.
@chadoram
بۍبۍجانڪاشزمنسوالڪنے؟!🖐
دخترمڪربلانمےخواهے؟!💔
#درآرزوۍڪربلامیمیرمارباب
.
لطفا از صمیم قلبتون برای یکی که دلش خیلی گرفته، یه #صلوات بفرستید و دعا کنید که مشکلش حل بشه بحق حضرت زهرا س... ✨🙏🏼
(خدا حاجاتتون رو مستجاب کنه 🌹)
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اگر_مایلید
@chadoram
ای دل!
بیا خوشحال باشیم از اینکه همه اطرافیانمون دارن میرن به زیارت ارباب
بیا ذوق کنیم از اینکه آقامون این همه خاطرخواه داره... 💙
#اروم_کنم_خودمو☔️😭
@chadoram
چانه ام از بغض می لرزد
مردم از دلتنگی
خیره ماندن به صفحه تلوزیون
پخش زنده _ #پیاده_روی_اربعین
منم دلم حرم میخاد
منم ببر....
#حسین
#گمنام_دلتنگ
#آواره
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت25 بوسه ای بر گونه ی ریحانه زدم و از او
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت26
فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
البته که باید سعی کنم از او دوری کنم چون وصله ی من نیست!
و کلا بیخیال آن توسل و این حرفا بشوم بهتره است..
چیزی که پدرم میخواست همیشه دوری از اینها بود.
بعد از نیم ساعت ریحانه و زهرا با یک دسته گل رز مشکی
آمدند و نشستیم به حرف زدن...
از هر دری گفتیم تا اینکه یک جمله ی زهرا بازهم فکر مرا درگیر کرد:
_قراره من و شوهرم و خانواده اش بعد از محرم بریم شهرستان..
_چرا؟
_خانواده شوهرم اونجا خونه گرفتن برامون..
یعنی یه دو طبقه برای ما و اونها.
برادرشوهرمم قراره بعد از محرم بره سوریه...دفاع از حرم بی بی.
نگاهم پر از تعجب شد!
با دهان باز مانده و نگاهی مات به زهرا خیره شدم..
ریحانه سقلمه ای به من زد:
_چی شد سمیرا؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_هان؟! هیچی..فقط گیجم!
_چرا گیج؟!
_شماها چرا اینجوری هستین؟!
_چجوری؟!
_همین که مرگ و خودکشی رو فک میکنین شهادته..
ریحانه آهی کشید و گفت:
_ببین سمیرا..تو هیچوقت اینو درک نمیکنی مگراینکه مثل ما باشی.
متعجب گفتم:
_مگه من چمه؟!
_تو خیلی هم گلی عزیزم..اما اگر میخوای این چیزارو درک کنی، باید بتونی مثل ما فکر کنی..مثل ما زندگی کنی و...
سکوت کردم..
راست میگفت. من با آنها خیلی فرق دارم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت26 فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت27
سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دستم به آنها تعارف کردم.
بعد از خوردن چای و خرمایشان ریحانه بلند شد و گفت:
_خب ما بریم دیگه سمیرا..
با تعجب گفتم:
_کجا؟!تازه داشتیم حرف میزدیم..
_نه دیگه بریم بهتره..خودت بهتر میدونی اگر مامانت مارو اینجا ببینه چقدر ناراحت میشه..
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
_متاسفم واقعا..
ریحانه نشست و دستش را روی شانه هایم گذاشت:
_سرت بالا باشه قربونت برم..غصه نخور همه چیز درست میشه.
راستی،،منم جشن عقدم کنسل شد!
_چرا؟!
_قرارشد بی سر وصدا بریم محضر و یه عقد ساده کنیم
و بعدشم بریم ماه عسل و عروسی..
هم من و هم نامزدم اینطوری بیشتر میپسندیم.
البته همونم رفت واسه بعد از محرم!
با تعجب به ریحانه خیره شدم..
و بازهم فقط پرسیدم:_چرا؟!
_اخه میخواد بره مأموریت..ان شاءالله بعدش که اومد عقد میکنیم.
حالا صیغه محرمیت خوندیم که مشکلی نیست..
بعدهم رو به زهرا کرد و گفت:
_بلندشو بریم دیگه الان مهموناشون میان..
زهراهم بی هیچ حرفی بلند شد و چادرش را سر کرد
و همراه ریحانه شد..
بلند شدم تا دم در بدرقه شان کنم.
توی حیاط بودیم که در باز شد و مادرم و مهمان ها آمدند!
کمی جا خوردم و ترسیدم..
خداکند مادرم با دوستانم بد رفتاری نکند!..
ریحانه و زهرا جلو رفتند و دست بوسی مادرم کردند
و به او تسلیت گفتند..
و مادرم به طرز عجیبی آنها را در آغوش گرفت و تشکر کرد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#شکر_با_الحمدلله_فرق_داره❗️
🍃مرحوم استاد صفایی : سپاس حق را گفتن تنها به این نیست که بگوییم الحمدالله ، بلکه به این است آنچه که او داده در مسیر خود او به جریان بیندازیم و برای او از آن بهرهبرداری کنیم.
#عرفان_و_آرامش
🍃@chadoram