May 11
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت25 بوسه ای بر گونه ی ریحانه زدم و از او
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت26
فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
البته که باید سعی کنم از او دوری کنم چون وصله ی من نیست!
و کلا بیخیال آن توسل و این حرفا بشوم بهتره است..
چیزی که پدرم میخواست همیشه دوری از اینها بود.
بعد از نیم ساعت ریحانه و زهرا با یک دسته گل رز مشکی
آمدند و نشستیم به حرف زدن...
از هر دری گفتیم تا اینکه یک جمله ی زهرا بازهم فکر مرا درگیر کرد:
_قراره من و شوهرم و خانواده اش بعد از محرم بریم شهرستان..
_چرا؟
_خانواده شوهرم اونجا خونه گرفتن برامون..
یعنی یه دو طبقه برای ما و اونها.
برادرشوهرمم قراره بعد از محرم بره سوریه...دفاع از حرم بی بی.
نگاهم پر از تعجب شد!
با دهان باز مانده و نگاهی مات به زهرا خیره شدم..
ریحانه سقلمه ای به من زد:
_چی شد سمیرا؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_هان؟! هیچی..فقط گیجم!
_چرا گیج؟!
_شماها چرا اینجوری هستین؟!
_چجوری؟!
_همین که مرگ و خودکشی رو فک میکنین شهادته..
ریحانه آهی کشید و گفت:
_ببین سمیرا..تو هیچوقت اینو درک نمیکنی مگراینکه مثل ما باشی.
متعجب گفتم:
_مگه من چمه؟!
_تو خیلی هم گلی عزیزم..اما اگر میخوای این چیزارو درک کنی، باید بتونی مثل ما فکر کنی..مثل ما زندگی کنی و...
سکوت کردم..
راست میگفت. من با آنها خیلی فرق دارم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت26 فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت27
سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دستم به آنها تعارف کردم.
بعد از خوردن چای و خرمایشان ریحانه بلند شد و گفت:
_خب ما بریم دیگه سمیرا..
با تعجب گفتم:
_کجا؟!تازه داشتیم حرف میزدیم..
_نه دیگه بریم بهتره..خودت بهتر میدونی اگر مامانت مارو اینجا ببینه چقدر ناراحت میشه..
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
_متاسفم واقعا..
ریحانه نشست و دستش را روی شانه هایم گذاشت:
_سرت بالا باشه قربونت برم..غصه نخور همه چیز درست میشه.
راستی،،منم جشن عقدم کنسل شد!
_چرا؟!
_قرارشد بی سر وصدا بریم محضر و یه عقد ساده کنیم
و بعدشم بریم ماه عسل و عروسی..
هم من و هم نامزدم اینطوری بیشتر میپسندیم.
البته همونم رفت واسه بعد از محرم!
با تعجب به ریحانه خیره شدم..
و بازهم فقط پرسیدم:_چرا؟!
_اخه میخواد بره مأموریت..ان شاءالله بعدش که اومد عقد میکنیم.
حالا صیغه محرمیت خوندیم که مشکلی نیست..
بعدهم رو به زهرا کرد و گفت:
_بلندشو بریم دیگه الان مهموناشون میان..
زهراهم بی هیچ حرفی بلند شد و چادرش را سر کرد
و همراه ریحانه شد..
بلند شدم تا دم در بدرقه شان کنم.
توی حیاط بودیم که در باز شد و مادرم و مهمان ها آمدند!
کمی جا خوردم و ترسیدم..
خداکند مادرم با دوستانم بد رفتاری نکند!..
ریحانه و زهرا جلو رفتند و دست بوسی مادرم کردند
و به او تسلیت گفتند..
و مادرم به طرز عجیبی آنها را در آغوش گرفت و تشکر کرد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#شکر_با_الحمدلله_فرق_داره❗️
🍃مرحوم استاد صفایی : سپاس حق را گفتن تنها به این نیست که بگوییم الحمدالله ، بلکه به این است آنچه که او داده در مسیر خود او به جریان بیندازیم و برای او از آن بهرهبرداری کنیم.
#عرفان_و_آرامش
🍃@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت27 سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دس
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت28
چقدر مادر عوض شده!
مگر او نبود که همیشه از ریحانه و زهرا بدش می آمد؟
مادرم نگذاشت که ریحانه و زهرا بروند و آنها را برگرداند داخل!
ریحانه نزدیکم آمد و درگوشم گفت:
_ای کلک نگفته بودی مامانت انقدر مهربونه!
لبخندی زدم و با دستم داخل را اشاره کردم و رفتیم داخل پذیرایی..
خانم ها یک بخش از پذیرایی بودند و آقایان بخش دیگری!
اما همه همدیگر را میدیدم و بخش جداگانه ای درنظر نگرفته بودیم.
هرکس گوشه ای مشغول حرف زدن بود و یا گاهی مادرم حرفی میزد و گریه میکرد و بقیه همراهی اش میکردند!
غرق در سکوت بودم و به عکس پدرم خیره شده بودم..
چقدر اذیتت کردم بابا..
منو ببخش دختر خوبی برات نبودم..
