#ارسالی_مخاطبین
سلام وقت بخیر
حدود دو هفته پیش یک نفر از دوستان طلبه پس از اینکه متوجه شد بنده به کتب شما علاقه مند و اونا رو دنبال می کنم، کانال شما( دل نوشته های یک طلبه) رو بهم معرفی کرد و خودش که می گفت اکثر کتابای شما رو خونده و بخصوص از کتاب بهار خانوم بسیار لذت برده، به منم پیشنهاد داد بهارخانوم رو مطالعه کنم و من همون شب از طریق کانال شما ۱۳بخش از کتاب رو خوندم ... الان من از افراد کانال شما هستم؛ اما اون آقا سید عزیز و بزرگوار سه شبانهروز هست که زیر خروار خروار خاک خوابیده؛ چهارشنبه گذشته پس از خداحافظی و حلالیت طلبیدن از دوستان در مجموعه ای که بودیم هر که بسمت شهرستان خودش راه افتاد که چند ساعت بعد مطلع شدم که ایشون و یک نفر دیگه از دوستان دچارسانحه رانندگی شدن و در دم فوت کردند. روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی
👈واقعا ناراحت شدم. روح همه رفتگان علی الخصوص سید بزرگواری که حتی نامشان را هم نمیدانم شاد و با اباعبدالله الحسین محشور باد.
لطفا صلوات و فاتحه قرائت فرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_یازدهم
⛔️آفریقا
همه زندان به تکاپو افتاده بود. علی الخصوص بند پنج. عده زیادی در حال جابجایی دیوارهای کاذب بودند تا فضای بزرگتری را ایجاد کنند. عده ای در حال انتقال تخت ها به اطراف و کناره های دیوار داخلی بودند. یه عده شروع به آب و جارو کردند و عده ای هم روی پیراهن های قرمز و سفیدشان، شعارهایی در حمایت از آبراهام نوشتند.
در لابلای آن همه کار، آبراهام بیست نفر از زندانیانی را که سالها با آنها زندگی کرده بود و میدانست که در غذاپختن و کاربلدی، اوستای کار هستند را جمع کرد و فرستاد تا زیر نظر سرآشپز مرکزی شروع به طبخ شام کنند. همان که یا برای آبراهام شام آخر محسوب میشد و یا برای آدام.
در گوشه ای از بند زنان، که البته در آن ساعات نظمش به هم خورده بود و در حال گسترشش بودند، داروین یک تبلت به لنکا داد و گفت: «به من گوش بده! اینجا رو ترک کن. هر از یک ساعت به دستشویی برو و هر وقت اونجایی، یک ربع معطل کن تا بالاخره بتونی از طریق این تبلت که کد و رمزش تاریخ تولد خودته، سیستم مرکزیِ ورود و خروج زندان رو هک کنی.»
لنکا که بار اول بود با یکی در آن زندان حرف میزد فورا گفت: «سیستم مرکزی ورود و خروج اینجا با هفت هشت بار دستشویی رفتن من و هر بار یه ربع کار کردن با این تبلت هک نمیشه. مگه فیلمای هالیوودیه که...»
داروین حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت: «اگه نتونی قهرمان این مرحله بشی، دیگه به درد نمیخوری و معلوم میشه که از اولش هم تو رو اشتباهی انتخاب کردیم.» این را گفت و میخواست تبلت را از دست لنکا بکشد که لنکا در حالی که به او زل زده بود و ذهنش خیلی زیاد مشغول بود، آن را محکم گرفت و به او نداد. داروین هم متوجه تصمیم لنکا شد و حرف آخرش را اینگونه زد و رفت: «تمرکز کن رو در جنوبی. دری که به ساحل متروک باز میشه.»
لنکا فورا تبلت را فرستاد زیر لباسش و عادی نشست.
جوزت در ساعتی که زندانیان میتوانستند به بندهای دیگر بروند تا همدیگر را به مسابقه و شرطبندی دعوت کنند، از وسط جمعیت خودش را کم کم به طرف گوشه انتهای سالن بند پنج رساند و خیلی عادی، به گونه ای که کسی مشکوک نشود، آهسته آهسته به طرف تختی رفت که باروتی با دستان باندپیچی شده در آنجا دراز کشیده بود و هیاهوی آنجا باعث نمیشد که چشمش را باز کند و به طرف جمعیت برود و روحیه داشته باشد.
