مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت69 وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کرد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت70
ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و من گریه کنان
به دنبالش بودم تا اورا داخل یک اتاق بردند.
سرمی به او وصل کردند و درنهایت رفتم بالای سرش
و اشک میریختم..
حسین آمد کنارم و گفت:
_عجب شب عقدی داشتیم!
با حالت شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:
_میدونم مقصرش منم اما اگر تو این شرایط
به فریاد دوستم نرسم کی برسم؟
ریحانه برای من از یه دوست بیشتره..
ریحانه کسیه که باعث شد اعتقادات مذهبی
توی ذهن من جرقه بخوره.
کسیه که همیشه کمکم کرد و به این که
من اصلا شبیهش نبودم کاری نداشت...
حسین لبخند زد و دستانش را بالا برد و گفت:
_ما تسلیم فرمانده..هرچی شما بخوای!
در میان اشک هایم خنده ای زدم.
بعد از چند دقیقه حسین گفت:
_من میرم بیرون یه کیکی چیزی بگیرم بیارم واست
ضعف کردی کامل مشخصه!
_دستت درد نکنه من خوبم..
_خوب که نیستی لازم نیست قایمش کنی.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
او رفت و بعد از چند دقیقه ریحانه بهوش آمد.
با صدایی که انگار ازته چاه شنیده میشد گفت:
_سمیرا بدبخت شدم..
اخمی کردم و گفتم:
_خدانکنه..تو الان خیلیم خوشبختی فقط داری الکی خودتو اذیت میکنی. حرف مفت نزن دیگه!
_شوهرم پا نداره دیگه سمیرا..
_ریحانه خجالت بکش!
اصلا ازت انتظار نداشتم اینجور باشی!
تو که میگفتی ما عقیده مون اینه و در راه خدا میدیم
و با خدا معامله میکنیم، پس چیشد؟!
به این زودی از حرفت پا پس کشیدی؟!
انقدر اعتقادات ضعیف بود؟
تو که ازخدات بود شوهرت شهید بشه..
ریحانه سکوت کرده بود و حرفی برای گفتن نداشت..
بعد از چند دقیقه گفت:
_منظورم این نبود..
_منظورت هرچی بود! تو الان کفر نعمت کردی..
سرشب هم بهت گفتم من در حدی نیستم که
بخوام بهت درس اخلاق بدم..من همه اینا رو
از خودشخص تو یاد گرفتم!
چیزی که ازت انتظار داشتم این نبود..
میدانم کمی با رفیقم تند برخورد کردم اما لازم بود!
باید تلنگر میخورد تا شوهرش را بدون پا بازهم بپذیرد!
ریحانه کلافه و ناراحت گفت:
_ببخشید اشتباه کردم حق باتوعه.
_ازمن معذرت خواهی نکن.
برو خداروشکر کن که همسر یک جانبازی..
شوهرتو که دلش نخواسته از عمد پاهاشو از دست بده
برای دفاع از حضرت زینب داد.
افتخار کن که شوهرت یک #عباس برای حضرت زینبه.
_چقدر قشنگ حرف میزنی سمیرا..
خوشبحال حسین که تورو داره!
و در همین حال حسین وارد اتاق شد و باخنده گفت:
_به انتخاب من شک داشتین؟!
و سه تایی خندیدیم و حسین کیک و آبمیوه ای
که برای من و ریحانه خریده بود را به دستم داد..
در حین خوردن کیک و آبمیوه انگار که اتفاقی افتاده باشد هین بلندی کشیدم و رو به ریحانه گفتم:
_راستییییییی، زود خوب شو که فردا داریم میریم مشهد!
_من نمیام..
_بیخود!
_شوهرم اینجاست نمیتونم ولش کنم.
اون الان ببشتر از هرچیز به من نیاز داره..
_آره درست میگی..خوشم اومد دختر عاقلی شدی!
_عاقل بودیم شما مارو از بالا نگاه میکردی متوجه نمیشدی!
_سرم بهت زدن انگار حالت خوب شده باز شیطنتت گل کرده
و هردو باهم خندیدیم..
حدود ساعت یک و نیم بود که سرم ریحانه
تمام شد و او رفت داخل اتاق کنار نامزدش
و زنگ زد به خانواده اش تا بیایند کنارش...
و ماهم خداحافظی کردیم و رفتیم..
چه صبحی بشود فردا!
باخودم گفتم:
اے امامی که میگن رئوفی دارم میام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram