eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
💢"جسیکا رود" اهل نورویچ (یکی از شهرهای انگلیس) بعد از اینکه تصمیم گرفت یک ماه رو تجربه کنه شد 🔻ماجرا از اینجا شروع میشه که "جسیکا" از روز جهانی حجاب و دعوت به تجربه حجاب که توسط "نظمه خان" طراحی شده مطلع میشه و تصمیم می گیره یک ماه رو تجربه کنه 🔻《اولین باری که با بیرون رفتم حس کردم دیگه امکان نداره بتونم بدون بیرون بیام. شروع به تحقیق راجع به دین اسلام کردم و به سراغ "قرآن" رفتم ، جواب همه سوالاتم رو در "قرآن" پیدا کردم و "قرآن" رو کتابی منطقی و استدلالی یافتم.من قبل از مسلمان شدنم هیچ دینی نداشتم 》 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂😄 |👻| |😹| "پلنگ صورٺے" شب عملياٺ پشٺ خط ميخ ڪوب منٺظر رمز عملياٺ بوديم. يڪے از بچه ها زير لب ذڪرے مےخوند. با خودم گفٺم حٺما ديگہ رفتنيه. جلو ٺر رفٺم ببينم چہ ذڪرے مے خونہ. ديدم زير لب آهنگ پلنگ صورٺے رو زمزمہ مےڪنہ: ديرن ديرن دیرن دیرین...... @chadoram
حجاب تجلــۍ نگــاه خــداست...💜 🌸🍃 {لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَکُم} 🍃🌸 حجــاب یعنـۍ همان شُڪـــر نعمت ڪه نعمت را افـزون میڪند... حجــاب افــزون میڪند نعمت حیــا را...💐🍃 ):💚 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌65 انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عروس به این خوبی پیدا نمیکردم. خداروشکر پسرم توی انتخابش حرف نداره... خوشحالم از ته دلم.. ان شاءالله به حق مادرم حضرت زهرا خوشبخت بمونید. لبخندی از شرم زدم و سرم را پایین انداختم.. آنقدر ها هم خوب نبودم که مادرش میگفت. کاش حضرت زهرا کمکم کنید لایق عروسش بودن باشم.. مادرم شیرینی را تعارف کرد و از آنها خواست دهان خود را شیرین کنند.. مادرحسین به اجبار ازمن خواست فردا آرایشگاه بروم هرچند میلی نداشتم اما اینکار برای آن روز لازم بود. _به زهرا میگم فردا بیاد دنبالت تا برید آرایشگاه میگم ملیحه هم بیاد پیشت تنها نباشی چون من زهرا رو برای کمک لازم دارم! _دستتون درد نکنه لطف دارید... .......... روز موعود بالاخره رسید! صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم و باعجله صبحانه خوردم.. مادرم درحال تمیز کردن خانه بود برای امشب که مهمان ها می آیند! چرا دست تنهاست و خاله نمی آید کمکش؟! انقدر عجله دارم که فرصت پرسیدم این را ندارم! تلفنم مدام زنگ میخورد..زهرا بود .. _کجا موندی دختر بیا دیگه دیرمون شد! _اومدم اومدم..خواب موندم خب یکم صبر کن! با عجله لباس پوشیدم و لباس عقد را برداشتم و رفتم دم در.. درب ماشین را باز کردم و رفتیم آرایشگاه... تمام مدت برای بعدازظهر که قرار است برویم توی باغ یکی از دوستانم عکاسی کنیم فکر و بیقراری میکردم.. مشتاق این بودم که حسین من را که ببیند چه عکس العملی نشان میدهد؟ همه ی کارکنان آرایشگاه من را که میدیدند کلی تعریف و تمجید میکردند و خوشبحال شوهرم نثارم میکردند! ساعت چهار بود که حاضر شدم و حسین آمد دنبالم! رفتم توی راهروی انتظار ایستادم و تور را روی صورتم انداختم و او در را باز کرد.. من را که دید لحظه ای خیره نگاهم کرد و ایستاد! لبخند ریزی زدم و گفتم: _سلام شادوماد! نزدیک آمد و با لبخند گفت: _سلام عروس خونم.. این تور چیه انداختی به سرت آخه.. و خندید! _خب بزنش کنار! تور را از جلوی صورتم کنار زد.. با دیدن چهره ام لحظه ای وقف کرد و بعد بوسه ای بر پیشانی ام زد و تور را پایین انداخت: _ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله. بریم که دیرمون شد! راه افتادیم سمت باغ عکاسی. چقدر خوب بود امروز کاش تمام نشود... چندتا عکس گرفتیم و تمام! حدود ساعت 6 راه افتادیم سمت گلزار شهدا که همه از قبل آنجا بودند.. ماکه رسیدیم نشستیم روی صندلی و ابتدا باطل کردن صیغه محرمیت موقتمان و حالا شروع عقد! دستانم یخ بسته بود.. چه استرس وحشتناکی داشتم! اصلا نفهمیدم چطور به بار سوم رسید و من حالا باید بله را بگویم! با ضربه ی ریحانه به بازویم به خودم آمدم و فهمیدم باید جواب بدهم! _بسم الله الرحمن الرحیم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد باتوکل برخدای متعال و با اجازه امام زمانمون مادرم و این شهید بزرگوار ...بله! و صدای صلوات بلند شد و عاقد صیغه محرمیت دائم ما را خواند. و زندگی جدیدم با حسین شروع شد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
دِلتون رو گِرفتار این پیچ و خَم دُنیا نَڪُنید این پیچ و خَم دُنیا اِنسان رو به باتـلاق مےبَرد و گِرفتار میڪُند اَزش نِجاٺ هَم نِمیشه پیدا ڪَرد...🥀 @chadoram
در خانه دیر به دیر می آمد ؛ اما تا پایش را می گذاشت توی خانه ، بگو و بخندمان شروع می شد ☺️😍 خانه مان کوچک بود 🏡. گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین . روزی همسایه پایینی بمن گفت : «به خدا این قدر دلم میخواهد وقتی که آقا می آید خانه ، لای در خانه تان باز باشد 😁😅 و من ببینم شما زن و شوهر به همدیگر چه می گویید که این قدر می خندید🙈 ؟؟؟» باکری @chadoram
|💛|  -محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟ -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم.. -پاشو،من دارم نماز شب میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!! یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄 "شهید مسعود احمدیان" هرشب به ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻 @Chadoram
|💛|  -محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟ -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم.. -پاشو،من دارم نماز شب میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!! یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄 "شهید مسعود احمدیان" هرشب به ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻 @Chadoram
♦️شهید آوینی: "من بالے نمےخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم مےتواند مرا بہ آسمان ها ببرد " @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌66 مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عرو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین خواستم کمی کنار آن شهید گمنام بمانیم.. میخواستم کمی کنار او حرف بزنیم،کمی عهد و قرار بگذاریم! _حسین؟! _جون دلم؟! _جونت سلامت آقا... بیا اینجا کنار این شهید به هم قول بدیم برای همدیگه پله باشیم تا خدا... مانع پیشرفت هم نشیم و همسفر بهشتی باشیم.. بعد از چند ثانیه مجدد گفتم: _اینارو دارم اول به خودم میگم.. من..