جلد دوم کتاب #حیفا چاپ شد.
اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی
لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه #مهدویت و اطلاع از طرح پیچیده #اسرائیل در خصوص #ظهور مصنوعی و علم کردن #مهدیهای_دروغین هستند، برسانید.
این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است.
بچههای مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند.
این کتاب را به همه کسانی که حتی ذرهای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇
Www.haddadpour.ir
#لطفا_نشر_حداکثری
OstadAbedi_HazrateKhadije_14021229.mp3
3.49M
بیانات استاد احمد عابدی درباره
حضرت خدیجه سلام ﷲ علیها به مناسبت ایام وفات ایشان
💠 حضرت خدیجه سلام الله علیها اولین جانباز اسلام
🔹 خود را سپر بلای پیامبر(صلی الله علیه و آله) نمودن
🔹 روایات متواتر سلام خدا بر حضرت خدیجه
🔹جناب خدیجه سلام الله علیها مادر ۱۴ معصوم
🔹 خطبه عقد ازدواج مسلمین، یادگار حضرت ابوطالب علیه السلام
🔹 عقد ازدواج حضرت پیامبر و خدیجه توسط جناب ابوطالب علیهم السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت دهم»
وقتی داود وارد اتاق الهام شد، انگار وارد یک عالم دیگر شده بود. یک اتاق تِمِ صورتی با یک عالمه فانتریهای دخترانه! داود نمیدانست به در نگاه کند؟ دیوار را ببیند؟ الهام را تماشا کند؟ به زمین زل بزند؟ چه کار کند؟
الهام دو تا صندلی در کنار میزش که کنار یک پنجره پر از گلدانهای رنگارنگ بود گذاشته بود تا همانجا بنشینند و دقایقی خلوت کنند.
لحظاتی به سکوت گذشت. از آن جنس سکوتهایی که الهام داشت دلش میرفت برای داود اما خبر نداشت که داود هم همانقدر عاشق است یا نه؟ اصلا همانقدر هم لازم نبود. اصلا عاشق است یا نه؟ اصلا از سر عشق و دل خواستن آمده یا از سر تکلیف شرعی که یک انسان بالغ برای خود باید زوجهای اختیار کند تا عزباُغلی نماند؟
تا این که داود لب گشود...
-من از دار دنیا، همینا رو دارم. همین بابا و مامان و آبجی و بچههاش. با همه چیزی که دارم اومدم اینجا.
-خدا حفظشون کنه.
-تشکر. من چیز خاصِ مادی از دار دنیا ندارم. یه لب تاپ داشتم که پارسال فروختمش. یه گوشی اندورید دارم. یه حساب بانکی لاغر و نحیف. چهارصد پونصد جلد کتاب که اکثرش عربی و فلسفی و هنریه. بعلاوه همین یک دست عبا و عمامه و قبا. اینا رو گفتم که بدونین خیلی شهامت به خرج دادم که بیام خواستگاری دختری که فقط اتاق خصوصیش به اندازه کل خونه و زندگی ما هزینشه.
-خواهش میکنم. این چه حرفیه؟
-من میخواستم اول آخوند بشم و بعدش بیام خواستگاری شما. اگر تا الان طول کشید و یک سال صبر کردیم، خدایی نکرده...
و سکوت کرد. عرق کرده بود. سرش پایین بود. و الهام منتظر بود که داود جمله اش را کامل کند.
داود نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «خدایی نکرده قصدم منتظر گذاشتن شما نبود.»
الهام این را که شنید، همین طور که سرش پایین بود لبخندی زد و گوشه روسری و موهایش را مثلا درست کرد.
-دیشب... البته نه فقط دیشب... همیشه از خدا خواستم که یکی سر راهم بذاره که... ببخشید... شما گرمتون نیست؟
الهام سرش را بالا آورد و دید داود عرق کرده. فورا دستمال کاغذی را برداشت و جلوی داود گرفت و گفت: «بفرمایید. اگه پنجره باز کنم، سرما میخورین.»
داود تشکر کرد و دو تا دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد و گفت: «فکر کنم اعلام بارندگی شده؟ درسته؟ یادم رفت به بچههای مسجد بگم که حواسشون باشه.»
الهام چشمش گرد شده بود از این شیوه نخنمایِ تغییرِ بحث! گلویی صاف کرد تا مثلا بگوید وسط این حرفا چرا یاد وضعیت جَوّی و آب و هوا افتادی؟! و بعدش گفت: «میفرمودین!»
داود هم گلویش را صاف کرد و گفت: «بله. عرض میکردم. همیشه میخواستم خدا یکی رو سر راهم بذاره که هم به هم علاقه داشته باشیم و هم بتونیم با هم قشنگ زندگی کنیم. قشنگ زندگی کردن، لزوما راحت زندگی کردن نیست. شهریه حوزه ناچیزه. منم از کار کردن خوشم میاد. اما از وقتی این لباسو پوشیدم، دیگه اولویتم شده تبلیغ. همین. ببخشید. پر حرفی کردم.»
-نه. خواهش میکنم. راستش... منم همیشه دلم میخواست... ینی دعا میکردم که به یکی جواب بله بدم که آدم خودساختهای باشه. دست منم بگیره و به خدا برسونه.
-همین جا لطفا ... یه لحظه اجازه بدین... جسارتا من یکی رو میخوام که دست خودمو بگیره. اشتباهی که خیلی از خانوادههای طلبهها کردن همینه. فکر میکنن اگه با آخوند وصلت کنند، عاقبت بخیر میشن و در امور معنوی پیشرفت میکنن. اما واقعیتهای زندگی یه چیزای دیگه است.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-مثلا چیه اون واقعیت ها؟
-طلبه معصوم نیست. اشتباه میکنه. اگه چشم و دلش سیر نباشه و خودشم چندان مقید نباشه، ممکنه خطا بره. طلبه هم مثل بقیه ممکنه نمازش قضا بشه. چه برسه به این که نمازشب بخونه و روزه مستحبی بگیره. زندگی اینقدر بالا و پایین داره که ممکنه باعث بشه همیشه آدم خوش اخلاق نباشه. ادعا نمیکنم اما تلاشمو برای خوشبخت کردن شما میکنم.
الهام تا آمد حرف بزند، داود فورا گفت: «ببخشید... یه چیز دیگه هم بگم... مثلا یکی دیگه از اون واقعیتها که بنظرم باید دربارهاش حرف بزنیم، بحث نشاط و علاقههامون هست. منظورم علاقهمون به حرفه و کاری هست که باعث میشه خوشحال زندگی کنیم. درسته از بانشاطترین زندگیها زندگی طلبگیه اما نشاط ما حد و قانون خودشو داره.»
-منم خدا رو شکر دختر بانشاطی هستم. فکر کنم این مدت منو شناختین. خشکِ مقدس نیستم.
-اما خانم! راستش... نشاط ما جلوی دوربین و لایو اینستا نیست. حرفهای قشنگ و دلبرانه با روسریهای رنگین و مدل حجاباستایلی نیست!
تا این را گفت، الهام برقش گرفت! داود دست گذاشته بود دقیقا روی نقطهای که الهام به آن معروف بود. چرا که الهام از آن راهی که داود مستقیم و رُک داشت آن را نقد میکرد، هزاران نفر فالور و دنبال کننده جذب کرده بود.
لبخند از صورت الهام رفت و جای خودش را به جدیت و اندک تعجبِ تمایل به دلخوری داد.
داود که تلاش میکرد جوری حرف بزند که به الهام جسارت نشود و برداشت بدی نکند، لحنش را ملایمتر کرد و گفت: «کاری که شما دارین میکنین، مطمئنم که منظور بدی ندارین اما نتیجهاش داره میشه تغییر ذائقه دخترخانمای محجبه به طرف مُدگرایی! شما به عنوان یه خانم هنرمند و باسواد با چنین خانواده و سطح فرهنگی، واقعا هدفتون اینه؟ اصلا خبر داشتین که دارین ترویج مُدگرایی میدین؟»
الهام که مشخص بود به او برخورده است، جواب داد: «من حجابم کامله. حتی یک تار مو از من بیرون نیست.»
داود با همان لحن کنترل شده و ملایم گفت: «حجاب، بالاتر از پوشش هست. شما پوششتون رو رعایت میکنین اما تعریف دقیق حجاب این نیست. شما باعث جلب توجه میشین. باعث میشین که... باعث شده که... حالا هیچی.. ولش کن... کلا به نظرم...»
الهام خیلی جدی گفت: «لطفا حرفتون رو کامل کنین. باعث شدم که چی؟»
داود خیلی محترمانه گفت: «جسارت نباشه اما باعث شدین که حتی منی که خواستگار شما بودم، یک سال صبر کنم و ببینم که ... ببخشید ... به شما واقعا علاقه دارم یا بخاطر جذابیتی که دارین و احساسی که منِ نامحرم از دیدن شما با اون سر و وضع پیدا میکنم، میخوام به خواستگاری بیام و با شما وصلت کنم؟»
الهام هیچی نگفت و فقط به داود زل زد.
داود که تلاش میکرد از نگاه مستقیم به الهام بپرهیزد، اما آن لحظه چشم در چشم الهام دوخت و گفت: «وقتی شما کارگردان نمایشِ پارسالِ بچههای مسجدالرسول شدین، من دیدم انبوهی از دختران نوجوان و جوان، چون شما مربی و کارگردان هستید اومدند و چه استقبال عجیبی شد. اما من در تمام این مدت حواسم به تغییر در دخترخانما بود. وظیفم بود که دقت کنم. میدیدم همه دخترا تلاش میکردن که مثل شما جذاب و امروزی باشن. کمکم تیپِ دخترای نوجوون و جوون از اون حالت سادگی دراومد و الان ما دویست تا الهام خانمِ با این سر و وضع تو اون محله داریم.»
الهام با تعجب و دلخوری پرسید: «خب این کجاش بده؟ بده که موثر بودم؟ بده که شدم الگوی دخترا؟ یه جوری حرف میزنین که آدم عذاب وجدان بگیره!»
داود گفت: «اشتباهه. به همونی که روز تولدش معمم شدم و شبِ همون روز، تو خلوت خودم ازش خواستم که خدا بهترین را برام مقدر کنه و بعدش تصمیم گرفتم بیام درِ این خونه رو بزنم، قسم میخورم که دارین اشتباه میکنین. و دلم میسوزه بابتِ این اشتباهتون.»
الهام واقعا مانده بود چه بگوید؟ میدانست که داود دارد از ته دل و عمقِ عقایدش حرف میزند اما به الهام برخورده بود. انتظار این حرفها را نداشت.
الهام گفت: «ببینید آقاداود! من قصدم جلوهگری نیست. قصدم دلبری از نامحرم نیست. قصدم تحریف حجاب و دین خدا نیست. داره بهم برمیخوره. من شما رو خیلی روشنفکرتر از این حرفها میدونستم. چرا دارین ذهنیت منو نسبت به خودتون خراب میکنین؟!»
داود لبخند تلخی زد و سری تکان داد و دوباره به الهام نگاه کرد و چشم در چشم الهام گفت: «پدر ما را درآورده همین روشنفکربازیها. من اگر اونقدر که شما فکر میکنین روشنفکر بودم، یک سال صبر نمیکردم و همون موقع میومدم خواستگاریتون. گذاشتم امتحانات شفاهیم تموم بشه، برای مسئولیت اجتماعی که دارم برای انتخابات تبلیغ کنم، معمم بشم و رختِ آخوندی و سربازی امام زمان بپوشم، بعدش هم خودمو محک بزنم که آیا فقط شیفته ظاهر شما شدم یا نه؟ بعدش بیام خواستگاری شما. صبر کردم تا بفهمم با خودم چندچندم؟ یا اصلا شما به خاطر من و روحیاتی که از من دیدید، به خودتون زحمت میدید که اندک تغییری بکنید یا نه؟!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
الهام بُهتزده گفت: «خب؟!»
داود گفت: «از توجه و عنایتتون به خودم اطلاع دارم. و حتی خنگ نیستم و میدونم اسمش توجه و عنایت نیست و اسمش یه چیز دیگه است که الان نمیخوام از اون لفظ مقدس استفاده کنم. اما یه نگا به خودتون بندازین. شما الان در اتاقی که من اومدم خواستگاری شما و داریم خصوصی حرف میزنیم، دقیقا همان تیپ و شکل و قیافهای دارین که وقتی لایو هستید و دارین حرفهای فجازی و اینفلوئنسری تحویل دنبال کنندههاتون میدین!!»
الهام پرسید: «این کجاش آزاردهنده است؟»
داود جدیتر گفت: «آزاردهنده چیه؟ دارم میسوزم الهام خانم! چرا باید اینجوری باشه؟ نباید یه فرقی بین این لحظه و لحظات لایوِ ایستای شما باشه؟! اینقدر ارزش این لحظه پایینه؟! ظاهر الان شما دقیقا برای الان خوبه. نه برای جلوی دوربین و لایوی که هزاران نفر نامحرم میبینند.» این را گفت و جدیتر به هم زل زدند.
پس از چند لحظه، الهام خودش را جمع و جور کرد و در حالی که اندکی صدایش میلرزید پرسید: «خب چرا زودتر نگفتین؟ هر چند هنوز نمیدونم کجای کارم خطا کردم که اینجوری ناراحتین!»
داود گفت: «چی باید میگفتم؟ هنوز خبری بین ما نبود. بیام بگم الهام خانم لطفا حجاب استایل نباش و تیپ و قیافهات عادیتر کن تا بیام خواستگاریت؟ من نمیخوام به خاطر من خودتونو عوض کنید. چون سابقه نداشته که کسی بخاطر کسی دیگه در اول زندگی خودشو عوض کنه اما بعدش پشیمون نشه یا حس نکنه که ضرر کرده و نباید کوتاه میومده!»
الهام واقعا بهم ریخته بود. چه برنامهها و چه ذهنیتها برای آن شب داشت. شبی که اولین دیدار رسمی و خواستگاری بین او و داود بود و یک سال برای آن لحظه، لحظهشماری کرده بود. اما از نظر الهام، داودِ غیرقابل پیشبینی، همه چیز را خراب کرد. با صدای لرزان که معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده پرسید: «دیگه حرفی مهمتر از این حرفا نداشتین برای امشب؟ الان همه چی حل شده الا تیپ و قیافه و ظاهرِ من؟» این را گفت و به گوشهای زل زد و دیگر هیچ نگفت.
داود آثار دلشکستگی را در چهره الهام دید. اما تصمیم نداشت کارش را نیمه و ناقص بگذارد و برود. با لحنی آرام گفت: «ببخشید اگر... اگر اذیت شدید از حرفام. حرفهایی هست که باید همین اول بگم. وگرنه ممکنه به مشکل بخوریم.»
الهام داغان و دلشکسته تمرکز کرد و همین طور که به نقطهای در اتاقش زل زده بود گفت: «حرفها؟! مگه چیز دیگه ای هم مونده؟»
داود گفت: «بله. یه سری حرفای دیگه مونده هنوز. اما فکر کنم برای این جلسه کافی باشه. اجازه مرخصی میدین؟»
الهام که داشت تلاش میکرد جلوی داود اشکش سرازیر نشود، همین طور که روی صندلی خشکش زده بود، آرام گفت: «در پناه خدا!»
داود از سر جا بلند شد و عبایش را مرتب کرد و رو به الهام گفت: «حلال کنین اگر تلخ گذشت. یاعلی.»
این را گفت و مثل گلادیتاتورها از اتاقِ صورتی و خوشکلِ الهام خارج شد و رفت.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰 مسجد صفا
دو روز بعد...
خانواده داود بیشتر از آن نمیتوانستند مزاحم خانواده مهدوی بشوند. به خاطر همین، با مشورت با داود به شهرستان برگشتند تا خودِ داود، حرکتِ بعدی را به آنها اطلاع بدهد. از طرف دیگر، اعتکاف سه روزه حاجی خلج هم تمام شد و وضعیت مسجد تا حدودی عادیتر شد.
صالح و احمد درگیر این بودند که فکری به حال جذب و جمع کردن بچهها در مسجد بکنند. عاطفه و فرشاد هم دنبال طرحی برای پذیرایی مردم در لحظه افطار و هزینهها بودند تا طرح را به داود بدهند و با هم مرور کنند و به تصمیم کامل و درست برسند.
اما داود...
داود نه جنسش از سنگ بود و نه آدمی بود که بخواهد گربه را دمِ حجله بِکُشد. از لحظه ای که از اتاق الهام خارج شد تا عصر دو روز بعد که در صحن مسجد تنها نشسته بود و به الهام فکر میکرد، دمغ بود و داودِ قبلی نبود.
احمد و صالح به طرف داود رفتند و کنارش نشستند تا درباره طرحی که آماده کرده بودند صحبت کنند.
احمد: «داود! اگر حالت خوب نیست یا حال نداری، بذاریم واسه یه وقت دیگه!»
داود: «نه داداش. خوبم. چیزی آماده کردین؟»
صالح: «گفتی سیستم پارسال رو اینجا هم پیاده کنیم. همون مسابقه ps4 و این چیزا. بعلاوه یه چیز جدید. من و احمد خیلی فکر کردیم. از تجربه چند تا از بچه هایی که کار مسجدداری کردند هم استفاده کردیم. بنظرمون رسید علاوه بر اونایی که گفتیم، سی شب در کنار مزار سی تا شهید برنامه بگیریم.»
داود: «یه چیزی تو ذهنم هست اما میخوام از زبون خودتون بشنوم که چرا این تصمیمو گرفتین؟»
احمد: «بچههای جنوب شهری و کلا خانوادههایی که سطح معیشتی پایینی دارن، ذاتا بچههاشون بهتر با شهدا ارتباط میگیرن. بعلاوه این که صدها نکته تربیتی و جذاب تو زندگی شهدا هست که ازش غافلیم.»
داود: «همینه. درسته. اما فکر نمیکنین یه پامون اینجا باشه و یه پامون گلزار شهدا، سخت باشه و به کارامون نرسیم؟»
صالح: «فکر اونجاشم کردیم. پونزده شب بچههای گروه الف و پونزده شب بچههای گروه ب. ینی هر کدوم پونزده شب تو مسجد مسابقه دارن و پونزده شب دیگه هم تو مزار شهدا ماه عسل براشون میگیریم.»
داود: «آهان. ینی یک شب درمیان.»
احمد: «دقیقا. ضمنا من مسئول گروه الف میشم. صالح هم میشه مسئول گروه ب. خودمون با بچهها هم در مسابقه مسجد شرکت میکنیم و هم شبایی که باید به گلزار برن، باهاشون به گلزار میریم.»
داود: «خیلی هم عالی. هزینههاش چطوریه؟ برآورد داشتین؟»
که یهو صالح با حالت حزن و مداحی با صدایی سوزناک گفت: «صل الله علیک یا مظلوم... یا اباعبدالله...»
داود: «گرفتم. ینی خالی خالی هستیم و کلی هم هزینه داره.»
احمد: «قصد نداری دستگاهی که برای مسجدالرسول خریدی، برداری و بیاری اینجا؟»
داود: «نه. زشته. چیزی که در راه خدا دادیم...»
صالح: «خلاصه الان دو تا دستگاه و مانیتور خوب میخوایم. بعلاوه هزینه اتوبوس برای گلزار شهدا.»
داود به فکر فرو رفت. اندک سرمایهای برای تاهل و خرید انگشتر آماده کرده بود. اما نمیشد به همین راحتی به آن دست زد. مانده بود چه بکند؟ چه نکند؟
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
✔️ جلسه انس با معارف قرآن کریم
ساعت ۹ صبح
از ۱۱ ماه مبارک به مدت ۵ روز
جهرم ، خیابان بهارستان، حسینیه کوثر
ویژه بانوان
#جونم_برات_بگه_خواهر
بچهها شما وقتی میخواید سوسیس بندری درست کنید، بعد از این که سیبزمینی را جداگانه سرخ کردید و آخرای طلایی کردن پیاز هستید، ادویه و فلفل سیاه و نمک بهش اضافه میکنید؟!
اگر آره، پیشنهاد میکنم یه بار ، آخرش که همه چیز قاطی کردین و حتی سوسیس هم اضاف کردین، قبل از رُب گوجه ، ادویه و فلفل و نمک اضافه کنید. بعدش هم رب گوجه با چند قطره لیمو تازه بریزید و یه استکان آب جوش خورده...
نمیدونم چرا اضافه کردن ادویه و فلفل و نمک در مراحل پایانی کار بعلاوه چند قطره لیموی تازه، یه مزه خاصتری بهش میده؟
بعلاوه این که دیگه هم نگران نیستید که وقتی داره پیاز طلایی میشه، ادویه و فلفل تهِ ماهیتابه بسوزه و قهوه ای بشه.
میگیرین چی میگم؟
حالا هشتکها 👇😂
#بصیرت_آشپز
#آشپزی_باطعم_بصیرت
#روشنگری_از_سنگر_آشپزخانه
#جونم_برات_بگه_خواهر
#کسی_باید_بترسه_که_کاراش_مونده_باشه
#مرگ_بر_اسرائیل
#سلطان_هشتک_های_نامنظم 😂😂
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
1_10110262725.apk
26.32M
نسخه جدید آپ آثار حدادپور جهرمی را از اینجا دانلود کنید👆
✔️ اعضای محترم انتشارات حداد
نسخه جدید #اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی را دانلود کنید و از فضای جدید و امکانات بروز آن بهرهمند شوید☺️
بعلاوه این که مشکلات نسخه قبلی در نسخه جدید مرتفع شده و لذا با خیال راحت نسخه قبلی را حتما حذف کنید و نسخه جدید را نصب نمایید. ☺️
🔺 شما عزیزان میتوانید با خرید اشتراک سه و شش ماهه، از مطالعه آنلاین تمام کتابها برخوردار شوید.
همچنین میتوانند به جای خرید اشتراک، کتاب مد نظر خود را به صورت اعتبار 6 ماهه خریداری نموده و مطالعه نمایند.
🔺 کتب غیر چاپی قبلی به صورت دائم فعال و در دسترس خوانندگان خواهد بود.
🔺 سوابق خرید و کتب خریداری شده به مرور زمان به سامانه جدید منتقل شده و به راحتی در دسترس شما عزیزان قرار خواهد گرفت.
