eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال قبل از انتشار داستان انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی دوم مثل این روزها که نبود. آن روزها اگر کسی از زیارت خانه خدا و یا از عتبات عالیات برمیگشت، مردم از شهر خارج می‌شدند و به استقبالش می‌رفتند. آدابی برای خود داشت. جمعیت زیادی از دوستان و اقوام دور هم جمع می‌شدند. شیرینی و شربت تهیه می‌کردند. یکی دو تا پیرمرد باصفا را جلو می‌انداختند و آنها شعر و سلام به اهل بیت علیهم السلام می‌خواندند و بقیه هم که پشت سر آنها بودند جوابشان را می‌دادند و همخوانی می‌کردند. یکی از ماموریت های محمد در مراسم استقبال از پدر و مادرش این بود که یک دستگاه اتوبوس واحد برای ساعت سه تا شش عصر اجاره کند. اتوبوس به درِ خانه محمد و اینها آمد. آنهایی که ماشین داشتند با وسیله شخصی خود به پلیس راه جهرم رفتند. بقیه عمه ها و خاله ها و دایی ها و عموها و همسایه ها که وسیله نداشتند، به همراه خواهران و دامادهای خانواده محمد، سوار اتوبوس شدند و حرکت کردند. محمد که با یکی دو نفر از پسران اقوام، یک دیگ پر از شربت آب لیمو درست کرده بودند، ابتدای اتوبوس کنار دیگِ شربت نشسته بودند تا مراقبش باشند و تکان نخورد. محمد چشمش به آبجی نجمه افتاد و دید کنار آقارضا نشسته. آرام به نجمه گفت: «آبجی اگه دلت خواست، بگو یه لیوان شربت خنک آب لیمو برات بریزم.» نجمه لبخندی زد و به محمد گفت: «فدات شم داداش. بوش داره میزنه زیرِ دماغم. دلم خواست.» محمد یک لیوان یک بار مصرف برداشت و با پارچی که همان جا بود پر کرد و یک لیوان شربت به نجمه داد. آقا مهدی (شوهر مرضیه) که ویلچر داشت و با برادرش آمده بود، سرِ شوخیِ باجناق ها را باز کرد و به محمد گفت: «محمد یه لیوان هم واسه آقارضا بریز که نزدیک دیگ شربت هست و دلش میخواد.» آقارضا هم نگاهی به مهدی کرد و درِ گوشی حرفی به مهدی زد که سه چهار نفری زدند زیر خنده. در راه همه با هم حرف می‌زدند. در قلب اتوبوس، جایی که دو صندلی روبروی دو صندلی دیگر است، دو مهاجم از باند خواهران محمد در مقابل دو مهاجم از جناح عمه ها روبروی هم نشسته بودند و برای هم چشم و ابرو می آمدند. خدیجه چادرش را جلوی دهانش کشید و آرام به جمیله گفت: «بهتره سرِ عمه ها گرم کنی که کسی شروع به غیبت نکنه.» جمیله هم چادرش را جلوی دهانش کشید و جواب داد: «حواسم هست. تمام تلاشمو میکنم. ولی تو هم کم نذار... به مرضیه و راضیه هم ... نه اونا نه ... به ملیحه بگو بیاد کمک. کجاست ملیحه؟» خدیجه رو به طرف ملیحه کرد. دید ملیحه خودش در گوشه دیگری از آن کارزار مشغول شَتَک کردن دختران فامیل هست و دستش بند است: «این لباسمم تازه دوختم ... هر چی به آقامون گفتم مهم نیست و دوس ندارم اشرافی باشم و یه چیز ساده باشه که فقط رنگش با رنگ لباس بقیه خواهرام متفاوت باشه، گوش نکرد که نکرد. خلاصه اینو خرید و کادو پیچ آورد.» یکی از دختران فامیل که مشخص بود نزدیک است کهیل بزند به ملیحه گفت: «خوبه که ... گل های درشت و قرمزش بهت میاد ...» ملیحه هم متوجه تیکه سنگین آن ورپریده شد و آخرین تیرِ سمی خودش، همان اول کلکل، به طرف آن دختر روانه کرد و گفت: «دوسش ندارم... از دیشب با خودم نیت کردم تا مراسم امروز تموم شد بدمش به تو! مبارکت باشه عزیزم ... از حالا تو تنِ خودت ببین!» ادامه 👇👇
