eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
671 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
تا در را بست، شادی چادرش را درآورد. عاطفه هم همین‌طور. دید شادی فورا آستینش را زد بالا و رفت یک جارو برداشت و اندکی آن را خیس کرد و شروع کرد. عاطفه هم روحیه‌اش چندبرابر شد و دوباره به جاروکردن پرداخت. حدودا نیم ساعت جارو زدند. هر از چند دقیقه با هم حرف میزدند و بیشتر با هم آشنا میشدند. -عاطفه خانم! اینجا قراره اتفاقی بیفته؟ -آره ... البته امیدوارم. رفتیم صحبت کردیم و یه روحانی قراره بیاد اینجا نمازجماعت و کارای فرهنگی انجام بده. -خیلی عالیه. من تا حالا ندیدم اینجا نمازجماعت داشته باشه. بیشتر مجلس ترحیم برگزار میشه. روحانی کی میاد برای نمازجماعت؟ -از ظهر اومده بنده خدا. من و آقافرشاد ایستادیم پشت سرش و اولین نمازجماعت خونده شد. -رفتن و دوباره برای شب برمیگردن؟ -نه. همین جاست. همون آقایی بود که نرده بون گرفته بود و داشت به آقامون کمک میکرد. همون آقا روحانی جدید اینجاست. -واقعا؟ فکر نمیکردم. پس چرا لباس نداشت؟ منظورم لباس آخوندیه. -اونم به وقتش. نیم ساعت دیگه گذشت و عاطفه و شادی کل حیاط مسجد را کردند مثل دسته گل. یک ربع بیست دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که شادی رو به عاطفه گفت: «من یه کاری دارم، میرم خونه و برای نمازجماعت برمیگردم.» -باشه عزیزم. برو. شادی خداحافظی کرد و چادرش را پوشید و در را باز کرد و رفت. وقتی او رفت، کار آقافرشاد و داود هم تمام شده بود و ریسه‌ها را در کوچه، جلوی مسجد چسبانده بودند. از سر و وضع آنها داشت خاک و خُل می‌ریخت. یاالله گفتند و رفتند داخل مسجد. با ورود آنها به مسجد، پنج شش تا بچه با سر و وضع ساده و کوچه‌ای هم با آنها وارد مسجد شدند. فرشاد و داود، اول رفتند سر و وضعشان را تکاندند و تمیز کردند. سپس وضو گرفتند و برای نمازجماعت آماده شدند. آقافرشاد با گوشی همراهش یک صوت قرآن دانلود کرد و گذاشت پشت بلندگو! داود هم رفت سراغ بخاری تا ببیند اصلا کار میکند یا نه؟ موقع اذان شد. یک اذان خیلی زیبا از موذن‌زاده از بلندگوی مسجد پخش شد. هم‌زمان با پخش اذان، داود برقِ ریسه‌ها را زد و کل کوچه، از لامپ‌های رنگارنگ و قشنگ روشن شد. اصلا حال و هوای قشنگی در آن کوچه و آن ساعات پیدا شده بود. مردم رد میشدند و نیم نگاهی به مسجد می‌انداختند. عده‌ای رد میشدند و میرفتند. چند نفر هم که بیشتر کسبه محل بودند، وضو گرفتند و به داود و فرشاد پیوستند. اولین نماز جماعت می‌خواست برگزار بشود. داود یک عبای ساده‌اش را با خودش آورده بود و همان را به دوش انداخت. اما مگر میشود نمازجماعت در مسجد برگزار بشود و سه چهار تا پیرزن هم در آن طرف پرده ایستاده باشند اما مُکَبّر(نوجوانی که اقامه نماز را میگوید) نداشته باشند؟ داود نگاهی به اطرافش انداخت. احمد و صالح هم نبودند که یک نفرشان تکبیر بگوید. پنج شش تا بچه‌ای هم که بودند، در حال دویدن در مسجد بودند و اصلا در آن حال و هوا نبودند. داود تقریبا ناامید شده بود و میخواست نمازش را شروع کند که یک لحظه نگاهش به چشمان یک پسر بچه حدودا یازده ساله قفل شد. پسری با غایت باریک و دبستانی با شلوار ورزشی کهنه و یک کلاه بافتنی سیاه به سر. داود همین طوری و اصلا بدون این که بداند و بشناسد، دستش را به نشان تعارفِ بلندگو برای گفتن تکبیر به طرف آن نوجوان تکان داد. اولش نیامد. تا این که فرشاد هم متوجه شد و به تبعیت از داود، با لبخند به آن نوجوان گفت: «بیا آقاپسر! بیا بلندگو رو بگیر و اقامه بگو! بیا ماشالله!» اول مشخص بود که خیلی تردید دارد اما یک چیزی ... نمیدانم شاید هم یک کسی ... به پای او دستور داد و او را کشاند به طرف صفِ نمازجماعت پنج شش نفره و بلندگو را برداشت. داود به خیال این که«خب خدا را شکر. یک مکبر هم گیرمان آمد و تا بقیه بچه ها هم در کارهای مسجد مشارکت کنند خدا کریمه!» رو به قبله، چشمانش را یک لحظه بست و دست روی سینه اش گذاشت و «السلام علیک یااباعبدالله الحسین» گفت و لحظه بعد، دستانش را تا گوش‌هایش بالا آورد و گفت «الله اکبر» خب الان قاعدتا باید آن نوجوان بگوید «الله اکبر. تکبیره الاحرام.» و بقیه هم با شنیدن تکبیره الاحرامِ مکبّر، نماز را شروع کنند. اما با کمال تعجب و ناباورانه، یک صدای نامفهوم از دهان و حنجره آن نوجوان خارج شد که کمی شبیهِ گفتن«الله اکبر» بود! داود که نمازش را بسته بود و میخواست سوره حمد را آغاز کند، یک لحظه خشکش زد! فرشاد هم چشمانش شد ده تا! اما نماز را شروع کرد تا نمازجماعت خراب نشود. بقیه هم حالشان خیلی تفاوتی با حال داود و فرشاد نداشت. ادامه👇
داود، حمد و سوره را تمام کرد. اواخر سوره کوثر بود که ذهنش مشغول شد و نمیدانست که آن بچه چطوری میخواهد بگوید «الله اکبر ... رکوع» تا این که سوره را تمام کرد و به رکوع رفت و شنید که آن نوجوان دوباره با یک صدای مبهم از ته گلو و حرکت لب و دهانش، صدایی از خود درآورد. بالاخره سه رکعتِ نماز مغرب تمام شد. با همان کیفیت رکعت اول. و با همان وضعی که آن نوجوان، تکبیر گفت. فرشاد حواسش به داود بود و میخواست ببیند داود چه میکند؟ اما دید داود هیچ عکس العمل خاصی از خود نشان داد و پس از خواندن تعقیبات، بلند شد و خود را برای نماز عشاء آماده کرد. آن پسرک هنوز بلندگو دستش بود و هیچ نوجوان دیگری، با این که از گوشه کنار به او نگاه میکردند و شنیدن صدای مبهم او از پشت بلندگو برایشان تازگی داشت، اما کاندید برای گفتن اقامه نشدند. نماز دوم هم گذشت و سلام و تعقیبات را گفتند و قبل از این که داود سر از سجده شکر بردارد، آن نوجوان بلندگو را گذاشته بود زمین و رفته بود. بعد از این‌که مردم رفتند، عاطفه خانم دید که شادی با یک سبد پشت سر او نشسته. رو به شادی کرد و گفت: «سلام. قبول باشه. کی اومدی؟» شادی همین طور که سجاده کوچکش را جمع میکرد با عاطفه دست داد و گفت: «خدا قبول کنه. رفتم این سبدو با داداشم آوردیم.» عاطفه نگاهی به آن سبد کرد و با تعجب پرسید: «سبد؟ سبدِ چی؟» شادی سبد را جلو آورد و باز کرد. عاطفه دید یک فلکس چایی با یک ظرف پر از شامی کباب و یک ظرف دیگر پر از سبزی تازه و گوجه و خیارشور با خودش آورده است. شادی گفت: «اینا رو مامانم سلام رسوند و گفت ببخشید اگه کم هست.» ما که فقط تصورش را کردیم، دلمان خواست و کلی کیف کردیم. چه برسد به عاطفه که آنجا بود و دید که چقدر خوش و خوشمزه و باصفا و به موقع، خدا شادی به آنها رسانده. -وای دستت درد نکنه شادی جون! چرا زحمت کشیدی؟ -نه بابا. چه زحمتی. گفتم خسته‌این. خستگی در کنین. -وای عالیه. نمیدونی چقدر ضعف داشتم. راستی کو داداشِت؟ بگو اونم بیاد داخل. -خیلی ممنون. اون رفت نون تازه بگیره بیاره. -دستش درد نکنه. به خدا راضی به زحمت نبودیم. نمیدونی چقدر آقامون و حاج آقا خوشحال میشن. شادی چون درس داشت و مامانش گفته بود زود برگرد، از عاطفه خداحافظی کرد و رفت. عاطفه سفره کوچک یکبار مصرف را در گوشه سبد درآورد و انداخت روی زمین و سفره را چید و به فرشاد گفت: «این سفره را دوستم آورده. مامانش زحمت کشیده. رزق امشبمون خدا را شکر خیلی خوشمزه است. من میرم اون ور. شما بیایید اینجا بشینین. تا شروع میکنین، داداشِ دوستم رفته نون تازه بخره. الان میاد.» داود و فرشاد تا چشمشان به سفره و بو و بَرَنگ شامی و سبزی تازه