eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
648 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی از وقتی داروین با آن وضعیت به زندان پولسمر آمده بود و اسم برادر و پدر جس دوباره در افکار و روح جس زنده شده بود، دل و دماغ کار در آن زندان از جس گرفته شده بود. مرتب در دفترش راه میرفت و فکر میکرد و چهره پدر و برادرش جلوی چشمش می آمد. قوی تر از این حرفها بود که گریه و زاری راه بیندازد. بخاطر همین، یا راه میرفت و فکر میکرد و یا دوربین بند سه را روی داروین زوم میکرد و به او و حالاتش دقت میکرد و یا اغلب به عکس پدر و برادرش در گالری گوشی همراهش زل میزد. دو سه روز از ملاقات خاص و بی‌نظیر داروین و آبراهام گذشت. راستی آبراهام هم دیگر آن آبراهام قبل نبود. از وقتی داروین آنگونه به او رودست زد و خاطراتش را با یک کد سی رقمی نبش قبر کرد و به او حالی کرد که هنوز به درد میخورد و کسانی هستند که هوایش را داشته باشند، آرام و قرارش کم شده بود. نمیدانست چه کند اما اینقدر باتجربه و پخته بود که مراقب رفتارش باشد تا نه خود را در دردسر بیندازد و نه داروین را. قیافه اش آرام بود اما دلش آشوب و هیجان داشت. مثل دریایی که ظاهرش آرام است اما در اعماقش طوفان و خروش برپاست. قبلا داروین و جس با هم قرار گذاشته بودند که بعد از تمام شدن سه روز، بندش عوض بشود و ترجیحا به طرف بند پنج برود. اما جس به او گفت: «من حرفی ندارم. میتونم بفرستمت اون بند اما رفتن به اون بند خیلی خطرناکه و بیشتر زندانیان بند پنج، مجرمان خشن با سابقه قتل بیش از دو سه نفر هستند.» داروین گفت: «اگه نمیشه باروتی رو از اون بند به جایی منتقل کرد که بتونم یکی دو روز باهاش باشم، چاره ای نیست. راستی اینجوری آدام شک نمیکنه؟» جس جواب داد: «نه. سابقه داره که یکی رو ظرف چند روز، چندین بار این ور و اون ور کنیم. اما تو مراقب خودت باش. من زیاد نمیتونم تو دیوونه بازی های آدام نه بیارم و مخالفت کنم. اما ... شاید بشه یه کاری کرد...» داروین پرسید: «چه کاری؟» و جس به افرادی که به بند زنان(مجاورت بند پنج) رفت و آمد داشتند از طریق دوربین آن بند دقت کرد. فردای آن روز، اسم داروین را در لیست نظافت‌چی های بند پنج و بند زنان نوشتند. آن لیست هر ماه تغییر میکرد و به هر زندانی در طول سال، چندین روز میرسید که یک یا دو بند را به کمک دیگر افراد جارو بزند و تمیز کند. لِنکا(همان دختر سفید پوست و هکر که باروتی دوستش داشت) روی تختش دراز کشیده بود که دید یک نفر در حالی که کلاه نارنجی به سر دارد و سرش پایین و با یک تِی در حال تمیز کردن آن اطراف است، به تختش نزدیک شد و آرام آرام شروع به گفتن کلماتی کرد که ذهن و حواس لنکا را به خود جلب میکرد. -من یه گروهی رو میشناسم که میدونن تو اینجایی و دستت از دنیا کوتاهه اما دوس دارن یک بار شانس خودشونو امتحان کنن و بهت اعتماد کنن بلکه بتونی از این سگ دونی بزنی بیرون. لِنکا که فکر کرد مزاحم است، چرخید روی دست راستش و رو به دیوار خوابید تا مثلا به او بی محلی کرده باشد. اما داروین دست بردار نبود و همین طور که با دقت زمین را تمیز میکرد، یکی دو قدم دیگر به تخت لنگا نزدیکتر شد. -اونا معتقدن کسی که تونسته یکی از سایت های پنتاگن رو هک کنه و به سایت و زاغه زیرزمین برسه، براش کاری نداره که در ازای آزادیش، سیستمِ یه فیزیک‌دان رو هک کنه و بعدش دُمشو بذاره رو کولشو بره یه جایی که دست کسی بهش نرسه. لِنکا با شنیدن آن وِزّه‌ها چشمانش گرد شد اما برنگشت و خودش را زد به نشنیدن. -لنکا! من وقت زیادی ندارم. فقط هم دنبال تو تنها نیومدم و خیلی کار دارم. دو روز بیشتر وقت نداری که بهم بگی هستی یا نه؟ پیمانکارای من خودشون رو معطل یه گزینه و دو گزینه نمیکنن. لنکا باز هم برنگشت اما داشت از فضولی میمُرد و همه تمرکز و حواسش پَرتِ حرفهای داروین شده بود. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-لنکا من شاید نتونم دیگه اینقدر بهت نزدیک بشم. اگه موافق بودی، فقط کافیه تا غروب دو روز دیگه، لباس قرمزت رو از تخت آویزون کنی. جوری که من ببینم. مراقب خودت باش. راستی ... متاسفانه باید بگم که دوست پدرت که در نیوجرسی مشغول بود و احتمالا تا الان منتظر بودی که اون یه کاری کنه و بتونه تو رو از اینجا بیاره بیرون، دو هفته پیش بازنشست شد و عملا دیگه پُلی پشت سرت نیست. داروین این را گفت و حرکت کرد و همین طور که عقب عقب میرفت و تی میکشید، از تخت دختره دور شد. جوری که تا لنکا به خودش آمد و رو برگرداند، از داروین خبری نبود و رفته بود. داروین حساب یک چیزی را در آن مرحله نکرده بود. چرا که از تعصب و کِشیک بیست و چهار ساعته باروتی از راه دور برای نزدیک نشدن کسی به لنکا خبر نداشت. بخاطر همین، همین طور که قدم به قدم عقب میرفت، یهو احساس کرد یک چیز تیز در پشت گردنش فرو رفت. تی از دستش افتاد. وقتی میخواست دستش را بالا بیاورد و به گردنش برساند، هر چه کرد دید اختیار دستش را ندارد و اصلا دستش بالا نمی آید! فقط فرصت کرد که دو سه مرتبه بگوید «آخ» ! کم کم بدنش سست شد و عقب عقب میخواست بیفتد که دید یکی پشت سرش هست و او را در بغل گرفت و آرام خواباندش روی زمین. چشمش سقفِ بلندِ بندِ پنج و پرژوکتور بزرگ وسطش را میدید که یهو یک قیافه آمد جلویش و سرش را به گوش داروین نزدیک کرد و گفت: «نزدیک لنکا چه غلطی میکردی تازه وارد؟! هان؟!» چون باروتی دستش را از آن نقطه حساس برداشته بود، کم کم نفس و اراده و اختیار دست و پاها به داروین برگشت. ابتدا آب گلویش را پایین کرد و سپس با همان بی حالی چشمش به خالکوبیِ سه ستاره‌ی کنار شقیقه باروتی خورد و جواب داد: «نکنه تو باروتی هستی؟!» باروتی جواب داد: «اینجا همه منو میشناسن. تو کی هستی عوضی؟ چرا کنار تخت لِنکا اینقدر طولش دادی؟!» داروین که هنوز خیلی حال نداشت و گردنش درد میکرد جواب داد: «بعدا میفهمی من کی هستم فقط همینو بدون که یه روزی از این کارِت پشیمون میشی. روزی میرسه که اراده و اختیار تو و لنکا دست من میفته و اون وقت تو به دست و پام میفتی و التماسم میکنی که بذارم تو و اون با هم باشین. اینو یادت باشه گردن کلفت!» این را گفت و کم کم خودش را جمع و جور کرد و بلند شد که برود که دوباره باروتی، سینه داروین را فشار داد و او را مجددا خواباند روی زمین. آدام داشت این صحنه را از دوربین میدید. دید که کم کم دارد اطراف آن دو نفر شلوغ میشود و نزدیک است که نظم بند پنج به هم بخورد. به خاطر همین فورا اعلام خطر بند پنج را فشار داد و گروهبان و ده نفر سرباز برای جمع کردن آن دو ریختند داخل بند. ⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن میشل از بیمارستان مرخص شد. لیام و راننده‌اش رفتند دنبالش. میشل، بعد از این که لباس مرتب پوشید و خودش را هم آراسته کرد، نوزادش را با ابهام و نوعی که مثلا انگار وصله نچسب است، نوزاد بیچاره را در آغوش داشت و از پله های بیمارستان پایین آمد و مستقیم سوار ماشین لیام شد. بچه خواب بود. میشل پارچه روی صورت بچه را زد کنار و چند لحظه به صورت بچه نگاهی انداخت و سپس پارچه را دوباره و به آرامی روی صورتش کشید و به بیرون و خیابان ها زل زد. نیم ساعت بعد، وارد خانه امن شدند. وقتی لیام و میشل از آسانسور پیاده شدند و وارد خانه شدند، چشم میشل به مردی با محاسن سفید و چهار محافظ و بسیار جدی به نام لئو شد. لئو اصالتا از مادری یهودی و پدری مسیحی بود و در سازمان، سرتیم و بالاترین مقام مجاز بود. لئو تا میشل وارد شد و دید که میشل سر جایش ایستاده و بچه در بغل دارد، قدم قدم به طرف میشل رفت. ابتدا به آرامی پارچه را از روی صورت نوزاد کنار زد و چند لحظه او را تماشا کرد و سپس به چشمان میشل زل زد. -شکل و ساز و کار و جنس کار ما به گونه ای هست که باید در جریان زندگی قرار بگیره تا بهترین نتیجه رو بگیریم. جریان زندگی و طبیعت زن بودن تو این هست که پس از نردیک شدن به سوژه و علی رغم همه مراقبت هایی که داشتی، باردار بشی. خب این مصیبت محسوب نمیشه. یک جریان عادی هست. ولی حواست باشه که ما با سوار شدن به این جریانات طبیعی، طبیعی ترین طرح و عملیات ها را پیش میبریم. دوباره به نوزاد نگاه کرد و با سر انگشت اشاره اش، خیلی آرام به لپ بچه کشید و مثلا نازش کرد. -میشل! من مادر شدنت رو تبریک میگم. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-اما من بچه رو نمیخوام. -این حرفو نزن! تو مادرشی. -اگه من مادرشم و بچه خودمه، پس خلاصش میکنم. -مادرش هستی اما نگفتم اجازه داری که سر خود هر کاری رو که دوست داری بکنی. -من تحمل ضافه بار ندارم. -منم حوصله جر و بحث ندارم. این را که گفت، میشل دیگر حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. -میشل! به سوالات من جواب بده! رمز لب تاپ اونو برداشتی یا نه؟ میشل سرش را بالا آورد و با دلخوری گفت: «بله. برداشتم.» لئو نگاهی به لیام انداخت و لیام با تعجب هر چه تمامتر به میشل نگاه کرد. تا میخواست لیام حرف بزند، با حرکت دست لئو متوقف شد و چیزی نگفت. لئو دوباره پرسید: «منو نترسون میشل! پس چرا چهار پنج ماه پیش اینو به لیام نگفتی؟» میشل با نوعی از ترس و تردید، ابتدا به لیام نگاه کرد و سپس به لئو چشم دوخت و گفت: «اگه گفته بودم، کار اون تموم بود. اما من متوجه شدم که وقتش نیست.» لئو عصبانی شد و شروع به راه رفتن کرد و دستانش را مشت کرد و با خودش با حرص و عصبانیت گفت: «میشل ... میشل ... میشل ... خفه شووووو .... لطفا خفه شو ... میشل ... ناامیدم نکن ... تشخیص این که وقتش هست یا نه؟ به عهده ماست نه به عهده تو!» میشل بچه اش را روی میز همان نزدیکی گذاشت و شال گردنش را باز کرد و کنار بچه گذاشت و موهایش را کمی مرتب کرد و رو به لئو گفت: «منظور منو نگرفتی! یادته در آخرین پیامی که دادم چی گفتم؟ گفتم ساعت‌های پایان شب، تو اتاقش خلوت میکنه و منم اجازه ندارم برم داخل. یادته؟» -آره. خب؟ -اون در حال تکمیل پروژه اش بود. و پروژه اش رو اینقدر با دقت مینوشت و تکمیل میکرد که حتی من حق نداشتم نزدیکش بشم. شبهای آخر متوجه شدم که هر شب، رمز لب تاپش عوض میکنه! دوباره لئو و لیام به هم نگاه کردند. و میشل ادامه داد: «بخاطر همین، من باید صبر میکردم که پروژه اش تکمیل بشه و از یه جایی به بعد، دیگه لازم نباشه که رمزشو عوض کنه. تا این که یک شب، تا صبح نشست و منم فقط براش قهوه دم کردم و بردم. اون شب، فهمیدم که پروژه اش تمام شده. چون همیشه آخر پروژه اش، اسم خودش رو با حروف کوچیک مینوشت. یادته لیام؟» لیام حرف میشل را تایید کرد. میشل ادامه داد: «اون شب تا دیدم اسمشو پایین نوشت، باید تا قبل از تغییر رمز و خاموش کردن لب تاپش کَلَکِشو میکَندم. اما ... یهو حالم بد شد. لحظه نَوَدِ عملیات، حالت تهوع شدیدی گرفتم و وقتی اون متوجه شد که حالم بده، قبل از تغییر رمز و خاموش کردن لب تاپش، اومد پیشم و منو رسوند به بیمارستان.» لئو: «با هم برگشتین؟» میشل: «با هم برگشتیم اما وقتی اومدیم، من تو هال دراز کشیده بودم که یهو دیدم با ناراحتی اومده و داره تو هال قدم میزنه و خیلی عصبانیه. وقتی ازش پرسیدم، گفت یادش رفته بوده ذخیره کنه و بخاطر همین، هم متنی که اون شب تا صبح نوشته، پریده و هم رمز قبلیش منقضی شده و لب تاپش قفل کرده!» لیام: «بعدش هم لابد مصادف شد با وقتی که ما از قبل تعیین کرده بودیم و دو نفر باید میومدند دنبالت و تو رو مثلا از دست اون نجات میدادن اما تو وقتی دیدی هم حالت بد هست و تازه متوجه شدی که حامله شدی و هم رمز نهایی رو به دست نیاورده بودی و یه جورایی کار به دُمِش رسوندی اما تموم نشده، مجبور شدی بمونی و چون خودش ازت مراقبت ویژه میکرد، نتونستی به ما پیام بدی و ...» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
لئو: «و نهایتا هم رمز نهایی پرید و هم تیکه نهاییِ پروژه اون و هم تو روز به روز شکمت اومد بالا و مجبور به نگه داشتن بچه بودی و نه میتونستی برگردی و نه عملا قادر به ادامه عملیات بودی. چون چیزی دستت نبود و اطلاعات اون لب تاپِ کوفتی، هر شب آبدیت میشد. درسته؟» میشل: «دقیقا! الان من هستم و رمز یکی مونده به آخر و یه بچه! و لابد شما برای این که یه جورایی اون بتونه برگرده، میخواید از طریق تعلقش به بچه و من، سالها منو کنار اون بکارین. تا هم به رمز نهایی برسین و هم از طریق عادت دادنش به یک نوع خانواده مصنوعی، تحت کنترل شما باشه. درسته؟» لئو: «چرا مصنوعی؟ دوسش داشته باش. تو الان ازش یه بچه داری میشل. اینقدر بی رحم نباش!» همان لحظه بچه تکان‌هایی خورد و شروع به گریه کرد. صدای گریه بچه، از یواش، بلند و بلندتر شد و آن در حالی بود که سه نفرشان بعلاوه چهار محافظ، توجه‌شان به طرف بچه معطوف شد و به او زل زدند. لئو لبخندی زد و با دستش میشل را به طرف بچه راهنمایی کرد. میشل هم که مشخص بود که دلش نمیخواست، اما با تردید، قدم قدم به طرف بچه رفت. وقتی بچه را بغل کرد، بچه اینقدر گرسنه‌اش بود که دهان میچرخاند و همان طور که چشمانش بسته بود، دنبال غذا و چیزی میگشت که در دهان بگذارد. میشل به آنها پشت کرد و یکی دو تا از دکمه هایش را باز کرد اما دوباره بست. لئو نزدیک تر آمد و فقط به چشمان میشل زل زد. بدون این که حرفی بزند، میشل متوجه شد که باید به بچه شیر بدهد. لئو کنار رفت و با حرکت سر، به همه دستور داد که آن اتاق را ترک کنند. وقتی همه رفتند، میشل دوباره دکمه ها را باز کرد و با تردید ... شاید هم نوع خاصی از ترس ... و حتی شاید اندکی چندش ... صورت بچه را به سینه اش نزدیک کرد و شروع به شیر دادن بچه کرد. و بچه بیچاره، اندک اندک به سینه میشل عادت کرد و دو سه قطره شیر گرفت و یواش یواش عادت به خوردن کرد. لئو از پشت سر، در دو سه متری میشل ایستاد و خیلی آرام پرسید: «بدون اسم که نمیشه. دوس داری اسمش این کاکا سیاهو چی بذاری؟» میشل که چشمانش را بسته بود و ذاتا دوست نداشت که در آن وضعیت باشد و به بچه شیر بدهد، حرفی نزد. لئو فهمید که میشل در حال حرص خوردن است و ممکن است هر لحظه عصبانی بشود و به بچه آسیب بزند. بخاطر همین، کتش را برداشت و میخواست برود بیرون که میشل به آرام گفت: «لوکا ... از حالا لوکا صداش میکنم.» لئو لبخندی زد و رفت بیرون و در را پشت سرش بست. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18737 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18743 🔺 قسمت سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18751 🔺قسمت چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18761 🔺 قسمت پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18782 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18802 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18810 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18826 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18856 🔺 قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18865 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18874 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18887 🔺 قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18894 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18914 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18931 🔺 قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18947 🔺 قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18958 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19007 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19019 🔺 قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19045 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19054 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19069 🔺 قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19079 🔺قسمت بیست چهارم(آخر) https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/19084 «والعاقبه للمتقین»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺🔻پیام رفقای حاضر در کانال در خصوص رمان مریض 😉👇
🔹الله اکبر! عجب داستان شمعون جنی خاص بود... طبق سفارشتون که گفتین روز بخونین، یه شب تا سحر خوندم😂😅 درس اخلاقی و تربیتی و دینی و ... زیاد داشت... ماجرای اون کلينيک زیبایی و حرفهاشون خیلی خیلی چشمم رو باز کرد... قبلا به این فکر کرده بودم ک ممکنه از طرف سازمانهای اطلاعاتی مختلف با استفاده از اجنه بخوان آسیبی به ایران برسونن و با خودم گفتم شاید ساز و کار مخفی مربوط به این داشته باشیم و حاج آقا طاعتی دلم رو آروم کرد... یه قسمت خیلی دل نشین و اثر گذار هم جایی بود که فهمیدم علت درگیر شدن بهمن تو این ماجرا، تارک صلاه بودنشه... خب من یه نوجوونم و نمازامو میشه گفت یکی درمیون میخونم... و این برام یه هشدار بزرگ بود... توصیه به استفاده اذکار هم خیلی به دلم نشست وقتی دیدم در کنار توصیه به محبت به همسر اورده شده... تک تک اذکار رو با محمد خوندم...و خوندم و خوندم تا جایی که دردش برطرف شد...حسش برام این موقع شب شیرین بود برام... دلم برای چندباری که نماز شب خوندم تنگ شد... الهی جوری متقی باشیم که ولعاقبه للمتقین.... :) 🔹سلام حاج آقا کتاب رو سرکار خریدم ساعت ۹ الان که ۴ هست تموم کردم انقد جذاب و خوندنی بود که نمیشد رهاش کرد واقعا منی که عاشق موضوعات امنیتی هستم لذت بردم علی الخصوص که بحث ماورا هم بهش اضافه شده بود خدا خیرتون بده فی امان الله:) 🔹سلام حاج آقا عرض ادب همین الان کتاب شمعون جنی تموم شد ه جرات می‌تونم بگم بعد از چرا تو به نظرم جذاب‌ترین اثر شما بود و لازمه از شما تشکر کنم به خاطر اینکه این داستان رو به صورت قسمت قسمت در کانال منتشر نکردید و به صورت یکجا در اپلیکیشن عرضه کردید و الا چیزی از اعصاب و روان ما باقی نمی‌موند 🔹سلام وعرض ادب خدمت شما حاج آقای عزیز واقعا تا آلان شمعون عالی بوده 🌺 🔹سلام حاج آقا منم خوندم خیلی خوب بود خیلی عالی بود . اصلا محشر بود 🥶😱 الان دیگه از سایه خودمم می ترسم 😂 پاشدم بدو بدو دارم خونه رو تمیز می کنم . فهمیدم که لامصب هرچی جن و پری هست تو خونه کثیف میاد 😰 🔹سلام حاج آقا ساعت بیست دقیقه مونده به ۱۲ شب و همچنان بیدارم واسه خوندن دو صفحه رمان امشب حاج آقا امروز کتاب شمعون و شروع کردم به خوندن الحق والانصاف موضوع عالی و قلم توانمند شما عالی ترش کرده👌👌👌 الان تموم شد و اون قسمت مخوف و تو تاریکی شب و رختخواب خوندم و ترسیدم 🥴 کاش می شد وسط داستان ولش کنم و بقیه شو بگذارم واسه صبح ولی اینقدر جذاب بود که نتونستم آخرای داستان از ترس چند مرتبه معوذتین خوندم 😅 و اما مساله اصلی که می خوام بگم نمی دونم محمد داستان و خانمش و دیگر سربازان گمنام امام زمان عج مخاطب کانالتون هستن یا نه؟؟؟؟ ولی شما این پیام و بهشون برسونید که دعای خیر من و امثال من بدرقه خودشون و خانوادشون هست تا هستن و جان فشانی و ایثار اونا هست دل ما گرمه و پشتمون محکم. الهی که دعای خیر ولی عصرمان اواحنا له الفدا بدرقه زندگیشون باشه. از قول ما از محمدآقای گل داستان خیلی تشکر کنید. 🙏🙏🙏 🔹حاج آقا سلام این داستانتون شمعون جنی عجیب بود و عجیب و عجیب متفاوت با تمام داستان‌هاتون چقدر ب فکر فرو رفتم نا خودآگاه مادرمو بقل کردم و ازش خواستم همیشه منو دعا کنه خدا همه بندگانش رو از شر جن و انس در امان بداره ب حق مرتضی‌علی 🔹سلام علیکم ب نظرم اصلا امشب داستان نفرستید بذارید ما با داستان شمعون کنار بیایم بعد. الان ک دارم‌ پیام میدم و همه اهل خونه خوابن حس میکنم یکی کنار وایستادا داره میخونه پیامو 😭😭 ان شاالله ک ابولفتوح باشه لااقل در خطر نباشیم 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبارک⚘ با اینکه امروز خیلی مشغله داشتم و علاوه بر اون پسرم کلاس اولی بود و خودم هم با جوان‌ها کلاس داشتم ولی توی دو مرحله کتاب شمعون جنی را خواندم . نکته ای که خیلی حالم را با این کتاب خوب کرد این بود که بالای سر این کشور امام زمان هست و علمای بزرگواری که توی گمنامی وسیله فیض الهی هستند. در مورد نفوذ از طریق ماوراء از زبان اولیای الهی شنیده بودم و کمی میدونستم ولی جزئیاتش را خیلی خوب برای خواننده بیان کردین. نکته دیگه ای که میخوام بابتش تشکر کنم این هست که متاسفانه جوان‌ها خیلی سوال راجب اجنه دارن و خیلی ها هم به بهانه های مختلف درگیر این مسائل میشن ولی اکثرا جواب درستی دریافت نمیکنن. مثلا یکی از سوالات رایج توی گفت وگوی من با جوان‌ها همین موضوع هست و چون قبلا در مورد این مسائل کمی تحقیق کرده بودم و از اساتید شنیده بودم جواب بچه‌ها را میدادم ولی نمیتونستم اون‌ها را به سمت کتابی هدایت کنم که مشکلشون ریشه ای حل بشه از این رو این کتاب میتونه مرجعی مستند باشه. اميدوارم که در پناه حضرت محمد(ص) و امام عصر عج باشید و همچنان قلمتون برای ولایت خرج بشه . در انتها هم سلام ما را به آقا محمد عزیز و همه دوستانشون برسونید انشاالله خداوند به همگی خیر کثیر عطا بفرمایند. موفق و مؤید باشید ⚘
🔹از اول که شروع به خوندنش کردم به شدت میترسیدم اما به خاطر حضور محمد تو داستان خوندمش از اول تا آخر همراهش 5 جزء قرآن رو گوش دادم الانم نمیدونم واقعا چی بگم در نتیجه فقط مثل دفعات قبل میگم که قلمتون فوق العاده س و الهی زیر سایه امام زمان علیه السلام طول عمربابرکت داشته باشید و همچنان سربازی کنید. 🔹سلام حاج آقا نمیدونم پیامم رو می‌بینید یا نه ولی امید وارم به حق امام حسین خدا بهتون جزای خیر بده من همین الان کتاب شمعون جنی رو تموم کردم و ایمان آوردم که هر بار خدا توسط کتابای شما بهم میگه کجای راه و اشتباه دارم میرم وقتی تو اوج فتنه ززآ کلا دیگه داشتم ناامید میشدم و دست و دلم نمی‌رفت که از نظام و انقلاب دفاع کنم همسرم برای اولین بارکتاب کف خیابون شما رو برام خرید و من با شما و آثارتون آشنا شدم زمانی که دلم برای کربلا و سفر اربعین لک زده بود کتاب هادی فرز بود که آرامش بهم داد زمانی که فکر میکردم خیلی مومن شدم در حالیکه داشتم با تند روی هام بقیه رو از دین زده میکردم کتاب یکی مثل همه به دادم رسید و حالا هم که چند وقت بود متاسفانه نسبت به نمازام بی اعتنا شده بودم شمعون جنی رو خوندم از وقتی تمومش کردم فقط این جمله اش داره تو سرم تکرار میشه ( آدم بی نماز میشه لونه هرگونه بلا و مرض معنوی ) 🔹کتاب شمعون رو خوندم فکرکنم نهایتا پنج ساعت طول کشید البته با صوت قرآن تونستم بخونم وگرنه فشارو اذیت رو حس میکردم و به همه توصیه باید کرد که با صوت قرآن و ذکر بخونن که اذیت نشن کتاب خیلی کم بود و زود تموم شد ، ولی جالب بود خدا عاقبتت رو بخیر کنه راستی نگفتید اون زباله های خونه ی آتوسا چی بود ؟! تشکیلات بوم گردی چیشد ؟ 🔹برادر خدایی هرچی کتاب تاالان خوندم از شما یه ور این شمعون یه ور اصلا یه جور عجیب و رو اعصابی جذابه چند سال پیش یه فیلم خارجی دیدم فک کنم اسمش ساحره بود، نشون داد که یه زن ساحره برای بخش اط لاعات آمریکا کار می‌کرد و در کسری از ثانیه یکی از پرونده های اطلاعاتی ایران و گذاشت روی میز و جلوشون اصلا اعصاب و روان برام نمونده بود اون موقع فقط اپلیکیشن یه مشکلی داره، یا نمیره صفحه بعد و گیر میکنه یا یهو سر و ته قضیه بهم نمیخوره، انگار یه صفحه اش نیست الحمدلله که زیر سایه اهل بیتیم و زیر ولایت امیرالمومنین، ممنونم ازتون بابت این کتاب بسیاااار خاص و زیبا بود واقعا همش میگم الحمدلله که ماخدا رو داریم، امیرالمومنین و داریم، امام زمان و داریم دم آقا محمد ها گرم و خدا کنه شرمنده ی این همه سختی و رنج های خودشونو و خانوادشون نباشیم 🔹سلام حاج آقا شبتون خوش ما رو چه به این نظر دادنا والا...ولی خب 😌 میگم شما پروژه هاتون به هم مرتبط هست که میتونید بنویسید وگر نه یهو سر از زندان ها مخوف در بیاری والا عجیب غریبه خیره حاجی شما از قطب جنوب هم بنویسی بازم سوژه داری اونجا😂 شما اینقد ذهنتون مستعد و دنبال اینجور مسائل هست که یکی از یارای خوش نگار مملکت هستین! حالا یکی گمنام چون سلیقه و علاقه خودش هست.ولی شما خوش نگارید...و باعث افتخار خوش نام هاي بسيار گمنام❤️🌹 اگه بخوام اسمی براتون انتخاب کنم میگم خوش نگار🌹 برازندتون هست میدونم هم صبح دیر پا میشم ولی ذهنم درگیر رمانتون شد... ولی جالب شد 🔹الحمدلله که زیر سایه اهل بیتیم و زیر ولایت امیرالمومنین، ممنونم ازتون بابت این کتاب بسیاااار خاص و زیبا بود واقعا همش میگم الحمدلله که ماخدا رو داریم، امیرالمومنین و داریم، امام زمان و داریم دم آقا محمد ها گرم و خدا کنه شرمنده ی این همه سختی و رنج های خودشونو و خانوادشون نباشیم. این 90 صفحه، برای من 900 صفحه درس اخلاق بود، و با خودم عهد میکنم از امروز حداقل یکبار دعای فرج آقا رو بخونم حتما، و رابطه ام با قرائت قرآن خیلییی بیشتر بشه و این دعای قشنگ فی امان الله رو برای مؤمنین بکنم 🔹سلام و خداقوت واقعا بابت نوشتن کتاب شمعون جنی متشکرم چند ساعته خوندمش. وسط گیر و دار شروع سال تحصیلی و کارای عقب مونده بچه ها. فقط اینو میخواستم به اعضای کانال بگین اذان گفتن تو خونه رو جدی بگیرن. و برای دیگران هم تبلیغ کنن. هرچی از خاصیتش بگیم کمه. ما نمیدونیم و مطمئن نیستیم که کدوم مشکلاتمون بخاطر نفوذ شیاطین تو خونه و زندگی هست و کدومش حاصل اشتباهات ریز و درشت خودمون. برای هر دو نوعش اذان گفتن (نه پخش کردن اذان) اونقدر برکات داره که نگو. به شخصه خیلی از گره های زندگیم با اینکار باز شد. واقعا خدا خیرتون بده بخاطر دستورات مفیدی که تو داستان گفتین. 🔹سلام خسته نباشین ممنونم بابت شمعون جنی دیروز گرفتم و الان تمومش کردم حقیقتا باید بگم هیچی ندارم بگم جز اینکه همشو با پوست استخونم حس کردم چون یکی از همین کافرا به زندگیم زد و رو به نابودی بودم که با توسل به ائمه و مخصوصا توسل به غریبی امام حسن مجتبی(ع) رفع شد و الحمدالله به امید خدا درست شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 انفجار مجدد دستگاه‌های ارتباطی در لبنان! عصر امروز، در چند نقطه از بیروت و مناطق دیگری از لبنان صدای انفجار به گوش رسیده است. طبق اعلام رسانه‌ها چند دستگاه ارتباطی دیگر در لبنان منفجر شده و تعدادی مجروح شده‌اند. خبرگزاری «رویتز» به نقل از یک منبع امنیتی نوشت دستگاه‌هایی که امروز در لبنان منفجر شده‌اند، پیجر نیستند؛ بر اساس این گزارش، تلفن‌های همراه، لپ‌تاپ، رادیو و حتی رایانه‌ها در لبنان منفجر شده‌اند! وزارت بهداشت لبنان از شهادت ۹ نفر و مجروح‌شدن بیش از ۳۰۰ نفر دیگر در انفجارهای امروز خبر داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨️ خوش اندام ها آدرس باشگاه بلدن،🏋‍♀️ شکموها آدرس رستوران،🍔 🧨خوش تیپا و خوش سلیقه ها آدرس این کانالو😎 💯 خرید بیشتر از یک محصول،به ازای هر محصول ۵۰ هزاااااار تومن تخفیف 😲 🧨 قیمت های شگفت انگیز حراج آخر فصل بدو جا نمونی🤩 https://eitaa.com/joinchat/2033909983C703bbcf38b ✨️
🌹اینجا روسری فروشی یه خانوم طلبه هست 🧕🏻که اولین دغدغه اش حجابِ نه کسب درآمد اینجا خبری از شال و مینی اسکارف و محصولات ضدحجاب نیست❌ ✅ از کیفیت و خاص بودن کارشون مطمئنن، پس ضمانت تعویض دارن 😍 ✅ روسری هاشون مستقیما از تولیدی های داخلی و بهترین قیمت بدون واسطه بدستتون میرسه ❤️‍🔥 روسری میخوای که زیر چادر تکون نخوره؟ ❤️‍🔥 کیفیتش عالی باشه که هر روز هزینه نکنی؟ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1820459331C70af1917cc 👆👆👆 ✅بیش از هزار رضایت ثبت شده💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی آدام وقتی تصمیم میگرفت که کسی یا کسانی را تنبیه کند، شکل و صورت آن تنبیه، بستگی به عوامل مختلفی داشت. مثلا یا دست میگذاشت روی نقطه ضعفش یا دست میگذاشت روی نقطه قوّتش. ضمن این که برای او ظالم و مظلوم با هم فرقی نداشت. یعنی دو طرف دعوا را جوری تنبیه میکرد که حتی مظلوم هم از مظلومیتش بخورد و هم از ظلم ظالم. آدام دستور داد که باروتی و داروین را به دو صندلی که پشت سر هم گذاشته شده بود، ببندند. یعنی آن دو وقتی نشسته بودند، پشت به هم بودند و همدیگر را نمیدیدند. سپس خودش آمد و مثل عقاب بی رحمی که بالای سر طعمه اش در حال چرخش است و هر لحظه ممکن است شیرجه بزند روی او و با چنگال و یا نوک تیزش بگیرد و ببردش. -باروتی! بهت قبلا تذکر نداده بودم اما خودت باید حواستو جمع میکردی که خارج از رینگ مسابقه، با کسی درگیر نشی الا این که من بخوام. -خب من که نمیدونستم. چطوری باید میفهمیدم که نظر تو اینه؟ -الان به تو اجازه حرف زدن دادم؟ چرا پریدی وسط حرفم؟ -منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم بگم که... -هیچی نمیخواد بگی باروتی! تو علاوه بر این که درگیری درست کردی و این خیلی بده، با انگشتای هنرمند و پر قدرتت، به تازه وارد ما رحم نکردی و نقش زمینش کردی. در همان لحظه نزدیکتر آمد و به انگشتان باروتی که به صندلی بسته شده بود خیره شد و ابروهایش را در هم کرد و گفت: «ناخونتم که نگرفتی! تو از بهداشت و یه عالمه میکروب که زیر ناخن ها جمع میشه اطلاع نداری؟» باروتی که دید آدام با چشمان وحشی اش بدجور دارد به دست و انگشتان و ناخن های او نگاه میکند، زیر لب گفت: «غلط کردم. رحم کن آدام!» آدام با سر به دو نفر مامور اجرای احکام اشاره کرد و آنها با یک کیف پزشکی به صندلی باروتی نزدیک شدند. باروتی که سایه وحشت را روی سرش دید، شروع به التماس کرد و گفت: «آدام غلط کردم. هر چی تو بگی. بگو اینا برن. حرف میزنیم مَرد.» آدام دوباره به آنها اشاره کرد و آنها کیف را باز کردند و جلوی چشمان وحشت زده باروتی، همین طور که وسایل تنبیه را درمی‌آوردند آدام به حالت خاصی ایستاد و ابتدا انگشت اشاره دست راستش را روی پیشانی و سپس سمت روی قلب و نهایتا در دو نقطه سمت راست و چپش گذاشت و شروع به خواندن دعا کرد: «به نام پدر، پسر ، روح القدس! اکنون که به ما قدرت دادی که بندگان سرکش را جوری ادب کنیم که راه تو را بروند و از تو غافل نشوند، و چون این بنده عاصی و سرکش برای بار اول است که پس از این سه چهار سالی که به اینجا منتقل شده تذکر میگیرد، حکم میکنم که فقط ناخن‌هایش یعنی 10 تا ناخنش را بکشند تا هم درس عبرت خودش بشود و هم عبرت دیگران!» باروتی تا این را شنید، داد بلندی زد و گفت: «نههههههه ... من بدون ناخنِ انگشتام میمیرم ... هیچی نیستم ... رحم کن ... خدایا رحم کن ... نهههههه» که دید آن دو نفر با دو تا اَنبُر تیزِ پزشکی، که نوک باریک و تیز و قوی دارد و قشنگ لابلای ناخن ها و گوشت و پوست نوک انگشتان قرار میگیرد، بی رحمانه افتادند به جان ناخن های دست باروتی! نمیدانم آیا تا به حال وقتی که ناخن میگرفتید، نوک ناخن گیر به طرف پایین تر از حد مجازش رفته و احساس درد کرده اید یا نه؟ تصوری از درد ناخن در حال هوشیاری دارید؟ حالا تصور کنید که هر دو دست ... دانه دانه ناخن ها ... و البته عصب های نوک انگشتان و زیر ناخن ها از سایر اجزای دست و پا حساس تر ... و صد البته دردش هم هزاران برابر بیشتر ... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
هنوز به ناخن های سوم از هر دست نرسیده بودند که باروتی غش کرد و حتی از نظر تنفسی دچار مشکل شد. فورا تیم پزشکی اکسیژن در دهانش گذاشتند اما آن دو نفر به اشاره آدام به کارشان ادامه دادند. و اما دارین... داروین همه آن درد و تکان ها و سر و صداها و فریادها و ضجه های از اعماق وجود باروتی را شنید و درک کرد و در واقع اگر آدام او را تنبیه میکرد، چون شاهد زجر و زحمت باروتی بود، دو مرتبه بلکه چندین مرتبه تنبیه محسوب میشد. چون همیشه شاهد تنبیه کسی بودن، برای کسی که خودش هم در صف تنبیه است، از تنبیه نفر اول بیشتر نباشد کمتر هم نیست. تیم پزشکی داشت دستان باروتی را با بتادین و اندک پانسمان میبست که داروین سایه آدام را دید که دارد یواش یواش به طرف او می آید. تا این که با هم چشم تو چشم شدند. لحظاتی به سکوت گذشت. تا این که آدام لب وا کرد و گفت: «چطوری تازه وارد؟» داروین که میدانست طبیعت افراد بیماری مثل آدام این طوری هست که از التماس و انفعال و اصرار و خواهش های کسی که سایه مرگ را به چشمش دیده لذت وافر میبرند، تصمیم گرفت حداقل این لذت ابتدایی را از او بگیرد تا ببیند بعدش چه میشود. به خاطر همین خیلی عادی به آدام گفت: «آدام تا حالا پاریس رفتی؟» آدام تو فکر رفت و اندکی فکر کرد و گفت: «اووووم ... بذار فکر کنم ... به نظرم حدودا ده دوازده بار رفتم ... و هر بار هم سه چهار ماه اونجا بودم. چطور؟» -خیابان بیست و سوم ... خیلی معروفه ... بلدی؟ -داره جالب میشه ... یه چیزایی شنیدم ... همون خیابونی که انتهاش به برج های پزشکان و این چیزا ختم میشه؟ -دقیقا ... چه خوب که بلدی ... همینو بگیری یه کم بری جلو ... نرسیده به اون بُرجا که میگی ... شاید مثلا پونصد متر قبل از اون سه چهار تا برج ... یه خیابون فرعی هست که عرض زیادی نداره ... یادته؟ رفتی اونجا؟ آدام شروع به قدم زدن کرد و دست چپش را گرفته بود پشت کمرش و با دست راستش هم موهای ریش های فَکَّش را میخواراند و گفت: «نه ... چیزی یادم نمیاد ... چطور؟» داروین ادامه داد: «همین فرعی رو بری پایین، حدودا پنجاه متر که رفتی پایین، به یه ساختمون سه طبقه میرسی ... کلا اون ساختمون دربست در خدمت دو تا برادر هست که از حاذق ترین روان پزشکان پاریس هستند.» آدام: «برادرن؟» داروین: «آره. یه ساختمون سه طبقه خیلی بزرگ و مجهز به انواع دستگاه ها و داروخانه تخصصی.» آدام: «جالبه. خب؟» داروین گلویی صاف کرد و خیلی دلسوزانه و مثلا صادقانه تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «حتما خودتو به اون کلنیک برسون و به دادش بزرگه بگو ویزیتت کنه!» داورین تا این را گفت، آدام سر جایش ایستاد! فهمید داروین دارد چه میکند؟ داروین خیلی عادی ادامه داد: «داداش بزرگه تو کارِ درمان مجانین ادواری و غیر قابل کنترله. مثلا اونایی که با زنجیر اونا رو میبندن و یا مثلا اونایی که از لحاظ اجتماعی خطرناک ترین موجودات محسوب میشن ... و یا حتی اونایی که فکر میکنن در خون غرق هستن و کلا خوراکشون خون مردم هست ... خلاصه همه خوبای تاریخ اونجا جمع میشن و اون داداش بزرگه همشونو میبنده به قرص و آمپول و نهایتا اگه دید دیگه واقعا درمان نمیشه، با رضایت خودش یا خانوادش راحتش میکنن.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آدام رو به طرف داروین برگرداند اما به قیافه اش نگاه نکرد. فقط با سر به آن دو نفر اشاره کرد. یکی از آنها یک آمپول با مایع آبی رنگ، آماده از کیفش درآورد و هنوز مسلسلِ جملات داروین تمام نشده بود که نوک تیز آمپول را در شاهرگ فرو کرد و داروین خاموش شد. ⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن میشل از دوران کودکی به بیدار شدن اول وقت عادت داشت. استادی از همان کودکی به او گفته بود که تاریخ را انسان های سحرخیز و پرانرژی میسازند. بخاطر همین با لیام و لئو به صرف صبحانه در همان خانه امن جلسه گذاشتند. البته ناگفته نماند که جلسات خیلی زود، همیشه مورد انتقاد لیام بود اما چون پای لئو وسط بود و لیام نمیتوانست «نه» بیاورد، با اکراه در جلسه شرکت کرد و بسکوییت های گریوی و یک لیوان شیر را دور هم خوردند. لئو رو به میشل پرسید: «باهاش کی قرار گذاشتی؟» میشل: «تاریخ مشخصی نگفتم. قرار شده وقتی بچه به دنیا اومد و شرایطم بهتر شد، بهش اطلاع بدم.» لیام: «نخواست که موقع زایمان در کنارت باشه؟» میشل: «خواستم که موقع زایمان در کنارم نباشه.» لیام: «چرا؟ مگه دوستت نداره؟» میشل: «اتفاقا چون خیلی دوسم داره، این تصمیمو گرفتم و اونم قبول کرد.» لئو: «این چند شب نخواسته که باهات ویدئوکال داشته باشه و مثلا بچشو ببینه؟» میشل: «اون خیلی به اصول حفاظتی پایبنده. اصلا تلفن اندروید نداره. حتی خودش دوربین لب تاپش رو غیر فعال کرده. نه مثل خیلی های دیگه چسب بزنه ها. کلا دوربینشو غیرفعال کرده.» لئو: «بنظرت تا کی کنارت میمونه؟» میشل: «یه شعر واسم میخونه و میگه پیوند ما حتی با مرگ قوی تر میشه و از اینجور حرفا.» لئو: «از بدشانسی ما سرویس مخفی هم روش سواره و حتی یکی دو جا با هم تداخل داشتیم.» میشل: «ینی چی؟» لیام: «مثلا میخواستن جیبشو بزنن اما چون تو برنامه ما نبود، مجبور به مداخله شدیم و بعدا از ما گله کردند که چرا دخالت میکنین.» میشل: «چرا اینقدر همه روی اون بدبخت زوم کردن؟» لئو: «بدبخت؟ اون؟ شوخیت گرفته؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
میشل: «میدونم حلقه آخر طراح بمب های هوشمند هست. میدونم فکر و فیزیک و دانشش در دنیا تک هست، میدونم نسل آینده بمب های هوشمند رو حداقل در نیم قرن آینده طراحی کرده و انحصارا در اختیار پنتاگن قرار داده اما نمیدونم چرا همتون تیز کردین که نیشش بزنین. خب بذارین زندگیش کنه.» لئو: «چون هم ما و هم سرویس مخفی درباره یه چیز اتفاق نظر داریم. اونم اینه که تست روانشناسی این کاکاسیاه نشون داده که با دیدن مظلومیت و یا داد و فریاد کسی که به اعتقاد خودش مورد ظلم قرار گرفته باشه، به شدت و بی سابقه بهم میریزه و حتی ممکنه فکر اقدام به نفع مظلوم به ذهنش بیاد.» لئو لیوان شیرش را سر کشید و لیام سخنان لئو را ادامه داد و گفت: «این روحیه طرفدار مظلوم بودن، معلوم کار دستمون داده. خیلی ها را از ما گرفته. مخصوصا آدمای نخبه و دانشمندانی که باید شصت هفتاد سال ازشون استفاده میکردیم اما با القای یه تحلیل اشتباه از طرف رسانه های دشمنانمون، علیه آمریکا موضع گرفتن و همه رو به دردسر انداختند.» لئو دهانش را تمیز کرد و گفت: «بنجامینِ عاشق و دلباخته تو که الان ازش یه بچه داری و ما سالها بهش نیاز داریم و پنتاگن نمیتونه مفت و مسلّم اونو از دست بده، از این مدل آدماست و باید خیلی حواسمون بهش باشه.» میشل دست از صبحانه کشیده بود و به حرفهای آنها دقت میکرد. گفت: «من تونستم دو تا کار بکنم؛ یکی این که چون وقت نداشت و اعتماد زیادی به من داشت، اخبار رو هر روز، صبح و شب براش انتخاب کنم و بهش بگم. دومیش هم این که مهم ترین سرمقالات نشریه های خبری دنیا رو براش ترجمه و آماده و خلاصه کنم تا همشو بتونه ظرف مدت یک ساعت از زبون خودم بشنوه.» لئو: «تو این مورد خیلی موفق عمل کردی. چون بنجامین حتی سر کلاسش و حتی در برخورد با دو سه تاشاگرد مسلمانی که داشت، کاملا بی طرف عمل کرد و حتی یه جاهایی علیه اونا موضع گرفت.» میشل: «خب این کار خیلی سختی بود. ولی موفق شدم. اصلا با همین کار توجهشو جلب کردم و منو دید و اولین بار نشستم روبروش. فقط کاش اینقدر سفت نبود و اجازه میداد که مقامات نظامی و پنتاگن، از مراحل تکمیل پروژه هاش مطلع باشن. اون تعصب دیوانه واری روی این نکته داره که تا پروژه کامل نشده، نباید به کسی بده. و از اون بدتر اینه که همه نکات حفاظتی رو در همین مسیر اِعمال میکنه. حتی تو این یه فقره، با منم مثل بقیه برخورد میکنه و تا حالا نذاشته در دوسه ساعت آخر شب، بهش چندان نزدیک بشم.» لئو: «آخر هفته باهاش قرار بذار و برو خونه ات. همه چی عادی ادامه بده. نذار نبودنت برای عادت بشه.» لیام: «ما همه چیزو برای رفتنت آماده میکنیم. فقط دیگه حتی اگه در شرایط مرگ و مردن هم بودی، ارتباطتو با من قطع نکن! مفهومه؟» میشل: «باشه. تلاشمو میکنم.» لئو: «راستی چرا اسم بچشو گذاشتی لوکا؟» میشل: «سفارش بنجامین بود. میخواست اسم باباشو رو بچه اش بذاره. از این عادتا ندارن. اما اینجوری گفت.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان باشد، جایزه داده میشود.☺️😉