خدیجه فورا سرش را برگرداند به طرف جمیله و گفت: «حرمله مشغوله! همین حالا زد دختر مردمو ناکار کرد با زبون سه شعبه اش!» جمیله گفت: «بازم به ملیحه. نگا کن مرضیه و راضیه دارن چطوری از خودشون ضعف نشون میدن! اینقدر بدم میاد که مرضیه وقتی می‌خواد میوه و شیرینی تعارف کنه، قسم آیه و بِلّا میده و می‌خواد به زور بکنه تو دهنشون! خب ولش کن خواهر من. هر کی خواست خودش برمی‌داره.» خدیجه گفت: «ولش کن. نگا جمیله. عمه سرشو به گوش زن احمد آقا نزدیک کرد. فکر کنم میخوان فتنه کنن. بسم الله... ببینم چیکار میکنی!» جمیله گلویی صاف کرد و به عمه خانم گفت: «خب چه خبر عمه خانم! از دختر خانما چه خبر؟» عمه خانم که بخاطر پر ابهت و جلال بودنش(منظورم همان تپل مپل بودن بیش از حد است) دو صندلی از اتوبوس را به خود اختصاص داده بود و سبب شده بود چند نفر سرِ پا بایستند، خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ای بابا جمیله جون ... همه خوبن ... همه خوشن ... همه خوب باشن ... همه خوش باشن ... دیگه مامان چه به دردشون میخوره ... بازم به فشار و قند و قرص زیر زبونیم که هر شب یادم میکنن ... وگرنه اولاد به کسی وفا نکرده ...» جمیله که با خودش فکر کرد که بحمدلله اوضاع بر وفق مراد است و عمه خودش کوه درد دل است و فرصت گیر دادن به مراسم استقبال و سر و وضع خواهران را ندارد، نفس عمیقی کشید و گفت: «ای بابا... خدا سلامتی بده ... انشاءالله سایه تون سالها بر سرمون باشه.» اما اطلاع نداشت که عمه در حال مقدمه چینی برای گفتن لیچاری است که تا دقایقی دیگر بارِ آنها خواهد کرد. عمه خانم گفت: «چه به دردم میخوره سایه ام سالها بر سر کسی باشه. ینی بهم سر میزنین؟ ینی برام زنگ و تلفن میزنین؟» خدیجه که در کل آن مدت چادرش جلوی دهانش بود، به جمیله تغلب میرساند و جوری که فقط جمیله بشنود گفت: «بگو زنگ زدیم اما قابل نبودیم صداتون بشنویم ... بگو همیشه با مامان ذکر خیر شماست!» جمیله به عمه خانم گفت: «وای قربونتون برم مگه شما گوشی جواب میدین؟ می‌دونین چند بار من از تهران ... از شهر غریب ... خدیجه هم از قم ... اونم از شهر غریب ... براتون زنگ زدیم و می‌خواستیم صداتون بشنویم اما قابل نبودیم؟ ما خیلی دوستتون داریم الهی قربونتون برم.» عمه خانم هم چشمی نازک کرد و خودی تکان داد و گفت: «من همیشه پای تلفنم جمیله جون. شماره تون نیفتاده. حالا اشکال نداره. راستی گوسفند خریدین واسه جلوی پای حاجی و حاج خانم؟» خدیجه فورا یواشکی به جمیله گفت: «شروع کرد نسناس! بگو آره ... بگو اینقدر گنده است که نگو!» جمیله گفت: «بنده خدا عمو سعید ... شوهر راضیه خانممون ... زحمتش کشیدند ... الان هم جای شما سبز تو صندوق عقب ماشین عمو سعید هست و دارن میارنش جلوی پای بابا و مامان ...» عمه که کم کم داشت بادِ عمه گَریَش پر میشد و می‌خواست یک جورهایی بالاخره دهان جمیله را ببندند پرسید: «باریک الله عمو سعید ... خودش همه پولِ گوسفندو داد؟ یا گل ریزون کردین؟» خدیجه که از اولش دندان روی جگر گذاشته بود که جلوی عمه خانم و عمو ناصر کم نیاورد، فورا به جای جمیله جواب داد و گفت: «چه فرقی میکنه عمه خانم! جیب همه خواهرامون یکیه! راستی از قند و فشار و قرص اعصاب و مرض قند(با تکیه بر کلمه مرض) و مرض(با میم مشدد و حرص درآر) قلبتون میگفتین! بهترین یا خدا را شکر...؟!» همان لحظه خدا به دل یکی از دایی ها انداخت و از اول اتوبوس با صدای بلند فریاد زد: «برای سلامتی این دو نوگل نوشکفته ... یعنی حاج عبدالرسول و حاج خانم فاطمه صلوااااااات ...» ادامه 👇👇
ملت که با شنیدن عبارت «دو نوگل نوشکفته» خندشان گرفته بود با لبخند صلوات بلندی فرستادند و اینطور شد که نبرد لفظیِ میان خواهران محمد و عمه ها وارد فصل جدید خود نشد و به طرف شرایط قطعنامه و آتش بس رفت. به پلیس راه رسیدند و همه پیاده شدند. زیلو و پتو انداختند و بعضی ها نشستند و بعضی ها هم آنجا قدم میزدند و منتظر حاجی و حاجیه خانم بودند. یکی از پسر عمه ها که آن روزگار پیکان داشت و با دعای خیر پدر محمد وضعش نسبتا بهتر از قبل شده بود، رفته بود فرودگاه شیراز دنبال پدر و مادر محمد. وقتی از دور دست چراغ زد، بچه ها و نوه ها سر و صدایشان بلند شد و گفتند: «اومدند ... اومدند ...» همه از سر جایشان بلند شدند. دو پیرمرد باصفا شروع به چوشی خوانی کردند. حال و هوای همه عوض شد. عمو سعید فورا سراغ صندوق ماشینش رفت و گوسفند بزرگی را که خریده بود پیاده کرد. عمه خانم که به خاطر درد زانو و دیگر امراضش نمی‌توانست مثل بقیه سر پا بایستد همانطور که شاهانه نشسته بود و بقیه عمه ها دورش بودند گفت: «برین کنار ببینم گوسفنده چطوریه؟» حواس خواهران محمد جای دیگر بود وگرنه باید می‌گفتند خب گوسفند که طور خاصی نیست. می‌خواستی چطوری باشد؟ مثلا قرار بود شاخ دار و یا سُم طلا باشد؟ حالا وزنش هم هر مقدار که زورشان رسیده خریدند. آخر این چه سوال و توجه و دقتی است که بعضی ها دارند! اصلا شاید به خاطر همان چشم و نظر عمه خانم بود که حتی گوسفند بیچاره را هم گرفت و به محض اینکه عمو سعید آن را از صندوق ماشینش پیاده کرد، گوسفند رم کرد و از دستان عمو سعید و یکی دو نفری که آنجا بودند فرار کرد و به طرف صحرا و بیابان دوید! ابتدا سه چهار نفر رفتند دنبالش. لاکردار مگر اینطور میدوید! اینقدر تند و با هیجان میدوید که انگار خبر داشت عمه خانم آنجاست و قرار است واراندازش کند. آن سه چهار نفر هر چقدر دویدند و دیدند به او نمیرسند. پیکان پسر عمه داشت نزدیک میشد و کم کم آنها می‌رسیدند. ولی داشت همه چیز به خاطر فرار گوسفند زبان نفهمِ جذاب و تپل به هم می‌خورد. بخاطر همین، هفت هشت ده نفر دیگر هم رفتند کمک و دنبال آن پشمالو می‌دویدند. به جان عزیزتان من فکر میکنم آن گوسفند یا یک چیزی زده بود یا از چیزی خبر داشت یا یکی یک حرف ناجوری به او زده بود که پشت گوشش سرخ شده بود و مثل اسب ترکمن میدوید و خلق الله هم دنبالش هر چه می‌دویدند به گرد پایش هم نمی‌رسیدند. حالا کاش فرار میکرد و همان مسیر را میرفت و دیگر برنمی‌گشت. چرا؟ چون نمیدانم چه اتفاقی افتاد که از یک جایی دیگر جلوتر نرفت و کمانه کرد و برگشت!! خداشاهد است اگر بخواهم دروغ بگویم. برگشت! با همان سرعت افسانه ای خود از لا به لای بیست سی نفر مرد گنده که سیبیل سیبیل دنبالش می‌دویدند، لایی می‌کشید و رد میشد و همه را جا می‌گذاشت. همه مسیر را کج کرده بودند و دنبال گوسفند، یعنی به طرف ملتی می‌دویدند که اغلب پیرمرد و پیرزن و خانم و بچه های کوچک هستند و منتظرند ماشین پسر عمه دور بزند و تا یکی دو دقیقه دیگر آنها را پیاده کند و گل بیندازند گردنشان! اما ... دلها بسوزد برای آن ساعتی که آن زبان نفهم در بازیِ برگشتِ خود، ابتدا سراغ دو پیرمرد چوشی خوان رفت. دو پیرمرد نحیف و اهل تهجد و روضه خوانی که دقیقا همان لحظه داشتند اشعار خوب و خوش میخواندند. چنان ضربه ای به یک جای یکی از پیرمردها زد که آن بیچاره روی آن بیچاره تر از خودش افتاد و هر دو بزرگوار نقش بر زمین شدند. راوی نقل میکند که آن لحظه پیرمردی که بلندگو دستش بوده، از روی عصبانیت میکروفن را جلوی دهانش گرفته بود و حَسَب و نَصَب آن گوسفند و بانی و باعثان آن صحنه شوم را هم ردیف شمر و خولی و دیگر پدرسگ ها و سایر بی پدران صحرای کربلا برشمرد. زن ها و دختران با دیدن آن وضعیت و وحشی گری های گوسفند سگ پدر به جیغ و فرار افتاده بودند. هر کسی خودش و جان عزیزش را برداشته بود و همه همّ و غم خودش را معطوف به فرار از جلوی دست و پای آن هیولا کرده بود. اما این، پایان راه گوسفند نبود. گوسفند که دیگر به حیاتش امیدی نداشت در مسیر خودش، یعنی لحظه ای که دیگر ماشین پسر عمه رسیده بود، به طرف کسی رفت که خدیجه و جمیله حاضر بودند میلیون ها تومان خرج کنند اما گردی به دامن او ننشیند. چرا که حوصله فتنه و حرف و حدیث بعدش را نداشتند. بله. حدستان درست است. گوسفند سراغ جمع عمه ها رفت و آنطور که از شواهد و قرائن پیدا بود، به طرف عمه خانم نظر داشت. ادامه 👇👇
شما تصور کنید که یک هو صدای جیغ و فریاد شش زنِ کاملِ بالای پنج و پنج سالِ هیکلی و تپل به همراه دختران و عروسان و نوه هایشان بلند شود. قطعا تصدیق می‌فرمایید که دیگر آن صدا به آسمان نخواهد رسید. بلکه به عرش میرسد و کل دشت و صحرا را پر میکند. خدا از سرش نگذرد. حتی منی که مثلا عقل کل این داستان هستم با همه چندشی که از بعضی اخلاقیات عمه خانم داشته و دارم، راضی نبودم ببینم عمه خانم هول بشود و از سر جایش یهو بلند شود و درهمان لحظه گوسفند با کله گنده اش به شکم عمه خانم بزند و در آنِ واحد، یک طرف عمه و طرف دیگر گوسفند نقش به زمین شود! جوری که تا نیم ساعت ملت مشغول پاک کردن جای کله و پشم و پوشمِ گوسفند از هیکل عمه خانم بود! هر چند عمه گلویی تازه کرد و تا آخر مراسم آن شب، هر چه از پنجاه و هفت هشت سال قبل در دلش بود به زبان آورد و به مرده و زنده کسی رحم نکرد. اما دیگر فایده نداشت و گوسفندِ زبان نفهم کار خودش را کرده بود. ولی شاید خیر همان بود که انجام شد. چون تنها جایی که گوسفند زمین گیر شد، جایی بود که به شکم عمه خورد. فورا عمو سعید و بقیه رسیدند و خودشان را به سبک برره ای ها روی گوسفند انداختند و دست و پایش را گرفتند و فورا خواباندند جلوی پای حاجی و حاجی خانم و سرش را با ذکر و نام خدا گوش تا گوش بریدند تا بیشتر از این دردسر ایجاد نکرده. دقایقی گذشت و وضعیت آرام شد. همه از جمله خواهران و محمد به روبوسی و دستبوسی پدر و مادر محمد رفتند. چوشی خوان ها که دیگر قادر به ایستاده اجرا کردن نبودند با همان حالت نشسته، دو سه تا لیوان شربت خوردند و اخلاقشان سر جا آمد و شروع به خواندن ادامه‌ی چوشی کردند. پدر و مادر محمد با همه عمه ها و خاله ها و عموها و دایی ها و همسایه ها احوالپرسی کردند. خیلی زود همه چیز به گرمی و محبت تغییر مسیر داد. پدر محمد بالای مجلس نشسته بود و با همه احوالپرسی میکرد از همان لحظه اول به تعریف از خانه خدا و زیارت مسجد مطهر نبوی پرداخت. زن ها هم دورِ مادر محمد گرفته بودند. مادر کفشش را درآورد که بنشیند اما یک لحظه سر جایش ایستاد. مرضیه به مادر گفت: «مادر چرا نمیشینی؟ بفرما.» مادر که داشت وسط جمعیت چشم میدواند گفت: «محمد رو نمیبینم! کم دیدمش. کجاست؟» خواهران راه باز کردند و گفتند: «اوناش ... داره شربت میریزه ... سرش شلوغه ...» مادر همان طور که ... لا اله الا الله ... مادر تا محمد را دید بدون اینکه کفشش را بپوشد لبخندی زد و بدون کفش به طرف محمد حرکت کرد. محمد تا دید مادر دارد به طرفش می آید از سر جایش بلند شد و بغل باز کرد و به طرف مادر دوید. لحظه ای بعد، مادر و پسری در بغل هم بودند. اینقدر همدیگر را محکم در بغل گرفته بودند که حد نداشت. هر دو گریه می‌کردند. مادر آرام گفت: «از خدا خواستم دفعه دیگه با تو برم مکه!» (همان طور هم شد. دقیقا پنج سال بعد، محمد با مادرش و مرضیه و دختر مرضیه به مکه مشرف شدند.) محمد هم اشکش را تمیز کرد و گفت: «انشاءالله. راستی مادر ...» مادر گفت: «جان!» محمد گفت: «هیچی. بعدا بهت میگم.» مادر که تحمل بعدا را نداشت دست محمد را گرفت و گفت: «جان. همین حالا بگو! چیه؟» محمد دوباره به آغوش مادر برگشت و آرام درِ گوشش گفت: «حاج آقا بیت اللهی(از روحانیون بزرگ شهر و نماینده ولی فقیه در نیرو انتظامی جهرم) ازم پرسید مجردی؟ گفتم آره. گفت یه مورد خوب برات سراغ دارم.» مادر چشم و دلش با این حرف محمد روشن شد. درِ گوشِ محمد گفت: «داره دعام کنارِ خونه خدا مستجاب میشه. کیه؟» محمد گفت: «خانواده دختره رو نمیشناسم. ولی فکر کنم با حاج آقا اقوام باشند.» کم کم داشتند خواهران محمد می آمدند که مادر را به جمع خانم ها ببرند که مادر فورا جمله آخرش را درِ گوش محمد گفت: «امروز و فردا که مهمونا بیان و برن، پس فردا به یاری خدا میرم خونه دختره. خاطر جمع باش.» محمد دست مادرش را بوسید و فقط فرصت کرد یک جمله بگوید که البته با همان جمله لبخندی به لب مادر آورد: «باشه ان‌شاءالله اما با ملیحه نریا!» اولین کسی که همان لحظه رسید ملیحه بود. ملیحه همان ثانیه آخر گفتگو رسید. محمد خیلی یواش درِ گوشِ مادرش اسم ملیحه آورده بود اما این چه نیروی ماورایی و غیر قابل باور است که ملیحه شنید و تا رسید گفت: «ملیحه چی؟ ملیحه چه؟ مامان! محمد چه گفت؟ چرا اسم منو آورد؟ نه خداوکیلی گفتم بگو محمد چه گفت! نه من میخوام بدونم محمد چرا اسم منو آورد؟ ...» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🌷
گوارای وجود☺️ خدا را شکر
نه هنوز اما ممکنه امسال بنویسم
☺️🌷