🔺لطفا حتما این نسخه را نصب کنید و اگر به مشکلی برخوردید به این آیدی 👇 پیام بدید👇
@Mahanrayan1
باتشکر از همراهی شما🌹
#لطفا_نشر_حداکثری
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت یازدهم»
کمتر از ده روز مانده بود به ماه مبارک رمضان اما هنوز چیزی آماده نبود و شرایط مسجد، آنطور که داود دلش میخواست و پر از ایدههای فرهنگی بود، جفت و جور نشده بود. بعلاوه این که باید به موازات این که صالح و احمد داشتند شرایط را برای حضور بچهها آماده میکردند، داود و فرشاد و عاطفه هم شرایط را برای صبح و ظهر و دمِ افطار آماده میکردند. بخاطر همین، داود فردای آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا با فرشاد و عاطفه تشکیل جلسه داد.
ابتدا فرشاد کمی میوه برای داود آورده بود. میخواست همان لحظه پوست میوه را بکند و به داود تعارف کند که متوجه شد داود روزه است. داود چند روز بود که روزه میگرفت. دقیقا از فردای روزی که به خانه الهام رفت و آن صحنه و مکالمه بین آنها رخ داد.
داود: «اگه بخوام نقشه مسجد رو بگم، اینطوری میشه که این مسجد دو تا اتاق بزرگ داره. یک صحن نسبتا خوب داره. یک آبدارخونه با تشکیلاتش داره. خب من به صالح و احمد گفتم که اون دو تا اتاق را برای حضور بچهها آماده کنند. میتونستیم کاری کنیم که از الان مثل مور و ملخ بچهها بیان مسجد اما تا تجهیز نشه، زبانمون کوتاهه و نمیتونیم چک اول رو قوی بزنیم.»
عاطفه: «ببخشید حاج آقا. جسارتا هزینه تجهیز برنامه بچهها زیاده؟»
داود: «آره. به این راحتی از پسش برنمیاییم.»
عاطفه: «چون بعضیا که دیدن شما اینطوری اومدید پای کار، گاهی وقتا میپرسن که مثلا چی نیاز دارین و چقدر نیاز دارین و از این حرفا. میخواستم بدونم.»
داود: «خدا خیرشون بده اما فکر نکنم پول دو تا سیستم ps4 و ps5 و دو تا مانیتورش به این راحتی با کمکهای مردمی بتونیم جمع کنیم.»
فرشاد: «تازه اگر مردم بفهمن که میخواین این خَرجا کنید، بعیده که نذر و کمکشون برای اینجور چیزا...»
داود: «آره خب. بخاطر همین میگم نمیشه با کمکهای ساده مردمی جمعش کرد. راستی آقا فرشاد!»
فرشاد: «جانم!»
داود: «ما به اتوبوس نیاز داریم برای بردن سی شب به گلزار شهدا. ینی از یک ساعت به مغرب تا یک ساعت بعد از مغرب. جمعا دو ساعت میشه.»
فرشاد: «یه فکری دارم. اتفاقا همین امروز به عاطفه خانم هم گفتم. چون بیمارستانِ محل کار ما تو این محله هست، اماکن دولتی باید بخشی از هزینههای فرهنگی و عامالمنفعه محلی را که در آنجا هستند قبول کنند. میتونم هماهنگ کنم که مثلا اتوبوس اون سی شب با ما باشه. حالا یا مستقیم رییس بیمارستان دستورش رو بده یا مثلا از بسیج بیمارستان بتونیم بگیریم.»
داود: «این خیلی عالیه. واقعا کار ما رو راه میندازه. اگه نمیگی دارم سواستفاده میکنم، میتونی یه کاری کنی که چند روز در ماه رمضان، اهالی این محله بتونن به یکی دو نفر متخصص به طور رایگان مراجعه کنند؟ مثلا ایام متعلق به شهادت امام علی یا مثلا ایام جشن امام حسن؟»
فرشاد با خنده گفت: «حاجی اول بذار این اتوبوس رو جورش کنیم. بتونیم راضیشون کنیم. بعدش یه فکری به حال اونم میکنیم. ولی مگه متخصص پیدا میشه که رایگان ویزیت کنه؟ نه این که پیدا نشه. ولی باشه چشم. فکر اونم هستم.»
داود: «قرار شده فردا برم مغازه هفت هشت ده تا کسبه محله برای برنامه افطاری سی شب ماه رمضون. ببینم آبی از اینا گرم میشه.»
فرشاد: «توکل بر خدا. ولی از حالا باید به فکر سحری شبهای قدر هم باشیما. شما که الان میخوای با اونا برای افطار ببندی، برای سه تا سحر هم ببند!»
داود با خنده جواب داد: «اینا که کمتر از متخصصای شما نیستند که به همین راحتی بگن چشم! اول بذار افطاری که زاییدم بزرگ کنم. بعدش هم یه فکری به حال سحری میکنیم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه الهام
سیروس و المیرا با هم چایی میخوردند و به چیزی که در گوشی سیروس بود، تماشا میکردند و میخندیدند. تا این که تمام شد. المیرا لیوان چایی را زمین گذاشت و گفت: «سیروس! نگران الهامم. خیلی دلش میخواد وصلت با این پسره جور بشه. تا حالا سابقه نداشته اینجوری بهم بریزه و همش خونه بمونه و لایو نذاره و فقط موقع غذا از اتاقش بیاد بیرون.»
سیروس گوشیش را خاموش کرد و گذاشت روی میز و گفت: «اولین چیزی که تو تجارت یاد گرفتم، هزینه فایده است. شریک عربمم اینو میدونه و اصلا بخاطر همین اخلاقم تا حالا با هم کار کردیم. شاید الان بیست سال باشه که با هم شریکیم. الهام باید بشینه هزینه فایده کنه. ما نمیدونیم اونشب تو اون اتاق چه گذشت و چه حرفایی رد و بدل شد که هم پسره وقتی اومد بیرون، دمغ بود و هم دخترِ ما تا حالا حالش اینجوریه؟»
المیرا: «هنوزم میگی نرم پیشش؟»
سیروس: «نگفتم نرو پیشش. گفتم نخواه ازش حرف بکشی.»
