✨❖✨
✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت:
چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
@chadoram
#چادرانه 💐
همہ مےگویند:
میان عده اے با ڪلاس
امݪ بودن جرأتــ مےخواهد... 😒
اما☝️ من مےگویم:
میان عده اے حرمتـ شڪن
حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .😍
شیر زن!
به خودتــ ببال 💪🏻
بدان که از میان عدهے ڪثیرے
لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع
چــادر مـ💚ـادر باشے...
اللهم عجل لولیک الفرج❤️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@chadoram
#شهید_حسن_باقری:
🍃هر کس خسته شده است،
🍃جمع کند برود!
🍃ما پای این انقلاب، نظام و خون شهدا ایستاده ایم
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت67 همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت68
چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم گریه میکرد.
سرش را بلند کردم و گفتم:
_پاشو..
باتعجب و با چشمان سرخ نگاهم کرد..ادامه دادم:
_پاشو برو دعای توسل بخون!
مگه به من نمیگفتی جواب میده؟
حتی اگر نامزدت شهید شده باشه حداقل دلت رو آروم میکنه..
برو خونتون و کاری به من و عقد من نداشته باش..
لحظه ای وقف کردم و خیره به زمین گفتم:
_میدونی امروزحسین چی به من گفت؟!
_چی؟!
_گفت ما باید انقدر قوی باشیم که مثل حضرت زینب
هرسختی ای که دیدیم بگیم مارأیت الا جمیلا..
ما که هرچی سختی ببینیم به پای خانم حضرت زینب نمیرسه..
پس حداقل توی این سختی های کوچیک به ایشون اقتدا کنیم.
من درحدی نیستم که بخوام چیزی از دین بهت یاد بدم ریحانه
اما اینارو خودتون به من یاد دادین.
پس عمل کنید بهش!
ریحانه سکوت کرد و بعد بلند و شد و گفت:
_ممنون که انقدر خوبی..به دوستی باهات افتخار میکنم.
لبخندی زدم بلند شدم و درآغوشش گرفتم.
زیر لب گفتم:
_اونی که بیشتر افتخار میکنه به این قضیه منم!
ریحانه را بدرقه کردم و رفت..
وقتی خواستم برگردم داخل حسین را دیدم که جلوی
در ایستاده بود!
رفتم نزدیک و با لبخند گفتم:
_حالش خوب نبود فرستادمش بره..
_کار خوبی کردی..داشتم نگران میشدم،بریم داخل..
_بریم..
میان جمع بودم، کنار حسین بودم اما آرام و قرار نداشتم
مدام با ناخن دستم ور میرفتم و داشتم ناخودآگاه دستم
را زخم میکردم!
ناگهان حسین گفت:
_چت شده سمیرا؟! حالت خوب نیست..
_حسین؟
_جونم؟
_نامزد ریحانه چیشده؟
نگاه و لبخندش را گرفت و سرش را برد یک طرف دیگر..
سکوت را به جواب ترجیح داده بود.
استرسم بیشتر شد و داشت اشکم در می آمد..
با التماس گفتم:
_توروخدا بگو چیشده..
_هیییس قسم نده.میگم ولی الان وقتش نیست!
به ناچار سکوت کردم.
شب بود و هوا سرد شده بود..سفره شام را پهن کردند
میلی نداشتم! تمام فکر و ذکرم ریحانه شده بود..
حالش را درک میکردم،،،درست مثل خود من بود
وقتی که از حسین خبر نداشتم!
به سختی لبخند میزدم که کسی حال درونم را نفهمد
هرچند حسین کاملا میدانست!
بعد از شام چند دقیقه ای من و حسین رفتیم توی اتاقم.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک هایم ریخت!
حسین سریع سرم را روی شانه اش گذاشت و
سعی در آرام کردنم داشت:
_سمیرا جان؟
خانمم؟
سمیرا...؟!
گریه نکن حالم بد میشه...
بخدا نامزد ریحانه حالش خوبه!
نگاهش کردم و گفتم:
_پس کجاست؟!
_بیمارستان!
_خب چرا اینو همون اول نگفتی که به ریحانه بگم
و از دلشوره درش بیارم؟؟
_آخه...
_آخه چی؟
_یکم وضعیتش ناجوره...