خودم با قصه بیشتر با امام حسین علیه السلام دوست شدم. امیدوارم این احساس نصیب شما هم بشود❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی اگر خانه محمد و اینها را مرکز جهرم بدانیم، جهرم به دو بخش شش محله این طرف(طرف خانه محمد و اینها) و شش محله آن طرف تقسیم می‌شود. منتهی الیه شش محله آن طرف، یک محله قدیمی و بزرگ به نام محله کوشکک است که در یکی از خانه های ساده و قدیمی و باصفایش دختری به نام صفیه خانم بود که در آن روزها از برادرش میلاد پرستاری می‌کرد. در یکی از روزها صفیه خانم روبروی تلوزیون نشسته و در حال خُرد کردن هویج برای میلاد بود که مادرش وارد هال شد و گفت: «حاج عمو گفته پسره خوبیه. میگفت پسر خیلی باهوشیه. میگفت یه روز که پسره داشته از شمال برمیگشته و حاج عمو از قم سوار اتوبوس شده بوده، کنار همین بنده خدا نشسته بوده و از قم تا جهرم با هم حرف میزدند. میگفت خیلی خوش مجلس و مودبه.» صفیه خانم که کم کم خرد کردن هویجش تموم شده بود از سر جایش بلند شد و همین طور که به طرف اتاق میلاد میرفت با شرم و حیای خاصی گفت: «من خیلی تو فکرِ ازدواج با طلبه نبودم.» مادرش که داشت هال را جمع و جور میکرد جواب داد: «عصر مامانش میخواد بیاد. بذار ببینیم چطور مردمونی هستند؟» صفیه هویج های خرد شده را به میلاد میداد که همان لحظه آیفن خانه به صدا درآمد. به مادر صفیه که به واسطه پسر بزرگش مادر میثم میگفتند، پشت آیفن رفت و دکمه بازشدن در را زد. چند لحظه بعد خواهر صفیه به نام مطهره وارد شد. مطهره که حداقل بیست سال از صفیه بزرگتر بود سلام کرد و به اتاقی که میلاد و صفیه بودند رفت. چادرش را درآورد و همان جا آویزان کرد. بالای سر میلاد رفت و دستی به سر میلاد کشید و از صفیه پرسید: «چطوره؟» صفیه گفت: «خدا را شکر دیگه تشنج نکرده. اگه قرصاش بخوره، تشنج نمیکنه.» مطهره گفت: «همه اونایی که ضربه مغزی شدند یک دوره همین طوری دارند. اگه همکاری کنن، رد میکنن و درست میشه.» عصر شد. حوالی ساعت چهار و نیم، مادر محمد و جمیله در خانه مادر میثم نشسته بودند و جمیله اندر کمالات محمد سخن میگفت: «داداشم ماشاءالله درسش خوبه. با اینکه مجبور نبود اما به خاطر علاقه زیادی که به درس حوزه داشت، رفت بابل درس خوند و جهشی خوند و سه پایه را در کمتر از دو سال خوند. بچه مستقلی هم هست. با اینکه شهریه حوزه خیلی کم هست اما اصلا پول از بابام نمیگره و حتی گاهی به کار بنایی هم رفته.» مادر محمد گفت: «با اینکه تک پسر هست، لوس بارش نیاوردم. در شالیزار مرودشت کار کرده. داروخانه کار کرده. مرکز فرهنگی کار کرده. حتی چندین سال کمک کار باباش بوده و جوشکاری رو کامل بلده. علاقه خیلی زیادی به مطالعه داره. حتی یه بار برام از شمال زنگ زد و ازم اجازه گرفت که سه روز روزه استیجاری بگیره و با پولش فرهنگ لغت بخره.» جمیله ادامه داد: «مدیریتش هم خوبه. مامان و آقاجونم که از مکه اومده بودند، جاتون خالی، همه اقوام و همسایه ها دعوت بودند. داداشم خیلی زحمت کشید و خیلی از کارا به دوش داداشم بود و مجلس رو جمع و جور کرد.» مطهره که در جلسه حضور داشت پرسید: «سربازی هم رفته؟» مادر محمد جواب داد: «سال اول حوزه که بود رفت کارت معافیتش گرفت. چون باباش سن و سالش از شصت سال بالاتر بود محمد میتونست کفالت بگیره.» مادر میثم پرسید: «میخوان جهرم زندگی کنن؟» ادامه 👇👇
