eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
👈 ده مرتبه: “الهی:بالْحَسَنِ……حسن بن علی صلوات الله علیه.” *گفت:حسین جان! من الان دارم از دنیا میرم و به شهادت می رسم،تو بالا سرمی،عباس بالا سرم ِ، بچه هام هستند،علی اكبر هست،خواهرام هستند،*“لایوم كیومك یا اباعبدالله”*كسی نیست سر تو رو به دامن بگیره.*😭😭
👈 ده مرتبه: الهی: بالْحُسَیْنِ….. صلوات الله علیه“ *دید دارن یه گوسفندی رو سر می برن، امام سجاد فرمود:ببینم به این قربانی آب دادید یا نه؟ آری آقا،حكم دین ِ،ما از شما یاد گرفتیم دینمون رو،این گوسفند سیراب ِ،داریم سرش رو می بریم. فرمود:ولی بابای من و با لب تشنه بین دو نهر آب…..*😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
👈 ده مرتبه: “الهی:بعَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ……..زین العابدین صلوات الله علیه“ *فرمود:من پنج سالم بیشتر نبود،امام باقر،ما و خواهرها و عمه هامو،با دست بسته وارد بزم یزید كردن،اون نانجیب با چوب خیزران برلب و دندان جدم می زد*😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
👈 ده مرتبه: “الهی:بمُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ…….صلوات الله علیه“. *فرمود(امام صادق):اگه كسی بر حسین گریه كنه،حتی اگه حالت گریه به خودش بگیره،بهشت بر او واجب میشه*😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
👈 ده مرتبه: “الهی:بجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّد…….جعفر بن محمد ٍ صادق.صلوات الله علیه.” *دَر ِ زندان باز شد،چهار حمال یه بدنی رو روی یه تخته پاره آوردند، جار زدند،می گفتند: این امام رافضی هاست،مردم جمع شدن بدن موسی بن جعفر رو برداشتن،كفن كردن.ای بی كفن حسین…..*😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
👈 ده مرتبه: “ الهی،بمُوسَى بْنِ جَعْفَر…….صلوات الله علیه “. *امام رضا داشت پرچم سیاه میزد توی خونه،یه مرتبه دیدن دست از كار كشید شروع كرد گریه كردن،گفتند:آقا چی شده؟گفت:صدای مادرم رو شنیدم،هی می گفت:غریب مادر حسین..بریم مشهد*😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
👈 ده مرتبه: “الهی:بعَلِیِّ بْنِ مُوسى….بعلی بن موسی الرضا صلوات الله علیه😭😭 اینقدر از مشهد پیام دادن و گفتن به یادتیم که اصلا از امام رضا نمیتونم چیزی بگم... خودش میدونه😭😭
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
*بدن امام جواد رو روی پشت بام انداخت،آفتاب به بدن می تابید،یه خیل كثیر كبوتر اومدن بالا سر امام جواد،پرواز می كردن آفتاب به بدن نخوره،اما كربلا سه روز و دو شب بدن ارباب ما…..*😭😭 👈 ده مرتبه: “الهی: بمحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ…..بمحمد بن علی ٍ الجواد صلوات الله علیه “
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
*اومدن امام هادی علیه السلام رو ببرن،نیمه ی شب بود،تاریك بود، از پشت بام آمدن، فرمود:اینطور نیا پایین صدمه می خوری بذار برات چراغ بیارم،براش نردبان گذاشت،برا دشمنش،اما زمان غارت اومدن همچین گلیم رو از زیر پای امام سجاد كشیدن.*😭😭 👈 ده مرتبه: “الهی: بعَلِیِّ بْنِ مُحَمَّد…….بعلی بن محمد ٍ الهادی صلوات الله علیه
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
*خدا رو می خوای به پدر امام زمان،آقامون امام عسكری قسم بدین،بانی ِ روضه های سید الشهداء*😭😭 خدا به همه مریضان شفا عنایت کنه... خدا دین همه مقروضین را ادا بفرما... 👈 ده مرتبه: “الهی: بالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ…… صلوات الله علیه“
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خدایا به همه سربازان گمنام امام عصر در تمام نقاط زمین و آسمان و به همه رزمندگان علی الخصوص رزمندگان خط مقاومت و تمام بچه هایی که این روزها و شبها در حال آماده باش هستند، نصرت عنایت بفرما ... خدایا حق همه آن عزیزان بر گردن ما حلال بفرما *ای خدا همه حاجاتومن برآورده به خیر بفرما، هر چی ناله داری خدارو قسم بده:* 👈 ده مرتبه: “الهی: بالْحُجَّةِ…… صلوات الله و سلامه علیه”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر همگی☺️🌺 خوبین؟ از پنجشنبه تا حالا همش دلم میخواد بهتون بگم: فرزندانم ... پسرانم ... دخترانم ... 😂 کلا احساس کهولت که ... نه نمیدونم اسمش چیه؟ حالا هر چی فلذا لهذا اگه دلم خواست، ممکنه از حالا بهتون بگم: فرزندانم پسرانم دخترانم اما شما حق ندارین به من بگین: بابایی😡 همون «گل باغا» بگین بسه😌
راستی این سه شب قدر، خیلی از برنامه ها مخصوصا پرسش و پاسخ ها استقبال شد. خدا را شکر حتی گفتین که در طول سال، پرسش و پاسخ داشته باشیم. قول نمیدم اما منم بدم نمیاد و اصلا اصالت طلبگی ‌و آخوندی خودم می‌دونم که به همین سبک و سواد، به سوالات جواب بدم. پس قول نمیدم اما تا جایی که بتونم چشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت غم انگیز سی و دوم👆
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و سوم» مفاد و محتوای تمام مذاکرات را به ایران منتقل کردم. کانال امنی تعریف کرده بودیم که فقط حاج حسن بهش دسترسی داشت و پس از اینکه یه دست به سر و رو گزارشات میکشید، تحویل مقامات میداد. برداشتم و یه پیام برای رییس نوشتم و بعد از رمزنگاری ارسال کردم. متنش این بود: سلام موضوع: پروژه واو - الف لطفا دستور احراز هویت چند نفر که با الف ملاقات داشتند صادر کنید. ضمنا برای کشف لیست ده نفره نظامی که برای انتخابات آینده و به منظور تصاحب کمسیون امنیت ملی تلاش میکنند و برنامه دارند، دستور لازم صادر فرمایید. اسمی از آنان در این مذاکرات برده نشد. امضا محمد ....................................................... بعد از اون دو سه تا جلسه سنگینی که الف با اونا داشت، به مدت دو روز در اتاقش موند و از هتل بیرون نیومد. میشد حدس زد که فکرش مشغوله و داره چرتکه میندازه. ولی ... وقتی برای آرامش و تمرکزش به قرآن و ادعیه پناه میبرد، بیشتر ازش متنفر میشدم. تناقض تا این حد؟ دشمنی و نفوذ به اسم خدا و اهل بیت و با این همه کشش معنوی؟! والا هر که به جای ما بود هنگ میکرد. یه شب پیامی برام اومد و بعد از اینکه رمزگشایی کردم نوشته بودم: بسم الله النور با تحقیق از منابع برون مرزی و با توجه به نظر کارشناسان، به نظر می رسد که هویت این تیم و کلیه وابستگان به آنان به سیای آمریکا باشد. آنان در حال حاضر مشغول آموزش و تقویت سیستم به جا مانده از حزب بعث و استخبارات می باشند. امضا تاریخ ................................................... الف در اون روزها نه با کسی تماس گرفت و نه جایی رفت و فقط و فقط فکر کرد. تا اینکه شب آخری که فرداش جلسه نهایی داشتند، نیمه شب ساعت 2 یه ماشین سفارش داد و با یه نفر دیگه رفتند کربلا. به محض اینکه از ماشین پیاده شد، صدای اشک و گریه اش میشنیدم. چیزی حدود 45 دقیقه راه رفتند تا به حرم برسند. چون اون روزها کربلا میزبان زائران اربعین بود و خیلی شلوغ بود و به خاطر همین اینقدر طول کشید. شاید دو ساعت دعا و زیارت و نماز خوند. بعد از نماز صبح هم رفت تو بین الحرمین و در جمعی که یه عده سینه زنی میکردند ایستاد و فکر کنم سینه زد. اون کسی که باهاش بود گفت: هوا روشن شده. کی قصد دارید برگردید هتل؟ الف گفت: بگو برای پس فردا برام بلیط تهران بگیرند. باید برگردم. اون گفت: باشه. هماهنگ میکنم. الف: به اندازه 150 نفر هم تربت و جانماز مخصوص کربلا بخرید که با خودم ببرم. نگا به تقویم کردم. دیدم دو سه روز قبل از اربعین میخواد برگرده. اما تعجب کردم که چرا میخواد بدون هماهنگی با اونا داره تصمیم بگیره برگرده! برگشتند هتل. تا ظهر استراحت کرد. ظهر بهش اطلاع دادند که عصر جلسه است. اما اون پیشنهاد داد که فردا صبح باشه چون سردرد دارم و باید استراحت کنم. اونا هم پذیرفتند و الف اون روز رو به طور کامل استراحت کرد و به کاراش رسید. تا اینکه زمان جلسه آخر فرا رسید ... اینبار فقط همون اصلیه اومد و با الف صحبت کرد. دو سه ساعت توی اتاق الف با هم تنها بودند و حرف میزدند. مطالب زیادی گفته شد که بعضی از اونا را بازگو میکنم: اصلیه: «من و شما سن و سالی ازمون گذشته و اهل ماجراجویی و این حرفها نیستیم. شما دیگه لازم نیست اینقدر در کارها خودتونو خسته کنید. شما به یک جایگاه و شان سیاسی نیاز دارید که اهداف خودتون و اهداف ما رو پیش ببرید. وقتی برای بار اول شما را دیدم فهمیدم که قرار نیست نه پولی خرج کنم و نه به نیازی از جانب شما پاسخ بدم. به خاطر همین مناعت طبع و کشش های معنوی که دارید تونستید اینقدر در این رژیم بمونید و لو نرید و کاری که لازمه انجام بدید و با رژیم مبارزه کنید. آدمایی مثل شما لنگه ندارن و حتی بعد از مرگشون هم برای رژیم خطرناک هستند. چون معمولا مثل یه اسطوره میمیرند. الان شرایط خاصی وجود داره. رژیم خیلی باهوشه. دیگه به راحتی اعتماد نمیکنه. به محض اینکه به کسی شک کنند باهاش برخورد میکنند. از طرف دیگه، ما نمیتونیم بیشتر از این صبر کنیم و شاهد مانور بیشتر رژیم در منطقه باشیم. ما قراره دوباره داعش را فعال کنیم. اما نه الان. حداقل یکی دو سال دیگه. وقتی که خیالمون از بابت دو چیز راحت شد: یکیش قاسم سلیمانی و یکی هم قطع ارتباط دفاعی ایران با گروهک های نیابتیش. من در جریان پروژه سلیمانی نیستم ولی میدونم که دوستان ما دنبالش هستند و پشیمونن که چرا تا الان اقدام نکردند. ولی وقتی دست سلیمانی از منطقه و دست ایران از تغذیه دفاعی گروه های شبه نظامیش قطع بشه، زبونش هم توی مسائل سیاسی منطقه کوتاه میشه و نمیتونه اینطوری جولان بده.
حذف سلیمانی یک هدف بزرگ اما با نتایج کوتاه مدت هست. به خاطر همین هزینه هنگفتی باید بپردازیم. دارن مطالعه میکنند که ببینن اگه سرآغاز تحولات بزرگ میشه، عملیاتیش کنند وگرنه باید با زدن سلیمانی، به جریحه دار شدن غرور ملی ایرانیان اکتفا کنیم. ولی قضیه شما فرق میکنه.👈 شما اگه به مجلس برید و کمیسیون امنیت ملی را بگیرید، در طول فقط چهار سال نمایندگی و حضورتون در کمسیون، تصمیمات و قوانینی میشه از درون خانه ملت ایران وضع کرد که تا مدت ها نشه تغییرش داد. و به نظر من، این حتی از ریختن خون سلیمانی هم اثرش بیشتره. چون ریختن خون سلیمانی برای ما بیشتر مصرف داخلی و انتخاباتی و درون حزبی داره. وگرنه کدوم احمقی نمیدونه که رهبر ایران، حتی اگه صد تا سلیمانی هم بزنیم، قبل از پیام تسلیت و نماز میت، صد نفر دیگه رو به همین سمت و با همون برنامه ای که دنبال میکنند منصوب میکنه؟ پس شما میتونید تاریخ و جغرافیای تمدنی ایران را عوض کنید. تمدنی که ایران دنبال احیاش هست و داره همینطور منطقه رو میبلعه و به سرعت به طرف اسراییل پیش میاد، فقط با تغذیه دفاعی و معنوی گروهک های نیابتیش امکان پذیره. و این شما هستید که فقط یک ماموریت رو در کارتابل دوران نمایندگیتون دارید: فراهم کردن زمینه قطع کمک های مالی و معنوی ایران!»
بیداری؟
اینقدر گرفتاری های مختلف و زیادی داشتیم که نفهمیدیم ماه رمضون چطوری تموم شد. تو هم همین حس رو داری؟
حتی وقت نشد عطش بگیریم وقت نشد لبمون خشک بشه و خون بیاد یه مختصر تشنگی و ضعف که چیزی نیس
خیلی ماه بابرکتی بود ولی خیلی خیلی داره زود میگذره حیفه به خدا
من از ماه رمضون میگم شما ها از کارتابل میگید؟! ای داد☺️
به قول یه نفر: ماه رمضون سر جاشه این عمر ماست که داره میگذره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و چهارم» الف یه کم سکوت کرد و بعدش گفت: «لطفا به چیزی که میگم توجه کنید: من اگه اینجا هستم نه به خاطر اینه که آخر عمری، پناهنده بشم و نه دنبال پول و پله و امتیاز هستم. من یه سری اعتقادات برای خودم دارم که اگه اونا نبود و نداشتم، مثل همه دوستانم ایران را ترک کرده بودم و دنبال بیزینس خودم میرفتم. من خودمو نفروختم. قیمت من خیلی بالاست و اصلا قیمت نداره. چون با آموزش شما و کسی دیگه به اینجایی که هستم نرسیدم. پس اگه حرفی میزنم و مخالفتی میکنم به خاطر جا زدن و کوتاهی کردن نیست. ولی با این توصیفاتی که شما کردید، باشه. قبول. ولی به شرطی که دیگه این ماموریت، ماموریت آخرم باشه. من اگه رای بیارم و بتونم به کمسیون برسم و کاری که گفتید را در طول چهار سال انجامش بدم، میخوام بعدش برم یک مدرسه بزنم و کار فرهنگی بکنم. میخوام برم از نوجوونی شروع کنم. همونطور که مرحوم مادربزرگم منو از نوجوونی با این آموزه ها آشنا کرد و به نقل از معلمانش میگفت تو باید یک مرد فراملی و فراحکومتی باشی و در هر رژیمی بتونی کار کنی. باشه اما دیگه لطفا این ماموریت آخر باشه. ضمنا کسانی که قراره با من در کمسیون آینده کار کنند از همین الان با من آشنا کنید. باید حرفامون و شعارامون تغایری با هم نداشته باشه و پشت پرده، یک شعار را تو دهن مردم بندازیم.» اون گفت: «باشه. میگم تا عراق هستید اسامی و تصاویر و راه های ارتباطی با اونا را به شما بدهند.» الف: «یه کار دیگه هم بکنید. من یک زمین در مشهد و یک زمین در تهران دیدم که هر کدوم حدودا هزار و پانصد متر هست و میخوام در طول این چهار سالی که نماینده هستم، با کمک بودجه هایی که میتونم بگیرم و افرادی که میتونم جذب کنم، یواش یواش ساخته بشه و بتونم مدرسه ای که گفتم تاسیس کنم.» اون گفت: «فکر نمیکنم مشکلی باشه. برآوردتون برای خرید زمین چقدر هست؟» گفت: «تقریبا نهصد میلیارد تومان!» اون گفت: «بسیار خوب. به عنوان پاداش پایان همکاری ما با شما و اینکه حسن نیتمون به شما ثابت کنیم، حاضریم در سه قسط و تا قبل از انتخابات پرداخت کنیم که دغدغه ای نداشته باشید.» الف گفت: «خوبه. فقط به نام خودم نباشه. چون حوصله طرح شفافیت و از کجا آوردی و این چیزا ندارم.» اون گفت: «مشکلی نیست. میگم به نام خیّرین بدون مرز پرداخت کنند و خریداری صورت بگیره. میخواید از همون اول بگم وقف یه جای مذهبی بکنند که شما فقط وکیلش باشین و بتونین کاراش انجام بدید و نتونن از دست شما بگیرن و به نام شما هم نباشه؟» الف گفت: «اگه بشه که عالیه. به این چیزاش فکر نکرده بودم و به عقلم نرسیده بود.» اون گفت: «خیلی خب ... باشه ... پس قرارمون با شما این شد که ظرف پنج سال آینده، یعنی از الان تا پایان دوره اول نمایندگی شما این مسئله را پیگیری کنید.» الف هم گفت: «بسیار خوب. حتما.» اون گفت: «اما تا هستم اجازه بدید تماس بگیرم و همین امشب با شما قرار بذارن و اون ده دوازده نفر رو به شما معرفی کنند و بتونین ارتباط بگیرین.» نمیدیدم که داره چیکار میکنه اما بعد از مدتی صدای حرف زدن ماموره اومده که با تلفن حرف زد و سفارش کرد که همون شب در همون هتل با الف قرار بذارن و اسامی اون ده دوازده نفر با مشخصات و نحوه ارتباطشون هماهنگ بشه. خب ... حرفهای دیگه ای هم زدند که به ما مربوط نیست و نقلش ضرورتی نداره. نشستم و برای مرکز نوشتم که ما الان با سه تا مسئله مهم روبرو هستیم: یکی اینکه قراره یه نهصد میلیارد تومان و یه صد و پونزده میلیارد تومان جابجا بشه. دوم اینکه قراره لیست اون دوازده نفر بعلاوه رابطینشون به الف بگن. سوم اینکه سرِ نماینده شدن الف داستان داریم و قراره با روش و حیله های خودشون بفرستنش مجلس! جوابی که اومد جالب بود و دقیقا همون چیزی که میخواستم گفتند. چون اونا گفتند ببین میتونی اون لیست دوازده نفره رو کشف کنی یا نه؟ تاکید کردند که تلاشتو بکن اما هیچ خطری برای خودت و پروژه و الف نداشته باشه. اون روزها میدونستم که عمار و یه تعداد از بچه های شیراز هم اومدند پیاده روی اربعین. برای لحظاتی تحریک شدم که عمار را بیارمش و با هم فکر کنیم اما اجازه نداشتم و معقول هم نبود. درسته با تجربه تر از من هست و خیلی باصفاست اما هم وقت نداشتم که بشینم توجیهش کنم و هم نباید شلوغ میکردم. حتی به فکرم رسید که واسه خلیل تماس بگیرم و بهش بگم که به بچه های وزارت و همکاراش بگه که از کربلا برای الف تماس بگیرن و بگن کجایی و مثلا دلتنگتیم و بکشوننش کربلا و ... اما دیدم اینم عاقلانه نیست و من که با تن و بدنش کار ندارم. خوشم میومد که با یه کهنه کار همه فن حریف روبرو هستم و ممکنه حتی کار به کاغذ و صوت و این چیزا نکشه و زبونی بهش بگن و برن. به خاطر همین باید یه جوری اونجا میبودم. باید خودمو یه جوری به اونجا میرسوندم.
تا اینکه بعد از نماز مغرب، زنگ گوشی الف به صدا دراومد. الف گفت: «بله ... درسته ... باشه ... پس خودتون میایید؟ ... باشه ... اینجوری بهتره ... چون من فردا عازم تهرانم و نمیتونم الان بیام... باشه ... پس منتظرتونم.» خیلی نشستم و فکر کردم. حتی یک ساعت هم با تهران مشورت کردم. نقشه و پرسنل و ورود و خروج و خلاصه هر چی فکرش کنین چک کردیم. چون هتل خاصی بود و از بالا گفته بودند بیشتر احتیاط کن، نمی‌تونستم هر جوری خواستم عمل کنم. اصلا اینجوری بگم که حداقل چهار پنج سناریو میشد چید که همین جا تو خاک عراق، اون لیست دوازده نفره رو بگیریم. حتی تا مدت ها بعد از عملیات، شده بود موضوع محافلمون. تا با بچه ها می‌نشستیم دور هم، یه قلم و کاغذ میاوردم و با رسم شکل، از بچه ها میخواستم که فکر کنند ببینند چطوری و از چه راهی میشد به اون لیست رسید؟ بچه ها هم از زمین و زمان و هر پلوتیکی به ذهنشون می‌رسید کمک میگرفتن و بحث میکردیم اما …  آخرش هم شد همون چیزی که خودم اون لحظه بهش رسیدم و مثل جام زهر باید قبولش میکردم. اونم این بود که به ریسکش نمی ارزه و نمیشه وقتی چندین دشمن هشیار دارن از مکانی حفاظت میکنند، ورود کنی و توقع هم داشته باشی که همه چی اوکی پیش بره. اگه عملیات چریکی و فتح و ظفر بود، بله! میشد هزار تا کله ایستاد. ولی در اون دو ساعت، با عملیات اطلاعاتی، تو کشور غریب، مربوط به کسی که خودش بیست سال آدم امنیتی خودمون بوده و وسط حلق این همه سرویس داره دراز دراز میچره، بهترین کار این بود که یا امیدوار باشم که از صداش و شنود بفهمم اون لیست کیا هستند. یا اینکه بذاریم وقتی اومد تو خاک ایران. چون بالاخره که باید با اون دوازده نفر ارتباط می‌گرفت و قرار نبود که فقط خبر از اسم و رسم همدیگه داشته باشند. اینا رو گفتم که بدونین نمیشه همه جا سرتو انداخت پایین و گفت ایشالله که میشه! نه! حالا اومدیم و نشد. اون وقته که باید حاصل زحمات این همه آدم و کارشناس و مدیر و کوچیک و بزرگ، بدی دست باد فنا و یه آبم روش. خلاصه … نفر اونا سر ساعتی که گفته بود اومد و درِ اتاق الفو زد. الف هم در رو باز کرد و دعوتش کرد داخل. یه پسره جوون عراقی بود. گفت: این کاغذو گفتند بدم به شما و مطالعه کنین و لطفاً بعدش بدین به خودم که همین جا بخورم! بعدش تا چند دقیقه صدایی نیومد ‌و معلوم بود که الف داره کاغذو میخونه. منم داشتم آی حرص می‌خوردم که نمیتونم بفهمم که تو اون لیست اسم کیا هست؟ چون حرف کمی نبود! تو یه عملیات، علاوه بر اسامی صدها نفری که با الف حروم لقمه در ارتباط بودند و مراودات مالی و پولشویی داشتند، میشد اسم دوازده نفر جاسوس و نفوذی کله گنده که قبلاً نظامی بودند و معلومه سالهاست سرشون به آخور اینا بند هست کشف کنیم. تا اینکه اون پسره عراقی با حالت هول شدن پرسید: قربان چیکار میکنید؟ عکس برداری از اسناد ممنوع هست! الف هم گفت: نگران نباش. مسئولیتش با خودم. اون پسره هم گفت: به هر حال من باید گزارش بدم. الف هم پوزخندی زد و گفت: خب برو بده! بیا … اینو بگیر بخور … صدای بسیار ضعیفی از خورد شدن کاغذ تو دهن اون پسره عراقی می‌شنیدم و معلوم بود همشو یهو چپونده تو دهنش و داره میجوه که صداش تا تو دهن و دندون الف هم میومد. من فقط چشمام گذاشته بودم رو هم و داشتم حرص می‌خوردم. پسره خدافظی کرد و رفت. الف اون شب که شب آخر عراقش بود، یه کم اخبار الجزیره و اینا را دید. یه کم میوه و چایی خورد. بعدش هم گرفت خوابید.