با تعجب نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و گفت:
_پاهاش قطع شدن...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت68 چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت69
وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کردم..
نه میتوانستم بیخیال باشم و نه میتوانستم در این زمان به هیچ چیز جز حسین که الان سهم من است فکر نکنم!
بلند شدم کمی قدم زدم...
بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمان بود رو به حسین گفتم:
_بلند شو بریم..
_کجاااا؟!
_بریم ریحانه رو ببریم توی بیمارستان ملاقات نامزدش.
الان حتی دیدن نامزدش بدون پا هم آرومش میکنه...
_با این سر و وضع؟!
نگاهی به خودم انداختم و آهی کشیدم!
_خب صورتمو میشورم و لباسمم عوض میکنم.
به خانواده هاهم میگیم میخوایم بریم بیرون دیگه...
حسین کلافه دست بر سرش گذاشت و سکوت کرد.
رفتم روبرویش نشستم،دستانش را گرفتم و گفتم:
_میدونم شب خوشیت رو خراب کردم ببخشید...
جبران میکنم برات خواهش میکنم ناراحت نباش.
بوسه ای روی دستانم زد و گفت:
_ناراحت نیستم،،نگران دوستت هستم
که نامزدشو با اون وضع ببینه...
_بهتر از بیخبریه.
نفس بلندی کشید و بلند شد. لباس هایمان را عوض کردیم
و تا من مشغول پاک کردن آرایش روی صورتم بودم او هم
رفت و به خانواده ها توضیح داد که میخواهیم برویم بیرون!
بالاخره حاضر شدم و چادر مشکی ام را سر کردم و راه افتادیم سمت خانه ی ریحانه...
توی راه که بودیم با ریحانه گرفتم:
_الو سلام ریحانه جانم خوبی؟!
_سلام عروس خانم..الحمدلله.توخوبی؟!
_منم خوبم..ریحانه؟ آماده شو الان دارم میام دنبالت..
_الان؟ این وقت شب؟؟ خنگ شدی دختررر..تو الان باید با شوهرت باشی!
_دارم با حسین میام دنبالت.میخوام ببرمت یه جایی..
مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی!
_خیرباشه..
_خیره ان شاءالله فقط زود تند سریع آماده شو که اومدم..
بعد از گذشت یک ربع به خانه شان رسیدیم و ریحانه
بیرون منتظر ایستاده بود..
سوار شد و راه افتادیم. ترس عجیبی داشت و مدام میپرسید:
_سمیرا میشه بگی داریم کجا میریم؟!
_نه چون یه شگفتانه است!
کلافه شد و خیره به پنجره و خیابان شد تا که نزدیک
به بیمارستان رسیدیم..باتعجب گفت:
_سمیررررااا؟؟ چرا داریم میریم بیمارستان؟!
چیزی شده؟! کسی حالش بد شده؟
_ای وای عجله نکن دختر الان میریم تو میفهمی!
به اجبار سکوت میکرد ولی مشخص
بود دارد از استرس اذیت میشود..
پیاده شدم و دستان یخ زده اش را گرفتم
و همراه حسین رفتیم داخل..
حسین کمی جلوتر رفت تا آدرس اتاق امیرعلی را بپرسد..
ریحانه انگار که چیزی حدس بزند پاهایش شل میشود
و خیلی آرام میگوید:
_سمیرا نمیتونم راه برم..واسه امیرم اتفاقی افتاده آره؟!
نمیتوانستم از او مخفی کنم ولی نمیخواستم به او بگویم چه شده تا خودش ببیند و درک کند!
کلافه سکوت کردم و به زمین نشستم!
ریحانه هم با من به زمین افتاد و گریه کرد:
_سمیرا توروخدا بگو چی میدونی از امیرعلی؟!
_حالش خوبه ریحانه انقدر گریه نکن. فقط...
_فقط چییی؟! سمیرا جون به لبم کردی..
در همین حال حسین نزدیک آمد و
اشاره کرد ببرمش داخل اتاق.
_بلند شوخودت ببینش اصلا..
به سختی بلندش کردم و رفتیم داخل
اتاق که ظاهرا همان اطرافمان بود.
ریحانه تا نامزدش را روی تخت دید دوید سمتش و گریه کرد:
_وااااییییی امیرعلی خدامرگم بده روتخت بیمارستان نبینمت
خداروشکر که هنوز دارمت خداروشکر که سالمی..
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با گریه از اتاق بیرون زدم
ریحانه ی بیچاره که نمیدانست شوهرش دیگر "پا" ندارد..
چند دقیقه ای بود که پشت در نشسته بودم که یک لحظه
با صدای فریاد ریحانه و درخواست کمک امیرعلی ازجا برخواستم..
پرستار و پزشک سریع وارد اتاق شدند..
خدای من خودت رحم کن! چه شده است؟
بعد از چند دقیقه پرستاران را دیدم مریضی را روی تخت روان ازتاق بیرون می آورند..خوب دقت کردم!
یا حسین! این که ریحانه است..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
✍ #بهترین_شیوه_تبلیغ_حجاب 😯
🔴 ما همش میایم از مزایای حجاب میگیم یا درمورد حد و حدودش حرف میزنیم!
✅ ولی بیاین اینبار متفاوت عمل کنیم!
🔺این بار اسلام رو به شیوهی دیگه #تبلیغ کنیم 😊
✅ خانومهای با حجاب! شما نمایندهی حجاب زهرایی و اسلام هستین!😊
🔺بیاین از این به بعد جوری با بدحجاب ها #رفتار کنین، که مجذوب شما بشن!😍
❌ (نه اینکه قربون صدقشون بریدا!!!😉)❌نـــــه
✅ ولی جوری باشین که به حس و حال شما #غبطه بخورن و آرزو کنن مثل شما باشن! 😇
به نظرتون الان چندتاشون آرزو میکنن مثل شما باشن⁉️ 😔
❌چون ما قبل و بعد مسلمونیمون خوبتر نشدیم که هیچ؛ گاهی بدتر شدیم!!😞
👤به قول استاد پناهیان : #تا_خوبها_خوبتر_نشن ، #بدها_خوب_نمیشن !
🔴 گاهی بداخلاقی ما باحجابها ، و قضاوت کردنای عجولانهی ما؛ ⚖ باعث میشه همه از دین زده بشن ! 😨 و پیش خودشون بگن : این بود اسلامی که میگفتن؟!😕😒
✅ بیاین درست بشیم ! طوری باشیم، طوری برخورد کنیم، که #فرشته ببیننمون! 😇
✅ اون موقعست که تازه داریم تبلیغ حجاب میکنیم !😊
✅فقط باید صبور باشیم و توکل کنیم بر خدا و ازش بخوایم تو راه هدایت کردن دیگران، خودمون از راه مستقیم منحرف نشیم...
✅🔔 #از_همین_امروز_شروع_کنیم!
❌ لازم نیست حتما مستقیم تبلیغ کنیم!
❌ این روش معمولا بازخورد نداره . . .
❌کسی که نگاهش به حجاب منفیه گاهی با تبلیغ مستقیم زدهتر میشه!☹️
❌ (این راه واسه اینا جواب نمیده)
✅ ولی اینقدر خوب #برخورد کنین و #نورانی و #معنوی باشید که ذهنیت خوب در مورد #محجبه_ها به وجود بیاد!😃
✅ طوری که هر وقت اسم محجبه میاد،😊 یه حس خوب بهشون دست بده!😍
✅حس کنن که دارن به یکی از مقربان درگاه خدا فکر میکنن !😇
#تبلیغ_حجاب_به_شیوه_غیر_مستقیم
🌸 @chadoram
چادری بودنت را مسخره میکنند؟😔
چه کسانی؟
کسانی که خودشون را عروسک دیگران کرده اند؟😒
این را بدان ☝️
شهید رستمی به من و تو اینگونه خطاب کرد🗣
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان میدهم که، حجاب را،حجاب را،حجاب را، رعایت کنید. 🙏
حال تو به من بگو 😳
حرف های انها که برای خود ارزشی قائل نیستند برایت مهم تر است یا حرف شهیدی که به خاطر حفظ حجاب تو را به مادرمان زهرا(س) قسم داده است... 😔
چادر یعنی پاکی! 😍
و چه چیزی برتر از پاکی؟☺
️
🎄🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🎄
@chadoram
لباسۍ فاخر به تن ڪرده ای...
از جنس حیاء
با،بوۍزهراۍاطهر...