همونطور که میدونی زندگی مذهبی و شهدایی نداشتم اما حالا دارم و میخوام تا همیشه زندگیم اینجور باشه.. میخوام کمکم کنی بتونم شهادت رو درک کنم! کمکم کنی مانع رفتنت به سوریه نشم! قطره های اشک از چشمانم سرازیر شدند.. حسین مرا به سمت خودش چرخاند با یک دست سرم را بالا آورد و با دست دیگرش اشک هایم را پاک کرد و گفت: _تو که قوی تر از این حرفایی سمیرا من مطمئنم.. شاید هنوز به شناخت کافی ازخودت نرسیدی اما من که دارم میبینمت تو واقعا یه خانم نمونه ای. مطمئنم مانع پیشرفت من نمیشی.. تو میدونی که ما هرچقدر هم سختی ببینیم به حضرت زینب نمیرسه که ته تهش گفت ما رأیت الا جمیلا.. پس همیشه تلاش کن شهادت رو زیبا ببینی.. سختی های این دنیای فانی رو زیبا ببینی.. منم قول میدم اون دنیا بازم بیام خواستگاریت! و بلند بلند خندید.. چقدر خوب حرف میزنی حسین.. دلبر به تمام معنا! خوشبحال خدا که میخواهد تورا برای خودش ببرد و میتواند که ببرد! بلند شدیم و رفتیم به سمت خانه.. قرار شد فردا که میخواهیم برویم مشهد را ماه عسلمان حساب کنیم و وقتی برگشتیم برویم سر خانه زندگی خودمان که شهرستان و طبقه بالای خانه زهرا بود!! حسین میگفت نمیخواهد جهیزیه بخریم و آن خانه تکمیل است. فقط قرار شد در مشهد مقدار کمی وسایل موردنیازمان را بخریم.. چقدر خوب! 18 آبان 93 روز عقد ما باشد و 19 آبان بشود عروسیمان! واقعا این محرم چقدر برکت دارد.. رسیدیم خانه و خانواده هایمان آنجا منتظرمان بودند. نگاه میکردم ببینم چه کسانی آمده اند.. ریحانه بود اما دپرس! زهرا و ملیحه و خانواده شان! مادرم و مادر حسین.. پس خاله کو؟! مادرم را صدا زدم.. _مامان خاله کجاست؟! نمیبینمش.. _نیست! _یعنی چی نیست؟! _رفت سفر.. حالا ول کن خاله ات رو. خوش میگذره؟! لبخند زدم و با سرم تایید کردم! همچنان مهمان ها را دید زدم و مجدد ریحانه را دپرس دیدم! با اجازه از کنار حسین بلند شدم و ریحانه را کشیدم کنار.. _بیا اینجا ببینم.. _چیشده سمیرا؟! _تو چته؟! چرا انقدر درهمی؟ _چیزیم نیست عزیزم.. _دروغ نگو! میخوای بعد از هفت سال که رفیقیم نشناسمت؟ _چه زود هفت سال گذشت سمیرا.. یادته؟ روزی که من و زهرا توی کلاس تنها نشسته بودیم و حرف میزدیم یهو اومدی و گفتی میشه منم کنارتون بشینم؟ چقدر زود گذشت..اونجا بود که باهم آشنا شدیم! الان هرسه تامون ازدواج کردیم.. هرسه به افرادی که هدفشون شهادته! ریحانه وقفه ای کرد و نفس بلندی کشید و گفت: _سمیرا یادته گفتی خواب دیدی شوهرم شهید میشه؟! _اوهوم..خب؟ اشک هایش ریخت و با هق هق گفت: _فک کنم شهید شده.. قرار بود دیروز صبح بیاد اما ازش هیچ خبری نیست! سمیرا نمیخواستم روز عقدتت رو اینجوری با گریه هام خراب کنم اما واقعا حالم خوب نیست.. هرچی به قرارگاهشون زنگ میزنم جواب سربالا میدن گوشی خودشم خاموشه دارم دیوونه میشم.. بی هیچ حرفی درآغوشش گرفتم و او گریه هایش را روی شانه هایم رها کرد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
♦️شهید آوینی: "من بالے نمےخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم مےتواند مرا بہ آسمان ها ببرد " @chadoram