المیرا: «خب من اینجوری نمیتونم. بشینم پیشش چی بگم؟»
سیروس: «نمیخواد کاری بکنی. بذار خودش بیاد سراغت یا سراغمون. یه چایی دیگه داری؟ قبلی کیف داد.»
المیرا: «نوش جان. آره. الان میارم.»
🔰پارک کنار مدرسه دخترانه
نمیدانم چه حکمتی است که معمولا یا در کنار مدرسه دخترانه و یا در مسیرش از طرف شریان اصلی، یک پارک دِنج و خلوت وجود دارد. البته آن پارک، علاوه بر تصفیه هوای شهر با درختان سر به فلک کشیده و بوتههای سبز و حوض و فواره آبِ وسطش برای جذابیت فضای شهر و محله، کاربردهای بیشمار دیگر هم دارد که در این مقال نَگُنجد.
سروش و غلامرضا و آرش اطراف یکی از صندلیهای آن پارک نشسته بودند. آرش طبق معمول روی موتورش لَش کرده بود و آن دو نفر هم از سر و کولِ صندلی پارک بالا رفته و نشسته بودند.
آرش: «دیدی گفتم این آخونده شر میشه. حالا بفرما درستش کن!»
سروش: «خیلی بد شد. الان دو سه شبه که آهوشنگ جوابمون نمیده. ولی ما چیکار میتونستیم بکنیم که نکردیم؟ هر کاری گفت، کردیم. دیگه نمیتونیم بریم یقیه آخونده رو بگیریم که! میتونیم؟»
آرش: «پس وایسا جواب هوشنگ رو بده! همین امروز فرداست که میگه هِری و میره دنبال دو سه نفر دیگه که کار اینجا را بسازن. من میگم اگه قراره کسی بزنه این مسجدو بترکونه و پولشو هاپولی کنه و بزنه بر بدن، چرا شماها نباشین؟ بالاخره که یکی پیدا میشه این کارو بکنه!»
سروش: «تو چرا همیشه یه جوری حرف میزنی که انگار کنار گود وایسادی! ما هر غلطی کردیم با هم کردیم. تو هم بودی. هم نقشهاش و هم اجراش. چرا همه چیزو میندازی گردن ما؟»
آرش: «به هر حال این شده اوضاع ما! دیروز شنبه بوده و هوشنگ باید پول میریخت اما نریخت. حتی جوابمونم نداد. شک ندارم یکی بهش آمار داده که بلافاصله شب بعد از این که ما کوکتل مولوتف انداختیم تو مسجد، ملت ریخت تو مسجد جشن گرفتن و تا چند روز برو بیا بود و کلی آخوند و مسئول پاشدن اومدن تو مسجد. انگار نه انگار!»
سروش به غلامرضا نگاه کرد و گفت: «تو چرا جوابش نمیدی؟ یه چیزی بگو!»
غلامرضا که معلوم بود اعصابش خطخطی است تهمانده سیگارش را زد به زمین و همین طور که از روی صندلی پرید پایین و به یک گوشه از پارک زل زده بود، گفت: «من به اون پول نیاز دارم. تو به اون پول نیاز داری. این عوضی به اون پول نیاز داره. اینقدر رو اعصاب من راه نرین. اینقدر منو فکری نکنین. الان فقط واسم مهمه که هوشنگ زنگ بزنه و بگه تا شب پول تو حسابته. و تمام! نه یه کلمه بیشتر میخوام بشنوم و نه یه کلمه کمتر. اگه راهی دارین که با هوشنگ حرف بزنیم، بگید. و الا زر مفت ممنوع!»
غلامرضا حرفش کامل تمام نشده بود که آرش دید سروش به یک جایی دارد نگاه میکند و گردن و صورت و نگاهش خیلی بیسر و صدا از نقطهای حرکت کرد و به نقطه دیگر رفت و رفت. آرش نگاهی به امتداد نگاهِ سروش انداخت و دید سروش چشمش دنبال دختری که در حال عبور از پیاده روی آن طرف پارک است، رفته و همچنان هم دارد میرود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
آرش با دهانش سوت ممتد کشید و گفت: «سووووووووت... چه خبرته لاشی؟ خوردی دختره مردمو! کجایی تو؟»
سروش فورا به خودش آمد. میخواست جمعش کند اما از آنهایی است که موقع جمع کردن، گند میزند به همه چیز! گفت: «غریبه که نبود بابا! دختر گوهر خانم بود. ای بابا! همش گیر دادی به من!»
آرش رو به غلامرضا کرد که مثلا او هم تیکه ای به سروش بیندازد و گفت: «مثل این که کارِ رفیقمون پیش دختر گوهرخانم گیره. من و تو حاشیهایم.»
غلامرضا رو به سروش گفت: «سروش! دوباره با هوشنگ تماس بگیر. پیام بذار. بگو کارِمون رو کردیم. بگو میخوایم بازم باهات کار کنیم. بگو... بگو... چه میدونم... یه چیزی بگو دیگه بهش!»
آرش گفت: «سروش به هوشنگ بگو تا تهش هستیم. اگه نمیتونی به هوشنگ بگی یا باهاش رودربایستی داری، بگو تا خودمون یه گِلی به سرمون بگیریم.»
سروش میخواست حرف بزند که غلامرضا با اخم به آرش گفت: «لازم نکرده! خفه بمیر تو! سروش خودش بلده چطوری مار رو از لونهاش بکشه بیرون! مگه نه سروش؟»
سروش که هم فکرش درگیر بود که چرا آرشِ حرام لقمه از توجه سروش به شادی مطلع شده، و هم لَنگِ پولِ هوشنگ بود، نمیدانست چه بگوید؟ فقط به غلامرضا زل زد و سرش را تکان داد.