این نه یڪ لباس ساده
بلڪه بندبند را فرشتہ ها👼
بافته اند..♥️
#چاڋر سیاه تو در محشر رو سفیدت میڪند😍👌
#بانو_چاڋرۍ
@chadoram
شـهـدا از خواب
و خوراک افتادند
تا دنیا خوابمان نڪند...
و این است معناے مردانگے...
اے ڪاش مردانہ
قدر مردانگے هایشان را بدانیم ..
@chadoram
#حجاب یعنی آرامش درون❤️
فرق نمیکند خانم باشی یا آقا،
🌸حجاب زن ومرد ،پول وثروت ،ومدرک ومنصب نمیشناسد...،
حجاب درک و شعور ،حیا و عفت وسلامتی روح وروان میشناسد،
کسانی که از عقل وشعور، حُجب وحیا ودرک بالا و آرامش روان برخوردارند حجاب دارند.
✅حجاب یعنی درک موقعیت وفهم پوشش،یعنی فهمیدن اینکه کجا ، کی و در برابر چه کسی خودت را بپوشانی؟؟👌🌸
#حجاب_فاطمی
👇👇👇👇👇👇
@chadoram
🔶 پوشش اصیل بانوان ایرانی، قبل از اسلام
❓ پوشش اصيل بانوان ایرانی قبل از اسلام چگونه بوده است؟
✍️ پاسخ اجمالی:
🔸 مطالعه پوشش بانوان دوره های گوناگون تاریخ ایران پیش از اسلام نشان می دهد که زنان ایرانی لباس های پوشیده داشتند و حیا و عفاف خصوصیت ذاتی این زنان حتی پیش از ورود اسلام بوده است. حیا و عفافی که عامل مهمی در پذیرش حکم شرعی «حجاب» بعد از ورود اسلام به ایران بود.
🔸 در ميان اقوام و تمدن های عهد باستان، پوشش زن ايرانی در مقايسه با پوشش تمدن های ديگر کامل تر است. از اين رو، در هـيچ کتيبه ای نمي توان زن ايرانی را با سر برهنه مشاهده کرد. در تمامی مواردی کـه از زنان در شاهنامه نام برده شده، سخن از پوشیدگی، اصالت، پاکی، راستی و نمونه کامل زنـانگی آنان است.
🔸 مـجسمه ها و نـقش های برجسته و تصاویری که از دوره های مختلف ایران قبل از اسلام برجا مانده، همه نـشان مـی دهد که هم پوشاک مردان و هم پوشاک زنان بلند و گشاد است. در ایران باستان تمام زنان سرپوشی بر سـر داشـتند و این همان روسری یا حجابی است کـه زنـان زرتشـتی حـتی امروز هـم بـرای رفتن به آتشکده از آن استفاده می نمایند...
______________
@chadoram
🍂بعضیها میگویند: #حجاب حس زیباییطلبی انسان را میمیراند❗️
👈اما در حدیثی از امام صادق"علیه السلام" آمده که؛ "خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ولی این زیبایی باید از راه #حلال باشد" (۱)
🍃امام علی"علیه السلام" میفرماید: "حجاب زیبایی زن را پایدار میسازد"(۲)
👈زیبایی انسان فقط به زیباییهای ظاهری او محدود نمیشود.
"زن" تن نیست❌
✅چه بسیار زنانی که در طول تاریخ ظاهر زیبایی نداشتند یا کسی از زیباییهای ظاهری آنها آگاه نشد ولی خود، زیباییها و ارزشهای والای انسانی را در جهان آفریدند.👌👏👏
۱. مکارم الاخلاق: ۱۸۱
۲. غررالحکم و دررالکلم
#مدافعان_حجاب_و_حیا
#حجاب_فاطمی
👇👇👇👇👇👇
@chadoram
🔻راهی برای کاهش مادران خوب و از بین بردن استقلال کشور
🔹 نظام سلطه از هر کاری که بتواند زن را از یک مادر خوب بودن باز بدارد استقبال میکند. چون یک مادر خوب میتواند یک مادرشهید باشد. بی حجابی میتواند تعداد مادران خوب را کم کند.
🔹زن، مادر میهن است و فقط مادران خوب باعث استقلال یک کشورند.
👤 علیرضا پناهیان
@Chadoram
#گاهی_یڪ_تلنگر_ڪافیست
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه عڪس شهدا رو بہ دیوار اتاقم چسبوندم ،
ولی بہ دیوار دلم نہ !
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه اتیڪت خادم الشهدا و ... رو بہ سینہ م میچسبونم ،
اما " خادم پدر و مادر " خودم نیستم !
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست ،
ولی توی خونہ خودمون هیچ ڪاری انجام نمیدم !
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه برای مادرای شهدا اشڪ میریزم.
اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمیڪنم !
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه فقط رفتن شهدا رو میبینم ،
ولی " شهیدانہ زیستنشون " رو نہ !
🔺شهدا شرمندهایم ڪه مدام شرمنده ایم ...!
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت69 وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کرد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت70
ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و من گریه کنان
به دنبالش بودم تا اورا داخل یک اتاق بردند.
سرمی به او وصل کردند و درنهایت رفتم بالای سرش
و اشک میریختم..
حسین آمد کنارم و گفت:
_عجب شب عقدی داشتیم!
با حالت شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:
_میدونم مقصرش منم اما اگر تو این شرایط
به فریاد دوستم نرسم کی برسم؟
ریحانه برای من از یه دوست بیشتره..
ریحانه کسیه که باعث شد اعتقادات مذهبی
توی ذهن من جرقه بخوره.
کسیه که همیشه کمکم کرد و به این که
من اصلا شبیهش نبودم کاری نداشت...
حسین لبخند زد و دستانش را بالا برد و گفت:
_ما تسلیم فرمانده..هرچی شما بخوای!
در میان اشک هایم خنده ای زدم.
بعد از چند دقیقه حسین گفت:
_من میرم بیرون یه کیکی چیزی بگیرم بیارم واست
ضعف کردی کامل مشخصه!
_دستت درد نکنه من خوبم..
_خوب که نیستی لازم نیست قایمش کنی.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
او رفت و بعد از چند دقیقه ریحانه بهوش آمد.
با صدایی که انگار ازته چاه شنیده میشد گفت:
_سمیرا بدبخت شدم..
اخمی کردم و گفتم:
_خدانکنه..تو الان خیلیم خوشبختی فقط داری الکی خودتو اذیت میکنی. حرف مفت نزن دیگه!
_شوهرم پا نداره دیگه سمیرا..
_ریحانه خجالت بکش!
اصلا ازت انتظار نداشتم اینجور باشی!
تو که میگفتی ما عقیده مون اینه و در راه خدا میدیم
و با خدا معامله میکنیم، پس چیشد؟!
به این زودی از حرفت پا پس کشیدی؟!
انقدر اعتقادات ضعیف بود؟
تو که ازخدات بود شوهرت شهید بشه..
ریحانه سکوت کرده بود و حرفی برای گفتن نداشت..
بعد از چند دقیقه گفت:
_منظورم این نبود..
_منظورت هرچی بود! تو الان کفر نعمت کردی..
سرشب هم بهت گفتم من در حدی نیستم که
بخوام بهت درس اخلاق بدم..من همه اینا رو
از خودشخص تو یاد گرفتم!
چیزی که ازت انتظار داشتم این نبود..
میدانم کمی با رفیقم تند برخورد کردم اما لازم بود!
باید تلنگر میخورد تا شوهرش را بدون پا بازهم بپذیرد!
ریحانه کلافه و ناراحت گفت:
_ببخشید اشتباه کردم حق باتوعه.
_ازمن معذرت خواهی نکن.
برو خداروشکر کن که همسر یک جانبازی..
شوهرتو که دلش نخواسته از عمد پاهاشو از دست بده
برای دفاع از حضرت زینب داد.
افتخار کن که شوهرت یک #عباس برای حضرت زینبه.
_چقدر قشنگ حرف میزنی سمیرا..
خوشبحال حسین که تورو داره!
و در همین حال حسین وارد اتاق شد و باخنده گفت:
_به انتخاب من شک داشتین؟!
و سه تایی خندیدیم و حسین کیک و آبمیوه ای
که برای من و ریحانه خریده بود را به دستم داد..
در حین خوردن کیک و آبمیوه انگار که اتفاقی افتاده باشد هین بلندی کشیدم و رو به ریحانه گفتم:
_راستییییییی، زود خوب شو که فردا داریم میریم مشهد!
_من نمیام..
_بیخود!
_شوهرم اینجاست نمیتونم ولش کنم.
اون الان ببشتر از هرچیز به من نیاز داره..
_آره درست میگی..خوشم اومد دختر عاقلی شدی!
_عاقل بودیم شما مارو از بالا نگاه میکردی متوجه نمیشدی!
_سرم بهت زدن انگار حالت خوب شده باز شیطنتت گل کرده
و هردو باهم خندیدیم..
حدود ساعت یک و نیم بود که سرم ریحانه
تمام شد و او رفت داخل اتاق کنار نامزدش
و زنگ زد به خانواده اش تا بیایند کنارش...
و ماهم خداحافظی کردیم و رفتیم..
چه صبحی بشود فردا!
باخودم گفتم:
اے امامی که میگن رئوفی دارم میام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#یاابنالحسن
عاقبت روی نهان تو عیان خواهد شد❤️
عالم پیر بہ یڪباره جوان خواهد شد
" مهدیہ " اسم مڪان است ولی میدانم🌸
روزگاری برسد اسم " زمان " خواهد شد🌺
👇👇👇👇👇
@chadoram
•| #زیأرٺنأمہـ_شہدأ{📖}
•
السَّلامُ عَلَیکـُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَـهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصــَارَ دیـــــــنِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصــــــارَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصـارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنـصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ
نِسآءِ العالَمیـنَ،اَلسَّلامُ عَلَیکُم یااَنصارَ
اَبی مُحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِــیٍّ الوَلِیِّ
النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبـی
عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُــم وَ اُمّی طِبتُم، وَ
طابَــــتِ الاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنتُـــــم
و َفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنــتُ
مَعَکُــــم فَاَفـــــــــــــــــُوز َمَعَکُـــــــم
#روزٺــون_شهدایـــی
@chadoram
به دختر خانمها میگیم حجاب !
میگن خب پسرا نگاه نکنن!!!
به آقا پسرها میگیم نـــــ👀ـــــگاه !
میگن خب دخترا اینجوری نگردن!!!😒
من میگم:
من اگر برخیزم ...🚶
تو اگر برخیزی ... 🏃
⬅️همه بر میخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
🚫چه کسی برخیزد؟؟؟
┘◀️تغییر را از خودمان شروع کنیم➡️
@chadoram
#گاهی_یڪ_تلنگر_ڪافیست
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه عڪس شهدا رو بہ دیوار اتاقم چسبوندم ،
ولی بہ دیوار دلم نہ !
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه اتیڪت خادم الشهدا و ... رو بہ سینہ م میچسبونم ،
اما " خادم پدر و مادر " خودم نیستم !
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست ،
ولی توی خونہ خودمون هیچ ڪاری انجام نمیدم !
🔹#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه برای مادرای شهدا اشڪ میریزم.
اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمیڪنم !
🔸#میترسم_از_خودم ...
•زمانی ڪه فقط رفتن شهدا رو میبینم ،
ولی " شهیدانہ زیستنشون " رو نہ !
🔺شهدا شرمندهایم ڪه مدام شرمنده ایم ...!
@chadoram
مادرے بہ دخترش گفت: مواظب باش وقتے راہ میرے قدمهات رو ڪجا میذارے!
دخترش جواب داد: شما مواظب باشین قدمهاتون رو ڪجا میذارید چون من
پا جاے پاے شما میذارم😊
ثمرہ ے مادر خوب، دخترہ خوبه🌸
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت70 ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و م
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت71
شب را تا صبح بیدار بودم و با کمک حسین
مشغول آماده کردن وسایلمان و لیست کردن
خریدهایمان بودم و باهم حرف میزدیم..
ناگهان دست از کار کشیدم و رو به حسین گفتم:
_حسین؟!
_جون دلم؟
_جونت سلامت حضرت یار...
میگم که واسه زیارت اعمال خاصی باید انجام بدیم؟
_یه سری اعمال هستن که اکثرا مستحبی ان.
_یعنی چی؟
_یعنی بهتر که انجام بدی.
مثل غسل زیارت پیش از رفتن به حرم.
بعدش اونجا زیارت مخصوص امام رضا رو میخونیم.
نماز زیارت داریم که دو رکعته و به هرتعداد
و به نیت هرکسی خواستی میتونی بخونی
یعنی میشه زیارت به نیابت!
_آها..
باید اونجا کمکم کنی من تاحالا زیارت نرفتم.
_چشم خانم.
تا اذان صبح بیدار بودیم..
اذان را که گفتند دوتایی باهم نماز خواندیم و بعد
حسین رفت خانه ی خاله اش تا مادرش و زهرا و ملیحه را
بیاورد اینجا تا باهم برویم سمت حسینیه که حرکت از آنجاست..
در این فاصله من لباسم را پوشیدم و روسری نو
و چادر را سر کردم و منتظر آمدنش ماندم.
حدود ساعت 6 صبح بود که حسین آمد ولی تنها!
با نگرانی جلو رفتم و گفتم:
_چرا تنهایی؟ پس بقیه کو؟
_مادرم گفت نمیاد..
_چرررررااااا؟؟؟
_میخواد با خاله و دخترخاله برن شهرستان
خونه رو برای برگشت ما آماده کنن.
_ای بابا..خب خودمون میرفتیم باهم دیگه درستش میکردیم
چرا گذاشتی اونا به زحمت بیوفتن؟
_والا منم بهشون همینو گفتم اما قبول نکردن..
_پس زهرا کو؟!
_اونم گفت میخواد بره شهرستان
انگار خبر دادن داداش رضا داره میاد..
_آها خب بسلامتی..
چه یهویی تنها شدیم واسه مشهد!
_خب الان دیگه واقعا میشه شبیه یه ماه عسل دونفره!
_بله انگار..
حالا این حرفا رو ول کن بیا یه صبحونه بخوریم
توی راه حالمون بد نشه..
_چشم فرمانده..مادرت کجا هستن؟!
_هرصبح واسه نماز میره امامزاده و بعدشم
همونجا چندتا خانم دورهم قرآن میخونن..
کلا هرصبح میره تا ده نمیاد!
_دمشون گرم..چه لیاقتی دارن مادرت.
_اوهوم..خوشبحالش.
و رفتم داخل آشپزخانه و یک چیزی سرهم کردیم
همراه با چای خوردیم و رفتیم سمت حسینیه..
حرکت ساعت 9 بود و ما نیم ساعت قبل از حرکت رسیدیم..
اتوبوس ها آماده بودند و مسؤلین طبق لیست
مسافرین را سوار میکردند..
مسؤلینی که همه دوست و رفیق حسین بودند
و با دیدن ما جلو آمدند و تبریک گفتند.
یک ربع بعد سوار شدیم و حسین رفت چمدان هارا
در صندوق اتوبوس بگذارد و اتیکت دریافت کند.
چقدر هیجان داشتم برای این سفر دونفره..
حسین که آمد نشست کنارم و گفت:
_حاضری یه آیة الکرسی بخونیم؟!
_آیة الکرسی؟! بلد نیستم..
_من میخونم تو تکرار کن باشه؟
_چشم..
با شوق آیة الکرسی راهمراهش خواندم
و اتوبوس به راه افتاد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🔍 #شبهه:
"نگاه که #هرزه باشد،
حجاب هم که داشته باشی...
آنطور که میخواهد تو را تصور میکنید ...
پس فکری به حال مغزهای هرزه کنیم؛
نه حجاب زنان."
پاسخ شبهه :
آیا صحیح است بگوییم:
دزد اگر #دزد باشد،
قفل خوب آلمانی هم روی درب ببندی...
باز به نحوی وارد خانه می شود... پس
فکری به حال دزد های بکنیم.
نه برای قفل کردن درب ها.
واضح است که کاملا خلاف عقل سلیم است که درب خانهای را قفل نکنیم به این امید که دزدها را بتوان راضی کرد که دزدی نکنند.
خداوند در قرآن میگوید:
«قُل لِلمؤمِنینَ یغُضُّوا مِنْ اَبْصارِهِمْ وَ یَحفَظُوا فُرٌجَهُمْ» به مؤمنان بگو چشمان خود را فرو بندند و دامن خود را حفظ کنند [سوره نور، آیه 30]
اول میگوید چشم را کنترل کن و بعد میگوید #حجاب را رعایت کن.
🔸پس اول باید چشمها کنترل شود
🔸دوم حجاب زنان رعایت شود چرا که بر فرض تحقق مورد اول، تداوم آن مستلزم رعایت حجاب است.
@chadoram