حال ای بانوی فاطمی تو هم اینگونه بگو: °/من هم بالے نمےخواهم بے شڪ با چادرم هم میتوانم مسافر آسمان باشم/• @Chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 دعوتنامه‌ها را خودمان نوشتیم. کارتهای را که توزیع می‌کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام کاظم، امام هادی و امام عسکری علیهم‌السلام و دعوتنامه‌ها را به عموی آقا مرتضی که راهی بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه‌ای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای خواندیم. 💠 چند شب قبل عروسی دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته‌اند، به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار شد و گفت: خوشا به حال شما! 🔴 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانوما توجه کنید👇👇 مقام معظم رهبری: حجاب به معنای پوشیدن سالم است؛ نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است. گاهی پوشش بانوان به جای اینکه آنان را از نگاه نامحرمان حفظ کند، به جهت تزیینات و جاذبه هایی که در دوخت، رنگ و مانند آن دارد، باعث جلب توجه نامحرم می شود و حال آنکه هدف از پوشش اسلامی کم شدن مفسده و نگاه آلوده مردان نامحرم به زنان و ایمن سازی اخلاقی و روانی جامعه است؛ بنابراین حتی اگر چادر هم به گونه ای تزیین شود که موجب جلب توجه نامحرم شود با پوشش اسلامی منافات دارد. پوشیدن هر گونه لباسی که به نظر عرف مهیج و موجب برانگیختن شهوت است و توجه نامحرم را جلب می کند، حرام است. مهیج یعنی نامحرم در این شرایط میل بیشتری به نگاه کردن پیدا می کند. لباس مهیج شامل کفش هم می شود؛ از این رو اگر بارنگ های تند و زننده باشد؛ باید از نامحرم پوشانده شود. @chadoram
✨❖✨ ✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟ گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم. کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی @chadoram
‍ ‍ 💐 همہ مےگویند: میان عده اے با ڪلاس امݪ بودن جرأتــ مےخواهد... 😒 اما☝️ من مےگویم: میان عده اے حرمتـ شڪن حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .😍 شیر زن! به خودتــ ببال 💪🏻 بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع چــادر مـ💚ـادر باشے... اللهم عجل لولیک الفرج❤️ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @chadoram
: 🍃هر کس خسته شده است، 🍃جمع کند برود! 🍃ما پای این انقلاب، نظام و خون شهدا ایستاده ایم @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌67 همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم گریه میکرد. سرش را بلند کردم و گفتم: _پاشو.. باتعجب و با چشمان سرخ نگاهم کرد..ادامه دادم: _پاشو برو دعای توسل بخون! مگه به من نمیگفتی جواب میده؟ حتی اگر نامزدت شهید شده باشه حداقل دلت رو آروم میکنه.. برو خونتون و کاری به من و عقد من نداشته باش.. لحظه ای وقف کردم و خیره به زمین گفتم: _میدونی امروزحسین چی به من گفت؟! _چی؟! _گفت ما باید انقدر قوی باشیم که مثل حضرت زینب هرسختی ای که دیدیم بگیم مارأیت الا جمیلا.. ما که هرچی سختی ببینیم به پای خانم حضرت زینب نمیرسه.. پس حداقل توی این سختی های کوچیک به ایشون اقتدا کنیم. من درحدی نیستم که بخوام چیزی از دین بهت یاد بدم ریحانه اما اینارو خودتون به من یاد دادین. پس عمل کنید بهش! ریحانه سکوت کرد و بعد بلند و شد و گفت: _ممنون که انقدر خوبی..به دوستی باهات افتخار میکنم. لبخندی زدم بلند شدم و درآغوشش گرفتم. زیر لب گفتم: _اونی که بیشتر افتخار میکنه به این قضیه منم! ریحانه را بدرقه کردم و رفت.. وقتی خواستم برگردم داخل حسین را دیدم که جلوی در ایستاده بود! رفتم نزدیک و با لبخند گفتم: _حالش خوب نبود فرستادمش بره.. _کار خوبی کردی..داشتم نگران میشدم،بریم داخل.. _بریم.. میان جمع بودم، کنار حسین بودم اما آرام و قرار نداشتم مدام با ناخن دستم ور میرفتم و داشتم ناخودآگاه دستم را زخم میکردم! ناگهان حسین گفت: _چت شده سمیرا؟! حالت خوب نیست.. _حسین؟ _جونم؟ _نامزد ریحانه چیشده؟ نگاه و لبخندش را گرفت و سرش را برد یک طرف دیگر.. سکوت را به جواب ترجیح داده بود. استرسم بیشتر شد و داشت اشکم در می آمد.. با التماس گفتم: _توروخدا بگو چیشده.. _هیییس قسم نده.میگم ولی الان وقتش نیست! به ناچار سکوت کردم. شب بود و هوا سرد شده بود..سفره شام را پهن کردند میلی نداشتم! تمام فکر و ذکرم ریحانه شده بود.. حالش را درک میکردم،،،درست مثل خود من بود وقتی که از حسین خبر نداشتم! به سختی لبخند میزدم که کسی حال درونم را نفهمد هرچند حسین کاملا میدانست! بعد از شام چند دقیقه ای من و حسین رفتیم توی اتاقم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک هایم ریخت! حسین سریع سرم را روی شانه اش گذاشت و سعی در آرام کردنم داشت: _سمیرا جان؟ خانمم؟ سمیرا...؟! گریه نکن حالم بد میشه... بخدا نامزد ریحانه حالش خوبه! نگاهش کردم و گفتم: _پس کجاست؟! _بیمارستان! _خب چرا اینو همون اول نگفتی که به ریحانه بگم و از دلشوره درش بیارم؟؟ _آخه... _آخه چی؟ _یکم وضعیتش ناجوره... با تعجب نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و گفت: _پاهاش قطع شدن... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
ذکر روز یکشنبه 👇 یا ذالجلال و الاکرام ❤️ 🔹۱۰۰مرتبه 🔹 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌68 چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کردم.. نه میتوانستم بیخیال باشم و نه میتوانستم در این زمان به هیچ چیز جز حسین که الان سهم من است فکر نکنم! بلند شدم کمی قدم زدم... بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمان بود رو به حسین گفتم: _بلند شو بریم.. _کجاااا؟! _بریم ریحانه رو ببریم توی بیمارستان ملاقات نامزدش. الان حتی دیدن نامزدش بدون پا هم آرومش میکنه... _با این سر و وضع؟! نگاهی به خودم انداختم و آهی کشیدم! _خب صورتمو میشورم و لباسمم عوض میکنم. به خانواده هاهم میگیم میخوایم بریم بیرون دیگه... حسین کلافه دست بر سرش گذاشت و سکوت کرد. رفتم روبرویش نشستم،دستانش را گرفتم و گفتم: _میدونم شب خوشیت رو خراب کردم ببخشید... جبران میکنم برات خواهش میکنم ناراحت نباش. بوسه ای روی دستانم زد و گفت: _ناراحت نیستم،،نگران دوستت هستم که نامزدشو با اون وضع ببینه... _بهتر از بیخبریه. نفس بلندی کشید و بلند شد. لباس هایمان را عوض کردیم و تا من مشغول پاک کردن آرایش روی صورتم بودم او هم رفت و به خانواده ها توضیح داد که میخواهیم برویم بیرون! بالاخره حاضر شدم و چادر مشکی ام را سر کردم و راه افتادیم سمت خانه ی ریحانه... توی راه که بودیم با ریحانه گرفتم: _الو سلام ریحانه جانم خوبی؟! _سلام عروس خانم..الحمدلله.توخوبی؟! _منم خوبم..ریحانه؟ آماده شو الان دارم میام دنبالت.. _الان؟ این وقت شب؟؟ خنگ شدی دختررر..تو الان باید با شوهرت باشی! _دارم با حسین میام دنبالت.میخوام ببرمت یه جایی.. مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی! _خیرباشه.. _خیره ان شاءالله فقط زود تند سریع آماده شو که اومدم.. بعد از گذشت یک ربع به خانه شان رسیدیم و ریحانه بیرون منتظر ایستاده بود.. سوار شد و راه افتادیم. ترس عجیبی داشت و مدام میپرسید: _سمیرا میشه بگی داریم کجا میریم؟! _نه چون یه شگفتانه است! کلافه شد و خیره به پنجره و خیابان شد تا که نزدیک به بیمارستان رسیدیم..باتعجب گفت: _سمیررررااا؟؟ چرا داریم میریم بیمارستان؟! چیزی شده؟! کسی حالش بد شده؟ _ای وای عجله نکن دختر الان میریم تو میفهمی! به اجبار سکوت میکرد ولی مشخص بود دارد از استرس اذیت میشود.. پیاده شدم و دستان یخ زده اش را گرفتم و همراه حسین رفتیم داخل.. حسین کمی جلوتر رفت تا آدرس اتاق امیرعلی را بپرسد.. ریحانه انگار که چیزی حدس بزند پاهایش شل میشود و خیلی آرام میگوید: _سمیرا نمیتونم راه برم..واسه امیرم اتفاقی افتاده آره؟! نمیتوانستم از او مخفی کنم ولی نمیخواستم به او بگویم چه شده تا خودش ببیند و درک کند! کلافه سکوت کردم و به زمین نشستم! ریحانه هم با من به زمین افتاد و گریه کرد: _سمیرا توروخدا بگو چی میدونی از امیرعلی؟! _حالش خوبه ریحانه انقدر گریه نکن. فقط... _فقط چییی؟! سمیرا جون به لبم کردی.. در همین حال حسین نزدیک آمد و اشاره کرد ببرمش داخل اتاق. _بلند شوخودت ببینش اصلا.. به سختی بلندش کردم و رفتیم داخل اتاق که ظاهرا همان اطرافمان بود. ریحانه تا نامزدش را روی تخت دید دوید سمتش و گریه کرد: _وااااییییی امیرعلی خدامرگم بده روتخت بیمارستان نبینمت خداروشکر که هنوز دارمت خداروشکر که سالمی.. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با گریه از اتاق بیرون زدم ریحانه ی بیچاره که نمیدانست شوهرش دیگر "پا" ندارد.. چند دقیقه ای بود که پشت در نشسته بودم که یک لحظه با صدای فریاد ریحانه و درخواست کمک امیرعلی ازجا برخواستم.. پرستار و پزشک سریع وارد اتاق شدند.. خدای من خودت رحم کن! چه شده است؟ بعد از چند دقیقه پرستاران را دیدم مریضی را روی تخت روان ازتاق بیرون می آورند..خوب دقت کردم! یا حسین! این که ریحانه است.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
😯 🔴 ما همش میایم از مزایای حجاب میگیم یا درمورد حد و حدودش حرف میزنیم! ✅ ولی بیاین اینبار متفاوت عمل کنیم! 🔺این بار اسلام رو به شیوه‌ی دیگه کنیم 😊 ✅ خانومهای با حجاب! شما نماینده‌ی حجاب زهرایی و اسلام هستین!😊 🔺بیاین از این به بعد جوری با بدحجاب ها کنین، که مجذوب شما بشن!😍 ❌ (نه اینکه قربون صدقشون بریدا!!!😉)❌نـــــه ✅ ولی جوری باشین که به حس و حال شما بخورن و آرزو کنن مثل شما باشن! 😇 به نظرتون الان چندتاشون آرزو میکنن مثل شما باشن⁉️ 😔 ❌چون ما قبل و بعد مسلمونیمون خوبتر نشدیم که هیچ؛ گاهی بدتر شدیم!!😞 👤به قول استاد پناهیان : ، ! 🔴 گاهی بداخلاقی ما باحجابها ، و قضاوت کردنای عجولانه‌ی ما؛ ⚖ باعث میشه همه از دین زده بشن ! 😨 و پیش خودشون بگن : این بود اسلامی که میگفتن؟!😕😒 ✅ بیاین درست بشیم ! طوری باشیم، طوری برخورد کنیم، که ببیننمون! 😇 ✅ اون موقعست که تازه داریم تبلیغ حجاب میکنیم !😊 ✅فقط باید صبور باشیم و توکل کنیم بر خدا و ازش بخوایم تو راه هدایت کردن دیگران، خودمون از راه مستقیم منحرف نشیم... ✅🔔 ! ❌ لازم نیست حتما مستقیم تبلیغ کنیم! ❌ این روش معمولا بازخورد نداره . . . ❌کسی که نگاهش به حجاب منفیه گاهی با تبلیغ مستقیم زده‌تر میشه!☹️ ❌ (این راه واسه اینا جواب نمیده) ✅ ولی اینقدر خوب کنین و و باشید که ذهنیت خوب در مورد به وجود بیاد!😃 ✅ طوری که هر وقت اسم محجبه میاد،😊 یه حس خوب بهشون دست بده!😍 ✅حس کنن که دارن به یکی از مقربان درگاه خدا فکر میکنن !😇 🌸 @chadoram
‌ چادری بودنت را مسخره میکنند؟😔 چه کسانی؟ کسانی که خودشون را عروسک دیگران کرده اند؟😒 این را بدان ☝️ شهید رستمی به من و تو اینگونه خطاب کرد🗣 به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان میدهم که، حجاب را،حجاب را،حجاب را، رعایت کنید. 🙏 حال تو به من بگو 😳 حرف های انها که برای خود ارزشی قائل نیستند برایت مهم تر است یا حرف شهیدی که به خاطر حفظ حجاب تو را به مادرمان زهرا(س) قسم داده است... 😔 چادر یعنی پاکی! 😍 و چه چیزی برتر از پاکی؟☺ ️ 🎄🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🎄 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لباسۍ فاخر به تن ڪرده ای... از جنس حیاء با،بوۍزهراۍاطهر... این نه یڪ لباس ساده بلڪه بندبند را فرشتہ ها👼 بافته اند..♥️ سیاه تو در محشر رو سفیدت میڪند😍👌 @chadoram
شـهـدا از خواب و خوراک افتادند تا دنیا خوابمان نڪند... و این است معناے مردانگے... اے ڪاش مردانہ قدر مردانگے هایشان را بدانیم .. @chadoram
یعنی آرامش درون❤️ فرق نمیکند خانم باشی یا آقا، 🌸حجاب زن ومرد ،پول وثروت ،ومدرک ومنصب نمیشناسد...، حجاب درک و شعور ،حیا و عفت وسلامتی روح وروان میشناسد، کسانی که از عقل وشعور، حُجب وحیا ودرک بالا و آرامش روان برخوردارند حجاب دارند. ✅حجاب یعنی درک موقعیت وفهم پوشش،یعنی فهمیدن اینکه کجا ، کی و در برابر چه کسی خودت را بپوشانی؟؟👌🌸 👇👇👇👇👇👇 @chadoram
🔶 پوشش اصیل بانوان ایرانی، قبل از اسلام ❓ پوشش اصيل بانوان ایرانی قبل از اسلام چگونه بوده است؟ ✍️ پاسخ اجمالی: 🔸 مطالعه پوشش بانوان دوره های گوناگون تاریخ ایران پیش از اسلام نشان می دهد که زنان ایرانی لباس های پوشیده داشتند و حیا و عفاف خصوصیت ذاتی این زنان حتی پیش از ورود اسلام بوده است. حیا و عفافی که عامل مهمی در پذیرش حکم شرعی «حجاب» بعد از ورود اسلام به ایران بود. 🔸 در ميان اقوام و تمدن های عهد‌ باستان‌، پوشش زن ايرانی در مقايسه با پوشش تمدن های ديگر کامل تر است. از اين رو، در هـيچ کتيبه ای نمي توان زن ايرانی را‌ با سر برهنه مشاهده کرد‌. در‌ تمامی مواردی کـه از زنان در شاهنامه نام برده شده، سخن از پوشیدگی، اصالت، پاکی، راستی و نمونه کامل زنـانگی آنان است‌. 🔸 مـجسمه ها و نـقش های برجسته و تصاویری که از دوره های مختلف ایران قبل از‌ اسلام برجا مانده، همه نـشان مـی دهد که هم پوشاک مردان و هم پوشاک زنان‌ بلند و گشاد است. در ایران باستان‌ تمام‌ زنان سرپوشی بر سـر داشـتند و این همان روسری یا حجابی است کـه زنـان زرتشـتی حـتی امروز هـم بـرای رفتن به آتشکده‌ از‌ آن استفاده می نمایند... ______________ @chadoram