✨️
خوش اندام ها آدرس باشگاه بلدن،🏋♀️
شکموها آدرس رستوران،🍔
🧨خوش تیپا و خوش سلیقه ها آدرس این کانالو😎
💯 خرید بیشتر از یک محصول،به ازای هر محصول ۵۰ هزاااااار تومن تخفیف 😲
🧨 قیمت های شگفت انگیز حراج آخر فصل
بدو جا نمونی🤩
https://eitaa.com/joinchat/2033909983C703bbcf38b
✨️
🌹اینجا روسری فروشی یه خانوم طلبه هست
🧕🏻که اولین دغدغه اش حجابِ نه کسب درآمد
اینجا خبری از شال و مینی اسکارف و محصولات ضدحجاب نیست❌
✅ از کیفیت و خاص بودن کارشون مطمئنن، پس ضمانت تعویض دارن 😍
✅ روسری هاشون مستقیما از تولیدی های داخلی و بهترین قیمت بدون واسطه بدستتون میرسه
❤️🔥 روسری میخوای که زیر چادر تکون نخوره؟
❤️🔥 کیفیتش عالی باشه که هر روز هزینه نکنی؟
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1820459331C70af1917cc
👆👆👆
✅بیش از هزار رضایت ثبت شده💯
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششم
آدام وقتی تصمیم میگرفت که کسی یا کسانی را تنبیه کند، شکل و صورت آن تنبیه، بستگی به عوامل مختلفی داشت. مثلا یا دست میگذاشت روی نقطه ضعفش یا دست میگذاشت روی نقطه قوّتش. ضمن این که برای او ظالم و مظلوم با هم فرقی نداشت. یعنی دو طرف دعوا را جوری تنبیه میکرد که حتی مظلوم هم از مظلومیتش بخورد و هم از ظلم ظالم.
آدام دستور داد که باروتی و داروین را به دو صندلی که پشت سر هم گذاشته شده بود، ببندند. یعنی آن دو وقتی نشسته بودند، پشت به هم بودند و همدیگر را نمیدیدند. سپس خودش آمد و مثل عقاب بی رحمی که بالای سر طعمه اش در حال چرخش است و هر لحظه ممکن است شیرجه بزند روی او و با چنگال و یا نوک تیزش بگیرد و ببردش.
-باروتی! بهت قبلا تذکر نداده بودم اما خودت باید حواستو جمع میکردی که خارج از رینگ مسابقه، با کسی درگیر نشی الا این که من بخوام.
-خب من که نمیدونستم. چطوری باید میفهمیدم که نظر تو اینه؟
-الان به تو اجازه حرف زدن دادم؟ چرا پریدی وسط حرفم؟
-منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم بگم که...
-هیچی نمیخواد بگی باروتی! تو علاوه بر این که درگیری درست کردی و این خیلی بده، با انگشتای هنرمند و پر قدرتت، به تازه وارد ما رحم نکردی و نقش زمینش کردی.
در همان لحظه نزدیکتر آمد و به انگشتان باروتی که به صندلی بسته شده بود خیره شد و ابروهایش را در هم کرد و گفت: «ناخونتم که نگرفتی! تو از بهداشت و یه عالمه میکروب که زیر ناخن ها جمع میشه اطلاع نداری؟»
باروتی که دید آدام با چشمان وحشی اش بدجور دارد به دست و انگشتان و ناخن های او نگاه میکند، زیر لب گفت: «غلط کردم. رحم کن آدام!»
آدام با سر به دو نفر مامور اجرای احکام اشاره کرد و آنها با یک کیف پزشکی به صندلی باروتی نزدیک شدند. باروتی که سایه وحشت را روی سرش دید، شروع به التماس کرد و گفت: «آدام غلط کردم. هر چی تو بگی. بگو اینا برن. حرف میزنیم مَرد.»
آدام دوباره به آنها اشاره کرد و آنها کیف را باز کردند و جلوی چشمان وحشت زده باروتی، همین طور که وسایل تنبیه را درمیآوردند آدام به حالت خاصی ایستاد و ابتدا انگشت اشاره دست راستش را روی پیشانی و سپس سمت روی قلب و نهایتا در دو نقطه سمت راست و چپش گذاشت و شروع به خواندن دعا کرد: «به نام پدر، پسر ، روح القدس! اکنون که به ما قدرت دادی که بندگان سرکش را جوری ادب کنیم که راه تو را بروند و از تو غافل نشوند، و چون این بنده عاصی و سرکش برای بار اول است که پس از این سه چهار سالی که به اینجا منتقل شده تذکر میگیرد، حکم میکنم که فقط ناخنهایش یعنی 10 تا ناخنش را بکشند تا هم درس عبرت خودش بشود و هم عبرت دیگران!»
باروتی تا این را شنید، داد بلندی زد و گفت: «نههههههه ... من بدون ناخنِ انگشتام میمیرم ... هیچی نیستم ... رحم کن ... خدایا رحم کن ... نهههههه»
که دید آن دو نفر با دو تا اَنبُر تیزِ پزشکی، که نوک باریک و تیز و قوی دارد و قشنگ لابلای ناخن ها و گوشت و پوست نوک انگشتان قرار میگیرد، بی رحمانه افتادند به جان ناخن های دست باروتی!
نمیدانم آیا تا به حال وقتی که ناخن میگرفتید، نوک ناخن گیر به طرف پایین تر از حد مجازش رفته و احساس درد کرده اید یا نه؟ تصوری از درد ناخن در حال هوشیاری دارید؟ حالا تصور کنید که هر دو دست ... دانه دانه ناخن ها ... و البته عصب های نوک انگشتان و زیر ناخن ها از سایر اجزای دست و پا حساس تر ... و صد البته دردش هم هزاران برابر بیشتر ...
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
هنوز به ناخن های سوم از هر دست نرسیده بودند که باروتی غش کرد و حتی از نظر تنفسی دچار مشکل شد. فورا تیم پزشکی اکسیژن در دهانش گذاشتند اما آن دو نفر به اشاره آدام به کارشان ادامه دادند.
و اما دارین...
داروین همه آن درد و تکان ها و سر و صداها و فریادها و ضجه های از اعماق وجود باروتی را شنید و درک کرد و در واقع اگر آدام او را تنبیه میکرد، چون شاهد زجر و زحمت باروتی بود، دو مرتبه بلکه چندین مرتبه تنبیه محسوب میشد. چون همیشه شاهد تنبیه کسی بودن، برای کسی که خودش هم در صف تنبیه است، از تنبیه نفر اول بیشتر نباشد کمتر هم نیست.
تیم پزشکی داشت دستان باروتی را با بتادین و اندک پانسمان میبست که داروین سایه آدام را دید که دارد یواش یواش به طرف او می آید. تا این که با هم چشم تو چشم شدند. لحظاتی به سکوت گذشت. تا این که آدام لب وا کرد و گفت: «چطوری تازه وارد؟»
داروین که میدانست طبیعت افراد بیماری مثل آدام این طوری هست که از التماس و انفعال و اصرار و خواهش های کسی که سایه مرگ را به چشمش دیده لذت وافر میبرند، تصمیم گرفت حداقل این لذت ابتدایی را از او بگیرد تا ببیند بعدش چه میشود. به خاطر همین خیلی عادی به آدام گفت: «آدام تا حالا پاریس رفتی؟»
آدام تو فکر رفت و اندکی فکر کرد و گفت: «اووووم ... بذار فکر کنم ... به نظرم حدودا ده دوازده بار رفتم ... و هر بار هم سه چهار ماه اونجا بودم. چطور؟»
-خیابان بیست و سوم ... خیلی معروفه ... بلدی؟
-داره جالب میشه ... یه چیزایی شنیدم ... همون خیابونی که انتهاش به برج های پزشکان و این چیزا ختم میشه؟
-دقیقا ... چه خوب که بلدی ... همینو بگیری یه کم بری جلو ... نرسیده به اون بُرجا که میگی ... شاید مثلا پونصد متر قبل از اون سه چهار تا برج ... یه خیابون فرعی هست که عرض زیادی نداره ... یادته؟ رفتی اونجا؟
آدام شروع به قدم زدن کرد و دست چپش را گرفته بود پشت کمرش و با دست راستش هم موهای ریش های فَکَّش را میخواراند و گفت: «نه ... چیزی یادم نمیاد ... چطور؟»
داروین ادامه داد: «همین فرعی رو بری پایین، حدودا پنجاه متر که رفتی پایین، به یه ساختمون سه طبقه میرسی ... کلا اون ساختمون دربست در خدمت دو تا برادر هست که از حاذق ترین روان پزشکان پاریس هستند.»
آدام: «برادرن؟»
داروین: «آره. یه ساختمون سه طبقه خیلی بزرگ و مجهز به انواع دستگاه ها و داروخانه تخصصی.»
آدام: «جالبه. خب؟»
داروین گلویی صاف کرد و خیلی دلسوزانه و مثلا صادقانه تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «حتما خودتو به اون کلنیک برسون و به دادش بزرگه بگو ویزیتت کنه!»
داورین تا این را گفت، آدام سر جایش ایستاد! فهمید داروین دارد چه میکند؟
داروین خیلی عادی ادامه داد: «داداش بزرگه تو کارِ درمان مجانین ادواری و غیر قابل کنترله. مثلا اونایی که با زنجیر اونا رو میبندن و یا مثلا اونایی که از لحاظ اجتماعی خطرناک ترین موجودات محسوب میشن ... و یا حتی اونایی که فکر میکنن در خون غرق هستن و کلا خوراکشون خون مردم هست ... خلاصه همه خوبای تاریخ اونجا جمع میشن و اون داداش بزرگه همشونو میبنده به قرص و آمپول و نهایتا اگه دید دیگه واقعا درمان نمیشه، با رضایت خودش یا خانوادش راحتش میکنن.»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
آدام رو به طرف داروین برگرداند اما به قیافه اش نگاه نکرد. فقط با سر به آن دو نفر اشاره کرد. یکی از آنها یک آمپول با مایع آبی رنگ، آماده از کیفش درآورد و هنوز مسلسلِ جملات داروین تمام نشده بود که نوک تیز آمپول را در شاهرگ فرو کرد و داروین خاموش شد.
⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن
میشل از دوران کودکی به بیدار شدن اول وقت عادت داشت. استادی از همان کودکی به او گفته بود که تاریخ را انسان های سحرخیز و پرانرژی میسازند. بخاطر همین با لیام و لئو به صرف صبحانه در همان خانه امن جلسه گذاشتند. البته ناگفته نماند که جلسات خیلی زود، همیشه مورد انتقاد لیام بود اما چون پای لئو وسط بود و لیام نمیتوانست «نه» بیاورد، با اکراه در جلسه شرکت کرد و بسکوییت های گریوی و یک لیوان شیر را دور هم خوردند.
لئو رو به میشل پرسید: «باهاش کی قرار گذاشتی؟»
میشل: «تاریخ مشخصی نگفتم. قرار شده وقتی بچه به دنیا اومد و شرایطم بهتر شد، بهش اطلاع بدم.»
لیام: «نخواست که موقع زایمان در کنارت باشه؟»
میشل: «خواستم که موقع زایمان در کنارم نباشه.»
لیام: «چرا؟ مگه دوستت نداره؟»
میشل: «اتفاقا چون خیلی دوسم داره، این تصمیمو گرفتم و اونم قبول کرد.»
لئو: «این چند شب نخواسته که باهات ویدئوکال داشته باشه و مثلا بچشو ببینه؟»
میشل: «اون خیلی به اصول حفاظتی پایبنده. اصلا تلفن اندروید نداره. حتی خودش دوربین لب تاپش رو غیر فعال کرده. نه مثل خیلی های دیگه چسب بزنه ها. کلا دوربینشو غیرفعال کرده.»
لئو: «بنظرت تا کی کنارت میمونه؟»
میشل: «یه شعر واسم میخونه و میگه پیوند ما حتی با مرگ قوی تر میشه و از اینجور حرفا.»
لئو: «از بدشانسی ما سرویس مخفی هم روش سواره و حتی یکی دو جا با هم تداخل داشتیم.»
میشل: «ینی چی؟»
لیام: «مثلا میخواستن جیبشو بزنن اما چون تو برنامه ما نبود، مجبور به مداخله شدیم و بعدا از ما گله کردند که چرا دخالت میکنین.»
میشل: «چرا اینقدر همه روی اون بدبخت زوم کردن؟»
لئو: «بدبخت؟ اون؟ شوخیت گرفته؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
میشل: «میدونم حلقه آخر طراح بمب های هوشمند هست. میدونم فکر و فیزیک و دانشش در دنیا تک هست، میدونم نسل آینده بمب های هوشمند رو حداقل در نیم قرن آینده طراحی کرده و انحصارا در اختیار پنتاگن قرار داده اما نمیدونم چرا همتون تیز کردین که نیشش بزنین. خب بذارین زندگیش کنه.»
لئو: «چون هم ما و هم سرویس مخفی درباره یه چیز اتفاق نظر داریم. اونم اینه که تست روانشناسی این کاکاسیاه نشون داده که با دیدن مظلومیت و یا داد و فریاد کسی که به اعتقاد خودش مورد ظلم قرار گرفته باشه، به شدت و بی سابقه بهم میریزه و حتی ممکنه فکر اقدام به نفع مظلوم به ذهنش بیاد.»
لئو لیوان شیرش را سر کشید و لیام سخنان لئو را ادامه داد و گفت: «این روحیه طرفدار مظلوم بودن، معلوم کار دستمون داده. خیلی ها را از ما گرفته. مخصوصا آدمای نخبه و دانشمندانی که باید شصت هفتاد سال ازشون استفاده میکردیم اما با القای یه تحلیل اشتباه از طرف رسانه های دشمنانمون، علیه آمریکا موضع گرفتن و همه رو به دردسر انداختند.»
لئو دهانش را تمیز کرد و گفت: «بنجامینِ عاشق و دلباخته تو که الان ازش یه بچه داری و ما سالها بهش نیاز داریم و پنتاگن نمیتونه مفت و مسلّم اونو از دست بده، از این مدل آدماست و باید خیلی حواسمون بهش باشه.»
میشل دست از صبحانه کشیده بود و به حرفهای آنها دقت میکرد. گفت: «من تونستم دو تا کار بکنم؛ یکی این که چون وقت نداشت و اعتماد زیادی به من داشت، اخبار رو هر روز، صبح و شب براش انتخاب کنم و بهش بگم. دومیش هم این که مهم ترین سرمقالات نشریه های خبری دنیا رو براش ترجمه و آماده و خلاصه کنم تا همشو بتونه ظرف مدت یک ساعت از زبون خودم بشنوه.»
لئو: «تو این مورد خیلی موفق عمل کردی. چون بنجامین حتی سر کلاسش و حتی در برخورد با دو سه تاشاگرد مسلمانی که داشت، کاملا بی طرف عمل کرد و حتی یه جاهایی علیه اونا موضع گرفت.»
میشل: «خب این کار خیلی سختی بود. ولی موفق شدم. اصلا با همین کار توجهشو جلب کردم و منو دید و اولین بار نشستم روبروش. فقط کاش اینقدر سفت نبود و اجازه میداد که مقامات نظامی و پنتاگن، از مراحل تکمیل پروژه هاش مطلع باشن. اون تعصب دیوانه واری روی این نکته داره که تا پروژه کامل نشده، نباید به کسی بده. و از اون بدتر اینه که همه نکات حفاظتی رو در همین مسیر اِعمال میکنه. حتی تو این یه فقره، با منم مثل بقیه برخورد میکنه و تا حالا نذاشته در دوسه ساعت آخر شب، بهش چندان نزدیک بشم.»
لئو: «آخر هفته باهاش قرار بذار و برو خونه ات. همه چی عادی ادامه بده. نذار نبودنت برای عادت بشه.»
لیام: «ما همه چیزو برای رفتنت آماده میکنیم. فقط دیگه حتی اگه در شرایط مرگ و مردن هم بودی، ارتباطتو با من قطع نکن! مفهومه؟»
میشل: «باشه. تلاشمو میکنم.»
لئو: «راستی چرا اسم بچشو گذاشتی لوکا؟»
میشل: «سفارش بنجامین بود. میخواست اسم باباشو رو بچه اش بذاره. از این عادتا ندارن. اما اینجوری گفت.»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا
به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان #خط_سوم باشد، جایزه داده میشود.☺️😉
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان #خط_سوم 🔥
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند.
از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند.
لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید.
از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند.
اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود.
کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد.
فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.»
او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود.
غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم.
اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده!
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اصلا گور پدر همه اش! نتیجه اش مهم بود که لنکا از راه دور وقتی اصابتِ ... بگذارید قبلش اینگونه بگویم که وقتی ضربه پشت سر به نقاط بالای ستون فقرات بخورد، علاوه بر عدم کنترل آن و کل بدن، باعث میشود که وقتی آن شخص بخواهد زمین بخورد، چون سرش به صورت یکپارچه به ستون فقراتش متصل نیست، گردنش مثل خلاخن یا همان قلاب سنگ خودمان عمل کند و کله او را مثل سنگ داخل قلاب سنگ، با ضربه و شتابی دو سه برابر بیشتر ... خلاصه لنکا دید که اول تن و بدنِ لَشِ آن غول بیابانی زمین خورد و سپس با سرعتی بدتر و شدیدتر سرش چنان به میله های جلویش برخورد کرد که صدای اصابت آن از طریق بلندگوی سیستم مدار بسته آن بند در اتاق جِس طنین انداز شد و جس که شاهد هنرنمایی داروین بود، یک لحظه از جا پرید و دلش با دیدن پاشیدن یکباره خون های سرِ آن گاو وحشی ریش شد اما با لبخند ریزی که بر لب داشت، با صدای بی صدایی به داروین میگفت: «نه بابا ... راضی ام اَزَت!»
حتی لنکا هم از داروین خوشش آمد. وقتی دید داروین با تن و بدن مجروح اما مردانه از باروتی دفاع کرد و دو سه نفر دیگر را لت و پار کرد تا به باروتی آسیب نرسد، او هم ناخودآگاه لبخند زد و در دلش تحسینش کرد.
حوالی شب بود که باروتی هوش و حواسش جمع شد و توانست بنشیند و کمی آب با تکه های ماکارونی که در آنجا به آن سوپ میگفتند اما بیشتر به استفراغ بچه های نابالغ شبیه بود، بخورد و اندکی سر و گردنش را تکان بدهد تا سر حال بشود.
داروین مثل جن جلویش ظاهر شد و کنارش نشست و گفت: «حدودا یک ماه طول میکشه تا ناخونات سبز بشن و تازه برسن به جایی که دیگه نوک انگشتت احساس درد نکنی. یکی دو هفته ... خونه پُرش بگو بیست روز هم طول میکشه که نوک انگشتات جون بگیره و بتونی خودتو بخارونی. جمعا دو ماه.»
باروتی نگاهی به پانسمان دستانش کرد و با ناراحتی پرسید: «ینی تا دو ماه باید کتک خورِ این لاشخور باشم؟»
داروین نگاهی به این ور و آن ور کرد. دید اطرافش عده ای روی تخت هایشان خوابند و سه چهار نفر هم دور هم نشستند. به باروتی نزدیک شد و گفت: «دو سه تا سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟»
باروتی که کم مانده بود از ناراحتی بزند توی سر خودش، با شنیدن این حرف و لحن خاص داروین، نگاهی به داروین کرد و پرسید: «چیه؟»
-تو استاد رزمی باشگاهی بودی که شریکت با نامردی کشید بالا و تو هم زدی کشتیش؟
باروتی غم و غصه اش یادش رفت و با چشمان گرد شده به داروین زل زد.
-بعدش که دستگیر شدی، دختری که دوسش داشتی و از قضا خواهر شریکت بود، ولت کرد و حتی رفت رای دادگاه گرفت و کل باشگاه رو به نام خودش زد. درسته؟ که البته فکر نکنم بدونی که خواهر دوستت از طرف سازمان سیا این کارو کرده بود و هم خودش و هم داداش نامردش از سیا بودن و نذاشتن که تو هیچ وقت اینو بفهمی. چون در واقع، شریکِت تو رو به خواست سازمانِش فروخت و البته سازمانش هم واسه خواهرش کم نذاشت و کل اونجا را ازش خرید و الان شده پوشش برای خونه های طبقات بالاش.
-مگه طبقات بالاش چه خبره؟
-چند تا خانه امن سیا اونجاست بعلاوه یکی دو تا واحد که شده انباری و اسناد قدیمی و تمیزشون رو اونجا نگه داری میکنن.
-تو کی هستی؟
-بعدش هم دو سه بار تو زندان آمریکا شرایط روحی بدی داشتی و بخاطر همین دو سه نفرو زدی و حتی یکیشون رو فرستادی تو کما و دوباره دادگاه تشکیل شد و نهایتا سر از این گُه دونی در آوردی. درسته؟
-میگی کی هستی یا تو رو هم بفرستم تو کما؟
-اولا نمیتونی. دوما تو به من مدیونی. سوما وقتی کسی از عقبه ات خبر داره و باهات طرح دوستی انداخته، لابد کارِت داره.
-چه کاری؟
-آهان. این شد. پس آدم باش. من اینجا نمیگم چه کارِت دارم. بجاش، یه کاری میکنم که زود از اینجا خلاص بشی و همه این ناخن و انگشتات که بدون اونا هیچی نیستی، بیرون خوب بشه و حتی پیش یه دکتر عالی بری و بتونی پماد و کرم بگیری تا عفونت نکنه.
-بیرون؟ بیرون از اینجا؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
داروین سرش را به نشان تایید تکان داد و ته چشمش لبخند مرموزانه ای داشت.
-شوخیت گرفته؟
-نه. کاملا جدی ام. کسی که از پرونده ات خبر داره، لابد کارای مهمی داره که الان اینجاست و عصر هم تا سر حد مرگ ازت دفاع کرد.
-اگه میتونی منو ببری بیرون، هر کاری باشه میکنم. قول شرف میدم. فقط یه چیزی ...
این را گفت و رو به طرف بند زنان کرد. داروین متوجه منظور باروتی و دلش که پیش لنکا گیر بود، شد و گفت: «من از سر شب تا الان نتونستم چک کنم، ببین از تختش یه لباس قرمز آویزون کرده یا نه؟»
باروتی که از حرفهای داروین سر در نمی آورد، کله کشید و دقیق تر نگاه کرد. دید مشخص نیست. بلند شد و خیلی عادی دوری در آنجا زد و برگشت و با هیجان و یک عالمه علامت سوال به داروین گفت: «مثل این که آره ... لنکا از این اخلاقا نداشت ... لباس قرمزشو آویزون کرده به تختش.»
داروین هم خیالش راحت شد و با چاشنی یک لبخند بسیار ریز، به باروتی گفت: «پس اونم باهامون میاد. خیالت راحت.»
باروتی که داشت شاخ درمیآورد، با چشمان گرد پرسید: «جان من؟ لنکا هم هست؟»
داروین سرش را تکان داد. باروتی فورا لحنش عوض شد و نشست کنار داروین و پرسید: «منو ببخش اگه باهات بد کردم.»
داروین جواب داد: «جواب اون کارِتو که بعدا باید پس بدی. اون به کنار. دیگه؟»
باروتی جواب داد: «حتما. هر کاری دوس داشتی بکن. فقط ... (سرش را نزدیکتر آورد و با احتیاط پرسید) ... کی بزنیم بیرون؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط مونده یه نفر دیگه. تو حواست باشه که سوتی ندی. الکی با بقیه مهربون نشی. مثل همیشه سگ باش و پاچه بگیر تا کسی شک نکنه. خبرت میکنم.»
بخاطر این که دلش قرص تر شود آرام برای آخرین بار پرسید: «با لِنکا؟»
داروین هم سر تکان داد و گفت: «با لنکا.»
آن شب، سکوت خاصی بر کل بندها حکمفرما بود.
دو سه بند عقب تر ... آبراهام تنها روی تختش نشسته بود و فکر میکرد.
لنکا روی تختش دراز کشیده بود و به بالای سرش زل زده بود و در فکر فرو رفته بود.
باروتی که خاطراتش با جملات داروین زنده شده بود، به شریکش و نامردی که در حقش شده بود فکر میکرد اما قول فرار از آنجا در دلش غلیان ایجاد کرده بود.
داروین هم همان طور که نشسته بود روی تخت خودش، نشسته چشمانش را بسته بود و منتظر بود که صبح بشود و سه روز ماندنش در آن بند تمام بشود و جِس او را به بند آخر بفرستد.
یعنی جایی که نفر آخر در آن بند حضور داشت...
جوزِت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆
هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍
کتاب #شمعون_جِنی به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
✔️ سید حسن نصرالله خطاب به نتانیاهو:
هرگز نخواهی توانست صهیونیستها را به شمال فلسطین اشغالی برگردانید
به نتانیاهو و گالانت میگویم تا زمانی که جنگ غزه تمام نشود جنگ در شمال تمام نخواهد شد.
ما آرزو داریم شما وارد خاک لبنان شوید.
حتی اگر جنگ همه جانبه هم بکنید نمیگذاریم شهرک نشینان به شمال بازگردند.
سلام دوستان
روز بخیر و ایام به کام☺️
میلاد پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام مبارک❤️
چهار تا مطلب را باید عرض کنم:
🔺 اول این که اینقدر تحولات دنیا با سرعت و بی رحمی تمام در حال رخ دادن هست که تصمیم گرفتم دو داستان به طور هم زمان در اختیار شما قرار بدهم. یکی داستان #خط_سوم و یکی هم داستان #شمعون_جنی.
با دو خط داستانی کاملا مستقل و جداگانه. خدا را شکر استقبال از هر دو مطابق انتظارم هست و بازخوردی که از شما گرفتم، به هوش و صبر و علاقه و پایکار بودن شما بیش از قبل ایمان آوردم. لطفا باز هم درباره هر دو داستان بازخورد بدید و ذهنیت و احساس و استفاده ای که از هر کدام از این دو داستان داشتید، با من به اشتراک بذارید. مثل همیشه میخونم و میشنوم و استفاده میکنم.
🔺دوم این که لایههای پنهان داستان #خط_سوم اینقدر مورد دقت شما قرار گرفته که خداییش دارم میترسم😂 شاید سالها بعد مقاله ای در خصوص زیرمتن #خط_سوم بنویسم اما مطمئن نیستم که قبل از من ، دیگران این کار را نکنند. اما به هر حال، روایت یک موضوع که به طور صد در صد خارج از مرزهای ماست، ریسک بزرگی بود که خدا را شکر میبینم که گرفته و تصمیم گرفتم بیشتر با شما درباره مطالعاتم در خصوص رخدادهای آفریقا و اروپا و آمریکا بنویسم.
🔺سوم این که در خصوص شمعون، باید عرض کنم که قطعا و به امید الهی این اولین و آخرین کتاب در این خصوص نخواهد بود. و همین الان سوژه دو جلد دیگر از همین مدل در خصوص استفاده دشمن از ماورا، یادداشت کردم و منتظرم که وقتش برسه. اما ازتون خواهش میکنم تمنا میکنم که با دقت مطالعه کنید و دستورالعمل هایش را به درستی پیاده کنید. حتی به عزیزانتون معرفیش کنید تا به اپلیکیشن بیان و کتاب شمعون را بخونند. از عمد پیامهای مردم را میذارم که بدونید مسئله برای مردم هم از اهمیت خاصی برخوردار هست و با متن و اصل قصه ارتباط گرفتند.
🔺و نکته آخر این که توسل به اهل بیت علیهم السلام و دعا و خیرخواهی برای همدیگه را فراموش نکنیم. امشب شب عید میلاد دو نور پاک و گرامی هست. از خداوند متعال، سلامتی و شادی دل امام زمان ارواحنا فداه و طول عمر با عزت و سلامتی رهبر فرزانه انقلاب و توفیق و حسن عاقبت خدمتگزاران به اسلام و انقلاب و نابودی کفر علی الخصوص اسرائیل و آمریکا و انگلیس را خواهانیم.
ارادت تکمیله💞
محمد آغا ؛ گل باغا
prison-break-main.mp3
3.6M
موسیقی متن جدید
رمان #خط_سوم 🔥
✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن
میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند.
میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.»
لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟»
میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.»
لیام: «خوبه. خب؟»
میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.»
لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.»
میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.»
لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.»
میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟»
لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!»
لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.»
لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.»
لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.»
ادامه ... 👇
همان لحظه بود که بچه تکان خورد و کم کم شروع به سر و صدا کرد. سه نفرشان به او نگاه کردند. میشل سر ماژیک را روی ماژیک گذاشت و به لیام داد و خودش سراغ بچه اش رفت.
لیام و لئو رفتند سراغ قهوه و همین طور زیر چشمی به میشل و بچه اش نگاه میکردند و میدیدند که چطور میشل، لوکا را در بغل گرفته و تُپ تُپ میکند. وسط آن تُپ تُپ ها و قدم زدن ها میشل گفت: «یه چیز دیگه هم هست!»
لئو و لیام به او نگاه کردند.
میشل: «با این که خیلی از اخلاقیات حرف نمیزنیم و کلیسا نمیره و چندان اعتقادی به این چیزا نداره، اما از اصول اخلاقی پیروی میکنه که هیچ رد و نشانی نداره.»
لئو: «دقیقا. محض اطلاع باید بدونی که این مدتی که تو نبودی ... یعنی حدودا دو سه هفته ای که پیشش نبودی، نه کسی رو به خونه آورده. و نه حتی در خریدهاش از هاپرمارکت و جاهای دیگه، چیزهای خاصی بوده و نه حتی یک گزارش ریز درباره بداخلاقی و درگیری در جامعه و پژوهشکده اش داشته.»
لیام: «اینا چندین مرحله پایین تر از حد نرمال و طبیعی یک انسان در موقعیت علمی و اجتماعی اونه. و این چیزا ما رو کمی نگران میکنه.»
میشل همین طور که راه میرفت و بچه را تپ تپ میکرد، با حالتی که نشان از مشغولیت زیاد ذهنش بود گفت: «بنجامین در عین سادگی پیچیده است. در اوج سکولار بودن، فوق العاده اخلاقیه. در نهایت عشق به من، خط قرمزهای خودشو داره و یه جاهایی حق ورود به خلوتش ندارم. ینی ممکنه که ما رو داره بازی میده؟»
لئو: «من و لیام به نتیجه ای جز همین نرسیدیم. و الا اگر کسی اینقدر پاستوریزه باشه که حتی یه خال تو زندگیش نیست الا تو و عشقی که به تو و بچه اش داره، و عجیبتر این که حتی گرایش و علاقه به هیچ حاشیه ای نشون نداده تا حالا، سزاوار اینه که هممون بهش ایمان بیاریم. میشل خیلی مراقب باش. بنجامین از نظر من آدم سفیدی نیست. یا بهتره بگم، بعد از سی سال کار در سازمان سیا به این نتیجه رسیدم که ما اصلا آدم سفید نداریم. در هیچ زمینه ای.»
⛔️جنوب آفریقا-زندان پولسمو
ساعت راه رفتن در محوطه برای بند هفتم بود. اما چون اسم داروین جزو نظافتچی های دو ماه اول بود، آن روز میتوانست در محوطه راه برود و خودش را به جوزت نزدیک کند.
انتهای محوطه بزرگ آنجا که اطرافش مملو از نیروهای امنیتی بود و خود گروهبان بر بالاترین نقطه اش می ایستاد و همه را با دقت میدید، راهرویی به عرض چهار متر و به طول پنجاه متر بود که دیگر لازم نبود زندانیان ترتیب و نوبت را رعایت کنند. هر کس میگشت دنبال دوستش و چندنفر چندنفر با هم به طرف بند هفتم میرفتند.
داروین مثل عقابی که دنبال طعمه اش باشد، از دور ابتدا جوزت را رصد میکرد. سپس وقتی که به انتهی محوطه رسید، جلو زد و قدم قدم به جوزت نزدیک شد تا به سه متری او رسید. همان طور آهسته آهسته پشت سرش ادامه داد تا دید که جوزت و دوستش به طرف دستشویی حرکت کردند. او هم پشت سرشان رفت.
وقتی به دستشویی رسیدند، دید که دوستش در دستشویی ایستاد و جوزت رفت داخل. داروین هم خیلی عادی از کنار دوست جوزت رد شد و وارد دستشویی شد. دید جوزت به طرف دستشویی سوم رفت. او هم فورا پشت سرش رفت و تا قبل از این که کسی متوجه شود، تا جوزت وارد مستراح شد و در را میخواست ببندد، داروین فورا پرید داخل و ...
ادامه ... 👇