⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و چهارم»
الف یه کم سکوت کرد و بعدش گفت: «لطفا به چیزی که میگم توجه کنید: من اگه اینجا هستم نه به خاطر اینه که آخر عمری، پناهنده بشم و نه دنبال پول و پله و امتیاز هستم. من یه سری اعتقادات برای خودم دارم که اگه اونا نبود و نداشتم، مثل همه دوستانم ایران را ترک کرده بودم و دنبال بیزینس خودم میرفتم.
من خودمو نفروختم. قیمت من خیلی بالاست و اصلا قیمت نداره. چون با آموزش شما و کسی دیگه به اینجایی که هستم نرسیدم. پس اگه حرفی میزنم و مخالفتی میکنم به خاطر جا زدن و کوتاهی کردن نیست.
ولی با این توصیفاتی که شما کردید، باشه. قبول. ولی به شرطی که دیگه این ماموریت، ماموریت آخرم باشه. من اگه رای بیارم و بتونم به کمسیون برسم و کاری که گفتید را در طول چهار سال انجامش بدم، میخوام بعدش برم یک مدرسه بزنم و کار فرهنگی بکنم. میخوام برم از نوجوونی شروع کنم. همونطور که مرحوم مادربزرگم منو از نوجوونی با این آموزه ها آشنا کرد و به نقل از معلمانش میگفت تو باید یک مرد فراملی و فراحکومتی باشی و در هر رژیمی بتونی کار کنی.
باشه اما دیگه لطفا این ماموریت آخر باشه. ضمنا کسانی که قراره با من در کمسیون آینده کار کنند از همین الان با من آشنا کنید. باید حرفامون و شعارامون تغایری با هم نداشته باشه و پشت پرده، یک شعار را تو دهن مردم بندازیم.»
اون گفت: «باشه. میگم تا عراق هستید اسامی و تصاویر و راه های ارتباطی با اونا را به شما بدهند.»
الف: «یه کار دیگه هم بکنید. من یک زمین در مشهد و یک زمین در تهران دیدم که هر کدوم حدودا هزار و پانصد متر هست و میخوام در طول این چهار سالی که نماینده هستم، با کمک بودجه هایی که میتونم بگیرم و افرادی که میتونم جذب کنم، یواش یواش ساخته بشه و بتونم مدرسه ای که گفتم تاسیس کنم.»
اون گفت: «فکر نمیکنم مشکلی باشه. برآوردتون برای خرید زمین چقدر هست؟»
گفت: «تقریبا نهصد میلیارد تومان!»
اون گفت: «بسیار خوب. به عنوان پاداش پایان همکاری ما با شما و اینکه حسن نیتمون به شما ثابت کنیم، حاضریم در سه قسط و تا قبل از انتخابات پرداخت کنیم که دغدغه ای نداشته باشید.»
الف گفت: «خوبه. فقط به نام خودم نباشه. چون حوصله طرح شفافیت و از کجا آوردی و این چیزا ندارم.»
اون گفت: «مشکلی نیست. میگم به نام خیّرین بدون مرز پرداخت کنند و خریداری صورت بگیره. میخواید از همون اول بگم وقف یه جای مذهبی بکنند که شما فقط وکیلش باشین و بتونین کاراش انجام بدید و نتونن از دست شما بگیرن و به نام شما هم نباشه؟»
الف گفت: «اگه بشه که عالیه. به این چیزاش فکر نکرده بودم و به عقلم نرسیده بود.»
اون گفت: «خیلی خب ... باشه ... پس قرارمون با شما این شد که ظرف پنج سال آینده، یعنی از الان تا پایان دوره اول نمایندگی شما این مسئله را پیگیری کنید.»
الف هم گفت: «بسیار خوب. حتما.»
اون گفت: «اما تا هستم اجازه بدید تماس بگیرم و همین امشب با شما قرار بذارن و اون ده دوازده نفر رو به شما معرفی کنند و بتونین ارتباط بگیرین.»
نمیدیدم که داره چیکار میکنه اما بعد از مدتی صدای حرف زدن ماموره اومده که با تلفن حرف زد و سفارش کرد که همون شب در همون هتل با الف قرار بذارن و اسامی اون ده دوازده نفر با مشخصات و نحوه ارتباطشون هماهنگ بشه.
خب ... حرفهای دیگه ای هم زدند که به ما مربوط نیست و نقلش ضرورتی نداره. نشستم و برای مرکز نوشتم که ما الان با سه تا مسئله مهم روبرو هستیم: یکی اینکه قراره یه نهصد میلیارد تومان و یه صد و پونزده میلیارد تومان جابجا بشه. دوم اینکه قراره لیست اون دوازده نفر بعلاوه رابطینشون به الف بگن. سوم اینکه سرِ نماینده شدن الف داستان داریم و قراره با روش و حیله های خودشون بفرستنش مجلس!
جوابی که اومد جالب بود و دقیقا همون چیزی که میخواستم گفتند. چون اونا گفتند ببین میتونی اون لیست دوازده نفره رو کشف کنی یا نه؟ تاکید کردند که تلاشتو بکن اما هیچ خطری برای خودت و پروژه و الف نداشته باشه.
اون روزها میدونستم که عمار و یه تعداد از بچه های شیراز هم اومدند پیاده روی اربعین. برای لحظاتی تحریک شدم که عمار را بیارمش و با هم فکر کنیم اما اجازه نداشتم و معقول هم نبود. درسته با تجربه تر از من هست و خیلی باصفاست اما هم وقت نداشتم که بشینم توجیهش کنم و هم نباید شلوغ میکردم.
حتی به فکرم رسید که واسه خلیل تماس بگیرم و بهش بگم که به بچه های وزارت و همکاراش بگه که از کربلا برای الف تماس بگیرن و بگن کجایی و مثلا دلتنگتیم و بکشوننش کربلا و ... اما دیدم اینم عاقلانه نیست و من که با تن و بدنش کار ندارم.
خوشم میومد که با یه کهنه کار همه فن حریف روبرو هستم و ممکنه حتی کار به کاغذ و صوت و این چیزا نکشه و زبونی بهش بگن و برن. به خاطر همین باید یه جوری اونجا میبودم. باید خودمو یه جوری به اونجا میرسوندم.
تا اینکه بعد از نماز مغرب، زنگ گوشی الف به صدا دراومد. الف گفت: «بله ... درسته ... باشه ... پس خودتون میایید؟ ... باشه ... اینجوری بهتره ... چون من فردا عازم تهرانم و نمیتونم الان بیام... باشه ... پس منتظرتونم.»
خیلی نشستم و فکر کردم. حتی یک ساعت هم با تهران مشورت کردم. نقشه و پرسنل و ورود و خروج و خلاصه هر چی فکرش کنین چک کردیم. چون هتل خاصی بود و از بالا گفته بودند بیشتر احتیاط کن، نمیتونستم هر جوری خواستم عمل کنم.
اصلا اینجوری بگم که حداقل چهار پنج سناریو میشد چید که همین جا تو خاک عراق، اون لیست دوازده نفره رو بگیریم.
حتی تا مدت ها بعد از عملیات، شده بود موضوع محافلمون. تا با بچه ها مینشستیم دور هم، یه قلم و کاغذ میاوردم و با رسم شکل، از بچه ها میخواستم که فکر کنند ببینند چطوری و از چه راهی میشد به اون لیست رسید؟
بچه ها هم از زمین و زمان و هر پلوتیکی به ذهنشون میرسید کمک میگرفتن و بحث میکردیم اما …
آخرش هم شد همون چیزی که خودم اون لحظه بهش رسیدم و مثل جام زهر باید قبولش میکردم. اونم این بود که به ریسکش نمی ارزه و نمیشه وقتی چندین دشمن هشیار دارن از مکانی حفاظت میکنند، ورود کنی و توقع هم داشته باشی که همه چی اوکی پیش بره.
اگه عملیات چریکی و فتح و ظفر بود، بله! میشد هزار تا کله ایستاد. ولی در اون دو ساعت، با عملیات اطلاعاتی، تو کشور غریب، مربوط به کسی که خودش بیست سال آدم امنیتی خودمون بوده و وسط حلق این همه سرویس داره دراز دراز میچره، بهترین کار این بود که یا امیدوار باشم که از صداش و شنود بفهمم اون لیست کیا هستند. یا اینکه بذاریم وقتی اومد تو خاک ایران. چون بالاخره که باید با اون دوازده نفر ارتباط میگرفت و قرار نبود که فقط خبر از اسم و رسم همدیگه داشته باشند.
اینا رو گفتم که بدونین نمیشه همه جا سرتو انداخت پایین و گفت ایشالله که میشه!
نه! حالا اومدیم و نشد. اون وقته که باید حاصل زحمات این همه آدم و کارشناس و مدیر و کوچیک و بزرگ، بدی دست باد فنا و یه آبم روش.
خلاصه …
نفر اونا سر ساعتی که گفته بود اومد و درِ اتاق الفو زد. الف هم در رو باز کرد و دعوتش کرد داخل.
یه پسره جوون عراقی بود. گفت: این کاغذو گفتند بدم به شما و مطالعه کنین و لطفاً بعدش بدین به خودم که همین جا بخورم!
بعدش تا چند دقیقه صدایی نیومد و معلوم بود که الف داره کاغذو میخونه. منم داشتم آی حرص میخوردم که نمیتونم بفهمم که تو اون لیست اسم کیا هست؟ چون حرف کمی نبود! تو یه عملیات، علاوه بر اسامی صدها نفری که با الف حروم لقمه در ارتباط بودند و مراودات مالی و پولشویی داشتند، میشد اسم دوازده نفر جاسوس و نفوذی کله گنده که قبلاً نظامی بودند و معلومه سالهاست سرشون به آخور اینا بند هست کشف کنیم.
تا اینکه اون پسره عراقی با حالت هول شدن پرسید: قربان چیکار میکنید؟ عکس برداری از اسناد ممنوع هست!
الف هم گفت: نگران نباش. مسئولیتش با خودم.
اون پسره هم گفت: به هر حال من باید گزارش بدم.
الف هم پوزخندی زد و گفت: خب برو بده! بیا … اینو بگیر بخور …
صدای بسیار ضعیفی از خورد شدن کاغذ تو دهن اون پسره عراقی میشنیدم و معلوم بود همشو یهو چپونده تو دهنش و داره میجوه که صداش تا تو دهن و دندون الف هم میومد. من فقط چشمام گذاشته بودم رو هم و داشتم حرص میخوردم.
پسره خدافظی کرد و رفت.
الف اون شب که شب آخر عراقش بود، یه کم اخبار الجزیره و اینا را دید. یه کم میوه و چایی خورد. بعدش هم گرفت خوابید.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
تجربه ثابت کرده که بهترین راه مطرح کردن و توی زبون ها انداختن یک شخص یا یک چیز، تبلیغات معکوسش هست.
وقتی دیدم چطور یه عده ای با عکس گرفتن از فلان بازی کامپیوتری و پخش اون بین به عده جوون و نوجوون و به اسم مبارزه و برخورد و ریپورت و ... دارن بیشتر تبلیغش میکنند، فهمیدم که دارن خیلی هوشمند و با دست خودمون، واسه خودشون تبلیغ میکنند و بچه های ما هم انگار نه انگار! کاملا بی اطلاع!
شاهدش هم این که در طول همین چند روز، هزاران هزاران نفر رفتند و نصبش کردند تا مثلا بدونن چی به چیه و مثلا بفهمند که دنیا دست کیه؟
حتی آدمایی که یک بازی روی گوشی یا کامپیوترشون ندارند هم نصب کردند تا ببینند چه خبره؟!
آقا
خانم
دقت کن!
بدون داری تو زمین کی بازی میکنی!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
بزرگوارید. مهم ترین کار و تکلیف مثل من، دشمن شناسی و آسیب شناسی هست. اصلا رفتم درسش خوندم واسه همین که بتونم دشمنان حال و آینده انقلاب و اسلام را معرفی کنم.
ولی الان دارم به نتایج جالب و بعضاً خطرناکی میرسم. نتایجی که یا باید کل زندگی و جوونی و عمرم صرفش کنم (با اینکه هدفم این نبوده که فقط بشینم تحقیقات کنم و بنویسم) و یا باید بیخیالش بشم و بعد از مدتی بگم به من چه؟ و چرا فقط من باید غصه این چیزا بخورم و بنویسم و ...
من خیلی هنر بکنم بتونم تکلیف خودمو روشن کنم و به تکلیفم عمل کنم و نهایتا تصمیم بگیرم که به همین منوال ادامه بدم یا نه؟
دیگه چه برسه که بخوام واسه شماها تکلیف روشن کنم و بگم فلان کار کنید و فلان کار نکنید!
تکلیف هر کس را خودش بهتر از بقیه تشخیص میده. اگه سر و زبون خوب دارید با زبان روشنگری کنید.
اگه قلم دارید، بنویسید.
اگه نه بیان و نه قلم، تبلیغ و ترویج کسانی کنید که دارن وسط میدون میجنگند.
اگه هیچ کدومش، حداقل قوت قلب باشید و انرژی مثبت بفرستید و دعای خیر کنید و براشون صدقه بدید.
بالاخره بی تفاوت نباشید.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
نمیدونم برای شیعه شدن هدفتون چی بوده و یا با چه کسی مشورت کردید اما به هر حال خوش آمدید و امیدوارم صرفا احساسی و یا بدون هدف و منطق صحیح وارد این وادی نشده باشید.
شما اصلا نباید با کسی بحث کنید. اصلا نباید کتب علمای مذهب قبلی خودتون را مطالعه کنید چون جسارتا قادر به تحلیل نیستید و در یک دو راهی و تردید شکننده قرار میگیرید و اجازه بدید رک بگم که👈 ترجیح میدم شما سنی مذهب بودید اما به طور مرتب و یا طولانی مدت در تردید و یا شک شکننده و مخرب قرار نمیگرفتید.
اما به هر حال...
زندگینامه ائمه اطهار علیهم السلام از آیت الله جعفر سبحانی
و قصص العلما
و شبهای پیشاور
این کتابها برای حالت تدافعی و قرار و آرامش شما مناسب است.
ولی اگر بعدها باز هم اذیت شدید و نیاز به محتوایی داشتید تا بتوانید به جای دفاع، حمله کنید، پیشنهاد میکنم کتاب «چرا سنی نیستم؟» بنده را مطالعه کنید.
امیدوارم موفق و سربلند باشید.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
علیکم السلام
حال پدر بزرگوارتون درک میکنم. اصولاً ما آخوندها دوس نداریم کس و کارمون اهل موسیقی و این چیزها باشه. حالا در حد گوش دادن (اگه مطرب نباشه) اشکال ندارد اما مثل شما حرفه ای بره دنبال این کار، دوس نداریم و شایسته خانواده و در و همسایه نمیدونیم.
حالا من معذرت میخوام که طیف ما اینجوری هست اما واقعیتی هست که باید پذیرفت و فکر نمیکنم اشتباه باشه. ینی پدر عزیزتون حق دارند.
اما ...
بنظرم بشین با بابات صحبت کن
یه شب تو خلوت، براش بزن و بخون
درباره پدر هم بخون و بهش ثابت کن که چقدر عاشقش هستی و در تمام لحظاتی که داری یواشکی آموزش میدی و آموزش میبینی، وجدانت مشتت میزنه و همش یاد بابات میفتی.
بهش بگو من استعدادم اینجوریه
بگو من پسر نااهلی برات نیستم
ای چه بسا از بقیه هم برات اهل تر شدم.
بگو اسم این کار هنر و هنرمندی هست اما نمیخوام جلوی بقیه آخوندا کم بیاری و روت نشه بگی بچه من قوّال شده.
بهش اطمینان خاطر بده که یکی میشی مثل حامد زمانی. مثل محمد اصفهانی. مثل آدمای متعهد در این رشته.
خلاصه بشین حلش کن با بابات
و گرنه تا کجا میخوای یواشکی ادامه بدی و بگی ایشالله که بابام نمیفهمه؟!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
هدایت شده از یک فنجان تامل
درد یعنی از قضا عشقت خرافاتی شود
خواستم بوسش کنم، یک عطسه آمد ایست داد...
😐☺️🙈🌺
#سید_اسماعیل_رضوی
ببینید رفقا
دعوا و تعارف نداریم
این آقا با جمله «معتادا کرونا نمیگیرند» بعلاوه خنده معروفش تبدیل به یک چهره شده. یعنی پس از آن او را وارد فضای مجازی کردند و ظرف مدت چهار روز، بالغ بر ۱۲۰ هزار فالور حلال گرفت و الان هم داره پیشرفت میکنه و با کلی آدمای شاخ، لایو گذاشته و داره حسابی استفاده میکنه.
حالا تصور کنین همین بنده خدا، یه کم روش کار کنن و یه دو تا مدرک هم براش بگیرن و ماهی دو سه تا جمله توپ و اعتراضی و یا حتی طنز بذارن تو دهنش و تحویل مردم بده!
چی میشه به نظرتون؟
حالا اگه یواش یواش کاری کنند که ترک کنه و چند جا هم دعوتش کنن و دو سه تا کنسرت هم بیارنش روی استیج و برای مردم دست تکون بده و جملات معروفش تکرار کنه و دختر و پسرا هم غش و ضعف برن!
اون وقت چی میشه؟
تصور کنین بعد از ده سال، کاندید شورای شهر یا نماینده مجلس بشه!
اگه رد صلاحیت بشه، تصور عمومی نسبت به انتخابات چه بلایی سرش میاد؟
اگه هم تایید بشه، کدومتون میتونین قسم بخورین که رای نمیاره؟!
حرفم اینه: خیلی کار داریم. ما به جای کلمه قلمبه و سنگین «فرهنگ سازی» از ذائقه و مزه زبون مردم داریم فاصله میگیریم و حتی براش برنامه نداریم.
لطفا لطفا لطفا از این چیزای کوچیک غافل نشیم و سرسری از کنارش عبور نکنیم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و پنجم»
الف رفت ایران. خیلی معمولی و بدون هیچ مشکل و حاشیه. مثلا توقع داشتم باهاش برخورد بکنند که چرا عکس گرفته و ... اما هیچ اتفلقی نیفتاد.
تا سه چهار روز براش مهمون میومد و زیارت قبول و ...
منم فردای روزی که الف اومد ایران، برگشتم. مستقیم رفتم خونه و یکی دو روز خونه بودم. خانمم و بچه ها خیلی خوشحال بودند و وقتی وارد خونه شدم، دیدم یه کیک پختند و پسرم کلی نقاشی و کلیپ طراحی کرده و دخترم یه شعر بلند بالا درباره پدر حفظ کرده بود.
شاید لذتی که اون دو روزی که خونه بودم برام داشت، کم سابقه بود. همه چی خوب بود و منم آرامش داشتم. ولی آرامش و خوشحالی خانمم خیلی تابلو و ملموس تر بود. علتش هم بهم گفت که چیه؟ گفت: «چون اینبار بر خلاف همیشه، چیزیت نیست و کاملا سالمی و فقط کمبود خواب داری که اینم حل میشه. من وقتایی که یه جاییت یا شکسته یا زخمیه، دنیا رو سرم خراب میشه.»
بعد از اون دو روز رفتم اداره. چون تقریبا همه گزارشاتم از همون عراق کامل برای رییسم ارسال کرده بودم مشکلی نبود و مجبور نبودم دو سه روز بشینم و گزارش بنویسم. به خاطر همین وقت گرفتم و ساعت 8 رفتم اتاقش.
نیم ساعت حرف زدیم. محوری ترین حرفامون هم درباره دو تا محور بود: یکی اینکه چیکار کنیم که پول هایی که صنایع دفاعی به خاطر به هم خوردن قراردادهای اژدر از دست داده و ضرر کرده، برگرده؟ یکی دیگشم این که با الف و لیست دوازده نفریش و اینکه دنبال مجلس و کمسیون امنیتی هستند و اینا چیکار کنیم؟
تصمیمات خاصی نمیشد اون لحظه گرفت. باید میرفتم و سناریو میچیدم. به خاطر همین 24 ساعت فرصت خواستم و ادامه داستان، نتیجه سناریویی بود که با حاج حسن آقا و حاج رئوف و آقا خلیل و بقیه بچه ها ترتیب دادیم.
دستور دادم دقیقه به دقیقه الف زیر نظر باشه. اینقدر که حتی بچه ها میتونستن از روی عادت های رفتاریش، زمان بندی کاراش را پیشاپیش حدس بزنند. مثلا میدونستیم که روزی سه بار دسشویی میره و دو بارش مفصل تر هست. و یا روزی حداقل چهار تا لیوان کامل آب میخوره و خیلی اهل غذا و میوه میان وعده نیست و ...
تا اینکه الف یه روز عصر، خسروی یا همون واو را دعوت کرد دفترش. حالا این چیزی که دارم میگم شاید مثلا مال ده روز بعد از برگشتنش از عراق باشه.
«الف: همه مقدمات بازنشستگی منو آماده کن. تقاضا نوشتم و ثبت در کارتابل کردم.
واو: چرا یهویی؟ چیزی شده؟
الف: نه ... نپرس!
واو: برنامه داری؟
الف: آره ... حتی احتمال داره بگم تو هم دیگه بازنشستگیت بنویس که کمک کارم باشی.
واو: من بیست ساله ... حتی بیشتر از بیست سال، باهاتم. بگی بنویس، همین حالا مینویسم.
الف: فعلا کارای رفتن منو انجام بده. تو هم یه ماه بعدش بنویس و بیا بیرون.
واو: چشم. من که از خدامه. برنامه چیه؟
الف: مجلس!
واو: جدی میگی؟
الف: آره. خیلی وقت نداریم. باید کلی هماهنگی و ... انجام بگیره.
واو: از تهران میخوای کاندید بشی؟
الف: نه ... از ....
واو: جالبه ... چرا از اونجا؟
الف: چون امسال میزان استقبال تهران کم هست و اصولگراها رای میارن و اونا هم لیست خودشون دارن.
واو: خب تو این بیست سی سال شناختمت. شک ندارم که فقط برای رفتن به مجلس برنامه نداری.
الف: درسته ... کمسیون خاصی مدنظرمه.
واو: خب اگه از لیست تهران باشی، رفتنت به کمسیونی که میگی راحتتر نیست؟ چون اینا بعیده از خارج از دایره خودشون کسی بذارن بیاد بالا و مثلا بشه رییس کمسیون.
الف: نگران اونش نباش.
واو: حالا کی میاد جای شما؟ اینجا را چیکار کنیم؟
الف: دیگه ربطی به من نداره. من بیست سال باید حدود هزار نفر رو در داخل و خارج از کشور نون میدادم که دادم. بقیش یکی دیگه بیاد نون بده.
واو: پس زنجیره قطع نمیشه! درسته؟
الف: تا برنامه شون چی باشه؟ قرار شده دیگه من در جریان زنجیره نباشم.
واو: مطمئنی من باید بکشم بیرون؟ یهو نگن تو وایسا سر جای فلانی!
الف: اسم تو نبردند. نظری روی تو ندارند. میدونن که هر جا باشم، باید باشی.
واو: خب حالا قدم بعد از گرفتن حکم بازنشستگیت چیه؟
الف: تا من کارای انتقال منزلم انجام میدم، تو هم همین کارو بکن و منتظر باش تا خبرت کنم.
واو: میخوای بری کدوم خونت؟
الف: تصمیم دارم برم شهرک ... نزدیک لواسان هم هست و یه کم برای روحیه خانمم بهتره.
واو: باشه ... پس تو کارای وزیر و دستورش رو بگیر. منم میگم بچه ها کارای تسویه رو سریعتر انجام بدن.
الف: یه کاری کن که دیگه از شنبه آینده نیام.
واو: باشه. شما دستورش بگیر. چشم.»
اون روز الف با وزیر جلسه داشت. بعد از جلسه با وزیر مطرح کرد و دلایلی از جمله مریضی خانمش و کارای شخصیش و ... را بهانه کرد و با کلی آب روغن تحویل وزیر داد تا اینکه تونست بعد از 48 ساعت، امضای وزیر هم بگیره.
یه روز خلیل زنگ زد و باهام مشورت کرد. گفت: مجموعه ما چیکار کنه؟ نامه تسویه اش اومده حفا.
گفتم: اگه ازش آتو و پرونده باز و مشکل سراغ دارین که میتونین ازش بکَنین و یا دادگاهیش کنین بسم الله!
خلیل گفت: نه ... چک کردم ... چیز خاصی نداره و در اولویت هامون نبوده.
گفتم: پس بگو مانعش نشن و از مجموعه هر چه سریعتر منفکش کنند تا بیشتر از این بیت المال متضرر نشده.
خلیل گفت: باشه اما ...
گفتم: میدونم میخوای چی بگی! وقتش که شد، من و تو میدونیم چیکار کنیم... اون موقع میسپرمش به مجموعه شما. بگو خیالشون راحت باشه. نمیذاریم الکی در بره. از این گنده ترش، گوشتشون به دندون کشیدیم ... چه برسه به این بابا که تا توی حلقشم نفوذ کردیم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نطق محمد عزیزی نماینده اصولگرا در مجلس در اعتراض به قیمت خودرو ‼️
🔹این بزرگوار به جرم معاونت اخلال در نظام توزیعی خودرو به ۶۱ ماه حبس محکوم شده است.
👈 فقط اونجاش که میگه: نهادهای نظارتی چه میکنند؟!!😐
25.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺مناجات خوانی بسیار جذاب🌺
از حسین و علی رضا جعفرزاده
غروب موقع افطار یاد من هم باش
دلت که دامن اَمَّنْ یُجیب میگیرد
🌷🌷🌷🌷
#مرحومه_نجمه_زارع
⛔️⛔️کارتابل⛔️⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و ششم»
خیلی بی سر و صدا و بی حاشیه، حتی با ی جشن کوچیک خدافظی، الف از وزارت کنده شد. با کنده شدن الف از وزارت، خیالش راحت شد که همه چیز تحت کنترلش هست و اصلا ایران و دستگاه های امنیتی خواب هستن و کسی نیست مچش بگیره و این حرفا.
من کل اون روزها و هفته ها را صبر کردم فقط برای دو تا سر نخی که میخواستم ازش بگیرم. سر نخ هایی که اگه پیدا میکردم، چنان کلاهی براش میدوختم که تا نافش بیاد.
یه روز عصر ... حوالی ساعت 17 که گوشی و خط ماهواره ایش زنگ خورد. برداشت و نمیدونم دستش کجا بند بود که گذاشت رو آیفن:
«سلام. شما؟
سلام. منم.
آهان. بفرمایید.
امشب ساعت 23 یه نفر با خط خودتون تماس میگیره به نام طالبی. با شما برای خرید زمین قرار میذاره. شما وقت بذارین و باهاش هم در تهران و هم در مشهد باشید تا زمین ها خریداری بشه و به وقف دربیاد و شما هم به عنوان وکیلِ شرعیِ کلیه مخارج و منافع موقوفات معرفی بشید.
باشه. منتظرم.»
موندم تا ساعت 23 ببینم چه خبره؟ داشت همینطور اتفاقات مهم پشت سر هم رخ میداد و فقط باید صبور بود و فورا به معرکه نزد.
راس ساعت 23 ... تاکید میکنم راس ساعت ... چون از اولین خصوصیات اینجرو آدما آن تایم بودنشون هست ... زنگ زد ... به شماره همراه معمولیش زنگ زد ... نه به خط ماهواره ایش!
«-بفرمایید
-سلام ... طالبی هستم.
-سلام. درخدمتم.
-پول های زمین ها را در سه نوبت میتونیم پرداخت کنیم ... البته در دو نوبت هم میشه اما حساسیت برانگیز هست و ممکنه دردسر بشه.
-بله. اینو قبلا هم گفته بودند.
-میتونید برای پس فردا قرار بذارید تا به اتفاق هم به برای خرید زمین اقدام کنیم و بعدش هم کارهای مربوط به وقف و ...
-خوبه ... پس فردا خوبه ...
-پس من آدرس دقیق دفترخونه و ساعتش رو براتون میفرستم.
-باشه. مدارکی هم که لازمه بگید تا بیارم.
-خدانگهدار
-خدانگهدار»
خیلی هم عالی. همون لحظه الف با گوشیش برای یه نفر زنگ زد به نام آزادیخواه که بعدش فهمیدیم که همون فروشنده زمین هست. یه پیرمرد 82 ساله و فرهنگی بازنشسته.
«-سلام جناب آزادیخواه!
-سلام ... حال شما؟
-به لطف شما. شما خوب هستید؟
-تشکر. شما چطورین؟
-کربلا دعاگوی شما استاد گرامی بودم.
-کربلا مشرف بودید؟
-بله. ببخشید برای خداحافظی تماس نگرفتم.
-خواهش میکنم. همین که به فکرم بودید و دعا کردید تشکر میکنم.
-انجام وظیفه بود. جناب آزادیخواه اگه موافق باشید برای پس فردا بیام دنبالتون و بریم محضر و کارهای مربوط به انتقال زمین را انجام بدیم.
-باشه. ساعت چند؟
-عرض میکنم خدمتتون. شب قبلش تماس میگیرم.
-باشه. ان شاءالله.»
بعدش هم خدافظی کردند.
به بچه ها گفتم فورا روی دو شماره کار کنید. شماره آزادیخواه که بررسی کردیم، دیدیم یه معلم بازنشسته و اخلاقی و بسیار پولدار که پدرش از انجمن حجتیه ای های قبل از انقلاب بوده و خودش هم تقریبا همونجوریه اما محور نیست و پرونده و مشکلی هم نداشته ... خوش نام ... در بعضی جلسات محفلی که داشتند با الف آشنا شده و ...
ولی طالبی که زنگ زده بود، دیدیم ماشالله برای خودش دریایی از اطلاعات هست ... خط متعلق به مردی 37 ساله ... شغل ثابت نداشت ... فامیلی واقعیش هم طالبی بود ... دو سه فقره چک برگشتی داشته اما معمولا چک هاش با رقم های بالا پاس میشده ... بیشتر شاکی بوده تا متهم ... جدیدا به شهرخری رو آورده بوده و اون لحظه که بچه ها حسابش چک کردند سر از رقم های نجومی درآوردیم ...
اما اون چیزی که برای ما مهم بود این بود که چرا سرویس به صورت مستقیم باهاش ارتباط داره و این قراره پول بده؟!
به حاج رئوف زنگ زدم:
«گفتم: در چه حالی؟
گفت: درخدمتم.
گفتم: یه زحمت برات داشتم.
گفت: رحمتید شما. امر؟
گفتم: صبح که میخوای بیایی، سر راهت، یه نفر هست که میخوام با خودت بیاریش ...
گفت: چرا صبح؟
گفتم: پس کی؟!
گفت: همین حالا ...
گفتم: زحمتت نمیدم ... میخوام صبح بشه که تا صبح، مجوزش و اینا هم بفرستم برات.
گفت: بازم هر جور صلاحه ... توی خونه است؟ مسافرخونه است؟ کجاست؟
گفتم: فعلا که خونه است. حالا ببینیم تا صبح چی میشه؟»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بنظرت امام زمان ارواحنا فداه کجا سحری میل میکنند؟
کجا سحر ۲۷ ماه رمضون سپری میکنند؟
احساس عجیبیه
شاید همین بغل
مثلا خونه همسایه بغلی
و یا کنار بچه های یتیم طبقه پایینی
و یا کنار سفره کوچیک یکی از کاسب های گمنام محل دارن نوش جان میکنند
کسی چه میدونه؟
مثلا فکر کن
یهو در بزنن و بگن: سلام. شبتون بخیر. آمادگی مهمون دارید؟
بگی: خواهش میکنم. این موقع شب! کی هستن حالا؟
بگن: امام عصر ارواحنا فداه هستند اما فرمودند که سلام برسونیمو بگیم اگه ذره ای شبهه و حرام در منزل و سر سفره تون نیست ، امشب سحری مهمون شما باشیم.
بگی: ..............
جای خالی را پر کنید👆
دلنوشته های یک طلبه
مثلا فکر کن یهو در بزنن و بگن: سلام. شبتون بخیر. آمادگی مهمون دارید؟ بگی: خواهش میکنم. این موقع شب!
🔹آقاجانم دورتون بگردم نمیدونم سعی خودم و کردم نباشه
ولی اگه خدای نکرده هست بفرمایید اصلاح کنیم و پاک کنیم رزقمون و از شبهه و حرام
🔹ما سحریمون شبهه ناک نیست الحمدلله ولی خب هموناس ک واسه افطار بود کاش امام زمان فردا سحر تشریف بیارند 🤕☹️
نخندین بهما 🙄
🔹آقا امشب آمادگی نداریم🙈😭
لطفا فرداشب تشریف بیارید😭😭
🔹از خدامه
ولی
لیاقتشو ندارم.....
🔹 من چند ساله خود ارضایی میکنم
برو یه جای دیگه😞😞
🔹همین حالا داشتم فیلم پورن میدیدم که این سوال را پرسیدید😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🔹.......
جانم به قربانشون😢
همه چی ام به فداشون😭
بفرمایین آقا جان چند ساله که ازدواج کردیم و فرزند سادات هم عنایت کردین
صبوری کردم وسخت نگرفتم به شوهرم که همچین روزی رو با فراغ بال باشم
بفرمایید آقا جان خودم پر از سیاهی ام ولی تحمل کردیم و سختی کشیدیم بلکه نانمان حلال باشد و سفره مان بی شبه
قدمتان بر چشممان😭😭
نور چشم فاطمه(س)
🔹امام زمان روی سر ما جا دارن، سفره حلال و طیب هس الحمدلله قدمشون به روی چشمامون، کاش لایق این سعادت عظیم باشیم 😭😭😭
🔹😭😭😭😭😭😭😭لقمه ای که شبهناک نباشه؟؟؟🤔🤔نمیدونم!!!!😭😭
🔹من زیر آب دو نفر از همکاران را زدم تا بشم رییس بخش. ینی الان حقوقم شبهه ناک هست؟😭😭😭😭😭😭
🔹چیزی برا گفتن ندارم بیهوش میشم
احتمالا کل بدنم لرزش بگیره بعدشم و خوب نتونم از پسش بربیام
🔹میگم.. قدمشون سر چشمان. ما...
منتظریم..
همون شبم قول میگیرم شبای بعدم تشریف بیارن.
🔹بی خبر دربزن و...
سرزده ازراه برس...😭
🔹سرمو میندازم پایین و فقط اشک میریزم😭😭
چقد سخته تا دم در خونت بیاد، و بعد برگرده
تصورش دیوانهکنندس
🔹چیزی نمیگم فقط نگاه میکنم شایدم از گریه غش کردم.
میدونم لیاقتشو ندارم میدونم انقدر کوچیکم که نمیتونم گناه هامو ترک کنم
🔹فقط میتونم بگم شرمنده ام😢😢😢
🔹رواق منظر چشم من آشیانه توست، کرم نما و فرود ا ،که خانه خانه ی توست...
کی بهتر از شما سرور عالم، کاش چشمای از انتظار خشک شدمون لایق قدمهاتون باشه اقا...
😭😭😭😭😭
🔹
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آقا جان همه متعلق به شماست ما یک عمر مهمانیم و شما صاحب
🔹نمیدونم. شاید در را باز نکنم😔
🔹سلام شبتون خوش
جای خالی.....
اولش کلی شوکه میشم بعد ذوق میکنم
بعد میگم ما تازه خمس دادیم مالمون رو طیب و طاهر کردیم اگه امام قابل بدونن قدمشون سر چشم🌺🌺
🔹بگی...
اگه غش نکنم میدوم میرم جلو خاک پاشونو بوس میکنم
ومیگماقا ما مالمون شبهه نداره وپاکه پاکه
خونمون جز تلوزیون
چیز بد نداره
تابلوهای مزخرف نداره
موزه نیست مجسمه بزاریم توش
لطفا قدم رو چشم منو خانواده ام بزارین.
البته اگه نگام کنن...
اخه ایشون بداخ...ق ها رادوست ندارن
کاش واقعا میشد
🔹جای خالی:
تا جایی که من به بابام اعتماد دارم حلاله خمسمون رو دادیم
آخر ماهه دیگه حقوق ها چیزی نمونده ببخشید اگر پاکسازی داریم
ولی در عوض زولبیا و بامیه و خرما و چایی و پنیر و نونمون تازه هست
🔹مردشور خودت و کانالت ببرم
همین امشب که برای بار اول داشتم با یکی از پسرای دانشگاهمون چت میکردم و بعد از مدتها صمیمی شده بودیم، باید این سوال میپرسیدی و به جونم زهر میکردی؟😡😡😭😭
🔹واقعا پر کردن این جای خالی سخته ....انگار رویاست....🙈
واقعا نمیدونم زبونم بند میاد اصلا 😞
🔹سلام محمد آقا ...
۱۷ سال قبل وقتی تربیت معلم درس می خوندم دوتا بچه کوچیک یکی یک ساله ویکی پنج ساله بودند داشتم . بعضی از همکلاسی دانشگاهیم تو حج عمره ثبت نام کرده بودند ولی من نه به خاطر کوچکی بچه هام اما یه روز تابستان از تربیت معلم به من زنگ زدند وگفتند بیا برو مکه البته اگر گذرنامه داری فردا بیار .ولی من چون گذرنامه نداشتم این اتفاق نیافتاد ولی اتفاقی برای من افتاد اون لحظه انگار منو از یه ساختمان ۷ یا ۸ طبقه پرت کردند پایین انقدر ناراحت بودم و آنقدر گریه کردم اونروز گریه های من تمومی نداشت والان
با این مثالی که زدید اگر آقا بیاد دم خونه ما وما نتونیم از ایشون پذیرایی کنیم از اون اتفاق ناراحت کننده ترست خداکند بیاد وما مورد پذیرش ایشون باشیم .ان شاءالله
🔹خدا من و بکشه حاج آقا
پول داشتم اما چک مردم را پاس نکردم😩
🔹میگم توی سفره ی پدرم جز روزی ای که با عرق جبین بدست اومده چیزی نیست خودم و پدر و مادرم فدای قدم مبارک آقا 😭😭😭💔💔💔
🔹سلام
سوال خیلی جالبیه
میگم بفرما داخل
الهی دورتون بگردم
منزل خودتون هست
اولین ماه هست که این حجره را تحویل گرفتم. خوشحالم که مهمون اولم شما باشید.
دلنوشته های یک طلبه
🔹آقاجانم دورتون بگردم نمیدونم سعی خودم و کردم نباشه ولی اگه خدای نکرده هست بفرمایید اصلاح کنیم و پاک
🔹حاج آقا یکی یه جایی توی دلتون انداخت که این حرفا رو بزنید... 😭
دقایقی دگرگون شدیم
فقط اونی که گفت داشتم فیلم پورنو میدیدم.... خدا گفت لحظه ای از فیلم پرتش کنم 😭😭😭😭
خدایا چقدر مهربونی چقدر بفکرمونی و ما چه 😭😭😭😭
🔹سلام.شوهرم یه ساله به خاطر اینکه پول شبهه ناک تو سفره مون نیاره بیکار شده.با سه تا بچه .اما با افتخار میگم آقاجون قدمتتن روی چشمای ما.پسرام فدای شما.ما سعی کردیم پولمون پاک باشه آقاجان.
🔹جای خالی:
قدمتون ب چشمم😭هیچی چیز خانه در شان شما نیس ولی باعث افتخاره ک قدم ب چشمم بزارین
با تموم بدیام تنها حسنم اینه ک شما و خاندان اهل بیت رو دوس دارم آرزومه ب چشمم قدم بزارین اقای من
🔹از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد
از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد
ما تحبس الدعا شده ی نان شبهه ایم
آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد
پر باز میکنم بپرم ، میخورم زمین
بال و پر شکسته به جایی نمی رسد
باید تنم پی سپر دیگری رود
با روزه های ما به نوایی نمی رسد
با دست خالی از چه پل دیگران شوم
دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد
ای میزبان ! فدای تو و سفره چیدنت
آیا به این فقیر غذایی نمی رسد ؟
من سالهاست منتظر یک ضمانتم
آخر چرا امام رضایی نمی رسد؟!
🔹سلام
حاج اقا من خودم پابه پای همسرم کار میکنم
الان به حای رسیدم که خودم از مالی که حلالش کردم دارم خرج زندگیمون میکنم ولی متاسفانه اطرافیانم مالشون مشکل داره و وقتی به همسرم میگم میگه میخوای نریم میخوای پای منو ببری ولی باز سعی کردم وقتی رفتم مالشونو خوردم ۱/۵تقریبی مال و صدقه بدم ولی بازم حس بدی دارم
میدونم اگه مال طاهر باشه جانم نیست
چون لقمه اشنباه ورداشتم
روسیاهم یا امام زمان من رو سیاه و قابل بدون و قدم مبارکتونو سر چشمم بزارین
#تلنگر خاصی بود
🔹من در و باز میکنم میگم آقا جونم فدای قدمت رزق ما حرومه 😔 نمیتونم دعوت کنم که تشریف بیارید داخل😭
🔹اگر صاحبم بیاد 😭😭😭😭 ایشون که صاحب همه چیز هستند نیازی به دعوت و اجازه و پرسش نداره
از ایشون خواستم والبته از خدا خواستم لقمه حرام نیاد تو زندگیم هر وقت اومده متوجه شدم و اون زمان با سر خوردم زمین😭
این زمین خوردنها رو نعمت و توجه اولیاء به خودم می دونم و از خدا می خوام از من نگیرند،
آقا جان من به فدای شما😭
خیلی وقته منتظرم😭
سالهاست آقا😭
از اول جونیم منتظرم😭😭😭😭
موهام سفید شد آقا 😭😭😭😭😭
خوش اومدی آقا
قدم رنجه فرمودید 😭
روحی و حیاتی
و مالی
واهلی
و اولادی لک الفداء😭😭😭😭
بل لمقدمک الفداء😭😭😭😭😭
ممنونم که لایق دونستید 😭😭
ممنونم😭😭😭😭😭
🔹حاجی یه حرفی میزنم اما به مولا نذار پای بی حیایی و دروغ
من همین حالا خونه یکی از دوس دخترام بودم و به خاطر همین سوالی که پرسیدی، از اون خونه زدم بیرون😢😢😢😩😩
نمیدونم چطور اینقدر کثیف شدم
الان نمیدونم کجا برم؟
با موتور سرگردون خیابون شدم😰
🔹جای خالی
الحمدلله تا الان هرچی به خانواده ما رسیده از طرف ایشون بوده
ی عمره ک مهمان این آقا هستیم
ولی فک نمیکنم هیچوقت به ما سر بزنن
خیلی صداش زدیم و نیومده.......
با ما قهرن ولی جیره هر روزمونم میدن
😔😔
🔹بفرمایید داخل فقط مشکل اینه که خونمون نامرتبه😂😐💛
🔹ميگم بالاي سر.... همسر يك طلبه اي هستم كه ذره اي پول حرام تو زندگيش نيومده و نماز شبش ترك نشده الحمدلله
🔹سلام .من چند باری به خودم گفتم یعنی چی می شه آقا برای شام یا افطار تشریف بیارند خونمون .آخریش هم همین چند روز پیش بود.تازه اینقدر منتظر ظهورشون هستم که یه کاری رو می خوام انجام بدم براشون واینکه یک چیزی هم از ایشون خواستم حالا اگه بهم نخندیدکاش می تونستم بیشتر توضیح بدم.
🔹میگم آقا جان شبه ناکشو دقیق نمیدونم قربون قد و بالاتون ولی اینو میدونم اگه نیاین داخل کاش دیگه هیچ وقت نباشم که بخوام سفره پهن کنم واسه بچه هام😭😭
تو فقط بیا و یه دستی به سر بچه هام بکش نازونوازششون کن سفره و غذاهای بی مزه ی من بخوره فرق سرم تو فقط بیا😭😭
بیا که سفره ی دل وا کنم مهدی جان
بیا که عقده ی دل وا کنم مهدی جان
😭😭😭😭
🔹سلام
من امشب داشتم فکر میکردم ک چرا اشک چشمم خشک شده.
یهو ب ذهنم زد نکنه نونم حروم شده.
پشتم لرزید. از بچگی نون حروم برام قبیح بوده. همیشه با همسرم دعوام سر این بوده ک وام نگیر، نخر، نمیخوام ، تا نکنه نون حروم وارد زندگیم شه. اینقدر بهش سخت میگرفتم ک جلو خودم زنگ زد نماینده ولی فقیه و پرسید و ایشون گفتن حلاله.
حالا نمیدونم این فکر امشبم و این پیام شما ارتباطی داره یا نه؟ خدا کنه اسیر هر گناهی شدم اسیر نون حروم و مال مردم نشم