خورد، ذوق زده شدند. هنوز شروع نکرده بودند که یک صدایی از پشت سر داود به صورت مبهم شنیده شد. چیزی مثل «سلام. بفرمایید.» تا برگشت و پشت سرش را دید، همان نوجوانی بود که اقامه گفت. دو تا نان داغ و تازه دستش بود و جلوی داود گرفت. داود که انگار داشت حواریونش را پیدا میکرد، به جای گرفتن نان، دست کوچک آن نوجوان را گرفت و به آرامی و لبخند، به طرف خودش کشید. پسرک قدم قدم به داود نزدیک و با او چهره به چهره شد. داود نان را از او گرفت و او را کنار سفرش نشاند. هنوز دستش در دست داود بود. اینقدر چشمانش معصوم و نگاهی نجیب و وجودش گرم بود که داود را گرفت. فرشاد دید داود کف دستش را جلوی پسرک گرفت و با خوش‌رویی گفت: «میتونی اسمتو با نوک انگشتت بنویسی کفِ دستم؟ میخوام بدونم میتونم حدس بزنم که چی نوشتی؟» پسرک لبخند زد و با نوک انگشتش، کفِ دست داود نوشت: «مهربان!» اسمش مهربان بود. داداش شادی خانم. پسر یکی مانده به آخرِ خانواده که میشِنید اما از نظر گویایی مشکل داشت و قادر به حرف زدن نبود. نیم ساعت بعد، فرشاد و عاطفه خدافظی کردند و به خانه‌شان رفتند. داود اما در مسجد ماند و میخواست بیشتر با آن محله آشنا شود. وقتی فرشاد و عاطفه سوار موتور شدند و می‌خواستند بروند، سر و کله آرش با موتورش پیدا شد که میخواست از آنجا رد شود و به مغازه ساندویچی سروش برود. وقتی چشمش به یک خانم و آقا خورد که از مسجدِ متروک آنجا خارج شدند، حواسش به آن طرف رفت. و وقتی سر و شکل کوچه و نورِ ریسه‌ها و آب و جاروی جلوی مسجد را دید، بیشتر تعجب کرد اما جلب توجه نکرد و به آرامی از کنار موتور فرشاد عبور کرد و رفت. اما آن رفتن، قطعا بدون سوسه آمدن و بی‌خیال شدن و درمیان نگذاشتن با غلامرضا و سروش نبود... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16363 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16379 🔺قسمت سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16400 🔺قسمت چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16411 🔺قسمت پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16426 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16449 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16461 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16476 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16488 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16509 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16523 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16539 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16554 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16576 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16590 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16606 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16624 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16639 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16661 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16681 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16703 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16715 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16732 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16745 🔺قسمت بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16756 🔺قسمت بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16767 🔺قسمت بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16783 🔺قسمت بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16806 🔺قسمت بیست‌ و نهم (قسمت آخر) https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16832 ♦️این لیست تکمیل است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ حجت‌الاسلام حدادپور جهرمی ۱. وقتی شما ثابت در جایی ایستاده باشی و با سر دادن شعار از طریق بلندگو، اسباب اختلال در نظم عمومی فراهم کنی، یک نفر می‌فرستند تا تذکر بدهد. ۲. وقتی یکی دو بار به شما تذکر می‌دهند و از شما می‌خواهند که متفرق شوید. اگر رفتید که هیچ، اما اگر پافشاری کردی و همچنان ایستادی و مدام شعار بدهی، بالاخره به سراغت می‌آیند. ۳. وقتی آمدند سراغت، و همچنان شما و اطرافیانت شعار بدهی، و صدا به صدا نرسد، حتی اگر به شما دست نزنند، با حالتی که به کسی تعارف میکنی و میخواهی راه را نشانش بدهی، شما را به طرفی راهنمایی می‌کنند. ۴. در اینجا اگر شما پافشاری کنی و نروی، دستت را می‌گیرند و میکِشند. اگر رفتی که هیچ، اما اگر نرفتی و او همچنان تو را کشید، اینجا کشمکش شکل می‌گیرد. ۵. او مأمور است و معذور و دارد کارش را میکند. اما شما چه؟ همان غیرروحانی و درس ناخوانده حوزوی که سال‌ها در مجازی و حقیقی برایت کلاس و دوره امر و نهی گذاشته و گفته اگر امر و نهی نکنی، تو در مقابل تمام خون‌های به ناحق ریخته شده انبیا و اولیا مسئولی، تا جایی که حتی گفته همین خودِ تو که امر و نهی نمیکنی، مانع ظهور هستی، آیا دلیل شرعی و قانونی برای متفرق نشدن و همچنان پافشاری کردن و نرفتنت به تو یاد داده؟ اصلا چنین دلیلی وجود خارجی دارد؟! ۶. وقتی دستت خالی است و هیچ حجت شرعی و قانونی برای پافشاری علیه مأمور دولتی و انتظامی نداری، بدترین حالتش این است که با او درگیر شوی و اگر تو را هُل داد، تو هم او را هُل بدهی و با کف گرگی و کَله و حرکت رزمی، مأمور معذور انتظامی را که دارد به وظیفه‌اش عمل کند، بزنی!! ۷. خب قطعا زورت به آن مأمور نمی‌رسد و کشمکشی که مسببش بودی، منجر به خونی شدن سر و صورت و محاسن مبارکت می‌شود. دقیقا آنجاست که خواهران و برادرانی که اطرافت هستند، و از دو ساعت قبلش دوربین به دست، منتظر وقتش هستند، بالاخره وقتش می‌رسد و از شما در حالات مختلف عکس و فیلم می‌گیرند و در حسینیه ایتا منتشر می‌کنند و زمین و آسمان ریسمان می‌کنند که الا یااهل العالم! ناهی از منکر را زدند! چه نشسته اید که آمر به معروف را مانند مقتدایش حسین علیه السلام در خونش کردند و سرش را شکستند. (حالا همان آمر بزرگوار، حرکت جودو روی مأمور معذور پلیس انجام می‌داد!) ۸. حالا تصور کنید که اگر از دماغ همان اعزه‌ای خون می‌آمد که بلندگو دست گرفته بود و شعار سرمیداد، و یا زبانم لال ماموری به طرف بانویی رفته بود که جلوی ماشین مردم ایستاده و به کاپوت آن مشت می‌کوبید و آن بانو را فقط هل داده بود، و یا بدتر از آن اگر مادری که پوشیه زده و نمی‌دانم با چه مجوز و یا درایتی با بچه خردسال در بغلش، مشتش را گره کرده و در نزدیک ترین صحنه به کشمکش مردان شعار میداد، زبانم لال اگر مویی از سر آن مادر و فرزند دلبندش کم میشد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ دقت کنید لطفا، سوال حساسی است؛ اولا وایرال کردن آن عکس‌ها در مجازی علی الخصوص حسینیه ایتا چه بازتاب زشت و زننده و منفی داشت؟ ثانیا مسئول آن خون چه کسی بود؟ آیا آن دکتر برادر عزیز غیرمتخصص دینی که گفت مانع ظهوری اگر نهی از منکر نکنی، پیدایش می‌شود و اصلا خون را گردن میگیرد؟ و یا آن برادران بسیار عزیزی که صندلی گذاشتند و ردیف هم در قم نشستند و بالا و پایین نظام را در مسئله حجاب با شیلنگ چهارده میلی شستند و خشک کردند، گردن میگیرند؟ حاشا و کلا که احدی از آن دلبران حتی به خود زحمت عیادت بدهند! نهایتا خوراک چرب و چیلی علیه نظام پیدا می‌کنند تا باز هم بکوبند و از احساس غیرت دینی مردم ساده دل نهایت سواستفاده را بکنند. ۹. حالا یک قدم برویم بالاتر. شما تصور می‌کنید این جماعت اگر کتک خورد، که معتقدم نخورد و فقط متفرق شدند، به فرض اگر کتک خورد و یا همان هایی که برایش زبانم لال گفتم رخ بدهد، دیگر کار تمام است؟! نه به جان عزیزتان. تازه کار حضرات شروع میشود. فاز بعدی را اسمش می‌گذارند *حرکت آتش به اختیار* و از این عبارت نورانی رهبر حکیم انقلاب سواستفاده می‌کنند و خودشان به جای نهادهای مربوطه تصمیم می‌گیرند و به جان مردم می‌افتند و با به فضاحت کشیدن عبارت *حرکت انقلابی* رأسا به پاکسازی فضای جامعه می‌خواهند اقدام کنند. چنانچه این را در دهان بعضی خانواده‌های شهدا گذاشتند و کلیپش آمد بیرون و گفتند اگر تا تابستان جلوی مردم را نگیرید، با کفن به کف خیابان خواهیم آمد. همین قدر خودسر و تصور فراقانونی و بااعتماد به نفس! ۱۰. بنده همان کسی هستم که از روی تخت بیمارستان در ایام کرونا مقاله فتنه عظمی را نوشتم و خطر واکسن ستیزان را که تندترین شعارها علیه رهبری و بیت حضرت آقا و دلسوزان نظام سرمیدادند، گوشزد کردم. بفرمایید. ملاحظه کنید. دقیقا همان ها دوباره ریخته اند کف خیابان اما ... این اما خیلی مهم است... ادامه این پست👇
اما با پشتیبانی ادمین های سوپرانقلابی که که فقط یک ردیف صندلی می‌گذارند و هر کدام یک ربع حرف می‌زند و سرتاپای نظام‌را در قم و در جوار فاطمه معصومه سلام الله علیها میشورد. بعدش مردم فقط بغض کنند و بگویند اللهم عجل لولیک الفرج؟ فقط مشت گره کنند و بگویند مرگ بر اسراییل؟ بعدش دست اهل و عیال را بگیرند و بروند صفائیه و یک فلافل دو نان بزنند؟ خرسند باشند که چقدر قشنگ حرف زدید؟ قطعا از این خبرها نیست. بلکه زن با بچه ای که در بغل دارد، هم جلوی مأمور دولت و نیروی انتظامی می‌ایستد و جیغ و داد و شعار می‌دهد و هم جلوی چند تا سلیطه پاچه پاره که یادش رفته قلاده را به جای دهان سگش به دهان کثیف خودش بزند می‌ایستد و با خوش خیالی نهی از منکرش میکند! آن بانوی عزیز با بچه شیرخوار در بغل، همان که شما یک عالمه حرف‌های نسنجیده به خوردش دادید، هر اتفاقی برایش بیفتد، می‌گذارد پای روضه رباب و علی اصغر شش ماهه! جواب این کج فهمی را چه کسی میدهد؟ جواب شکسته شدن قبح نیروی انتظامی و ماموران دولتی در چشم و اذهان امت را چه کسی میدهد؟ میدانید بازی را که شروع کردید، تهش کجاست؟ اصلا متوجهید که سر از چه هرج و مرجی در‌می‌آورد؟ خدا به دادتان برسد من با آن کسانی که تجمع کردند و نظم عمومی را بهم ریختند و فورا از خودشان عکس گرفتند و فرستادند فضای مجازی، با آنان صحبتی ندارم. روی سخنم با پشت پرده‌هایی است که اگر گناهشان بیشتر از اتاق فکر سران فتنه و ایادی و عوامل شورش ز‌ز‌آ نباشد، کمتر نیست. خود دانید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجم» 🔰مسجد صفا کلا مسجد باید کَس و کار و شلوغ‌کُن داشته باشد. مسجدی که کَس و کار شیطون و یا غُد داشته باشد به مراتب از مسجدی که هیچ کس و کاری ندارد، بهتر است. چون آن غُدها حداقل به خاطر ارضای غد بودنشان هم که شده، برو و بیایی میکنند و بالاخره هر کدام که یک گوشه مسجد را بگیرد، کم‌کم مسجد آباد میشود. اما امان از مسجد مهجور! امان از مسجدی که یه گوشه افتاده باشد و کسی نگاهش نکند. داود در مسجد صفا، برخلاف مسجدالرسول خیلی تنها بود. اینقدر تنها که آن مسجد حتی خادم نداشت. فقط یکی از کسبه محل، کلید مسجد دستش بود و هر کس کار داشت و یا میخواست مجلس ترحیم بگیرد، کلید را از او میگرفت و بعد از اتمام کار، دوباره به او برمیگرداند. اسم آن کاسب که مغازه خواربارفروشیِ کوچکی داشت، اوس کرامت بود. کرامت کمتر از هفتاد سال سن داشت. انسان خوبی بود اما از آن خوب‌ها که فقط تا وقتی اوضاع خوب است، خوب هستند. و الا کلا میزد زیر همه چیز و درِ مسجد را قفل میکرد و میرفت و کسی هم جرات نداشت تا خودِ اوس کرامت سرِ خُلق نیامده، برود و درباره مسجد با او صحبت کند. اعصاب و سکناتش چیزی بود در حد بابای بزرگوار شادی خانم، بلکه اندکی هم از اون داغان تر. داود و فرشاد و عاطفه توانسته بودند حیاط و کوچه مسجد را تمیز و نو نوار کنند و پرچم و ریسه بکشند. اما فضای صحن مسجد خیلی به هم ریخته و کثیف بود. داود نگاهی به ساعتش انداخت. دید ساعت شش و نیم صبح است. یک چفیه به سر انداخت و دو طرفش را از پشت گردنش رد کرد و مثل خانم‌هایی که موقع گردگیری، روسری‌شان را میبندند، شد و بسم الله گفت و شروع به مسجدتکانی کرد. از جارو زدن فرش‌ها و گوشه‌های صحن گرفته تا گردگیریِ همه پستی و بلندی‌های آنجا. کار پیش نمیرفت. این را کسانی می‌فهمند که با محلی برخورد کرده باشند که سالها چرک و گرد و خاک روی آن نشسته. مخصوصاً دست تنها اصلا کار جلو نمیرفت. تا نزدیکی‌های اذان ظهر. نیم ساعت مانده به اذان ظهر، داود وضو گرفت و در مسجد را باز کرد و یک آب‌پاشی مختصر کرد و رفت نشست پشت بلندگو! بلندگو را روشن کرد و شروع کرد و به حالت ترتیل، قرآن خواند. از اول قرآن شروع کرد. میخواست به جای صوتِ نوار و کلیپ ضبط شده، صدای ملایمِ پخش زنده قرآن در محوطه مسجد پخش شود. کم‌کم سر و کله سه چهارتا کسبه محل و چهار پنج تا پیرزن پیدا شد. اما قبل از همه آنها داود تا سر چرخاند، دید مهربان هم آمده و همان نزدیکی نشسته و دارد به داود نگاه میکند. داود لبخندی زد و دستش را به نشان سلام بالا آورد و سلام کرد. مهربان هم لبخندی زد و دستش را بالا آورد و مثلاً جوابش را داد. نزدیک اذان بود. داود اذان را گفت و نماز را شروع کرد و مهربان هم اقامه گفت. هنوز داود سر از سجده برنداشته بود که تا برگشت، دید هیچ کس نیست. همه رفته بودند. حتی مهربان هم رفته بود. داود با خودش گفت: «فرداشب شب نیمه شعبانه و جشن داریم. این که نشد. هیچ کس نیست که بهش بگیم پاشو بیا جشن! پس من چطوری اطلاع رسانی کنم؟!» در همین افکار بود و داشت عبایش را تا میکرد که صدای سلام شنید. تا رو به آن طرف چرخاند، دید مهدوی است. خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدند. وقتی می‌خواستند بنشینند، مهدوی گفت: «تنها نیومدم. خانمم و بچه ها هم اومدن.» داود نگاه به پشت سر مهدوی انداخت و دید زینب خانم و دختراش هم اومدند. اما یک نفر دیگر هم به همراه آنان است. معمولا داود سرش پایین بود اما وقتی او را دید، جا خورد و لحظه‌ای مکث کرد. الهام بود که با مهدوی و زینب خانم آمده بود. داود با همگی سلام و علیک کرد و تعارفشان کرد که بنشینند. چون هوا سرد بود، همگی همانجا در صحن، کنار سجاده داود نشستند. مهدوی گفت: «داود چرا اینجا؟ پاشو بیا مسجد ما! مردم سراغتو می‌گرفتن.» داود گفت: «اونجا خونه شماست. من مهمون بودم. خدا رو چه دیدی؟ شاید اینجا شد خونه ما!» مهدوی لبخندی زد و گفت: «ایشالله! ولی چقدر کثیفه ماشالله! چند وقت درش بسته بوده؟» داود پیچ و تابی در قیافه اش افتاد و با حالتی که انگار دلش می‌خواست بزند توی سر مهدوی به او گفت: «مثلا دو روزه اینجا را دارم تمیز میکنم و این شده! از صبح تا حالا ننشستم رو زمین. اون وقت آقا میگه چقدر چرک و کثیفه!» ادامه👇