مادر محمد جواب داد: «فکر نمیکنم. از هفت تا بچه ای که خدا برام نگه داشته، چهارتاش خارج از جهرم هستند. محمد هم از بس علاقه به حوزه داره، بعیده جهرم بمونه. یا میره قم یا جای دیگه.» مطهره گفت: «مادرم خیلی به صفیه خانم وابسته است. خانواده ما یک سال پیش دچار یه زلزله شد. میلاد تصادف کرد و چند ماه بی هوش بود و وقتی به هوش اومد، اگه صفیه کنار مادرم نبود، خیلی به مادرم سخت میگذشت. از بس فشار این مسئله تو خونه ما به همه فشار آورد.» مادر محمد دستاش رو به طرف بالا گرفت و گفت: «خدا به حق محسنِ حضرت زهرا به آقازادتون شفا بده.» این کار مادر محمد خیلی روی دل و روان مادر میثم اثر گذاشت. از تهِ دلش آمین گفت و قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود را با چادر رنگی اش پاک کرد. جمیله وقتی فضا را دوستانه و مادرانه دید با لبخند گفت: «عروس خانم تشریف نمیارن؟» هنوز جمله اش تمام نشده بود که در هال باز شد و صفیه وارد شد. مادر محمد و جمیله تا صفیه را دیدند از سر جایشان بلند شدند. صفیه خانم که صورتش از شدت شرم و حیا قرمز قرمز شده بود، با لبخند دخترانه و معمولی اش سلام کرد و سینی چایی را گذاشت روی میز و به طرف مادر محمد و جمیله رفت. با آنها دست داد. مادر محمد، صفیه را در آغوش گرفت و محکم فشارش داد و نفس عمیقی کشید. وقتی از آغوش هم جدا شدند مادر محمد نگاهی به صورت صفیه خانم کرد و گفت: «ماشالله. چه دختر خانم با شرم و مهربانی. ماشالله به چنین مادری که اینقدر بچه هاش خوب هستند.» شب شد. شش تا خواهر محمد و مادر و خودِ محمد دور هم نشسته بودند. مادر محمد گفت: «دختر خوبی بود. دانشجو سال آخر پیام نور. رشته مدیریت دولتی. تو صورتش دست نبرده بود. مثل دخترای خودم وقتی که مجرد بودند. خیلی ساده و خودمونی.» جمیله گفت: «درسته. خواهرش هم معلم هست و خانم خوبی بود. مثل بعضی زنا نبود که همون جلسه اول میخوان دخالت زیادی بکنن و چِل چِل بکنند.» مادر محمد گفت: «بنده خدا مادرش هم همین طور بود. خیلی خانم ساکت و سنگینی بود.» ملیحه پرسید: «چند سالشه؟» جمیله گفت: «دو سال از محمد کوچکتره.» خدیجه پرسید: «متدین بودند؟» جمیله گفت: «کاملا. مثل خودمون. با اینکه جلسه زنونه بود اما سه تاشون پوشیده بودند. خونشون هم تجملاتی و اینا نبود.» نجمه که داشت چیپس میخورد پرسید: «به هم میان؟» مادر محمد گفت: «ها ماشاالله.» راضیه پرسید: «مامان عکسش نیاوردی؟» محمد تا کلمه عکس را شنید، سرش مثل فنر بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد. مادرش خیلی جدی گفت: «چرا. گرفتم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که سه چهار تا از خواهران هم زمان به طرف کیف مادر هجوم بردند. داشتند کیف مادر را از توی دست هم درمی‌آوردند که مادر محمد گفت: «عکس دختر مردمه. امانته. پیش خدا مسئولیم. محمد فقط حق داره یک بار نگاش کنه. فهمیدی؟» محمد به مادرش گفت: «جسارتا شما اول دخترات کنترل کن که دارن کیفت تیکه تیکه میکنن! منم چشم. یه نگاه میندازم. بگما. یک نگاه از وقتی هست که چشمم بهش خورد تا وقتی که پلک نزدم!» مادر خیلی جدی گفت: «شاید تو تا ربع ساعت نخوای پلک بزنی! محمد سنگین باش. فکر کن عکس خواهر خودته.» ادامه 👇👇
