚔 همان شب بچهها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمندهي اهالي روستايشان نميشدند.
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#طنز_جبهه
😎 «پا و پوتین»
🥾 پایش از زانو قطع شده بود، سراغ پوتینش را می گرفت .
🤔 می گفتیم : آخر خانه خراب پوتین بدون پا را می خواهی چه کنی؟!
🙄می گفت : طاقت دوتا داغ را با هم ندارم! ! ! ! ! ! ! !
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
❇️ نکته های ناب #همسرداری 👫💑
خطای یکدیگر را در حضور دیگران، فرزاندن، آشنایان، والدین و. . . بازگو نکنید. چراکه این بازگویی نه تنها اثر مثبتی ندارد، بلکه تخم کینه و دشمنی را در دل همسرتان میکارد و زندگی را پژمرده میسازد🍂🍁
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
🍂 مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...»
🙄 و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!»
😎 ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
😡 صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!»
🙇🏽♀️ و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!»
⭐️ و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟»
🍃 و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.»
🌹 نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!»
🌼 ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
#قسمت_چهاردهم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🔰 سؤال پرسیدنهای مکرر کودک🔰
سؤال و پرسش موجب رشد عقل کودکان و بلکه نوجوانان و بزرگسالان میشود...
از سؤالات کودک خود نه تنها خسته نشوید، بلکه سؤالات و چالشهای دیگری هم در ذهن وی ایجاد کنید تا به فکر فرو برود
ثمره سؤال و پرسش، #تفکر است و ثمره تفکر رشد علمی و جایگاه اجتماعی و ... است
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
به نام خدایی
که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل جا می دهیم
🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#طنز_جبهه
🙄 آموزش صندلي
🚁 قرار بود گروهان ما با هليكوپتر جابهجا شود. وقتي وارد هليكوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم.
👱♂️ مدتي بعد كمك خلبان آمد و گفت: «ميخواهي در جاي من بنشيني؟ من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!»
😎 من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نميخواهد! شما ميآمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان ميدادم.»
📜 منبع : كتاب هلتي - صفحه: 30
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🕸صدور تأییدیه FDA (سازمان غذا و داروی آمریکا) بر واکسن فایزر بعد از تهدید شدن توسط کاخ سفید
💯حالا دیدید واکسن فایزر چقدر پشتوانه ی علمی داره ؟؟؟
👈قابل توجه حریرچی و مردانی که گفته بودن ما هر واکسنی رو به مردم تزریق نمیکنیم بلکه واکسن باید تأییدیه FDA و WHO رو داشته باشه🕸
منبع: بروزترین پایگاه خبری طب اسلامی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
🍔 شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: «چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟»
🥀 و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: «نه، طرف اهل حال نبود.»
💥 که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟»
🕋 ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.»
💫 سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید: «می دونستی مجید شیعه اس؟»
🎈 عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.»
🏮 نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود،
🎉 اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!»
🎀 و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد: «حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!»
📎 ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»
#قسمت_پانزدهم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر