eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
گذشت از ما که گذشت اما هوای بقیه طلبه‌ها را داشته باشین
😂 حالا تا ته قصه را بخونین تا متوجه بشین که چی شد
حتما حتما حتما حتما جلد اول مممحمد را مطالعه کنید. با این که ذکر خاطرات آن سالها برای من جانکاه بود اما من اصلا اون جلد را برای والدین مخصوصا مادرها نوشتم
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_11149624224.apk
26.41M
اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی جهت مطالعه کتاب
🔹مجدد شبتون بخیر نمی دونم چی شد که بعد این پیام رفتم توی طاقچه اسمتون را جست و جو زدم م....م....محمد یک‌را آوردم، خریدم و خواندم تا رسیدم صفحه ۱۱۹ نوشته بودید این کتاب برای مادرها خوبه اما به عنوان یک معلم می گویم کلی نکته یاد گرفتم توی این دو سال دانش آموز با لکنت زبان نداشتم، شاید ۲۸ سال آینده هم نداشته باشم اما این که در مورد این افراد می دونم خوبه احساس آرامش پیدا کردم و نکته‌ی دیگه این که هر حرف من به عنوان مادر یا معلم چقدر روی بچه تاثیر می گذارد گاهی از حرفمون منظوری نداریم😔 فقط می خواهیم اعصابمون آرام کنیم اما مسیر زندگی بچه را تغییر می دهد بر عکسش هم هست! 🔹سلام و عرض ادب استاد عزیز دلیل موفقیت شما در ممتازبودنتون در دروس طلببگی چی یوده؟؟؟؟؟ اینکه سه جلد مقتل رو خط به خط جفظ بودید خیییلی عجییب و جالبه آیا هوش زیاد شما باعث این همه علم و تخصص و نو رانی بودن شماست؟؟؟ لطفا دلایل موفقیت خودتون رو به ما بفرمایید؟ 🔹من از بین کتاب های شما کتاب مممحمد ۱ و۲ رو نخونده بودم ولی نمی دونم چرا از قسمت اول این مممحمد ۲ که خوندم همش احساس می کردم داستان زندگی خودتون. واقعا تو زندگیم به یقین رسیدم که واقعا خدا اگر دری رو به رومون می بنده عوضش جور دیگه برامون جبران می کنه واقعا خدا عادل و ای کاش ما انسان ها صبور باشیم و یقین داشته باشیم بعد هر سختی آسانی و فکر کنم شما هم مستثنی نبودین و با همه سختی هایی که پشت سر گذاشتین ماشاالله ماشاالله ماشاالله یه اسپند دود کنید قلم ماندگار و نافذی دارید که ان شاالله پایدار باشه. الحمدلله الحمدلله الحمدلله 🔹سلام آقای حدادپور با این قسمت از قصه خیلی دلم گرفت و حال محمد رو توی اون روزها درک کردم چون منم متاسقانه نمیتونم بعضی حروف رو درست تلفظ کنم و همیشه بخاطره این موضوع اعتماد بنفسم پایین بود با ایکه چندین بار موقعیت اینکه برای معلمی تدریس کنم ولی نرفتم چون نمیتونستم همه حروف رو درست بگم 😔 بگذریم ک توی این سالها چقد عذاب کشیدم😔 🔹سلام حاج آقا ممنون بخاطر داستان جدید استخاره ای که به قرآن زدید خیلی جالب بود حضرت موسی هم میگن لکنت داشته بخاطر همین برادرش هارون باهاش بوده و دعا میکنه «وحلل عقده من لسانی»😍 🔹ولی انصافا بهتون نمیاد این سرگذشت یادمه اوایل که کتاب‌هاتون اومد میگفتن یه طلبه ایه که از کله گنده های اطلاعته بهش پرونده اجازه ... میده داره مینویسه ... کلی حرفای عجیب غریب ... ولی استعداد .... نویسندگی رو شما از اول داشتین اما فکر کنم پرونده های امنیتی ... با همکاری همون محمد آقا که گفتید اطلاعاتی بوده .... انجام شده.
✔️ ترور ترامپ توسط یکی از هواداران بایدن ناموفق شد و جان سالم به در بُرد.
◀️ یکی از مخاطبان گرامی، تلاوت زیبای آیه ای را که آن زمان در جواب استخاره‌ام آمد، فرستادند که لذت استماع آن را با شما تقسیم میکنم : ☺️ https://www.aparat.com/v/i910li1 «وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولا نَبِیًّا. وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الأیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا. وَوَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا»
علیکم السلام بچه‌های پشتیبانی در حال رفع ایراد از اپلیکیشن هستند.
✔️«توسل به زور» لحظه‌ای پرمخاطره‌ برای دموکراسی آمریکایی «رابرت پاپ» کارشناس خشونت سیاسی: بر اساس یک نظرسنجی دریافتیم ۱۰ درصد از بزرگسالان آمریکایی معادل ۲۶ میلیون نفر توسل به زور را برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری دوباره ترامپ موجه می‌دانند که رقم خیره‌کننده‌ای است. ۷ درصد معادل ۱۸ میلیون نفر از توسل به زور برای بازگرداندن ترامپ به قدرت حمایت کردند. مجموعه‌ای کاملاً افراطی از جناح‌های مختلف را در سیستم سیاسی خود داریم. این داده‌ها را باید جدی بگیریم؛ چون هر دو گروه می‌توانند وضع وخیمی را ایجاد کنند. هر دو گروه هم می‌توانند به‌تنهایی عمل کنند هم می‌توانند در واکنش به یکدیگر وارد عمل شوند و این واقعاً لحظه پرمخاطره‌ای برای دموکراسی ماست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد در کنار صفیه به پهنای صورت اشک می‌ریخت. صفیه با نگرانی و غمگینی پرسید: «ینی به این همه چیزی که بلد بودی، اهمیت ندادن و فقط گفتن نه؟!» محمد همین طور که تلاش میکرد که گریه هایش بند بیاید اما ناموفق بود جواب داد: «چه میدونم! حس کسی رو داشتم که فقط یه مشت معلومات تلمبار کرده و وقتی که لازمه به دادش برسن و آماده بشه که به مردم خدمت کنه، هیچ فایده ای براش نداره!» صفیه گفت: «مگه میشه فایده نداشته باشه؟! تو وقتی جهرم بودی خیلی کلاس و منبرهای کوتاه میرفتی و بچه های دبیرستانی و دانشجو دور و برت جمع شده بودند. مگه میشه فایده نداشته باشه؟ خب اگه نخونده بودی و بلد نبودی که کسی دعوتت نمی‌کرد. خب حالا چرا برام نمیگی آخرش چی شد؟ فقط گفتن ردّی و تو هم گفتی چشم و اومدی بیرون؟!» محمد کمی آرام تر شد و صورتش را پاک کرد و یک قلپ آب خورد و گفت: «آخرش دلشون سوخت و گفتن حالا که تا اینجا اومدی و مصاحبه‌ات هم بد نبوده، یه حکم موقت بهت میدیم که بتونی این ماه محرم بری تبلیغ. اما حکم تلبس و مجوز اعزام به تبلیغ بهم ندادند.» صفیه وسط چهره مغمومش لبخندی زد و با صدای پر نشاط گفت: «خب این که خیلی خوبه. حداقل فعلا مشکلمون یه کم حل میشه و برای تو هم یک سال سابقه تبلیغی ثبت میشه. غیر از اینه؟» محمد نگاهی به چهره صفیه کرد و گفت: «نه ... درسته. کمک خوبی هست به زندگیمون. میگن امسال هفتصد یا هفتصد و پنجاه هزار تومان به کسانی که دوازده روز محرم به تبلیغ برن پرداخت میشه.» صفیه گفت: «خب خدا را صدهزار مرتبه شکر. والا همینم خوبه. میذاریم رو پولِ پیش اینجا و حداقل از اینجا خلاص میشیم.» محمد که انگار با حرفهای صفیه اندکی روحیه گرفته بود گفت: «همین که یک دهه محرم سابقه تبلیغی هم محسوب میشه بد نیست. بالاخره بقیه اش خدا بزرگه. مگه نه؟» صفیه گفت: «آره بابا. مگه دست ایناست؟ پاشو خودت جمع و جور کن. من فکر کردم اوضاع بدتر از ایناست. پاشو عزیزدلم.» محمد نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید و گفت: «دوازده روز مونده به شب اول ماه محرم. کمتر از ده روز وقت دارم که مطلب آماده کنم و آماده بشم. باید دو روز مونده به شب اول، بریم خودمون به سازمان تبلیغات جهرم معرفی کنیم تا اونا هم مسجدی که باید بریم به ما معرفی کنند.» صفیه پرسید: «حالا کو کاغذش؟ منظورم حُکمته!» محمد گفت: «گفتن سه چهار روز قبل از اینکه بریم، صادر میشه. حالا خدا کنه دبه در نیارن.» صفیه گفت: «من یه فکری دارم.» ادامه 👇👇
محمد پرسید: «چی؟» صفیه گفت: «من دو سه روزی هست که دارم از اینترنت و سه چهار تا کتابی که از کتابخونه موسسه نور گرفتم، درباره بچه هایی که لکنت زبان دارن و روش کنترل لکنت زبان و این چیزا تحقیق میکنم.» محمد گفت: «آره ... دیدم سه چهار تا کتاب دستت بود. خب؟» صفیه ادامه داد: «بنظرم بشینیم با هم تمرین کنیم شاید تونستی راحت‌تر منبر بری و ادای کلماتت بهتر بشه. موافقی؟» محمد که انتظار این حرف را از صفیه نداشت و برایش جالب بود که بداند صفیه چه در سر دارد؟ گفت: «آفرین ... خوبه ... نمیدونم چی تو سرته اما ... موافقم ... راستی من این هفته دو تا امتحان هم دارم.» صفیه گفت: «چه امتحانی؟ مربوط به همین تبلیغ و این چیزا؟» محمد گفت: «نه ... یکیش مرحله اول آزمون دوره یهودشناسی که سی جلسه شرکت کردم دارم. اینقدر این آزمون مهمه که اگه قبول نشم، نمیتونم دوره تکمیلی و دوره تخصصی برم.» صفیه با تعجب گفت: «اوه اوه ... خب؟ دومیش؟» محمد گفت: «دست به دلم نذار ... روم به دیوار ... امتحان پایان ترم اول زبان عبری هم دارم.» صفیه که داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد گفت: «محمد میخوای اصلا تبلیغ نری و تمرین هم نکنیم و بشینی پایِ همین چیزا؟ پس ما کی با هم تمرین کنیم؟» محمد که مشخص بود فکرش مشغول شده گفت: «چی بگم والا. تو که شاهدش بودی چقدر برای این کلاسا زحمت کشیدم؟ حالا خدا بزرگه. یهودشناسیه پس فرداست و پایان ترم عبری هم فرداشه.» صفیه پرسید: «محمد اینایی که ازت امروز امتحان گرفتن و آخرش هم گفتن اصلا نباید از اولش طلبه میشدی، از این چیزا هم ازت پرسیدن؟ همین دوره های کتاب مقدس و زبان عبری و یهودشناسی و این چیزا ...» محمد گفت: «نه بابا! بچه شدی؟! همینم مونده که ... ولش کن. پاشو یه چیزی بیار بخوریم. چیه که اینقدر بوش تو خونه پیچیده؟» صفیه گفت: «پاشو اول نمازمون بخونیم و بعدش سفره بندازم. کلم‌پلو شیرازی با سالاد مخصوصش درست کردم. دیدم باقلا هم خریدی. یه کاسه باقلا هم دادم تنگش.» محمد چشمانش را بست و بوی عمیقی کشید و گفت: «ביי ביי גברת... השתכרתי מריח האוכל שלך.» صفیه پرسید: «باز زد کانال عبری! ینی چی حالا؟!» محمد با لبخند شیطنت آمیزش گفت: «به‌به بانو جان! از بوی غذات مست شدم و می‌میرم!» ادامه 👇👇
با کم کردن دو سه روزی که محمد درگیر دو تا امتحانش بود، حدودا یک هفته با صفیه فرصت داشت که تمرین کنند بلکه اعتماد به نفس از دست رفته محمد برگردد. یک هفته‌ای که شاید به ظاهر خیلی ساده و خوش و خرم گذشت اما همان چند روز طلایی، سرآغاز کاهش چشمگیر لکنت زبان محمد بود. در روز اول و دوم، صفیه و محمد نشستند و در تمام جزئیات زندگی محمد و جاهایی که نیاز به حرف زدن دارد دقت کردند. صفیه نتیجه این دقت و بررسی را اینگونه به محمد گفت: «تو در موقع خوندن نماز و قرآن هیچ مشکلی نداری. جالبه برام!» محمد گفت: «آره. برای خودمم جالبه. حتی وقتی خواب هستم و یا در رویا دارم شعر میگم و با یکی دیگه حرف میزنم و یا درسام و بقیه چیزها را حفظ میکنم، اصلا دچار لکنت زبان نمیشم.» صفیه گفت: «آره. دیدیم. وقتی داری راه میری و یا نشستی پشت میز مطالعه‌ات و یا وقتایی که با خودت حرف میزنی، ماشالله مثل مسلسل حرف میزنی و اصلا تو حرف زدنت گیر نمیکنی.» محمد: «این ینی چی؟ نمیفهمم!» صفیه گفت: «ینی لکنت زبون جزئی از شخصیتت نیست. یه نوع عادت اشتباه ... یا چه میدونم ... مثلا یه نوع عادت غلطی هست که ناخودآگاه وقتی داری با آدما حرف میزنی، میاد سراغت. من حتی یه کشف دیگه هم کردم!» محمد: «جالبه! چی؟» صفیه که داشت دکمه لباس محمد رو میدوخت، مکثی در دوختن دکمه کرد و به صورت محمد زل زد و گفت: «میدونستی لکنت زبون تو و خیلی‌های دیگه اغلب در مکالمات دو نفره و دیالوگ هاست. وگرنه وقتی داری تو جمع حرف میزنی و بقیه هم به حرفات گوش میدن، به اندازه مکالمات تلفنی و حضوری و دو نفره در گفتن کلمات گیر نمیکنی.» محمد گفت: «اینو مادرمم کشف کرده بود. آفرین. درست متوجه شدی.» آنها با صبر و حوصله، دقیقه به دقیقه زندگیشان را در آن روزها به مطالعه و کشف روش‌های روان گویی گذراندند. حتی گاهی که محمد خواب بود، صفیه چشم از اینترنت و کتابهایش برنمی‌داشت و حاصل تحقیقاتش را در دو سه تا کاغذ کوچک یادداشت میکرد. در یکی از روزها صفیه به محمد گفت: «محمد! من تحقیق کردم و متوجه شدم که اونایی که لکنت زبون دارن، تمام تمرکزشون روی لبها و صورتشون هست. تو باید مثلا با حرکت دستات ... مثلا دست راستت ... اینجوری ... مثل وقتی بچه ها میخوان یه کلمه‌ای رو بخش بخش بخونن ... آروم و بدون اینکه توجه کسی به دستات جلب بشه، تکون بدی. مثلا الان دستات ثابت نگه دار و یه بار خودت معرفی کن!» محمد که روبروی صفیه نشسته بود دستانش را روی زانوهاش گذاشت و تلاش کرد خودش را معرفی کند: «مُ مُ مُ» صفیه گفت: «خب ... کافیه عزیزم ... حالا با حرکت دست راستت ... فکر کن میخوای اسمتو بخش به بخش بگی ... یه نفس عمیق بکش ... شکمتو از هوا پر کن ... و خیلی آرام و بدون هیچ فشاری به صورتت دوباره خودتو معرفی کن!» محمد نفس عمیقی کشید. شکمش از هوا پر شد. تمرکزش را از صورتش به دست راستش منتقل کرد و شروع کرد: «مُ حمد رضا حدادپور» صفیه با لبخند و انرژی زیاد گفت: «نگفتم؟! نگفتم؟! دیدی گیر نکردی؟ دوباره بگو!» ادامه 👇👇
محمد دوباره شروع کرد: «مُحمد ... مُحمد رضا حدادپور هستم.» صفیه گفت: «محمد حرکت دستت رو متوقف نکن. تا آخر جمله‌ات باید با دستات بازی کنی. دوباره بگو!» محمد چهارزانو نشست و بدون اینکه توجه و تمرکزی روی لب و صورتش داشته باشد، خیلی آرام و بدون فشار و استرس، با حرکت از بالا به پایینِ دست راستش شروع کرد و گفت: «بِ ... بِ ... بسم الله الرحمن الرحیم ... محمد رضا حدادپور هستم.» صفیه گفت: «عالیه ... یادمه همیشه میگفتی از بِ بسم الله میترسیدی و همیشه توش گیر میکنی. خب! میریم تکنیک دوم ... اول سخنرانیت فکر کن لبت چاک کوچیکی خورده و اگه خیلی از هم باز بشه، لبت خون میاد. لبتو مثل اونایی بگیر که دو تا لبشون بی حس هست و میترسن که چاکِ لبشون باز بشه. آفرین. دوباره همین جمله رو بگو!» محمد که این چیزها اصلا به فکرش نرسیده بود، دوباره تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و صورتش را خیلی خشک و لبانش را خیلی بی حس گرفت و با ضرب آهنگ دادن به دست راستش شروع به حرف زدن کرد و گفت: «بِسم الله الرحمن الرحیم. من محمد رضا حدادپور جهرمی هستم. طلبه پایه هفتم حوزه علمیه قم.» صفیه گفت: «آفرین ... اما چرا همشو با یه نفس گفتی؟ یه کم غیر عادی بود. عادیش اینه که وسط هر جمله نفس بکشی و به فکر تمام کردن جمله ات نباشی. تو فکر تموم کردن جمله ات بودی و میخواستی تا نفس تو سینه داری، کلمات بیشتری بگی! درسته؟» محمد گفت: «دقیقا!» صفیه گفت: «خب نه دیگه! اینجوری نباید باشه. تا من میرم یه نسکافه بریزم و بیارم، یه چیزی آماده کن و فکر کن اول منبرت هست. یکی دو دقیقه باشه. با همین دو سه تا تکنیک. من الان میام.» صفیه بلند شد و رفت آشپزخانه. محمد هم رفت صندلی آهنی ساده‌ای که داشتند را آورد و عبایش را هم برداشت و به دوش انداخت و نشست روی صندلی تا صفیه از آشپزخانه بیاید. صدای صفیه از آشپزخانه آمد که گفت: «کجایی پس؟ داری تمرین میکنی؟» محمد با همان حرکت دست ... یه کم مصنوعی ... مثل آدم آهنی ها گفت: «بَ ل ه خا ن م جان. د ا ر م تَم رین میکنم.» صفیه سرش را از آشپزخانه درآورد و با خنده به محمد گفت: «چرا آدم آهنی شدی؟» محمد هم گفت: «چون دارم بخش به بخش میگم و دستامم باهاش تکون میدم.» صفیه همین طور که سینی نسکافه با دو تا پرتقال شیرین و آبدار را با خودش به طرف محمد می‌آورد گفت: «خب نباید غیرطبیعی باشه. همشو به هم وصل کن. حالا یه دقیقه منبر برو ببینم. لازم نیست دیگه خودت معرفی کنی. یک دقیقه اول منبرت رو بگو!» محمد صاف روی صندلی نشست. خیلی با کلاس و وقار، دست راستش را از آستین عبایش خارج کرد و همین طور که به طرف جلو زل زده بود، لحظه ای تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و با دو سه تا تکنیک ساده ای که با صفیه تمرین کرده بود(تنفس-حرکت بالا به پایین دست-لب و صورت بدون روح) شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوة الا بالله العلیّ العظیم. و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین. بهترین سلام و دورد خداوند سبحان به محضر صدیقه مطهره فاطمه زهرا سلام الله علیها و همه شهدای اسلام و انقلاب اسلامی.» ادامه 👇👇
دو سه بار دیگر تمرین کردند. صفیه به محمد گفت: «محمد آخرین چیزی که میخواستم بهت بگم اینه که تو مشکلت روی همه کلمات نیست. مشکل تو بیشتر روی چند تا حرف هست. مثل میم، بِ، ح ... ازت میخوام دوباره این حرفایی که زدی رو بگی و با این حرف‌ها نجنگی. صورت و لبات کاملا بی روح و سرد باشه. هیچ کلمه ای رو تکرار نکن و وقتی ازش گذشتی، دیگه برو و به کل جمله فکر کن. نه اینکه به هر کلمه ای دونه دونه فکر کنی و باهاش بجنگی. از این دو دقیقه رد بشی، بعدش میذاری رو حالت رگبار و ذهنت درگیر محتوای کلامت میشه و دیگه یادت میره که لکنت داری. پس ازت میخوام که با آرامش کامل و با حرکات دست راست و صورت و لبان بی حس، این یک دقیقه رو بگی!» محمد متوجه منظور صفیه شد. تلاش کرد تمرکزش را از روی حروف بردارد و دوباره شروع به سخنرانی کرد. این اولین جملاتِ بدون حتی یک حرف لکنت زبان بود که محمد به زبان آورد. محمد بسیار متعجب و صفیه بسیار خوشحال بود. قرار گذاشتند که محمد در سه چهار روز باقیمانده، در داخل و بیرون از منزل، مقید به استفاده از این سه تکنیک باشد. حتی محمد سه چهار بار با استفاده از همین روش‌های ساده، منبرهای بیست دقیقه ای و نیم ساعت برای صفیه رفت و کاملا بر این سه تکنیک مسلط شد. یک روز که محمد از خواب بیدار شده بود، صفیه سفره صبحانه را چیده بود و در حال آوردن چایی بود. تا چشمش به محمد خورد گفت: «سلام. صبح بخیر. اگه بدونی چی پیدا کردم؟» محمد که هنوز ویندوزش بالا نیامده بود چشمانش را مالاند و گفت: «چی پیدا کردی؟» صفیه گفت: «محمد تو فیلم سخنرانی پادشاه را دیدی؟» محمد گفت: «نه. ایرانیه؟» صفیه گفت: «نه. خارجیه. دانلودش کردم. سرِ صبحونه ببینیم؟» محمد پاشد سر و صورتش را شست. صفیه سفره را روی میزِ تحریر محمد چید تا به کامپیوترش نزدیک باشند و فیلم را از روی کامپیوتر محمد نگاه کنند. محمد از اول تا آخر فیلم سخنرانی پادشاه فقط توانست دو سه تا لقمه بخورد. از بس آن فیلم، دست خیالِ محمد را گرفت و سرِ جای نقش اولِ فیلم گذاشت. جورج ششم(پدر ملکه انگلستان) برای درمان لکنتش و سخنرانی در جمع ملتش، به انواع درمان ها دست زده بود اما موفق نشد. تا اینکه یک نفر با حوصله و این کاره پیدا شد و با ارائه چند روش ساده و تمرین های مستمر جورج ششم، اینقدر اعتماد به نفس را در جورج تقویت کرد که توانست به این مشکلش پیروز شود و برای مردم کشورش سخنرانی کند. محمد بیش از ده بار آن فیلم را دید. از بس تحت تاثیر قرار گرفته بود. روزها داشت تند تند سپری میشد که دقیقا شب آخری که قرار بود محمد فردایش به معاونت تبلیغ مراجعه کند و حکم موقت تبلیغش را دریافت کند و ظهرش به جهرم بروند، حال صفیه بد شد و دو سه بار تهوع کرد. اینقدر شدید که محمد دستپاچه شده بود و نمیدانست چه کار کند؟ اولش فکر کردند مسمومیت است. اما محمد گفت: «اگه مسمومیت بود، باید منم مسموم میشدم. چون هر چی خوردیم، با هم خوردیم. ما هم چیزِ مسموم تو خونمون نبوده که!» برای مادر صفیه زنگ زدند. سه چهار دقیقه که صفیه با مادرش حرف زد، خدافظی کرد و رو به محمد گفت: «مادرم میگه معلوم نیست اما جای نگرانی نیست. حتی گفت شاید ... شاید ...» محمد پرسید: «شاید چی؟ بگو دیگه!» صفیه گفت: «شاید بارداری باشه.» ادامه 👇👇
محمد که قلبش شروع به تپش کرده بود با هیجان پرسید: «راس میگی؟ واقعا؟» صفیه گفت: «معلوم نیست. محمد فردا به محض اینکه حکم گرفتی راه میفتیم میریم جهرم؟» محمد گفت: «آره. پیشِ دکتر معمولی که نمیری. حداقل زود بریم جهرم تا بری پیش مامانت و برات جوشنده و داروی گیاهی درست کنه.» فردا شد. محمد حوالی ساعت نه صبح آماده شد. ساک و وسایلی که برای رفتن به جهرم لازم داشتند آماده کرده بودند. محمد با اتوبوس واحد به حرم رفت و زیارت مختصری کرد و حتی از طرف صفیه هم زیارت کرد. از حضرت معصومه اذن تبلیغ گرفت و دعا کرد که مشکل خاصی پیش نیاید. سپس به فیضیه و از آنجا به دارالشفا رفت. صف طولانی نبود. چون دو روز مانده بود به ماه محرم، اکثرا حکم تبلیغ را گرفته بودند و رفته بودند. نوبت محمد شد. جلو رفت و سلام کرد و خودش را معرفی کرد: «محمد رضا حدادپور جهرمی» همان روحانی که دو هفته قبل از آن به لکنت محمد پی برده بود و او را مجبور به رفتن به کمسیون کرده بود، وقتی دید محمد بدون لکنت و واضح خودش را معرفی کرد، با تعجب به چهره محمد نگاه کرد و اسمش را در سیستم زد. گفت: «آره. برای شما حکم موقت صادر شده. مبارکه. بفرمایید!» محمد هم لبخند زد. حاج آقا گفت: «فقط لطفا مشخصاتتون چک کنید که درست باشه.» محمد هم قبل از اینکه کاغذ را تا کند و در جیب بگذارد، مشخصاتش را چک کرد. همه چیز درست بود. لحظه آخری که دیگر میخواست کاغذ را تا کند و در جیب بگذارد، چشمش به کلمه ای خورد که ناخودآگاه قلبش شروع به کوبیدن تبل کرد. دید در جایی که باید مکان و شهر تبلیغ را جهرم بنویسد، نوشته «تهران!» رو به حاج آقا کرد و چون هول شده بود و استرس گرفته بود با اندکی لکنت زبان گفت: «ظاهرا اشتباه شده! من میخوام برای تبلیغ برم جهرم. نه تهران! اینجا نوشته تهران!» حاجی کاغذ رو گرفت و نگاهی به آن انداخت. نگاهی به سیستمش انداخت و گفت: «آره. تهران. جهرم نیست. نمیدونم.» محمد که داشت عصبی میشد گفت: «پس کی میدونه؟ به کی مراجعه کنم؟» حاجی گفت: «به کسی نمیتونی مراجعه کنی! همه رفتن تبلیغ. منم دارم ظهر میرم. دیگه کاریش نمیشه کرد. باید حتما بری تهران.» محمد که حس میکرد آسمان روی سرش خراب شده گفت: «آخه من تهران کسی رو نمی‌شناسم. پیش کی برم؟» حاجی جواب داد: «نمیدونم اما باید این کاغذو ببری تبلیغات تهران. اونجا شما را تقسیم میکنند. چرا اینقدر دیر اقدام کردی؟» محمد هم با عصبانیت گفت: «چون شما نه انداختی تو کار! وگرنه من اصلا دیر نکردم و به موقع برای گرفتن حکم اقدام کردم.» محمد دید دیگر کاری نمیشود کرد! اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاده! از یک طرف صفیه که بزرگترین و تنها قوت قلب محمد در این مسئله بود مریض شده بود و نمی‌دانستند باردار است یا نه؟ از طرف دیگر هم محمد حتی از شنیدن کلمه تهران و منبر در تهران وحشت کرده بود. چه برسد به اینکه تصور کند که در جمع تهرانی جماعت بخواهد منبر برود. همه چیز به هم ریخت. همه چیز. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانوان محترم جهرمی با کمال عذرخواهی، به علت فشار این روزها ، فراموش کردم که این برنامه را اطلاع رسانی کنم. ان‌شاءالله روز عاشورا ساعت ۹ صبح: خیابات بهارستان ، حسینیه کوثر ساعت ۱۰ونیم صبح روز عاشورا: حسینیه آیت‌الهی
🔹ضمنا قابل توجه شیرازی های عزیز چهارشنبه شب و پنجشنبه شب بلافاصله بعد از نماز عشا حرم مطهر شاهچراغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها حرم هستند در حرم مطهر مورد خاصی نیست صدای انفجارها در اطراف حرم مطهر به گوش رسیده است
بعضی ها از خنثی سازی توطئه تروریستی در شیراز خبر میدهند.
الان شبکه فارس حرم را زنده نشان میدهد . در حرم مطهر خوشبختانه خبری نیست
گویا الحمدلله بمب و انفجار در کار نبوده و هیچ منبع رسمی، انفجار را تأیید نکرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم حرم مطهر الحمدلله مردم در امنیت کامل هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خبر انفجار در شاهچراغ کذب است 🔸توضیحات سردار حبیبی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس را بشنوید. آفرین سردار این یعنی روایت اول این کار بسیار درستی هست مرحبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد سراسیمه به خانه برگشت. صفیه با دیدن محمد هول شد و پرسید: «چه شده؟ چرا داری سرِ ساک را باز میکنی؟» محمد گفت: «برناممون به هم خورد. برام حکم زدند برای تهران!» صفیه که گیج شده بود گفت: «چرا تهران؟ مگه نگفتی که من میخوام برم جهرم؟» محمد همین طور که داشت در ساک دنبال چیزی میگشت جواب داد: «چرا. گفتم. ولی دیگه فایده نداشت.» پارچه عمامه ای را پیدا کرد. فورا گوشی را درآورد و برای یکی از دوستانش تماس گرفت. -سلام. خوبی؟ کجایی؟ -سلام. جهرمم. چطور؟ تو نیومدی؟ -ای وای! فکر کردم قمی. ما هم میاییم. فردا اول صبح میام پیشت تا برام عمامه ببندی! خونه باباتی؟ -آره. بیا. هستم. خدافظی کردند. محمد پارچه عمامه را دوباره در ساک گذاشت و از خانه زدند بیرون. در کل مسیر قم به جهرم که دوازده سیزده ساعت طول کشید، صفیه و محمد به هم دلداری دادند. و خیلی برای محمد سخت بود که در اولین و حساس ترین سفر تبلیغی‌اش صفیه در کنارش نباشد. آن ده دوازده ساعت با استرس و ترس از آینده مبهم گذشت. تا اینکه به جهرم رسیدند. محمد صفیه را گذاشت منزل مادرش. پارچه عمامه را برداشت و به خانه حسینی رفت. محمد رضا حسینی از روحانیون باصفایی بود که برای محمد عمامه می‌بست. حسینی تا عجله و هول شدن محمد را دید او را به داخل دعوت کرد. فورا دو سر پارچه سفیدِ هشت متری را گرفتند و شروع به پیچیدن آن کردند. همین طور که عمامه را می‌پیچیدند حسینی پرسید: «محمد نمیخوای بگی چی شده؟» محمد هم که کل دیشب را در اتوبوس نخوابیده بود و به کلمه وحشتناک تهران و مبهم بودن آینده ای که در انتظارش بود فکر کرده بود، با دلخوری به حسینی گفت: «برای منِ بیچاره و صفر کیلومتر، اشتباها حکم زدند برای تهران! خیلی استرس دارم. من اصلا تهران و تهرانی جماعت نمی‌شناسم. چه میدونم از چی خوششون میاد و از چی بدشون میاد؟ جایی بلد نیستم. حتی آدرس سازمان تبلیغاتشون بلد نیستم که برم و حکممو تحویل بدم.» حسینی که پارچه را به شیوه خاصی جمع کرده بود و حالا میخواست روی زانویش بپیچد تا هشت متر پارچه سفید تبدیل به عمامه ای زیبا با چین های جذاب شود گفت: «عجب! منم بودم هول میکردم. حالا میخوای براشون چی بگی؟ مطلب آماده کردی؟» محمد گفت: «آره تا حدودی. میخوام درباره علل و زمینه های قیام امام حسین بگم. اما کلا خوف کردم. میگم به نظرت نرم تهران و امسال بیخیال تبلیغ بشم بهتر نیست؟» ادامه 👇👇
حسینی همین طور که عمامه را درست میکرد گفت: «من باشم میرم. بالاخره اینم یه تجربه است. خدا رو چه دیدی؟ اومدیم و خوب شد و بازم دعوتت کردند تهران. بَده مگه؟» محمد نگاهی به زانوهای حسینی و عمامه اش انداخت و گفت: «اگه اونجا عمامه‌ام خراب شد چیکار کنم؟» حسینی گفت: «برو نزدیکترین حوزه علمیه پیدا کن و بده یکی از آخوندای اونجا برات ببندند. ولی سعی کن کثیف نشه که مجبور نشی بازش کنی و بشوریش. وگرنه دردسر داری.» محمد گفت: «حالا خودم کم استرس دارم. تو هم بیشتر منو بترسون. تموم نشد؟ دیرمه!» حسنی گفت: «چرا ... اینم از پشت عمامه اش که درستش کردم. بسم الله بگو و بذار رو سرت ببینم خوب شده؟» محمد بسم الله گفت و عمامه را روی سرش گذاشت. دید قشنگ شده. خیلی هم چین های جذابی داره. اما ... خیلی بزرگ شده. یعنی گشادتر از کله محمد شده بود و اگر دو سه بار سرش را محکم تکان میداد، عمامه تا روی چشم و دماغش می‌آمد! محمد رو به حسینی گفت: «خداوکیلی یه کم ورزش کن! یه کم قُطرِ رونِ پات زیادی گنده شده ماشالله! ینی اندازه عمامه من و کسایی که عمامه براشون میپیچی، روز به روز با کلفت تر شدن رونِ پای جنابعالی گنده تر میشه!» حسینی هم خیلی ریلکس جواب داد: «همینه که هست! قطر رون پای خودمه. اگه خیلی ناراحتی، ببند دورِ زانوی خودت!» محمد هم گفت: «برای خودت گفتم. ورزش که بد نیست. هم خودت سالم میمونی ... هم ما عمامه مون اینقدر گنده نمیشه. به هر حال دستت درد نکنه.» حسینی هم با لبخند خاص و شیطنتش گفت: «قابل نداشت داداچ! برو تهرون. برو پیشِ از ما بهترون! ببینم چیکار میکنیا. ببینم میتونی جای قرائتی پر کنی؟» محمد هم عمامه را با هزار احتیاط در یک پلاستیک مشکی گذاشت و ساکش را برداشت و از همان جا مستقیم رفت ترمینال و سوار اتوبوس شد و به طرف تهران رفت. خیلی برایش سخت بود که راهی را که با صفیه شروع کرده بود خودش تنها برگردد و شانه ای کنارش نباشد که تکیه گاه دلهره و استرسش باشد. به تهران رسید. اتوبوس به ترمینال جنوب رفت. محمد فورا به طرف سرویس بهداشتی رفت و پس از تجدید وضو، در همان جا لباس روحانیتش را از ساکش درآورد و به تن کرد. سه چهار نفری که اطرافش بودند زیر چشمی به او نگاه می‌کردند. انگار تا حالا کسی جلوی چشمشان آخوند نشده بود. اندک محاسنش را شانه زد. اهل عطرهای حرم و اینها نبود. به خاطر همین ادکلنش را درآورد و خودش را معطر کرد. عینکش را به چشم زد. عمامه را بر سر گذاشت و در دلش «خدایا به امید تو» گفت و از ترمینال جنوب زد بیرون. چون آدرس سازمان تبلیغات را بلد نبود نتوانست با اتوبوس واحد برود. به خاطر همین، علی‌رغم پول کمی که داشت، تاکسی دربست گرفت تا او را فورا به تبلیغات برساند و وقتش را تلف نکند. ادامه 👇👇