🔰مسجد صفا
دو سه روز گذشت... دقیقا یادم نیست. شاید هم سه چهار روز. یعنی فقط سه چهار روز به ماه رمضان مانده بود. نمازجماعت خوبی در وقتِ ظهر و مغرب در مسجد تشکیل میشد. برای نمازِ ظهرها لااقل سه صف تشکیل میشد. البته سه صفِ مردانه. خب طبیعتا تعداد صفوف خانمها دو یا سه برابر مردان هست. جمعا شش هفت صفِ نمازگزار در مسجد برای ظهرها و دو برابر همین جمعیت برای نماز مغرب و عشا در مسجد جمع میشدند.
ظهر و شب نمازجماعت با اقامه و تکبیرِ مهربان، با همان سبک و صدایِ مبهم اما باصفا و کودکانهای که داشت برگزار میشد. هرچند حضور و زرنگی مهربان در انجام بعضی کارها برای داود نعمت خوبی محسوب میشد، اما هنوز موفق به جذب نوجوانان و برو و بیایِ بچهها به مسجد نشده بودند. آن هم تنها دلیلش دست خالی است.
داود دید نمیتواند بنشیند و منتظر پول و پَله باشد تا دستگاه بازی و مانیتور بخرد و نصب کند. به خاطر همین، ابتکاری به خرج داد و تصمیم گرفت برای همان ده دوازده بچهای که بین هفت هشت سال تا چهارده پانزده سال سن داشتند، بعد از هر نماز بنشیند و قصه بگوید.
قصه گفتن برای بچهها قِلقِ خاص خودش را دارد. علیالخصوص بچه پسرهای نوجوانِ پایین شهری. مخصوصا اگر تصمیمت این باشد که قصههایت خیلی مذهبی نباشد و نخواهی مثل دستپاچهها با قصه گفتن، به طور مستقیم به آنها درس خدا و دین بدهی و یا از زندگی معصومین تعریف کنی. اما یک چیز دیگر هم کار قصه گویی برای بچهها را سختتر میکرد. آن هم این بود که تصمیم داشت قصهاش دنبالهدار و اصطلاحا سریالی باشد.
داود بعد از نماز ظهرها میرفت و کنار ستونی که در نزدیکی پرده نصب شده بین برادران و خواهران بود مینشست و تکیه میداد بسم الله میگفت و شروع میکرد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
[امروز میخوام قسمت سومِ قصهمون رو براتون تعریف کنم. تا اینجا پیش رفتیم که پسره وقتی به خودش اومد و یه کم بزرگتر شد و مثل شماها قد کشید، متوجه شد که اسم کشورش آمریکا هست و شهری که توش زندگی میکنه نیویورکه. بچه ها! نیویورک یا نیویورک سیتی پرجمعیت ترین شهر آمریکاست. معمولا آدم گندههاشون که مغز کارِ فرهنگی و سیاسی و اقتصادی باشن، یا کلا اونجا زندگی میکنن یا یه دفتر بزرگ در اونجا دارن.
پسر بچه قصه ما چون خیلی باهوش بود، گاهی با پدرش که تاجرِ بزرگی بود و یکی از برندهای معروف آمریکا دستش بود، به کارخونه میرفت. یه روز تو کارخونه پدرش، خانمی که اونجا کار میکرد، در اعداد و ارقام اشتباه کرد. همین طور که داشت برای بابای پسره تعریف میکرد و گزارش کار میداد، یهو اشتباه کرد. بابای پسره متوجه نشد اما پسره که داشت روی یه کاغذ نقاشی میکشید، فورا اشتباه خانمه رو گفت.
تا اشتباه خانمه رو گرفت، همه تعجب کردند. حتی باباشم تعجب کرد. اونجا بود که فهمیدند این پسره خیلی در انجام دادن چندتا کار با هم مهارت خدادادی داره و هوشش خیلی خوبه. باباش ازش پرسید: مگه توحواست به نقاشی نبود؟ پسره گفت چرا حواسم به نقاشیم بود. باباش پرسید: پس چطور فهمیدی که این خانمه داره اشتباه میکنه؟ پسره جواب داد چون چند روز پیش همین اعداد را گفت و یه جواب به دست آورد اما امروز همون اعداد رو گفت و یه جواب دیگه به دست آورد. باباش که خیلی خوشش اومده بود پرسید مگه تو جدول ضرب بلدی؟ پسره گفت نه اما وقتی برای اولین بار این اعداد را گفت حفظم شد...]
داود با این که آن روزها روزه میگرفت و دهانش خشک میشد اما یک جوری قصه میگفت و بزرگانه و جذاب تعریف میکرد که حتی هفت هشت تا از طرف مردانه و چند نفر از قسمت زنانه همانجا مینشستند و به قصه داود گوش میدادند. داود اسم قصهاش را گذاشته بود «پسری با موهای فرفری» و مدت زمانی که قصه میگفت حدودا نیم ساعت میشد. بچهها هرچند وسطش حرف میزدند و گاهی اذیت میکردند و بعضی وقتها هم همدیگر را نیشگون میگرفتند، اما کاملا گوش میدادند تا سرنخ قصه از دستشان در نرود. مخصوصا مهربان که وقتی داود قصه میگفت، خشکش میزد و فقط به چشم و لب داود زل میزد.
آن روز بعد از قصه گفتن برای بچهها قرار بود که به چند مغازه و کسبه محل سر بزند. بچهها که رفتند، داود عبایش را پوشید و عمامهاش را مرتب کرد و دوباره عطر زد و با مهربان دست هم را گرفتند و به طرف مغازهدارهای کوچه مسجد صفا رفتند...
دو سه ساعت با مهربان به مغازهها رفتند و داود با کسبه حرف زد و سپس به طرف مسجد برگشتند. وقتی به طرف مسجد میآمدند، داود خیلی ضعف کرده بود. قدمهایش را آهستهتر برمیداشت. مهربان که متوجه ضعف داود شده بود، دست داود را گرفت تا کناری بایستد و اندکی استراحت کند. با همان زبان بی صدایی از داود پرسید: «چرا اینقدر گَشنته؟»
داود جواب داد: «چون این روزا سحری نمیخورم.»
مهربان به داود فهماند: «چرا؟ چیزی برای خوردن نداری؟»
داود خندهای کرد و گفت: «هر چی تو یخچال میذارم احمد و صالح تا ذره آخرش میخورند. گَشنه اونا هستن نه من!» این را گفت و از سر جا بلند شد و با مهربان به مسیرشان ادامه دادند.
وقتی وارد مسجد شدند، عاطفه خانم و فرشاد هم آمده بودند. سلام و حال و احوال کردند. فرشاد و عاطفه متوجهِ خشکی لبِ داود شدند اما به رویش نیاوردند.
-حاج آقا دو تا خبر داریم.
-بذارین اول من بگم امروز چه کار کردم. الحمدلله کسبه محل راضی شدند و دو سه تا بانی پیدا شد و برای افطار، هر روز سه چهار تا قالب بزرگ پنیر و پنجاه شصت تا نون و دو کیلو سبزی جور شد. یه نفرم گفته برای هر روز افطار، یه کارتن کوچیکِ خرما میاره. مونده بود شکر و آبلیمو برای آبجوش که اینم یکی دیگه گفته تا فردا خبرشو بهم میده. این از من.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
عاطفه و فرشاد به هم نگاه کردند و لبخند زدند. فرشاد گفت: «حاجی ای ول! خدا خیرت بده. خیالمون راحت شد.»
داود: «خدا به اینا خیر بده که بانی هستند! من فقط وسیلهام. خب؟ شما چه خبر؟»
فرشاد گفت: «اتوبوس جور شد. اتوبوس رو رییس بیمارستان داد. خیلی مرد مَشتی هست. یه فکر دیگه هم دارم. با بسیج پزشکان و پرستاران صحبت کردم. اگه شما صلاح بدونین، میتونن بعضی از شبها بیان و واسه بچهها صحبت کنند و انگیزه تحصیلی و از این جور صحبتا.
داود گفت: «واقعا عالیه. اما چرا فقط پزشکا و پرستارا؟ اگه بتونی هر روز با یکی از مشاغل حرف بزنی و یکی از بچهها که تو کارش موفقه، بیاد و از شغلش بگه و اصطلاحا شغلشو برای بچهها پرزنت کنه. معرفی کنه.»
فرشاد: «اینم میشه. بهترم هست. لیست مشاغل و بچههای بسیجِ اصناف با من. خیلی هم استقبال میشه.»
داود: «اولویت با اونایی باشه که جنگ و جبهه هم بودند و پیشکسوت و بزرگتر محسوب میشن. تا هم رنگ و بوی اونجوری بگیره و هم آشنایی با مشاغل و اصناف. یه جایی میخوندم که نوشته بود یکی از مهمترین راههای ایجاد انگیزه برای نوجوانان و جوانان، آشنایی اونا با مشاغل مختلف و افراد موفق توی اون شاخههاست. به جای این که بشینم حدیث و روایت درباره شادی و انگیزه و امید بخونم، عملی کار کنیم و دست چندتا آدم موفق بگیریم و بیاریم مزار شهدا و در جمع بچهها از شغلشون بگن و تعریف کنند.»
فرشاد: «خیلی عالیه. حله. میرم دنبالش. اما حاجی. یه امانتی هم دارین که...!»
داود با تعجب گفت: «چی؟»
عاطفه خانم همان طور که سرش پایین بود گفت: «نیم ساعت پیش یه نفر اومد و یه پاکت نامه داد و رفت. از ما قول گرفت که بازش نکنیم و فقط به شما تحویل بدیم.» این را گفت و پاکت را به فرشاد داد و فرشاد هم آن را جلوی داود گرفت.
داود چشمش به یک پاکت گُلگُلی قشنگ و بزرگ خورد. با تعجب و شوق بازش کرد. دید یک نامه و دو تا چک داخلش است. قبل از این که به مبالغ چکها نگاه کند، دستخط فوقالعاده نامه روی یک کاغذ ابر و بادی نظرش را جلب کرد.
[و خدایی که در همین نزدیکی است...
بهترین سلامها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بیرحم نیست اما... بیتوجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما...
گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش...
و اما بعد...
شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشتتر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچهها و راهاندازی بازی مسابقهای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیشکِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزهاید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحالترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک #صورتی و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان.
ساده ام،عاشقم ، پراز دردم
مثل یک گردباد ، میگردم
باقی حرفها بماند بعد
مادرم گفته زود برگردم! ]
اما داود...
حواسش نبود که عاطفه و فرشاد آنجا نشسته اند و دارند نگاهش میکنند. نامه را بوسید و به چشمانِ تَرَش گذاشت و دوباره آن را بویید و بوسید.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
اکثر پیامایی که امشب پس از مطالعه این قسمت دادید نمیشه منتشر کرد
میشه ها
اما صلاح نیست
یه چیزایی باید بمونه
نباید منتشر بشه 😎
این سالها خیلی رحمتون کردم که عاشقانه ننوشتم
هی گفتم بنویسما ، اما گفتم نه ... گفتم ولشون کن ... گفتم اینا هنوز زوده عاشقونه بخونن
اما دیگه بزرگ شدین ماشاءالله
دیگه باید یه چیزایی یاد بگیرین
و یا اگر قبلا بلد بودین، دوباره یادتون بیارم
از حالا سالی یکی دو بار ، وضع همینه که هست
موضوع فراوون دارم
خدا کمک کنه بتونم بنویسم
بیرحمانه
عاشقانه
با اندکی اشک
و گاهی لبخند
و تهش حال خووووووب
راستی
بهترین؟