جوزت همین که به تخت باروتی رسید، همین طور که تکه کبریتی را خلال دندان کرده بود و در دهانش میچرخاند، نگاهی به این ور و آن ور کرد و آهسته گفت: «امشب شبی هست که ماه زودتر میره خونه.»
باروتی که مشخص بود که خواب نیست، گوشهایش با این جملات جُنبید و چشمانش باز شد و همین طور که رو به طرف تخت بالایی دراز کشیده بود آهسته پرسید: «پس وقتش رسید؟»
جوزت آرام جواب داد: «مشخص نیست؟ این همه سر و صدا و هیاهو و برو و بیا؟»
باروتی به طرف جوزت چرخید. وقتی با او چشم در چشم شد، گفت: «اما من یه کار نیمه تموم دارم.»
جوزت نزدیکتر شد و گفت: «بذار داروین حلش میکنه. قرار شده که من کنارت باشم که کار احمقانه ای نکنی.»
باروتی با حرص و عصبانیت اما صدای آرام و ته گلو گفت: «من تا زهرمو به آدام نریزم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. بفهم اینو!»
جوزت هم خیلی جدی جواب داد: «خرابش نکن تا عصبانی نشم. گفتم بذار داروین درستش میکنه بگو چشم! نذار امشب شام آخر تو هم باشه.» باروتی با شنیدن این جمله، حس تهدید خیلی جدی و صریح از طرف جوزت دریافت کرد. به خاطر همین، دیگر حرفی نزد و فقط به جوزت که با زیرپیراهن رکابی و بازوی بسیار گنده جلویش ایستاده بود اما آن لحظه روی تخت کنارِ باروتی دراز کشید، نگاه کرد و خشمش را فور خورد.
نفری که رابطِ آبراهام و تیم آشپزخانه بود، نزدیکی های غروب به طرف آبراهام آمد. یک پیرمرد سیاه پوست که آبراهام او را داداش خود میدانست و اکثر کارهایش را به او میسپرد. آبراهام اندکی با او خلوت کرد. وقتی آبراهام میخواست شروع به حرف زدن بکند، چشمش به دو تا دوربینی خورد که از شب قبلش روی آبراهام زوم شده بود و همه حرکات و سکناتش را از بیست و چهار ساعت قبل از مسابقه زیر نظر داشتند.
بخاطر همین سرش را نزدیکتر آورد تا رابط حرفش را بزند. رابط در گوش آبراهام گفت: «آدام زیر بارِ غذای سربازا و خودش و بقیه نرفت. فقط گفته غذای خودتون رو بپزید و برید.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
آبراهام نفس عمیقی کشید و گفت: «خب حق داره. ما هم جای اون بودیم، همین کارو میکردیم.»
پرسید: «پس چیکار کنیم؟ اینجوری که بچه ها از صبح زحمت الکی کشیدند.»
آبراهام دوباره گوشه چشمش به دوربین ها خورد. ابتدا کله رابط را گرفت و به پیشانی اش ماچ کرد و سپس در حالی که خیلی زیرپوستی و یواشکی انگشترش را از دستش درآورد و به دست رابط کرد، به چشمش زل زد و گفت: «حُقه نان سفید!»
رابط با تعجب و اندکی وحشت به چشمان آبراهام زل زد و گفت: «اما تو همیشه، از جوونیمون از نونای من بدت میومد. فقط سوپامو میخوردی. یادته؟»
آبراهام لبخندی زد و گفت: «آدام عاشق قرص نونای بلند و سفیده. حس میکنم شب منه ... شبی که قراره به همه خوش بگذره.»
رابط لبخندی زد و آبراهام چشمکی به او انداخت و از هم جدا شدند.
ولی کار داروین از بقیه اگر بیشتر نباشد کمتر هم نبود. خیالش از بابت تقسیم کاری که کرده بود راحت بود. اما برای این که مهم ترین بخشش که لنکا و هک سیستم آنجا بود به خوبی انجام شود، با فاصله قابل توجهی که جلب نظر نکند، نشست در مسیری که لنکا از تختش تا دستشویی باید طی میکرد. دید که لنکا از همان ساعت نخست، دقیقا مطابق برنامه ای که به او داده بود، دستش روی دلش بود و مثل کسانی که حالشان خوب نیست و بیرون روی دارند، به طرف دستشویی میرفت و یک ربع معطل میکرد و دوباره برمیگشت و...
شب شد. بند پنج از ازدحام جمعیت داشت میترکید. دو ردیف سرباز از بالای بند، مسلح ایستاده بودند. اینقدر استرس و هیجان جمعیت بالا بود که از همان سر شب، همه به رقص و پایکوبی و شعار دادن و... مشغول شدند. همگی زندانیان با سوابق جنایی و سیاسی بالا و اکثرا خطرناک.
داروین دید که در زندان باز شد و آدام با دو ستون از سربازان که گروهبان در جلوی همه آنها حرکت میکرد، به طرف وسط، یعنی جایی که با تخت ها یک سِن مناسب ساخته بودند، رفتند.
داروین دید که از طرف دیگر، آبراهام سرحال با موها و ریش های بلند و سفید و مرتب کرده، با دو ستون از دور و بری هایش که همگی سیاه و هیکلی بودند، به طرف سِن و آدام حرکت کرد.
داروین یک چشمش به لنکا و مسیر دستشویی بود و یک چشمش هم به سِن و مسابقه آنها. دید که داور مسابقه که گروهبان بود، با اشاره دست، همه را ساکت کرد و گفت: «این مسابقه بین عالیجناب آدام و آبراهامِ پیر برگزار میشه. کسی حق حرف زدن نداره. پس از پایان هر راند و تایید من، میتونید شادی و سر و صدا کنید. اگر خلاف این ببینم، جشنتون رو به عزا تبدیل میکنم و مسابقه رو تمام میکنم.»
وقتی نفس ها در سینه ها حبس شد، داروین دید که لنکا دوباره سر نیم ساعت، به طرف دستشویی رفت. اما او را تا آخر با چشمش دنبال نکرد. نگاهش را به طرف مسابقه و هیجان جمعیت و جدیت آدام و آبراهام دوخت.
قرار شد که اول آدام یک عدد چهل رقمی بگوید. بک بار گفت اما وقتی طبق قانون مسابقه باید دوباره تکرار میکرد و یکی دو دقیقه به حریفش فرصت میداد. ولی آبراهام بدون این که معطل کند، به محض این که آدام آخرین عددِ آن چهل رقمی را گفت، شروع کرد و با چشم باز و رو به جمعیت، آن را یک بار از اول تا آخر و یک بار هم از آخر به اول، یک بار از سمت راست به چپ و یک بار هم از سمت چپ به راست گفت و با لبخندی که در نگاهی داشت، یک چشمک به جمعیت زد و نشست.
ملت منتظر تایید گروهبان بود. چون آبراهام اینقدر تند و دقیق و بی وقفه و یک نفس، در کمتر از یک دقیقه همه آن اعداد را به چهار روش گفت که گروهبان و دو سه نفری که کمک داور بودند، اندکی طول کشید که تایید کنند. ملت داشت زیر پوستی میترکید از هیجان که پرچم سفیدِ گروهبان رفت بالا. پرچم سفید رفتن به بالا همانا و انفجار شادی جمعیت خلافکار در آن یک وجب زندان هم همانا!
حتی داروین هم که از استرس عرق کرده بود، تا پرچم را دید، محکم کف دستش را به هم زد و سپس دستانش را مشت کرد و به نشان قدرت و شادی و پیروزی، دستانش را بالا آورد. یک لحظه به خودش آمد و به طرف دستشویی نگاه کرد. دید لنکا نیامد. به ساعت نگاه کرد. دید اندکی از یک ربع دیرتر شده.
مسابقه دنبال شد و این بار نوبت آبراهام بود که یک عدد چهل رقمی بگوید. آبراهام شمرده شمرده و مردانه، یک عدد چهل رقمی گفت. حتی دوباره آن را تکرار کرد. به محض سکوتش، آدام شروع کرد و منتظر سپری شدن یکی دو دقیقه نشد و آن عدد را به چهار روش گفت. پرچم سفید گروهبان بالا رفت و سربازان در حال فریاد و تشویق بودند که داروین دلنگران لنکا شد. دید شوخی بردار نیست و ممکن است اتفاقی افتاده باشد. فورا از جا کنده شد و خیلی عادی از جلوی دوربین ها رد شد و به طرف دستشویی ها رفت.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
به فضای دستشویی وارد شد. صدای سر و صدای جمعیت را در پشت سرش داشت. اما جلویش که محیط دستشویی بود، یک سکوت مرگبار فرا گرفته بود. تک و توکی که کارشان تمام شده بود، در حال خارج شدن از دستشویی بودند که داروین خودش را وسط آنجا دید. نگران تر شد. اطرافش را نگاه انداخت. یکی یکی همه را چک میکرد که ناگهان صدای بدی شنید. صدایی مثل صدای کسی که جلوی دهانش را گرفته باشند و او بخواهد به زور و از عمق جانش فریاد بزند اما نمیتواند.
داروین همین طور که به طرف صدا و بااحتیاط میدوید، لباسش را درآورد و دور مُشت دست راستش کرد و به طرف دستشویی یکی مانده به آخر نزدیک شد. وقتی با لگد به در دستشویی زد، دید همان فردی که قبلا به لنکا نظر داشت اما باروتی حالش را گرفته بود، توانسته بود لنکا را تنهایی گیر بیندازد و قصد تعرض به او داشت که داروین سر رسید.
در آن سمت، آبراهام دوباره موفق شد که عدد چهل رقمی آدام را بگوید و سر و صدا و هلهله جمعیت. در این سمت هم درگیری خونین بین داروین و آن بی همه چیز. اینقدر به سر و صورت و بدن لنکا زده بود که از سر و صورت و گوشه لبهای لنکا خون میریخت. اما وقتی با داروین عصبانی درافتاد، چنان درگیری بالا گرفت که سر همدیگر را محکن به در و دیوار میزدند. هر کدام از آنها آن لحظه را آخرین فرصتش میدانست که اگر بر باد میرفت، دیگر تا آخر عمر قادر به جبرانش نبود. دقیقا مثل درگیری که به اسم مسابقه بین آبراهام و آدام در حال انجام بود.
چهار پنج بار و بدون وقفه، آدام و آبراهام با هم رقابت کردند. خب در مسابقات ذهنی، مخصوصا بین نخبه ها که تمام تمرکزشان روی اعداد است، مغز خیلی حوصله تکرار ندارد و پس از چند دور مسابقه، قند آنها کم و زیاد میشود و باید یک چیزی بخورند و اندکی سر حال بشوند. به خاطر همین، اطرافیان آبراهام یک سینی از یک نان سفید و بلند و خوشمزه و خوشبو به همراه کاسه ای سوپ آوردند و جلویش گذاشتند. گروهبان هر چه به سربازان اشاره کرد بلکه زودتر بتوانند پذیرایی آدام را بیاورند، انگار به مشکلی برخورد کرده بود و دیر شد.
تا این که آبراهام کل سوپ را سر کشید. همین طور که هورت آخرش را کشید، وسط سر و صدا و شعر و شادمانی جمعیت به آدام گفت: «وقتی پیر شدی و انسولینت دیر و زود شد، باید فورا یه چیزی به معدت برسه تا چشمات بتونه خوب ببینه.»
آدام که اندکی ضعف کرده بود و اینقدر اعداد آبراهام پیچیده بود که گیجش کرده بود، حوصله اش سر رفت و خواست زودتر ضعفش را برطرف کند که دستش را برد به طرف نان. اما به محض این که میخواست یک تکه را بکند و بخورد، نگاهش به گروهبان افتاد که با نگاه و حرکت دستان هشدارآمیز گروهبان، از خودنش منصرف شد.
آبراهام پرسید: «چرا نخوردی؟ از چی میترسی؟ بخور آدام. بخور و نترس.»
آدام نفس عمیقی کشید و در حالی که عصبی بودنش را مخفی میکرد، گفت: «پروتکل های حفاظتی نمیذاره. سینی من هر گوری که گم شده باشه، کم کم باید پیداش بشه.» سپس با داد که صدایش وسط آن معرکه و شلوغی به گروهبان برسد فریاد زد: «چی شد لعنتی؟!»
در گوشه دستشویی، لنکا توانست خودش را حرکت بدهد و دست و پاهایش را جمع و جور کند. وقتی از دستشویی زد بیرون، در حالی که سرش خیلی درد میکرد و سر و صورت و لباسش خونی بود، دید داروین روی سینه آن عوضی نشسته و با تمام وجود، با همه زخم و زیلی که برداشته بود، با تمام قدرت و وجودش، ده تا انگشتش را دور گردن او انداخته بود و داشت خفه اش میکرد.
لنکا دید که آن عوضی دارد دستش را روی زمین میکشد بلکه بتواند یک چیز تیز مثل تکه های کنده شده کاشی و میله های کنده شده روشویی را پیدا کند و بزند به داروین و از شرش خلاص بشود. به محض این که نوک انگشتش به یک تیزی خورد و میخواست بردارد و بزند به داورین، لنکا به آرامی و با سرگیجه رفت بالای سر آن دو و با دو پایش ایستاد روی همان دست و انگشتی که رسیده بود به تیزی.
آن عوضی در حال خفه شدن، نتوانست دستش را از زیر پای لنکا خلاص کند و در حالی که سیاه شده بود و خون به سر و مغزش نمیرسید، با چشمان و نگاهی پر از التماس به لنکا خیره شد و ذره ذره جانش بالا آمد و رفت به جهنم.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
در آن طرف، آبراهام دید که نخیر! آدام قصد خوردن ندارد و از طرفی هم، طبق برنامه بچه ها توانسته بودند به اندازه کافی در آوردن سینی آدام خلل وارد کنند. به خاطر همین، نگاهی به رفیق دوران جوانی اش انداخت. نگاهی به همه زندان. نگاهی به در و دیوارها. انگار تصمیم خیلی بزرگی میخواست بگیرد.
دستش را برد به طرف نان و به طرف آدام گرفت و گفت: «این سینی خودمه و خودمم دارم میخورم. اما یاد گرفتم که هیچ وقت تنهایی چیزی نخورم. مخصوصا اگر کسی که کنارم نشسته، مثل خودم ضعف کرده باشه و انتظار چنین فسفرسوزی نداشته باشه.» این را گفت و یک تکه نان کَند و به طرف دهانش برد و همان طور که که به قیافه نگران رفیق دوران جوانی اش نگاهی انداخت، آن را در دهان گذاشت.
آدام هم دید نان خیلی قشنگ و خوش عطر و تازه ای است و آبراهام هم دارد آن را با کیف و مَلچ مولوچ میخورد، دلش خواست و گور پدر همه پروتکل ها کرد و گروهبان چشم و صورتش به طرف سربازان و آوردن سینی بود و متوجه نشد که آدام دستش را به طرف نان برده و یک تکه بزرگ از آن کَند. ابتدا به طرف دماغش بُرد. یک نفس عمیق از بوی نان داغ و تازه کشید. آبراهام میدید که گروهبان الان است که رو به طرف آدام کند و سینی غذایش را بیاورد، به خاطر همین، تمام سر و صورتش را عرق برداشته بود.
اما دیگر دیر شده بود و از دست گروهبان کاری ساخته نبود. چون آدام آن تکه نان لذیذ اما سمی به قوی ترین سَمّ آفریقای جنوبی که دو قطره اش را آبراهام زیر نگین انگشترش نگه داشته بود و سالها با خودش داشت برای روز مبادا. و آن لحظه روز مبادا بود و آن دو قطره سمِ مار سیاهِ آفریقایی، در کل نان پراکنده شده بود و آدام آن را در دهانش گذاشت و فورا با آب دهانش مخلوط شد و شروع به تناول کرد.
اینقدر آن نان زهرآگین خوشمزه و سفید و خوش عطر بود که حتی خود آبراهام دلش خواست که یک تکه دیگر بردارد و در حالی که به عیش و نوش کل زندانیان نگاهی از سر خداحافظی میکرد، در دهانش بگذارد و برای دومین بار و اینبار بزرگتر از دفعه قبل، آن را بجود و بخورد و کیفش را ببرد.
حتی دوباره به آدام تعارف کرد. آدام گفت: «غذام رو آوردند. اما خیلی نان خوشمزه ای هست. من از بچگی عاشق نون باگت و بلند و سفید بودم. یه تکه دیگه ازش بردارم و بقیه اش واسه خودت.»
یک تکه دیگر را هم کَند اما آن بار در کاسه اش زد و اندکی با غذایش مخلوطش کرد و در دهان گذاشت. همه این صحنه ها را جس از طریق دوربین میدید و چون خودش هم سیاه پوست بود و به حُقه نان و شام آخر آگاه بود و میدانست که تا لحظاتی دیگر، شاهد جان کندن آن دو به بدترین شیوه ممکن خواهد بود، کتاب مقدس را از کتابخانه اش برداشت و باز کرد و همین طور که آن را باز کرده بود و میخواست بخواند، دوباره به مانیتور و آدام و آبراهام چشم دوخت و زیر لب گفت: «بدرود آدام. بدرود مردِ پستِ روانی و مدیر لحظات سخت زندان. بدرود آبراهام. بدرود باهوش ترین آدمی که تا حالا تو عمرم دیدم و کاری کردی که آدام حتی تو خوابم نمیدید. بدرود.»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبح، حال من با این کلیپ خیلی خوب شد☺️
فقط اونجاش که سردار میگه « خاک عالم تو سرتون » 😂
دلنوشته های یک طلبه
حالتون چطوره؟☺️
🔹تو رو خدا فقط یه نصف قسمت دیگه...
من دانشجوی دکترام و معلمم اینجوری فردا نه سر کلاس دانشگاه تمرکز دارم نه مدرسه.
تو رو خدا...
🔹خراب....
آبراهام کار بزرگی کرد...رسالتش رو در دنیا به بهترین شکل انجام داد...آخی...
شمام با این داستان تون😒
🔹سلام
عالی بود ... فقط کاش اینقدر جاهای حساس، داستان رو تموم نکنید😬😬
ولی جون کندن آدام باید دیدنی باشه😍😍
🔹حالم خوب نیست
آبراهام خودش رو فدا کرد دلم سوخت
🔹سلام علیکم حاج آقا
حیف شد
کاش آبراهام نمی مرد
واقعا دلم سوخت
جز فضای داستان، که یک چند دقیقه ما رو از فضای دنیا بیرون برد، با این وضعیت لبنان و فلسطین و شاهکارای جناب پرزیدنت و تیم محترم، مشخصه که حالمون چطوره
🔹عالی
یه آدم پستی مثل آدام باید همینطور میشد
حالا یه نفس عمیق
دست و جیغ و هورا👏🥳
🔹با قسمت امشب یک حال مریضی بهمون دست داد
واقعا عالی میره جلو
یعنی خیلی قشنگه
🔹بدرود گل باغا
بدرود 😂😂😂🌹🌹🌹
منظورم اینه که یعنی شب بخیر 🌹
🔹اینقدر با این قسمت قندم افتاده
که فکر میکنم اگه از اون نون سفیدا بود منم مجبوری میخوردم!!!!
فشار ۰
قند ۰
اینقدر حرصم می گیره
قسمتهایی که با این حجم از هیجان نفسمون رو بند میارین و جون به لبمون می کنید
بعد انگار خودتون با این اذیت کردنا قند و فشارتون تنطیم میشه
با اون لبخند ملیح! می گید حالتون چطوره؟☺
چطور میخواستین باشه با این قسمت؟
این وقت شب؟
🔹سلام وقت بخیر
خیلی ببخشید ها ، ولی چه نیازی بود صحنه غرق کردن لوکا رو اون طور دقیق و کامل توضیح بدید؟؟؟؟!!!!!
مگر اینکه مردم آزاری داشته باشید!!!!😡😡🤬🤬🤬
خودم کادر درمان هستم و صحنههای خیلی بدتر به چشمم دیدم ولی این صحنه آرایی اغراقی از غرق کردن لوکا ، حاکی از شم مردم آزاری و تکبر شما از تبحر در نویسندگی است!!!!😕
🔹سلام حاج آقا
من فقط موندم چطوری آبراهام تونست زیر یک دقیقه یه عدد چهل رقمی رو به چهار روش از حفظ بگه؟
مگه میشه؟
😳😳😳😵💫
🔹یک سوال اساسی
متن داستان را خودتون نوشتید یا باز نویسی یک فیلمنامه ی هالیودیه ؟
عجیبید !
بعد از این همه سال خوندن داستانها و نوشته هاتون نه تنها تکراری نشدید بلکه باورم نمیشه شما نویسنده این داستان باشید
🔹حالم عالیه
درست مثل کسی که تونسته ۵ رقم از اون ۴۰ رقم رو از راست به چپ حفظ کنه 😎😎😎😎😎😎
🔹سلام، حالمون چطور باشه خوبه😐
مردم از دلشوره ، اصلا نمیدونم چرا رمانهای شمارو میخونم.🤦🏼♀️
🔹خواهش میکنم داستان رو اینجوری تموم نکنید بگین سر آبراهام و آدام چه بلایی اومد بعد تمومش کنید
🔹سلام شبتون بخیر .
حال ما
نگران
نگران
بلاخره چی میشه
نمیشه امشب عوض اون شبی که داستان نگذاشتید ادامه داستان رو بگذارید .
بفهمیم حداقل نوزاد چی شد؟!
واقعا مادرش کشتش
🔹سلام جاج آقا حالمون را میپرسی !!!!!چرا تا آخر خوندم ببینم سر اون بچه زبان بسته چی اومد
با اینکه حدس میزنم بچه را خفه نکرده ولی از قلم شما هیچی قابل پیشبینی نیست
🔹حالمون خوبه حاج آقا داریم فیلم هالیودی می بینیم به نام خط سوم جاتون خالی☺️☺️
فعلا وسط مسابقه ایم کمی جمعیت زیاده صدا به صدا نمیرسه تخمه نداریم حاج آقا حیف😊😊
ولی چه جالب یه نکته که آمریکا و کشورهای غربی زندانی های مهمشون رو تو کشور خودشون نگه نمیدارن
و چه ترسناک که تفکر و زندگی و اخبار دانشمنداشونم کنترل می کنن
🔹بالای دیوار زندان نشستیم ببینیم چی میشه
🔹سلام استاد اعظم جناب حدادپور
اینقدر قشنگ و نفس گیر بود بالاخره لازم شد منم بیام و به این قلم و مغز متفکر صدآفرین بگم
صدآفرین
من که سعی میکردم حتی یه کلمه رو از دست ندم دیدین یه غذایی اینقدر خوشمزه س هم هول داری هم نمیخوای یه ذره رو هم دست ندی؟
البته اینجور که معلومه دقیقا میدونین حالمون چطوره
خوبه، خنده هم میزارین
🔹سلام حاج آقا
امشب حالمون را گرفتید.
ما نگران میشل و لوکا هستیم، شما فقط اخبار داخل زندان آفریقا را نوشتید؟
تازه، استرس داخل زندان هم چندین برابر شد، از یک طرف آبراهام، از یک طرف داروین و لنکا.
یعنی استاد خرد کردن اعصاب مخاطب هستید ها😁
شبیه اون ضرب المثل معروف:
من از آمریکا میگویم برایت، تو از آفریقا میگویی جوابم؟
من از بهر حسین❤️ در اضطرابم،
تو از عباس❤️ میگویی جوابم؟
🔹سلام شبتون ب خیر
تعریف از قلم شما دیگه تکراری شده باید ب تلاشی ک کردید و وقت گذاشتید برا مطالعه و یادگیری و داشتن آگاهی در همه زمینه ها بالید
حال امشب ما :نفس تو سینه حبس شد و ب شماره افتاد ک با پایان این قسمت از شمارش افتادددد
اماااا ی پسر۶ماهه دارم امروز ک خواستم ببرمش حمام مواظب سرش بودم ک نخوره ب ۴چوب درر
وقتی هم ک داخل وان گذاشتمش دل شوره گرفته بودم ک نکنه بچم سُر بخوره خدایه ناکرده آب بره تو دهنش
آخه بنده خدا این دیگه کی بود ک وارد داستانتون کردید ک حتی انقدر رحم تو وجودش نیست ک ب کشتن نوزادفکرمیکنه😖