7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماها مسئول گزینش کربلا بودیم
دو سوم یاران امام حسین رو رد میکردیم!
#پیشنهاد_دانلود💯
هدیه زیبا و معنادار شیخ حسین به پزشکیان!
فارغ از اینکه حضور پزشکیان در حسینیه هدایت ستودنی است، اما شیخ حسین مهمترین داشتههایش را اهدا کرد.
یعنی نشانه سالها توسل و ندبهام دست توست.
حق هم همین است. داشتههای انقلاب امروز دست پزشکیان است. این امانت هم ابزار قدرت است هم نیازمند صیانت.
#ارسالی_مخاطبین
دلنوشته های یک طلبه
هدیه زیبا و معنادار شیخ حسین به پزشکیان! فارغ از اینکه حضور پزشکیان در حسینیه هدایت ستودنی است، ام
در این شبهای متعلق به ابیعبدالله الحسین علیه السلام، هم برای موفقیت چشمگیر رئیس جمهور منتخب؛ آقای دکتر پزشکیان دعا میکنیم و هم قول میدهیم اگر قدم و خدمتی از دستمان برای انقلاب و دولت ایشان و بهتر شدن حال مردم از دستمان بربیاید، حتما کوتاهی نکنیم.
✍ #حدادپور_جهرمی
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
شیخ عبدالعظیم فرقانی از علمای بسیار باصفا و لطیفی بود که روزگار به خودش دیده بود. روحانی مخلصی که مذهبی و غیر مذهبی به صداقت و درستی اش ایمان داشتند. ضمنا اینقدر در کارِ آخوندی اش مخصوصا اجرای صیغه عقد دقیق و حساس بود که مرحوم آیت الله حسین آقای آیت الهی معمولا با آشیخ عبدالعظیم صیغه های عقد جوانان شهر را جاری میکردند.
آقای حسین آقا را که یادتان هست! همان سید جلیل القدری که محمد در کودکی اش او را در شب نیمه شعبان در حوزه علمیه جهرم دیده بود و لحظاتی را با او گفتگو کرده بود و دعا کرده بود که محمد از علما بشود. همان. سالها بود که مرحوم شده بود. روحشان با اجداد طاهرینش محشور باد.
محمد علاقه داشت که شیخ عبدالعظیم صیغه عقد آنها را جاری کند. و چون شیخ عبدالظیم خدابیامرز، پدر بزرگ مهدی (شوهر ملیحه) بود، توانستند هماهنگ کنند و ایشان هم کریمانه پذیرفت و خانواده های محمد و صفیه در عصر روزی که شبش میلاد امام باقر علیه السلام بود به منزل محقر و باصفای آشیخ عبدالعظیم رفتند.
آشیخ عبدالعظیم دورادور توسط مهدی جویای احوال طلبگی محمد بود و از علاقه زیادِ محمد به خودشان اطلاع داشت. وقتی محمد دست ایشان را بوسید و کنارشان نشست، فورا از درس و بحث و برنامه برای ادامه حیات علمی و این چیزها پرسید. محمد هم لذت میبرد از هم کلامی با آن عالم وارسته. به خودش که آمد، دید همان هفت هشت نفر مردی که در قسمت مردانه نشسته بودند، مبهوتِ صحبت های آنها شده اند.
تا اینکه آقای صالحی و آشیخ عبدالعظیم چند کلمه ای حرف زدند. سپس محمد و آشیخ و پدر محمد و پدر صفیه و میثم وارد اتاق کوچکی شدند که خانم ها آنجا بودند. خانواده صفیه توانسته بودند میلاد را هم با خود بیاورند. پسر خیلی ساکت و خوش تیپی که سنش از محمد و صفیه بیشتر بود و وقتی محمد نگاهش میکرد، دلش برایش میسوخت که چرا یک جوان مثل سرو، تصادف کرده و وقفه قابل توجهی در زندگی اش پیش آمده؟ او هم با میثم وارد بخش زنانه شد و کنار مادرش نشست.
خواهران محمد یک سفره عقد کوچک و زیبا و رنگارنگ انداخته بودند. محمد که دستپاچه شده بود، از لحظه ای که به کفش زنها رسید و هنوز وارد اتاق نشده بود مرتب در حال تمرین جمله «با اجازه امام زمان و بزرگترها بعله!» بود و مدام با خودش این جمله را تمرین میکرد. نگران بود که نکند موقعی که همه به لب و دهانش نگاه میکنند و منتظرند که «بعله» بشنوند، در گفتن این کلمات گیر کند و لکنتش باعث شود که آبرویش برود.
محمد پشت سرِ آشیخ و صالحی و پدران و جلوتر از برادران صفیه وارد مجلس شد. مادرش که همچنان چادر سیاهش بر سر داشت و بخاطر حضور نامحرم، هیچ خانمی چادر رنگی اش را نپوشیده بود، از همان دمِ در، دست محمد را گرفت و به طرف صفیه برد و آنها را کنار هم نشاند.
محمد به خودش که آمد، دید کنار دختری ساده و بی آلایش با چادری رنگی نشسته و قرار است سالها هم سِرّ و همسرش باشد. در سختی ها و خوشی ها. در سفر و حَضَر. در جوانی و پیری. تا آخرین لحظه عمر.
هنوز محمد به خودش نیامده بود که دید ملیحه و راضیه، تور نازک و سفیدرنگی را بالای سر آنها گرفته و جمیله هم در حال سابیدن دو کله قند است. جمیله که نمیدانم آن لحظه چشمش به کی خورده بود و یا کدام نانجیب به ذهنش آمده بود که همان طور که قند میسابید گفت: «ایشالله به حق پنج تن آل عبا کور بشه چشم حسود و بخیل، صلوات ختم کن!»
ملت هم مهلتش نداد و صلوات بلند ختم کردند.
جمیله که دید صلوات قبلی که چاق کرده، مورد استقبال حضار قرار گرفته، باز هم گلویی صاف کرد و گفت: «برای سلامتی آقا داماد و عروس خانم عزیزمون و سلامتی بزرگترای مجلس و همچنین دور بودن چشم و گوشِ بخیل و نسناس از مجلسمون دوم صلوات بلندتر بفرست!»
دوباره ملت زد زیر صلوات!
ادامه 👇👇
در لا به لای صلوات ها خدیجه که شیطنتش گرفته بود سرش را به گوشِ محمد نزدیک کرد و آرام به او گفت: «زیر شلواریت با خودت آوردی کاکا؟»
محمد هم که منظورش را فهمیده بود در حالی که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد آرام به خدیجه گفت: «ها. زیرش پامه. فقط یه کاری کن داداشاش امشب منم با خودشون ببرن خونشون!»
آشیخ شروع کرد. اول از پدر صفیه و پدر محمد اجازه گرفت. سپس شروع کرد اول از صفیه و بعدش از محمد وکالت گرفت. تا زمانی که آشیخ و بقیه مردها در جلسه بودند خانم ها مرحله به مرحله حتی وقتی اعلام کردند که عروس خانم وسط تابستانِ گرم و جهنمی جهرم رفته گل و گلاب بیاورد، فقط صلوات فرستادند. اما به محض اینکه صیغه جاری شد و آشیخ و بقیه مردها رفتند، خانم ها چنان کِل و هلهله کشدار و آبداری کشیدند که...
نه. اینطور حق سخن ادا نمیشود. کلا خانم های نجیب جهرمی در مراسم عقد و عروسی عزیزانشان سنگ تمام میگذارند. یعنی با حفظ حیا و همه شئونات، اما وقتی خودشان هستند و نامحرمی در جمع نباشد، به قاعده شاید در یک جلسه دو ساعته، وسط واستونک هایی که میخوانند، حداقل سی چهل مرتبه کِل میکشند. حالا تصور کنید در یک طرفش داماد کسی باشد که تک پسر است و خواهرانش آرزو به دل داشتند که کاکای مظلومشان را در پیراهن دامادی ببینند. و در طرف دیگر، دختری باشد که مراسم عقد کنانش پایانی باشد بر دو سال رنج و مهنتی که شبها و روزهایش را به سختی سپری کرده بودند تا اینکه برادرشان سرِ پا شده بود. خب کِل کشیدن این جماعت، عین ذکر خدا و الحمدلله گفتن و سپاس گذاری با صدای بلند و مستانه بود.
همه چیز خوب پیش رفت. محمد هم در گفتن جمله ای که نگرانش بود گیر نکرد و همین باعث شد که بیشتر به او خوش بگذرد. ضمنا خانواده صفیه یادشان رفته بود که حلقه داماد را بیاورند که آن هم مادر صفیه به همراه باجناق محمد که صادق نام داشت فورا رفتند و آوردند. حلقه در دست هم کردند. حلقه محمد که گشادتر از قطر انگشت انگشترش بود، مجبور بود که با انگشت شصتش آن را نگه داشته بود که نیفتند و گم نشود.
عروس و داماد عسل در دهان هم گذاشتند. فرصتی شد و در وقتی که محمد فکر میکرد کسی حواسش نیست، زیر چشمی نگاهی به صفیه انداخت. دید صفیه مثلا خودش را به آن راه زده که محمد خجالت نکشد. محمد نگاهش را به اطراف چرخاند و ادای چشم چران های حرفه ای از خود درآورد که مثلا خیلی مهم نیست و توجهی ندارد که دید ملیحه و جمیله و خدیجه در گوشه ای نشسته اند و کاملا حواسشان به چشمان محمد است و دارند یواشکی به محمد نگاه میکنند. فقط محمد متوجه شد که ملیحه به جمیله و خدیجه گفت: «نگفتم. نگفتم داره این ور اون ور نگاه میکنه که مثلا یهو دوباره چشمش بخوره به صفیه خانم! من اینو میشناسم. بزرگش کردم.»
این را گفت و سه نفری زدند زیر خنده. خدیجه چادرش را گرفت جلوی دهانش که مثلا کسی متوجه نشود و فقط محمد ببیند. به او اشاره کرد و گفت: «بوسش کن! کسی نمیبینه!»
محمد دید که نه! آنها دارند میخندند و ایستگاهش را گرفته اند و دارند او را دست میاندازند. به خاطر همین مثلا به خاطر اینکه آنها کمی حسادت کنند، به صفیه نزدیک تر نشست و اولین جمله عاشقانه و زن و شوهری بین محمد و صفیه رد و بدل شد که محمد پرسید: «چه خبر؟!»
ادامه 👇👇
صفیه هم که آن لحظه خواهرش و زن و دختر میثم داشتند سر به سرش میگذاشتند و اصلا انتظار این سوال را در آن لحظه نداشت لبخندی به لبهایش نشست و گفت: «سلامتی.»
و این لبخند، اولین لبخند و این دیالوگ، اولین دیالوگ متاهلی آن ها بود.
لحظه رفتن هر کسی به خانه خود شد. محمد یک چشمش به خانواده صفیه بود که بلکه خدا به دلشان بیندازد و بفرما بزنند و دعوتش کنند به خانهشان! و چشم دیگرش به مادر و خواهرانش بود که همه چیز را عادی جلوه بدهد و متوجه هول بودن او نشوند و انگار مثلا برای من فرقی نمیکند و حالا باشد برای بعدا و این حرفها!
اما دید نه! خانواده صفیه داشتند سوار ماشین هایشان میشدند که محمد فورا خود را به صفیه رساند. هر دو ته لبخندی که مشخص نبود از سر شوق است یا خجالت، به لب داشتند. محمد گفت: «امشب ساعت هشت زنگ میزنم خونتون. لطفا خودت بردار که من روم نمیشه!»
صفیه هم گفت: «باشه. منتظرم.»
این را گفت و سوار ماشین شد و رفت. و خدا میداند محمد از آن لحظه تا ساعت هشت شب، چه حس و حالی داشت. حس و حال اولین تماس با یک جنس مخالف. که البته از عصر آن روز شده بودند زن و شوهر! تا آن زمان کسی به او نگفته بود منتظرتم. چه برسد به اینکه دختری باشد که قرار است دل ها بگیرند و قلوه ها بستانند.
محمد از بیست دقیقه مانده به هشت پای تلفن نشسته بود. حساب همه چیز را کرده بود. حساب اینکه مسجد به کسی قول ندهد و آن شب با بچه ها قرار هیئت نگذارند. تا یک وقت اولین تماس عاشقانه و متاهلی آنها به هم نخورد. الا اینکه از ساعت یک ربع به هشت همه اقوام شروع کردند و به مادر محمد تماس میگرفتند و عقد تنها پسرش را به او تبریک میگفتند! محمد حساب اینجا را نکرده بود. بدون هیچ اغراق و بزرگ نمایی، از اقصی نقاط عالم از ساعت یک ربع به هشت شروع به زنگ زدن کردند. از شرق و غرب و شمال و جنوب و همه طرف. حتی اقوامی که محمد تا آن زمان اطلاعی از عدم انقراض نسلشان نداشت و همیشه فکر میکرد یا تمام شده اند و یا دیگر یادشان رفته قوم و خویش هستند!
حالا مگر فقط یک سلام و علیک و تبریک و تشکر یک دقیقه ای و دو دقیقه ای بود؟ نه به قرآن! دختره کیه؟ چند سالشه؟ خوشکله؟ کدوم محله میشینند؟ خودش پسند کرد یا شماها براش گرفتین؟ همه خواهرای محمد پسندشونه؟ باباش چه کاره است؟ چه دارن؟ وضعشون چطوره؟ زود نبود برای محمد در این سن زن بگیرین؟ کدومشون خوشکلترن؟ امروز عصر خطبه خوندن؟ کیا بودن؟ طیفه اون ور چطور آدمایین؟ خلعت کی میارن؟ کوتاه نیاییا! زن کاکا مگه واسه دخترا و دومادات کم گذاشتی که الان به کم قانع باشی؟ خونشون هم رفتین؟ راستی 313 تا زیاد نبود؟ وووش چقدر مردم یه جوری شدن! به طلبه بدبخت رحم نکردن و 313 سکه بستند؟ شما چه کردین؟ حرف نزدین؟ خو چرا به ما نگفتین بیاییم چونه بزنیم؟ حداقل بشین یادِ محمد بده که گربه دمِ حجله بکشه ها! کی میخواین جشن بگیرین؟ الا زودی باشین! وووش چقدر دیر میکنین! و ...
خب فقط مطرح کردن این سوالات و ده ها سوالات دیگر، خودش حداقل نیم ساعت طول میکشد چه برسد به این که مادر محمد عادت داشت بحث و تماس ها را جوری مدیریت کند که از آن غیبت بیرون نیاید و شأن و شخصیت خانواده تازه عروس در بالاترین سطحش حفظ شود. اما مادر محمد است دیگر! متین و آرام و بی حاشیه. حریف توصیه های خانمان سوز عده ای نمیشد.
محمد چشمش به ساعت خشک شد. مرتب به مادرش اشاره میکرد که تمامش کن که قرار دارم! همان لحظه ملیحه وارد اتاق شد. دید محمد دارد مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرد که مادرش تماس را تمام کند و دیگر کسی تماس نگیرد بلکه محمد بتواند به صفیه زنگی بزند و دلی از عزا درآورد و صدای تازه عروسش را بشنود. محمد در آن لحظه سرنوشت ساز دست به دامن ملیحه شد. البته برخلاف میلش! چون میدانست حداقل هفت هشت تا حال اساسی باید بعدش به ملیحه بدهد تا حسابشان یِر به یِر شود. اما چاره ای نداشت. به ملیحه گفت: «ملیحه به دادم برس! با خانمم ساعت هشت قرار دارم اما مامان همش پایِ تلفنه! یک دقیقه دیگه بیشتر نمونده به هشت! یه کاری کن!»
ادامه 👇👇
ملیحه هم لبخندی زد و گفت: «بسپارش به خودم! اما به یه شرط!»
محمد همیشه سرِ شرط و شروط ملیحه بیچاره بود. همیشه. با حالت درماندگی پرسید: «دیدی کارم پیشت گیره و میخوای اذیت کنی! چیه حالا؟ چه شرطی؟»
ملیحه دست روی چیزی گذاشت که محمد تا هفتاد سال دیگر هم فکرش نمیکرد ملیحه چنین شرطی بگذارد! ملیحه گفت: «بشرطی که وقتی میخوای با خانمت حرف بزنی، منم بشینم پیشِت!»
