eitaa logo
مدافعان حجابیم
232 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌74 چادر مشکی ام را سر کردم و همراه با ح
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودیم با هرسختی که بود رواق امام خمینی را پیدا کردم و یکجا نشستم تا حسین بیاید و مرا پیدا کند.. همانطور خیره به اطراف وجمعیت زیادی که آنجا حضور داشتند بودم و به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم که باهمسرم اینجا هستم که چشمم به دختر بچه ای افتاد که گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد.. رفتم نزدیکش و با زبان بچگانه گفتم: _خانم کوچولوی خوشگل ما چرا داره گریه میکنه؟! اوهم با هق هق و معصومانه گفت: _مامانمو گم کردم نیستش... _عزیزم خب باید همینجا بشینی تا بتونه پیدات کنه. _نه من میترسم! _چرررررااااا؟! از چی میترسی؟ _بابام میگفت اگر مامانو گم کردی میدزدنت! خنده ای زدم و دخترک را درآغوش گرفتم،،،طفلکی! چه ترس بدی به بچه داده بودند.. این حرف از بچه مراقبت نخواهد کرد و فقط اورا ترسو و ضعیف بار می آورد! رو به بچه کردم و گفتم: _اسمتو به من میگی؟! _من اسمم زینبه.. _به به چه اسم قشنگی..زینب خانم بلدی قرآن بخونی؟! با شوق اشک هایش را پاک کرد و گفت: _آره اتفاقا کلاس قرآن میرم و دارم سوره ها رو حفظ میکنم. _به به! بخون ببینم چی بلدی.. و شروع کرد به خواندن..از سوره توحید خواند و بعد ناس و....تا ده سوره ی کوتاه را خواند و گفت: _فعلا همینا رو حفظ کردم.ولی من میخوام همه ی کتاب قرآن رو حفظ کنم _آفرین دختر خوب ماشاءالله بهت.. در همین حال مادری با قربان صدقه و اشک نزدیکمان شد: _الهی مادر فدات بشه کجا بودی تو؟ دورت بگردم دختر قشنگم..مادر برات بمیره.. زینب کوچولو به حرف آمد: _مامااان..این خانم خیلی خوبه نذاشت بترسم و گریه کنم. مراقبم بود و باهم کلی حرف زدیم و منم براش قرآن خوندم. _آفرین عزیزدلم.. و رو به من کرد و گفت: _الهی خیر جوونیت رو ببینی دخترجان. الهی هرچی که میخوای امام رضا بهت بده _ممنون خانم. خدا دخترتون رو حفظ کنه. _ممنون عزیزم ان شاءالله مادر بشی.. تشکر کردم و بلند شدم بروم سرجایم بنشینم که متوجه آمدن حسین از دور شدم. برایش دست تکان دادم تا متوجه من شد و آمد نزدیک من: _سلام خانم خانما زیارت قبول. _سلام آقا ممنون زیارت شماهم قبول باشه. _خوب بود؟؟؟ _اوهوم.. بعد از چند ثانیه گفتم؛ _حسین؟؟ _جونم؟ _من دلم بچه میخواد!! با تعجب و همراه با خنده نگاهم کرد و گفت: _بزار نگات کنم ببینم سرت ضربه نخورده!؟ حالت خوبه سمیرا؟ _اوهوم خوبم..ببین اون دختر بچه رو.. _خب.. _مامانشو گم کرده بود و من رفتم باهاش حرف زدم حسین اینقدر قشنگ قرآن خوند که از ته دلم بچه خواستم! لبخندی زد و گفت: _ان شاءالله شماهم مادر میشی بچه ات برات قرآن میخونه. _ان شاءالله .. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
[ ✨] چـــــــ🌸ــــــــــادرے ها کنیــــــــــــزانِ زیـــــنــــــــ❤️ـــب اند... بانــــــو؛ کنیـــــــــــزهایش را دختــــــــــــ😍ـــــرم صدا میزد🦋 @chadoram
حجاب یعنی همین دقت در برخورد که😌 آلوده نشوی و آلوده نسازی که 😓 اسیر نشوی و اسیر ننمایی ...✋️ حجاب فقط این نیست که زن خود را بپوشاند ، که زن و مرد هر دو باید در این دنیایی که راه است و میدان حرکت است و کلاس و کوره ، سنگ راه هم نباشند 🌸 و دیگران را در خود اسیر نسازند و چشم ها و دل ها را نگه ندارند و در دنیا نمانند ...👌🏻👌🏻👌🏻 [ نامه های بلوغ ص ۱۳۳ ] @chadoram
از امشب شبی دوتا پارت میزارم اما اگه کم بشیم باز همون شبی یه پارت میزارم اما خبر خوب کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید به دویست و پنجاه که رسیدم تعداد پارت ها بیشتر میشه
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌75 طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین کمی با همدیگر قرآن و زیارت خواندیم و نماز شکر به جا آوردیم و بعد رفتیم بازار.. قرار شد که خریدهای لازم را برای خانه مان انجام دهیم که ان شاءالله سه روز دیگر میرویم خانه خودمان!!! منی که هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی چنین آدمی بشوم و بعد باید خانه داری کنم و آشپزی،،، حالا مشتاق اینکار بودم شاید چون طرفم حسین است! دربازار گشت میزدیم و وسایل را نگاه میکردیم تک و توکی وسایل میخردیم که چشمم به یک لباس نوزادی دخترانه افتاد..با ذوق گفتم: _وایییی حسین اینوووو.. خدایا چقدر جذابه این!! حسین لبخندی زد و گفت: _میخوای بخریمش؟! _نه! با تعجب نگاهم کرد و گفت: _چرا؟؟؟ _آخه ما که معلوم نیست بچمون دختر باشه یا پسر به وقتش میخریم.. _باشه هرچی تو بگی. و دوباره شروع کردم به گشت خوردن در بازار.. تا حدود ظهر و قبل از اذان بازار بودیم. چادر رنگی برای نمازم خریدم و یک چادر لبنانی زیپ دار برای بیرون رفتنم.. یک دست لباس برای حسین و وسایل ضروری برای خانه.. کم کم وقت اذان داشت میرسید. حسین گوشه ای ایستاد و رو به من گفت: _خانمی بریم نماز جماعت بخونیم؟! _چشم حتما.. اتفاقا منم دیگه خریدی ندارم.. بعد از نماز هم بریم هتل و ناهار بخوریم و استراحت کنیم. _چشم..بریم. راه افتادیم سمت حرم و از صحن جامع رضوی وارد شدیم و رفتیم برای نماز.. خوب که دقت کردم ظهر شلوغتر شده بود و این همه جمعیت برایم جذاب بود.. کاش میشد همیشه بیایم اینجا،،آرامش عجیبی دارم. و چقدر نماز جماعت پیش امام رضا میچسبد! میخواستیم برویم در صف های نماز بایستیم که حسین گفت: _راستی سمیرا؟ نمازمون شکسته است برو آخر صف و فرادے بخون.. یا اینکه به جماعت بخون اما نیت شکسته کن و با تشهد سلام بده و تمام.. _یعنی چی؟! نماز شکسته چجوریه دیگه؟ _اینجوریه که مثلا نماز ظهر که چهار رکعته میشه دو رکعت. نماز عصر هم میشه دو رکعت ..نماز مغرب همون سه رکعته و نماز عشا هم میشه دو رکعت. _آهااا باشه..ممنون که گفتی. _التماس دعا حاج خانم. _محتاج دعا معلم اخلاق! خندید و رفتیم توی صف نماز.. نمازمان را که خواندیم و یک صفحه قرآن خواندیم و بعد منتظر شدم تا حسین بیاید و برویم هتل.. رفتم کنار سقاخانه ایستادم تا حسین بیاید.. ناگهان با صدای آشنایی به پشت برگشتم: _سمیرای جدید مشهد چیکار میکنه؟! آرمین بود! آینه ی دق و مایه ی ترس من.. با لرز گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟! _ورژن جدید چطوره؟! بهت میسازه؟.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌76 کمی با همدیگر قرآن و زیارت خواندیم و
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم که صدای حسین را از پشت سرم شنیدم: _ورژن جدیدش خیلیا رو اذیت کرده و منو خوشبخت.. برگشتم سمتش و دستان یخ زده ام را در دستش قرار دادم. تپش قلبم به وضوح دیده میشد و این را حسین کاملا فهمید سپس رو به آرمین کرد و حرفش را ادامه داد: _ورژن جدید دخترخاله تون سازگار با همسرشه و نیازی نیست به کسی بخاطرش جواب پس بده. آرمین رو کرد به من و گفت: _وکیل مدافع خوبی برای خودت گرفتی سفت بچسب بهش و ولش نکن.. یه وقت شهید نشه بیوه بشی! حسین را دیدم که داشت از عصبانیت گر میگرفت.. دستم که در دستش بود را از شدت عصبانیت محکم فشار داد و زیر لب گفت: لا اله الا الله.. خدایا رحم کن.. رو به آرمین کردم و گفتم: _مراقب حرف زدنت باش..اگر چیزی نمیگم فکر نکن ازت میترسم،، نه اینجوریام نیست تو هیچییی نیستی آرمین اینو کی میخوای بفهمی؟! همون طور که برای مراسم عقدم نبودی لطفا دیگه هیچوقت نباش! هرچند که تو برای من وجود نداشتی اصلا... اما از این به بعدم تو زندگیم نباش! حسین دستم را کشید و مرا به عقب برد و با عصبانیت گفت: _لازم نکرده باهاش همکلام بشی بار آخرت باشه باهاش اینقدر راحت حرف میزنی فهمیدییییی؟! با تعجب به حسین نگاه کردم چشمان قهوه ای زیبایش سرخ شده بود صورت جذابش پر از اخم و چروک بود و انگشت اشاره اش که جلوی چشمانم بود.. قطره اشکی از چشمانم ریخت و زیر لب باشه ای گفتم.. نگاهم را از چشمانش گرفتم و به ایوان طلا خیره شدم. امام رضا جانم چرا اینجوری شد؟؟؟ تا بحال حسین را اینطور ندیده بودم. چقدر ته دلم خالی شد از این حسین.. سرم رابرگرداندم اما حسین نبود! کلافه و دستپاچه اطرافم را نگاه کردم.. آرمین هم نبود! با دست به سرم ضربه ی آرامی زدم و گفتم: _یا امام رضا خودت رحم کن.. نکنه اتفاقی بیوفته..یا حسین! دستپاچه داخل حیاط میچرخیدم.. کلافه به مردها نگاه میکردم تا حسین را پیدا کنم.. گریه ام گرفت و دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.. با صورتی پر از اشک و هق هق نامش را صدا میزدم و دنبالش میگشتم.. _حسیییین؟ .... حسین من؟... حسین...کجایی؟؟؟ یا امام رضا حسینم کووو؟! از شدت نگرانی و گریه همانجا روی زمین افتادم.. همه دورم را گرفتند اما من حالم خوب نبود.. سرگیجه داشتم و همه چیز را دوتایی و چهارتایی میدیدم.. دستانم را روی سرم گذاشتم و اسمش را فریاد زدم: _حسیییییین؟؟؟ نمیدانم چه شد.. فقط در عالم تیره و تاریکی دیدگانم کسی را دیدم که دوید سمتم... پ.ن: سورپرایز داریم براتون😍😍 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
♻️ وجودی زن، پیش خدا به قدری بالاست که رو به عهده‌ش گذاشته ... 🔺کسی که چنین مسئولیت بزرگی داره هر کوتاهی در انجام وظایفش می‌تونه زیادی به جامعه بزنه⚡️ 👈یک زن وقتی می‌تونه به درستی از عهده‌ی وظایفش بربیاد که به خودش بده✅ 🔸حالا خدا برای این که زنان رو از آسیب‌ها حفظ کنه، بهشون دستور داده داشته باشن👌 چون روح زن انقدر لطیفه که حتی با یه نگاه هم ممکنه آسیب ببینه، خب یک زن چطور می‌تونه فرزند تربیت کنه در حالی که برای سلامت خودش ارزش قائل نیست؟! @chadoram
روزی به حکیمی گفتند: کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید فرمود:لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی: "خدا می بیند"👌 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌77 خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی که به سرم میخورد چشمانم را باز کردم. اینجا کجاست؟؟ سقف سفید و و پنجره و تخت خواب.. چقدر شبیه هتلمان است! خوب نگاه کردم دیدم آری.. من داخل اتاقم توی هتل هستم! سرم را به سمت دستی که روی دستانم حرکت میکرد چرخاندم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم بالشت را خیس کرد.. آرام و با بغض گفتم: _فکر کردم برای همیشه ازدستت دادم و رفتی.. حسین دستم را گرفت و گفت: _من شکر بخورم خانمم رو تنهاش بزارم. لبخندی زدم و گفتم: _دور از جونت.. کجا رفته بودی؟! _رفته بودم جلوی ایوان طلا تا یکم آروم بشم کاش نرفته بودم و تورو اذیت نمیکردم.. نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدمت رو زمینی.. صدات میکردم نگام میکردی اما انگار نه میدیدی و نه میشنیدی! خدا منو نبخشه..حلالم کن سمیرا. دستش را فشار دادم و گفتم: _این حرفا رو نزن.. من حالم خوبه میبینی که. اتفاقی نیوفتاده اصلا درسته؟! لبخند و چشمکی برایش زدم تا حال و هوایش خوب شود.. بوسه ای روی دستم زد و گفت: _خدا برام حفظت کنه خانوم مهربونم. _ان شاءالله !!!! لبخند خانه خراب کنی زد و باز هم مرا دیووانه کرد! ناگهان نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد و با تعجب رو به حسین گفتم: _الآن دو و نیم ظهره یا شب؟؟؟ _دیگه داره صبح میشه خانوووم! چهارده ساعته مارو نگران خودتون کردین و چشم به راهمون گذاشتین! چشمانم از تعجب گرد و باز شد! چهارده ساعت بیهوووووش!! حسین_چیه؟ چرا چشماتو گرد کردی؟ _من چیشدم؟ _حالت خوبه نگران نباش..یه سرم بهت زدن بعدش من آوردمت اینجا و منتظر نشستم تا چشماتو واکنی. _حسین جانم؟ _جانم؟ _تنهام نزار خب؟ _قول نمیدم! _اذیت نکن دیگه.. _خب من چند روز دیگه اعزامم باز چجوری قول بدم تنهات نزارم؟ خیره به سقف شدم و گفتم: _اعزاااام..به این زودی زمانش رسید؟! _خب آره دیگه..این ماه کامل نموندم حالا باید برم بیشتر بمونم!! _اوهوم درست میگی.. البته من منتظورم از تنها نگذاشتنم این نبود.. بیخیال اصلا.. میخوام برگردیم تهران.. _چرررررااااا؟؟ _بریم سر خونه زندگیمون دیگه.. یه روزم باتو بیشتو توی خونمون باشم جای شکر داره! _عجب! که اینطور.. _بله..لطفا همین صبح برگردیم! _چشم. پس با خیال راحت میخوابم تا صبح... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم تا با دیدنمان شگفت زده شوند! هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید از تهران به شهرستان میرفتیم اما.. همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!) برایم بسیار دلپذیر بود.. .......... شب شد و به تهران رسیدیم.. حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم... همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود! آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در: _خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان مشهد باشید؟ توروخدا بگید چیشده؟ من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم و بعد حسین گفت: _نگران نباش مادرخانم چیزی نشده.. فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون! و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم: _الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون.. مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت: _آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟ خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟ نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده از روی لبانم محو شد.. اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم: _نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟ یخ زدیم ما... مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!! چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود! و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد.. دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع رفت داخل اتاق و خوابید!! من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد! _مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید! _عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی! چقدر هولی تو دختر! با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم: _مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن! یکم منو ببین.. و خندیدم! مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _خوشحالم برات سمیرا. خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر... دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت. _حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح باز باید برید توی جاده.. چشمی گفتم و همانطور شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼🍃🍃 🍃 🌼 🍃 - اسلام زن را در سايه حجاب و ساير فضايل به صحنه مي آورد تا معلم عاطفه، رقت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود و دنياي کنوني، حجاب را از زن گرفته تا زن به عنوان ملعبه به بازار بيايد و غريزه را تأمين کند. زن وقتي با سرمايه غريزه به جامعه آمد ديگر معلم عاطفه نيست، فرمان شهوت مي دهد نه دستور گذشت. (زن در آئينه جلال و جمال، ص 372) @chadoram