غرق بابا و خاطراتمان بودم که ضربه دست ریحانه به بازویم مرا به خود آورد:
_چیشده؟
_خانواده من و همسرم اومدن برای تسلیت..
و شروع کرد به معرفی کردن و آنها یکی یکی می آمدند و تسلیت میگفتند.
سپس زهرا آمد...
_سمیراجون خانواده من و همسرم هم اومدن..
و او هم شروع کرد به معرفی کردن و من هم به ترتیب بابت حضورشان تشکر میکردم..
چشم چرخاندم ببینم آیا برادرشوهرش هم آمده؟
پس چرا نمیبینمش؟!
حتما برایش ارزشی نداشتم..
ریحانه سقلمه ای به پهلویم زد و آرام گفت:
_دنبال کسی میگردی؟!
دستپاچه شدم..کمی مِن مِن کردم و گفتم:
_داشتم نگاه میکردم ببینم کیا اومدن...
شوهر تو و زهرا هم اومدن آره؟!
_آره چطور؟!
دلم را به دریا زدم و پرسیدم:
_برادر شوهر زهرا هم اومده؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_چشمت گرفتش آره؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت28 چقدر مادر عوض شده! مگر او نبود که هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت29
_چشمت گرفتش آره؟!
با تعجب نگاهش کردم...
_چی؟من؟!
بنظرت واقعا من از این آدما خوشم میاد؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_باشه حاج خانم ما تسلیم..اما اینو بدون رفیقتو نمیتونی گول بزنی!
درضمن،بله طرف هم اومده.
سرم را رو به آقایان چرخاندم و لبخند محوی زدم که از نگاه ریحانه دور نماند.
آخر لو رفتم و تنها کاری که میتواستم درحال حاضر بکنم کتمان حقیقت بود آن هم به دروغ!
ریحانه خیلی زرنگ بود و البته خیلی خوب مرا میشناخت.
مجدد به عکس پدرم خیره شدم..
اشک از چشمانم فروریخت..
پدرعزیزم معذرت میخوام که نمیتونم طبق خواسته ات از اینجور آدما بدم بیاد!
معذرت میخوام که بازم دارم از خواسته ات سرپیچی میکنم..
مراسم ختم پدرم داشت تمام میشد و دوباره هرکس برای عرض تسلیت پیش من و مادرم می آمد..
ولی من همه ی حواسم پرت #او بود!
چرا نمی آید تسلیت بگوید؟
مطمئنا اگر برایش مهم نبودم نمی آمد ولی حالا که آمده پس چرا رخ نشانم نمیدهد؟!
این چه درگیری ای است که من دارم؟
در مراسم فوت پدرم باید فکرم دگیر مرد دیگری باشد
که حتی نمیدانم فکر کردن به او درست است یا نه؟!
آیا او هم به من فکر میکند؟!
جواب هیچکدام را نمیدانم و این مرا آزار میداد..
کم کم خانه خلوت شده بود و زهرا و ریحانه هم داشتند
با مادرم خداحافظی میکردند که متوجه آمدن کسی شدم..
آری حسین بود!
داشت می آمد سمت من..
دستم را روی قلبم گذاشتم..تپشش به شدت زیاد شده بود.
خدایا حالا که آمده کمکم کن حالم بد نشود!
دستانم به لرزش افتاد و تپش قلبم به مرور تندتر میشد..
حسین نزدیکم رسید:
_سلام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت29 _چشمت گرفتش آره؟! با تعجب نگاهش کردم.
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🌺 @chadoram
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
شخصی مسجدی ساخت بهلول از او پرسید:
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین
مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار
مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته
است صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد
آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و
میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّی
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد
ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید! این مسجد
را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و
شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد معامله تو باخلق بوده نه با خالق
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله
کنیم نه با چشم مردم.
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@chadoram
افکار و تصاویر ذهنی ما
قطعات کوچکی از پازل آینده هستند...🌐🌐🌐
هر ایده و تفکر مثبت،کامل کننده
قسمتی از تابلو فردای ماست...🖼
فردایی که بهش فکر میکنیم و در موردش حرف میزنیم.💭
پس مراقب افکارمان باشیم،🙇🏻♀
مراقب کلام مان باشیم🗣
➕مثبت بیاندیشیم و جز مثبت نگوییم➕
فرصت کوتاه است!🏃🏻🏃🏻
#پیش_به_سوی_موفقیت
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@chadoram
زائران کربلا التماس دعا
این روز ها سلام ما رو هم به آقا امام حسین برسونید
بهش بگید یه نفر هست که خیلی دلتنگه هواشو داشته باشید😔
برای ما هم خیلی دعا کن زائر کربلا...
@chadoram
این رازِ پُر از عذاب پیشت باشد
تصویر من خراب پیشت باشد
شاید که اربعینت نبودم آقا !
این اشک علی الحساب پیشت باشد
#حسین_جانم
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله... ❤️
@chadoram
بسوز ای دل که فردا اربعین است
عزای پور ختم المرسلین است
قیام کربلایش تا قیامت
سراسر درس، بهر مسلمین است
به یاد کربلا دل ها غمین است
دلا خون گریه کن چون اربعین است . . . فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد .
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
@chadoram