محمد که دهانش وا مانده بود گفت: «آخه این چه شرطیه بلا گرفته؟ دوره عقدتون چند دفعه من پیش تو و مهدی نشستم؟ من که گذاشتم و رفتم شمال تا شماها راحت باشین! ملیحه یه کاری کن! ساعت هشت شد! منتظرمه!»
ملیحه که حقیقتا دلش برای محمد سوخت لبخند دیگری زد و گفت: «خُبالا. بسپارش به خودم.»
ملیحه رفت بالای سر مادرش. مادر همین طور که گوشی تلفن دستش بود و با مردم حرف میزد، دید ملیحه بالای سرش ایستاده. ملیحه دستش را برد به طرف پریز تلفن! با سر به مادر اشاره کرد و مثلا اجازه گرفت که تلفن را از پریز بکشد. مادر که خنده اش گرفته بود، نگاهی به غریب الغربا انداخت و دید قرارش با خانمش دیر شده. با سر به ملیحه اشاره کرد و مثلا اجازه را صادر کرد. ملیحه هم قشنگ در یک حرکت، سیم تلفن را از برق کشید و همه چیز تمام شد.
محمد که از این همه تدبیر و امید دهانش باز مانده بود، یکهو به وجد آمد و تلفن را از دست مادرش گرفت و با دو با خودش به اتاق کوچک بغلی برد. حالا مگر ملیحه ول کن بود؟ سیمِ ول کن ملیحه در اینگونه لحظات هیچ وقت به نفع محمد کار نمیکرد. مثل سایه دنبال سر محمد دوید و با خودِ محمد وارد اتاق شد. محمد سیم را به برق زد. نفس عمیقی کشید. تلفن را برداشت. کاغذی از جیبش درآورد. شماره منزل صفیه بود. شروع به گرفتن شماره کرد. و ملیحه، در فاصله دو سانتی متری، دقیقا زانو به زانوی محمد نشسته بود. محمد به چشمان ملیحه زل زد و پرسید: «تو نمیخوای بری بیرون؟»
ملیحه هم خیلی عادی گفت: «شرطمون یادت رفت؟ هستم خدمتتون!»
داشت زنگ میخورد. محمد برای بار آخر گفت: «ملیحه جان من برو بیرون! الان گوشی برمیداره!»
ملیحه هم گفت: «حتی فکرشم نکن. میخوام کنارت باشم و یادت بدم چی بگی و چی نگی!»
لحظه ای که بوقها تمام شد و تپش قلب محمد روی هزار و دویست و پنجاه و نه ضربان در ثانیه بود ناگهان در باز شد. مادر وارد اتاق شد و با همه مقاومتی که ملیحه به خرج میداد اما مادر از پشت سر، بازوی ملیحه را گرفت و با خودش برد بیرون!
الان محمد بود و یک دنیا هیجان و یک صدای معصومِ دخترانه که گفت: «الو ...»
همان لحظه گرفت. بی صاحاب جایی که نباید میگرفت، محمد را در آمپاس میگذاشت. هر چه محمد زور میزد که بتواند آرام و بدون لکنت بگوید «الو» نمیتوانست.
صفیه که متوجه شده بود محمد است و شاید آن لحظه متوجه هول و هیجان و لکنت محمد هم شده بود، وقتی دید از آن طرف خط صدایی نمیآید، بعد از لحظه ای مکث، خیلی مهربان برای بار اول اسمش را به زبان آورد و گفت: «آقا محمد!»
محمد هم دیگر نگویم. مثل اینکه یک سطل آب یخ روی سر و کله داغ کرده اش ریخته باشند، خیلی آرام و بدون لکنت گفت: «جانم ... سلام.»
-سلام. خوبین؟
-قربان شما. شما خوبین؟
-تشکر. چقدر سر وقت! ماشالله.
-جیگرم خون شد تا تونستم زنگ بزنم. از بس همه دارن تماس میگیرن و تبریک میگن.
-منم همش استرس داشتم شما زنگ بزنی و اینجا اِشغال باشه.
مکث کوتاهی و خنده ای و ...
-خوبی؟
- ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour