eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
674 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
حتما حتما حتما حتما جلد اول مممحمد را مطالعه کنید. با این که ذکر خاطرات آن سالها برای من جانکاه بود اما من اصلا اون جلد را برای والدین مخصوصا مادرها نوشتم
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_11149624224.apk
26.41M
اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی جهت مطالعه کتاب
🔹مجدد شبتون بخیر نمی دونم چی شد که بعد این پیام رفتم توی طاقچه اسمتون را جست و جو زدم م....م....محمد یک‌را آوردم، خریدم و خواندم تا رسیدم صفحه ۱۱۹ نوشته بودید این کتاب برای مادرها خوبه اما به عنوان یک معلم می گویم کلی نکته یاد گرفتم توی این دو سال دانش آموز با لکنت زبان نداشتم، شاید ۲۸ سال آینده هم نداشته باشم اما این که در مورد این افراد می دونم خوبه احساس آرامش پیدا کردم و نکته‌ی دیگه این که هر حرف من به عنوان مادر یا معلم چقدر روی بچه تاثیر می گذارد گاهی از حرفمون منظوری نداریم😔 فقط می خواهیم اعصابمون آرام کنیم اما مسیر زندگی بچه را تغییر می دهد بر عکسش هم هست! 🔹سلام و عرض ادب استاد عزیز دلیل موفقیت شما در ممتازبودنتون در دروس طلببگی چی یوده؟؟؟؟؟ اینکه سه جلد مقتل رو خط به خط جفظ بودید خیییلی عجییب و جالبه آیا هوش زیاد شما باعث این همه علم و تخصص و نو رانی بودن شماست؟؟؟ لطفا دلایل موفقیت خودتون رو به ما بفرمایید؟ 🔹من از بین کتاب های شما کتاب مممحمد ۱ و۲ رو نخونده بودم ولی نمی دونم چرا از قسمت اول این مممحمد ۲ که خوندم همش احساس می کردم داستان زندگی خودتون. واقعا تو زندگیم به یقین رسیدم که واقعا خدا اگر دری رو به رومون می بنده عوضش جور دیگه برامون جبران می کنه واقعا خدا عادل و ای کاش ما انسان ها صبور باشیم و یقین داشته باشیم بعد هر سختی آسانی و فکر کنم شما هم مستثنی نبودین و با همه سختی هایی که پشت سر گذاشتین ماشاالله ماشاالله ماشاالله یه اسپند دود کنید قلم ماندگار و نافذی دارید که ان شاالله پایدار باشه. الحمدلله الحمدلله الحمدلله 🔹سلام آقای حدادپور با این قسمت از قصه خیلی دلم گرفت و حال محمد رو توی اون روزها درک کردم چون منم متاسقانه نمیتونم بعضی حروف رو درست تلفظ کنم و همیشه بخاطره این موضوع اعتماد بنفسم پایین بود با ایکه چندین بار موقعیت اینکه برای معلمی تدریس کنم ولی نرفتم چون نمیتونستم همه حروف رو درست بگم 😔 بگذریم ک توی این سالها چقد عذاب کشیدم😔 🔹سلام حاج آقا ممنون بخاطر داستان جدید استخاره ای که به قرآن زدید خیلی جالب بود حضرت موسی هم میگن لکنت داشته بخاطر همین برادرش هارون باهاش بوده و دعا میکنه «وحلل عقده من لسانی»😍 🔹ولی انصافا بهتون نمیاد این سرگذشت یادمه اوایل که کتاب‌هاتون اومد میگفتن یه طلبه ایه که از کله گنده های اطلاعته بهش پرونده اجازه ... میده داره مینویسه ... کلی حرفای عجیب غریب ... ولی استعداد .... نویسندگی رو شما از اول داشتین اما فکر کنم پرونده های امنیتی ... با همکاری همون محمد آقا که گفتید اطلاعاتی بوده .... انجام شده.
✔️ ترور ترامپ توسط یکی از هواداران بایدن ناموفق شد و جان سالم به در بُرد.
◀️ یکی از مخاطبان گرامی، تلاوت زیبای آیه ای را که آن زمان در جواب استخاره‌ام آمد، فرستادند که لذت استماع آن را با شما تقسیم میکنم : ☺️ https://www.aparat.com/v/i910li1 «وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولا نَبِیًّا. وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الأیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا. وَوَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا»
علیکم السلام بچه‌های پشتیبانی در حال رفع ایراد از اپلیکیشن هستند.
✔️«توسل به زور» لحظه‌ای پرمخاطره‌ برای دموکراسی آمریکایی «رابرت پاپ» کارشناس خشونت سیاسی: بر اساس یک نظرسنجی دریافتیم ۱۰ درصد از بزرگسالان آمریکایی معادل ۲۶ میلیون نفر توسل به زور را برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری دوباره ترامپ موجه می‌دانند که رقم خیره‌کننده‌ای است. ۷ درصد معادل ۱۸ میلیون نفر از توسل به زور برای بازگرداندن ترامپ به قدرت حمایت کردند. مجموعه‌ای کاملاً افراطی از جناح‌های مختلف را در سیستم سیاسی خود داریم. این داده‌ها را باید جدی بگیریم؛ چون هر دو گروه می‌توانند وضع وخیمی را ایجاد کنند. هر دو گروه هم می‌توانند به‌تنهایی عمل کنند هم می‌توانند در واکنش به یکدیگر وارد عمل شوند و این واقعاً لحظه پرمخاطره‌ای برای دموکراسی ماست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد در کنار صفیه به پهنای صورت اشک می‌ریخت. صفیه با نگرانی و غمگینی پرسید: «ینی به این همه چیزی که بلد بودی، اهمیت ندادن و فقط گفتن نه؟!» محمد همین طور که تلاش میکرد که گریه هایش بند بیاید اما ناموفق بود جواب داد: «چه میدونم! حس کسی رو داشتم که فقط یه مشت معلومات تلمبار کرده و وقتی که لازمه به دادش برسن و آماده بشه که به مردم خدمت کنه، هیچ فایده ای براش نداره!» صفیه گفت: «مگه میشه فایده نداشته باشه؟! تو وقتی جهرم بودی خیلی کلاس و منبرهای کوتاه میرفتی و بچه های دبیرستانی و دانشجو دور و برت جمع شده بودند. مگه میشه فایده نداشته باشه؟ خب اگه نخونده بودی و بلد نبودی که کسی دعوتت نمی‌کرد. خب حالا چرا برام نمیگی آخرش چی شد؟ فقط گفتن ردّی و تو هم گفتی چشم و اومدی بیرون؟!» محمد کمی آرام تر شد و صورتش را پاک کرد و یک قلپ آب خورد و گفت: «آخرش دلشون سوخت و گفتن حالا که تا اینجا اومدی و مصاحبه‌ات هم بد نبوده، یه حکم موقت بهت میدیم که بتونی این ماه محرم بری تبلیغ. اما حکم تلبس و مجوز اعزام به تبلیغ بهم ندادند.» صفیه وسط چهره مغمومش لبخندی زد و با صدای پر نشاط گفت: «خب این که خیلی خوبه. حداقل فعلا مشکلمون یه کم حل میشه و برای تو هم یک سال سابقه تبلیغی ثبت میشه. غیر از اینه؟» محمد نگاهی به چهره صفیه کرد و گفت: «نه ... درسته. کمک خوبی هست به زندگیمون. میگن امسال هفتصد یا هفتصد و پنجاه هزار تومان به کسانی که دوازده روز محرم به تبلیغ برن پرداخت میشه.» صفیه گفت: «خب خدا را صدهزار مرتبه شکر. والا همینم خوبه. میذاریم رو پولِ پیش اینجا و حداقل از اینجا خلاص میشیم.» محمد که انگار با حرفهای صفیه اندکی روحیه گرفته بود گفت: «همین که یک دهه محرم سابقه تبلیغی هم محسوب میشه بد نیست. بالاخره بقیه اش خدا بزرگه. مگه نه؟» صفیه گفت: «آره بابا. مگه دست ایناست؟ پاشو خودت جمع و جور کن. من فکر کردم اوضاع بدتر از ایناست. پاشو عزیزدلم.» محمد نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید و گفت: «دوازده روز مونده به شب اول ماه محرم. کمتر از ده روز وقت دارم که مطلب آماده کنم و آماده بشم. باید دو روز مونده به شب اول، بریم خودمون به سازمان تبلیغات جهرم معرفی کنیم تا اونا هم مسجدی که باید بریم به ما معرفی کنند.» صفیه پرسید: «حالا کو کاغذش؟ منظورم حُکمته!» محمد گفت: «گفتن سه چهار روز قبل از اینکه بریم، صادر میشه. حالا خدا کنه دبه در نیارن.» صفیه گفت: «من یه فکری دارم.» ادامه 👇👇
محمد پرسید: «چی؟» صفیه گفت: «من دو سه روزی هست که دارم از اینترنت و سه چهار تا کتابی که از کتابخونه موسسه نور گرفتم، درباره بچه هایی که لکنت زبان دارن و روش کنترل لکنت زبان و این چیزا تحقیق میکنم.» محمد گفت: «آره ... دیدم سه چهار تا کتاب دستت بود. خب؟» صفیه ادامه داد: «بنظرم بشینیم با هم تمرین کنیم شاید تونستی راحت‌تر منبر بری و ادای کلماتت بهتر بشه. موافقی؟» محمد که انتظار این حرف را از صفیه نداشت و برایش جالب بود که بداند صفیه چه در سر دارد؟ گفت: «آفرین ... خوبه ... نمیدونم چی تو سرته اما ... موافقم ... راستی من این هفته دو تا امتحان هم دارم.» صفیه گفت: «چه امتحانی؟ مربوط به همین تبلیغ و این چیزا؟» محمد گفت: «نه ... یکیش مرحله اول آزمون دوره یهودشناسی که سی جلسه شرکت کردم دارم. اینقدر این آزمون مهمه که اگه قبول نشم، نمیتونم دوره تکمیلی و دوره تخصصی برم.» صفیه با تعجب گفت: «اوه اوه ... خب؟ دومیش؟» محمد گفت: «دست به دلم نذار ... روم به دیوار ... امتحان پایان ترم اول زبان عبری هم دارم.» صفیه که داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد گفت: «محمد میخوای اصلا تبلیغ نری و تمرین هم نکنیم و بشینی پایِ همین چیزا؟ پس ما کی با هم تمرین کنیم؟» محمد که مشخص بود فکرش مشغول شده گفت: «چی بگم والا. تو که شاهدش بودی چقدر برای این کلاسا زحمت کشیدم؟ حالا خدا بزرگه. یهودشناسیه پس فرداست و پایان ترم عبری هم فرداشه.» صفیه پرسید: «محمد اینایی که ازت امروز امتحان گرفتن و آخرش هم گفتن اصلا نباید از اولش طلبه میشدی، از این چیزا هم ازت پرسیدن؟ همین دوره های کتاب مقدس و زبان عبری و یهودشناسی و این چیزا ...» محمد گفت: «نه بابا! بچه شدی؟! همینم مونده که ... ولش کن. پاشو یه چیزی بیار بخوریم. چیه که اینقدر بوش تو خونه پیچیده؟» صفیه گفت: «پاشو اول نمازمون بخونیم و بعدش سفره بندازم. کلم‌پلو شیرازی با سالاد مخصوصش درست کردم. دیدم باقلا هم خریدی. یه کاسه باقلا هم دادم تنگش.» محمد چشمانش را بست و بوی عمیقی کشید و گفت: «ביי ביי גברת... השתכרתי מריח האוכל שלך.» صفیه پرسید: «باز زد کانال عبری! ینی چی حالا؟!» محمد با لبخند شیطنت آمیزش گفت: «به‌به بانو جان! از بوی غذات مست شدم و می‌میرم!» ادامه 👇👇
با کم کردن دو سه روزی که محمد درگیر دو تا امتحانش بود، حدودا یک هفته با صفیه فرصت داشت که تمرین کنند بلکه اعتماد به نفس از دست رفته محمد برگردد. یک هفته‌ای که شاید به ظاهر خیلی ساده و خوش و خرم گذشت اما همان چند روز طلایی، سرآغاز کاهش چشمگیر لکنت زبان محمد بود. در روز اول و دوم، صفیه و محمد نشستند و در تمام جزئیات زندگی محمد و جاهایی که نیاز به حرف زدن دارد دقت کردند. صفیه نتیجه این دقت و بررسی را اینگونه به محمد گفت: «تو در موقع خوندن نماز و قرآن هیچ مشکلی نداری. جالبه برام!» محمد گفت: «آره. برای خودمم جالبه. حتی وقتی خواب هستم و یا در رویا دارم شعر میگم و با یکی دیگه حرف میزنم و یا درسام و بقیه چیزها را حفظ میکنم، اصلا دچار لکنت زبان نمیشم.» صفیه گفت: «آره. دیدیم. وقتی داری راه میری و یا نشستی پشت میز مطالعه‌ات و یا وقتایی که با خودت حرف میزنی، ماشالله مثل مسلسل حرف میزنی و اصلا تو حرف زدنت گیر نمیکنی.» محمد: «این ینی چی؟ نمیفهمم!» صفیه گفت: «ینی لکنت زبون جزئی از شخصیتت نیست. یه نوع عادت اشتباه ... یا چه میدونم ... مثلا یه نوع عادت غلطی هست که ناخودآگاه وقتی داری با آدما حرف میزنی، میاد سراغت. من حتی یه کشف دیگه هم کردم!» محمد: «جالبه! چی؟» صفیه که داشت دکمه لباس محمد رو میدوخت، مکثی در دوختن دکمه کرد و به صورت محمد زل زد و گفت: «میدونستی لکنت زبون تو و خیلی‌های دیگه اغلب در مکالمات دو نفره و دیالوگ هاست. وگرنه وقتی داری تو جمع حرف میزنی و بقیه هم به حرفات گوش میدن، به اندازه مکالمات تلفنی و حضوری و دو نفره در گفتن کلمات گیر نمیکنی.» محمد گفت: «اینو مادرمم کشف کرده بود. آفرین. درست متوجه شدی.» آنها با صبر و حوصله، دقیقه به دقیقه زندگیشان را در آن روزها به مطالعه و کشف روش‌های روان گویی گذراندند. حتی گاهی که محمد خواب بود، صفیه چشم از اینترنت و کتابهایش برنمی‌داشت و حاصل تحقیقاتش را در دو سه تا کاغذ کوچک یادداشت میکرد. در یکی از روزها صفیه به محمد گفت: «محمد! من تحقیق کردم و متوجه شدم که اونایی که لکنت زبون دارن، تمام تمرکزشون روی لبها و صورتشون هست. تو باید مثلا با حرکت دستات ... مثلا دست راستت ... اینجوری ... مثل وقتی بچه ها میخوان یه کلمه‌ای رو بخش بخش بخونن ... آروم و بدون اینکه توجه کسی به دستات جلب بشه، تکون بدی. مثلا الان دستات ثابت نگه دار و یه بار خودت معرفی کن!» محمد که روبروی صفیه نشسته بود دستانش را روی زانوهاش گذاشت و تلاش کرد خودش را معرفی کند: «مُ مُ مُ» صفیه گفت: «خب ... کافیه عزیزم ... حالا با حرکت دست راستت ... فکر کن میخوای اسمتو بخش به بخش بگی ... یه نفس عمیق بکش ... شکمتو از هوا پر کن ... و خیلی آرام و بدون هیچ فشاری به صورتت دوباره خودتو معرفی کن!» محمد نفس عمیقی کشید. شکمش از هوا پر شد. تمرکزش را از صورتش به دست راستش منتقل کرد و شروع کرد: «مُ حمد رضا حدادپور» صفیه با لبخند و انرژی زیاد گفت: «نگفتم؟! نگفتم؟! دیدی گیر نکردی؟ دوباره بگو!» ادامه 👇👇