●✫❧صدای اذان همون:🍃
↹|بدو بپر بغلم ببینم چته| ↹
خودمونه :)🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#حَےِعَلیْالَصلاة 😍
@chadoram
چــشــم هـایـم را
از هــر نـامحـرمی
میــپوشـــانـــم
و سـرم را پــاییــن مینـــدازم
چـــون مــیدانم
ســـر به زیـرهاے نــاب
ســربلــندم میکند
@chadoram
⚘☘⚘
•🌸•چـادر زهـرا حکـایـتــ میکنـد!
•✨•از بـےحـجـابـی هـاشکـایـتــ میکـنـد
•🍀•روز مـحشـر بـر زنـان بـا حـجـابــ!
•💚•حضـرتــ زهــرا شفـاعتــ میکـنـد.
#انشالله_هدایت_همه_جوونا🙏
#مادر_جان_بر_ما_ببخش
@chadoram
#چادرانه
در مسیــر ڪربلا🕌
چــــادرت را محڪم بگیــر
و زیـنب(س)، را یــاد ڪن..
هــر چه محڪم میگــرفت
محڪمتر میــزدند ...😔
#اربعینیها_التماس_دعــا
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_بیستم مامان و خاله برگشتند و مامان شروع
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_21
فورا سرنگ سرم را از دستم خارج کردم و دویدم بیرون.
مامان را روی تخت توی بخش پیدا کردم
دویدم سمتش..
_مامان؟...مامان چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟!
_سمیرا بدبخت شدیم..
قلبم درد میکرد.. قدرت ایستادن نداشتم..پاهایم لغزید و افتادم
_مامان چیشده؟!
پرستار دوید سمتم و فریاد کشید:
_خانم شما چرا از اتاقت بیرون زدی؟! کی بهت اجازه داد با این حالت تا اینجا بیای؟
پاشو ... پاشو ببرمت توی اتاق بستری بشی..
دستش را پس زدم و با بغض و اشک رو به مادرم التماس کردم:
_مامان جون به لبم کردی بگو چیشده؟
مامان دستم را گرفت و اشک ریخت..
پس چند ثانیه سکوت به چشمان ملتمسم خیره شد و گفت:
_بابات رفت..
چیییی؟! بابام رفت؟!و بازهم سیاهی مطلق...
......
با درد سوزن توی دستم و صداهای اطرافم بهوش آمدم..
چه صدای آشنایی!
ریحانه اینجا چه میکند؟!
به زور پلک زدم و چشمانم را نیمه باز کردم.
ریحانه و زهرا بالای سرم بودند.
با دیدن من ریحانه سریع اشکی ریخت و دست من را گرفت.
_وای خداروشکر بالاخره بهوش اومدی..
به سختی لب زدم:_مگه چند وقته بیهوشم؟!
_دو روزه عزیزم..
منم از طریق بیمارستان خبردار شدم و سریع خودمو رسوندم.
_وایییی یعنی به مراسم بابا نرسیدم؟!
_عزیزم مراسم امروزه تازه باباتو آوردن..اما واسه تو ممنوعه! چیزی نگو که همینجا میزنمت!
_ریحانه...مامانم کجاست؟!
_فرستادیمش بره خونه استراحت کنه. طفلک خیلی داغونه..
مشغول حرف زدن بودیم که دکتر آمد...و بازهم او!
اما اینبار چقدر عجیب!
چرا با زهرا خوش و بش میکند؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
فرهنگ نه گفتن ⛔️
بعضی وقت ها موقعیت نداری برای کسی کاری انجام بدی ، یا این که پذیرای مهمان باشی 🍖🥗🥘
تو رودربایسی سختت میشه نه بگی
این کار کاملا اشتباهه و از سیره اهل بیت چنین چیزی به دست نمی آید.🚫
✅اهل بیت علیہم السلام وقتی موقعیتِ انجامِ کاری را نداشتند ،خیلی راحت "نه" می گفتند.
💟بیاید از امروز تمرین "نه" گفتن رو انجام بدیم.
مهم این نیست که دیگران از تو ناراحت بشن و از تو توقعی داشته باشن😒
مهم اینه که تو موقعیتِ انجامش رو نداری ...
با احترام نه بگو🌺
•┈••✾•🍃🌺🍃•✾•┈•
@chadoram
•┈••✾•🍃🌺🍃•✾•┈
💚🍃💚
#داستانهای_کوتاه📖
دهقان
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@chadoram
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#حـسـیـن_جـان💔
#اشک و نگاهِ حسرت
و تـصویـر #کـربـلـا
ایـن اســت روزگــارِ
#زیـارت نرفـتـہ هـا...
#ایـن_آرزوی_سـرخ
#گذرنامہ_من_است
#کربلا_اربعین❤️
🏴 @chadoram
#دلـــنـــوشـــــہ ❤️
•.
°.
باز داغ ڪربلا بر سینه ام امسال ماند
نامه اذن دخولم اربعین امضا نشد ...💔
#کربلا
@chadoram
🍃 #راه_حسینی
بعضیها، از
جادهها و با قدمهاشون،
راهی کربلا میشن
اما، بعضیها که
دعوتنامهشون نرسیده،
با بارون اشک ، یا یه سلام
قلبشون رو گره میزنند
به ششگوشه
برای همین،
هیـچوقت، تعداد زائرهای
کربلا، قابل شمارش
نیست ... ❤️
#السلام_علی_الحسین_و
#علی_علی_ابن_الحسین
#و_علی_اولاد_الحسین_و
#علی_اصحاب_الحسین
@chadoram
در دعای ابوحمزه ثمالی هرچه بیشتر دقیق میشی بیشتر لذت میبری و چه زیبا میگه:
-اَلحمدلله الّذی تَحبّبَ اِلَیَّ و هو غنیُّ عنّی
سپاس خدایی که مرا دوست دارد
در حالی که از من بی نیاز است...🌱
🏴 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_21 فورا سرنگ سرم را از دستم خارج کردم و
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت22
آمد وضعیتم را چک کرد،در سکوت!
زهرا از او سؤالاتی پرسید:
_وضعیتش چطوره؟!
_خوبه..خطر سکته بود که خداروشکر حل شده..فقط نباید
در معرض استرس و هیجان شدید قرار بگیرن.
سکته؟! من ؟؟ تو خودت برایم اوج استرس و هیجانی!
زهرا از او تشکر کرد
و او بی صدا از اتاق بیرون رفت..
سریع به حرف آمدم:
_زهرا تو این دکتره رو میشناسی؟!
_آره.
_ازکجا؟!من تاحالا ندیدمش توی هیچ بیمارستانی..
_برادرشوهرمه! قبلا شهرستان بودن تازه اومدن..
_آهاااان..
به فکر فرو رفتم..تو مگر برادرشوهر به این زیبایی داشتی زهرا؟
چگونه به زهرا بگویم عاشقش شده ام؟!
چجور مطمئن شوم او هم مرا میخواهد!؟
اصلا آیا امکان رسیدن هست؟
ریحانه ضربه ای به من زد که به خودم آمدم:
_کجایی سمیرا؟! توی عالم هپروت؟!
_ریحانه؟!
_هوم؟!
_هوم و ...!بگو جانم!
_ایش دختر لوووس بگو چیه؟!
_اون روز که اومدم پیشت و گفتم بابام رفته تو کما..
گفتی ما مذهبیا یه کاری میکنیم تا به آرزومون برسیم..
اون کار چیه؟!
_واقعا میخوای بدونی؟!
_اوهوم.
_مطمئن؟!
_بگو دیگه...
_توسل!
_یعنی چی؟!...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram