مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هجدهم فضای اتاق تیره و تار شد و... ....
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_نوزدهم
مامان و خاله رفتند کارهای ترخیص من را بکنند و من همچنان در فکر او بودم که خودش آمد!
استرس تمام وجودم را گرفت..تپش قلبم بیشتر شد که باعث
تعجب او شد و به سرعت نبض و فشار مرا گرفت..اما...
آیا واقعا اومرا ندیده؟! یا خودش را زده به ندیدن و نشناختن؟!
درهمین فکر بودم که صدایش مرا لرزاند!
_خانم دارین با خودتون چیکار میکنید؟!
ضربان قلبتون بالاست نن اینجوری نمیتونم اجازه بدم مرخص بشین.
کمی مِن مِن کردم و گفتم:
_من.. چیزیم نیست.
انگار که چیزی توجه اش را جلب کرده باشد،وقفه ای کرد و سپس..
سرش را بالا آورد و با همان چشمان قهوه قاجاری اش به من نگاه کرد...
با ترس و اضطراب به او خیره شدم.
این قلب لعنتی کار را خراب کرد! آخر الان وقت تپش بود؟!
اصلا او چه کرده که باید برایش بتپی؟!
او به حرف آمد:
_شما...
سعی کردم خیلی عادی و بی تفاوت باشم و گفتم:
_من چی؟! چیزی شده؟!
او هم که متوجه بی تفاوت بودنم شد سریع خودش را جمع کرد و گفت:
_فعلا یه آرام بخش براتون مینویسم و مرخص نمیشید.
باید تحت نظر باشید.
با عجله به حرف آمدم:
_نهههه من چیزیم نیست..
با تعجب نگاهم کرد..
آرامتر ادامه دادم:
_من خودمم پزشکم..میدونم چیزیم نیست.
_فعلا من تشخیص میدم بمونید و تحت نظر باشید..
و رفت!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
اینکه #خدا همیشه #گواه است ؛
خودش دلیلِ #آرامش است ...❣✨
#برایخـــــدا💚
#بهعشقخــــدا💚
#بهسویخــــــــدا💚
🏴 @chadoram
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
کاش وقتی خدا در محشر بگوید
چه داشتی؟؟
سر بلند کند حسین بگوید؛
حساب شد😍
.....★♥️★.....
@chadoram
.....★♥️★.....
✔️✔️#اندکـــــے.تفکـــــر
*یک نفر بود می گفت #اربعین قیامت است
ازدحام است، نمی شود زیارت بکنی...*
🤔و من با خود فکر می کردم کسانی که قیامت
به سمت حسین(ع) می روند بی گمان اهل بهشتند
اگر قیامت هم به ما اجازه بدهند به سمت حسین(ع)
حرکت کنیم بهشت را حسینیه می کنیم👌
🌹کاش #قیامتمان.اربعین.باشد و #اربعینمان.قیامت🌹
*یک نفر بود می گفت #اربعین را به یک پیاده روی
زنانه تبدیل نکنید،شکوه #اربعین به یک حرکت مردانه است*
🤔و من با خود فکر می کردم حرکت #اربعین به دست زنانی
جاری شد که مردانه حرکت کردند و مردانه شکوه حسین را
در دل #اربعین برافراشتند 👌
🌹#اربعین حرکت انسان به سمت انسان است فارغ از جنسیت
و سن و رنگ و...🌹
*یک نفر بود می گفت #اربعین همین جاست #اربعین
در خانه های فقراست بروید آنجا موکب بزنید*
🤔و من با خود فکر می کردم فقرا خانه هایشان را به عشق حسین
رها می کنند و می روند کربلا تا پرچم #اربعین را به پا کنند
چگونه #اربعین درخانه های فقراست؟👌
*یک نفر می گفت اسرای کربلا با اسب به کربلا بازگشتند پیاده نروید
عصر تکنولوژی ست!*
🤔و من با خود فکر می کردم یا از کربلا پیاده می روی تا حسین (ع)
را در کوفه و شام زنده کنی یا باید پیاده به کربلا برگردی تا حسین (ع)
را درقلبت زنده کنی ،با این پیاده رفتن هاست که گستره حسین(ع)
قدم قدم عالم را فرامی گیرد
برای ما که سوار دنیا شده ایم و از حسین (ع)فاصله گرفته ایم لازم است
تا پیاده شویم و قدم به قدم به اصل خویش باز گردیم👌
🌹#عشق.حسین قلب هارا آرام فتح می کند🌹
*یک نفر می گفت عراق یک روز دشمن ما بود
نروید خون شهیدان پایمال نشود!*
🤔و من با خود فکر می کنم خون کدام #شهید پایمال می شود
همان که پشت لباسش می نوشت #اللهم.ارزقنا.کربلا؟
ما را به عراق چه کار؟ما در این خاک یک عزیز دردانه گذاشته ایم
و به عشق او پا و دست و سر می دهیم و می رویم تا جگر گوشه مان را ببینیم 👌
*یک نفر بود می گفت عراق یک کشور در حال جنگ است
و ضعیف است و این هزینه ها برای یک کشور جنگ زده روا نیست...*
🤔من با خود فکر می کنم چه کسی این کشور جنگ زده را
مجبور می کند هزینه کند ؟
عراق از #اربعین قدرت می گیرد عراق با نیروی حسین است که هرسال
قوی تر می درخشد عراقی ها فهمیده اند حسین(ع)
یک قدمشان را هزار قدم جبران می کند 👌
🌹حسین(ع)زیر دِین هیچ کس نمی ماند🌹
*یک نفر می گفت پیاده روی #اربعین را حکومتی ها ساختند...*
🤔و من با خود فکر می کنم زینب(س)به کدام حکومت متصل بود
که از شام تا کربلا را پیاده آمد
جابر بن عبدالله انصاری اهل کدام حکومت بود که پیرمرد
مجبور بود پیاده به سمت حسین بشتابد
علمای بزرگ شیعه،مردانی که اسمشان کافیست برای استناد،
وابسته به کدام حکومت بودند که راه می افتادند پیاده،شبانه،
از نخلستان ها پنهانی خود را به حسین (ع)می رساندند
راست می گویند #اربعین یک حرکت حکومتی ست و آن هم حکومت حسین (ع)است که زن و مرد و پیر و جوان را از سرتاسر دنیا جمع می کند و به کربلا می رساند...👌
*خیلی ها خیلی چیز ها می گویند ...*😔
*بگذار بگویند این ها یا نمک گیر نشده اند یا اهل نمک خوردن...
و نمک دان شکستن هستند ...*😢
🌹 *تا مقصدتان اباعبدالله است در راهتان شک نکنید* 🌹
#خوشبحــــــــالتان.اربعیـــــــنی.ها😔
#حسیـــــن.جان.من.جامانده.را.هم.بخـــــر😭😭😭😭
🌟 اللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @chadoram
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستان
نارنجک
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت پارهاي از مسائل و هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسهاي در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود. بجز من و ابراهيم سه نفر از فرماندهان ارتش وسه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادي از بچهها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند. اواسط جلسه بود و همه مشغول صحبت بودند. كه يكدفعه از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد و دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم رو در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم. براي لحظاتي نفس در سينهام حبس شده بود. بقيه هم مانند من، هر يك به گوشهاي خزيده بودند. لحظات به سختي ميگذشت اما صداي انفجار نيامد. خيلي آرام چشمانم را باز كردم و از لابهلاي دستانم نگاه كردم. از صحنهاي كه ميديدم خيلي تعجب كردم. آرام دستانم را از روي سرم برداشتم و سرم را بالا آوردم. با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند و با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه ميكردند. صحنه بسيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده بوديم ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود. در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد و با كلي معذرت خواهي گفت: "خيلي شرمندهام ، اين نارنجك آموزشي بود. اشتباهي افتاد داخل اتاق." ابراهيم از روي نارنجك بلند شد در حالي كه تا آن موقع كه سال اول جنگ بود چنين اتفاقي براي هيچيك از بچهها نيفتاده بود. بعد از آن، ماجراي نارنجك زبان به زبان بين بچهها ميچرخيد.
شهید ابراهیم هادی
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@chadoram
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_نوزدهم مامان و خاله رفتند کارهای ترخیص
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_بیستم
مامان و خاله برگشتند و مامان شروع کرد به سوال پرسیدن!:
_تو چت شد؟! داشتیم کارهای ترخیصتو میکردیم یهو این دکتره اومد گفت اجازه ترخیص نیست و هنوز باید تحت نظر باشی..
چه باید میگفتم؟! میگفتم او را دیدم قلبم برایش تپید؟!
کمی سکوت کردم که باز مامان به حرف آمد:
_چه بلایی داری سر خودت میاری سمیرا؟!
من که گفتم بابا حالش خوبه پس نگران چی هستی؟!
_من..
نمیدانستم چه بگویم؟!
_من.. نمیخوام برم خارج ازکشور!
چه شد که این را گفتم نمیدانم ولی هرچه بود خوب بود!
مامان کمی خودشرا جمع کرد و گفت:
_حالا بعدا راجبش حرف میزنیم..یکم کمتر به خودت فشار بیار
تا زودتر مرخص بشی و بریم خونه..
سکوت کردم..
جای ریحانه و دلداری هایش خالی بود ولی اگر می آمد قطعا مامان
رفتار خوبی با او نمیکرد! مامان و خاله رفتند بیرون تا من کمی استراحت کنم بخاطر آرام بخشی که زده بودم..
حالم خوب نبود..
چرا این پسر مذهبی فکر و قلب مرا درگیر کرده است؟!
من که انقدر ضعیف نبودم!
مطمئنا این عشق نیست و فقط افکار خودم هست..
اما ... پس او چرا تا مرا دید به من خیره شد؟!
چه میخواست بگوید؟!
لعنتی بگذار بخوابم!..
تو با این قد بلند و ته ریش زیبایت و چشمان فریبنده ات با قلب من چه کردی؟!
خواب از چشمانم رفته حتی با آرام بخش!
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای گریه های مامان رشته ی افکارم را درید!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
@chadoram
امروز هم گذشت ....!
رفقا .... حواسمون باشه ، حب علی تو دلامون از بین نره .... :-)
#شبتون_علوی 🌿♥️
@chadoram
●✫❧صدای اذان همون:🍃
↹|بدو بپر بغلم ببینم چته| ↹
خودمونه :)🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#حَےِعَلیْالَصلاة 😍
@chadoram
چــشــم هـایـم را
از هــر نـامحـرمی
میــپوشـــانـــم
و سـرم را پــاییــن مینـــدازم
چـــون مــیدانم
ســـر به زیـرهاے نــاب
ســربلــندم میکند
@chadoram
⚘☘⚘
•🌸•چـادر زهـرا حکـایـتــ میکنـد!
•✨•از بـےحـجـابـی هـاشکـایـتــ میکـنـد
•🍀•روز مـحشـر بـر زنـان بـا حـجـابــ!
•💚•حضـرتــ زهــرا شفـاعتــ میکـنـد.
#انشالله_هدایت_همه_جوونا🙏
#مادر_جان_بر_ما_ببخش
@chadoram
#چادرانه
در مسیــر ڪربلا🕌
چــــادرت را محڪم بگیــر
و زیـنب(س)، را یــاد ڪن..
هــر چه محڪم میگــرفت
محڪمتر میــزدند ...😔
#اربعینیها_التماس_دعــا
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_بیستم مامان و خاله برگشتند و مامان شروع
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_21
فورا سرنگ سرم را از دستم خارج کردم و دویدم بیرون.
مامان را روی تخت توی بخش پیدا کردم
دویدم سمتش..
_مامان؟...مامان چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟!
_سمیرا بدبخت شدیم..
قلبم درد میکرد.. قدرت ایستادن نداشتم..پاهایم لغزید و افتادم
_مامان چیشده؟!
پرستار دوید سمتم و فریاد کشید:
_خانم شما چرا از اتاقت بیرون زدی؟! کی بهت اجازه داد با این حالت تا اینجا بیای؟
پاشو ... پاشو ببرمت توی اتاق بستری بشی..
دستش را پس زدم و با بغض و اشک رو به مادرم التماس کردم:
_مامان جون به لبم کردی بگو چیشده؟
مامان دستم را گرفت و اشک ریخت..
پس چند ثانیه سکوت به چشمان ملتمسم خیره شد و گفت:
_بابات رفت..
چیییی؟! بابام رفت؟!و بازهم سیاهی مطلق...
......
با درد سوزن توی دستم و صداهای اطرافم بهوش آمدم..
چه صدای آشنایی!
ریحانه اینجا چه میکند؟!
به زور پلک زدم و چشمانم را نیمه باز کردم.
ریحانه و زهرا بالای سرم بودند.
با دیدن من ریحانه سریع اشکی ریخت و دست من را گرفت.
_وای خداروشکر بالاخره بهوش اومدی..
به سختی لب زدم:_مگه چند وقته بیهوشم؟!
_دو روزه عزیزم..
منم از طریق بیمارستان خبردار شدم و سریع خودمو رسوندم.
_وایییی یعنی به مراسم بابا نرسیدم؟!
_عزیزم مراسم امروزه تازه باباتو آوردن..اما واسه تو ممنوعه! چیزی نگو که همینجا میزنمت!
_ریحانه...مامانم کجاست؟!
_فرستادیمش بره خونه استراحت کنه. طفلک خیلی داغونه..
مشغول حرف زدن بودیم که دکتر آمد...و بازهم او!
اما اینبار چقدر عجیب!
چرا با زهرا خوش و بش میکند؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
فرهنگ نه گفتن ⛔️
بعضی وقت ها موقعیت نداری برای کسی کاری انجام بدی ، یا این که پذیرای مهمان باشی 🍖🥗🥘
تو رودربایسی سختت میشه نه بگی
این کار کاملا اشتباهه و از سیره اهل بیت چنین چیزی به دست نمی آید.🚫
✅اهل بیت علیہم السلام وقتی موقعیتِ انجامِ کاری را نداشتند ،خیلی راحت "نه" می گفتند.
💟بیاید از امروز تمرین "نه" گفتن رو انجام بدیم.
مهم این نیست که دیگران از تو ناراحت بشن و از تو توقعی داشته باشن😒
مهم اینه که تو موقعیتِ انجامش رو نداری ...
با احترام نه بگو🌺
•┈••✾•🍃🌺🍃•✾•┈•
@chadoram
•┈••✾•🍃🌺🍃•✾•┈
💚🍃💚
#داستانهای_کوتاه📖
دهقان
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@chadoram
🍃💚🍃💚🍃💚🍃