محمد که به زور خنده اش را کنترل کرده بود گفت: «باشه. تو نشونم بده. منم تلاش میکنم فکر کنم مثل خواهرمه.» مادرش عکس صفیه را از دستان خواهران محمد درآورد. محمد نزدیکتر نشست و مشتاق! مادرش برای سه چهار ثانیه عکس صفیه را جلوی محمد گرفت. همه اهل حرم آن لحظه به چشم و قیافه محمد چشم دوخته بودند. نمیشد برق خاصی که در نگاهش پدید آمد را ندید. مادرش عکس را از جلوی چشم محمد برداشت و در کیفش گذاشت و از سر جایش بلند شد. بقیه هم بلند شدند و هر کسی دنبال کار خودش رفت. محمد همان طور که مثلا سرش پایین و در فکر بود، اما زیر چشم، مادرش را تعقیب کرد که عکس را در کیف کوچکش گذاشت و کیف کوچکش را در کیف دستی اش گذاشت و سپس آن را پشت پرده، زیر چادر سیاهش آویزان کرد. یک دقیقه بعد، مادر و خواهرانش به طرف حیاط و آشپزخانه رفتند. و محمد در اتاق ماند و یک برق با چاشنی شیطنت پسرانه در چشمانش و کیف و عکسی که جایش را دقیق بلد بود ... و البته شیطان رجیم هم در آن مقطع حساس کنونی بسیار فعال و خیرخواه! دو سه روز بعد، محمد و مادرش و راضیه و پسر کوچک راضیه به منزل صفیه خانم و اینها رفتند. آقا میثم که برادر بزرگتر صفیه بود و پاسدار بازنشسته بود و طبع و احوال آرام و مودبی داشت، به همراه آقا صادق که شوهر مطهره بود و لهجه آبادانی زیبایی داشت و خیلی خودمانی و شوخ طبع بود، در جلسه حضور داشتند. میثم کنار محمد نشست و چند دقیقه ای با هم گفتگو کردند. آقا صادق هم چند دقیقه بعد وارد هال شد و نشست. میثم از محمد پرسید: «شنیدم ماشالله این همه راه برای تحصیل رفتی شمال. چرا اونجا؟» محمد که حالات میثم و صادق را دید و آرامش گرفته بود خیلی شمرده شمرده گفت: «شمال را یکی از اساتید به من معرفی کردند. با اینکه حوزه های نزدیکتر بود. اما شمال را انتخاب کردم. اونجا یک استاد خیلی باصفا به نام آیت الله فاضل داره که داماد آیت الله کوهستانی هستند. آیت الله فاضل خیلی به طلبه ها محبت میکن و حوزه پر رونقی در بابلِ استان مازندران دارند. من اونجا باید میرفتم تا از حضور یکی از اساتید که استاد مسلم فلسفه غرب بود استفاده کنم. خوشبختانه اون استاد، دو تا درس فقه و اصول هم برای ما گفت و خیلی با ایشون مانوس بودم. استاد هدایت زاده گنجی. هر شب با تنها خدمتشون میرسیدم و از فلسفه غرب و هرمنوتیک و بخشی از مطالب فلسفی تفسیر المیزان را برایم گفتند. بدون هیچ چشمداشتی. البته اونجا که بودم با یه استاد دیگه هم آشنا شدم به نام استاد امامی که ایشون هم به طور خصوصی برایم تفسیر جوامع الجامع شیخ طبرسی گفتند و خیلی برام مفید بود. من بیشتر برای این دو نفر رفتم شمال. البته خدا توفیق داد و شرایط مهیا بود و چون از 24 ساعت شبانه روز، حداکثر چهار پنج ساعت میخوابیدم، اغلب عمرم رو تو کتابخونه بودم و تونستم بیشتر و جهشی درس بخونم و سه تا پایه را در کمتر از دو سال بخونم.» میثم که معلوم بود خیلی خوشش آمده گفت: «ماشالله. ما به حاج آقای بیت الهی میگیم حاج عمو. شوهر خالمون هست. ایشون خیلی از شما تعریف کردند.» همان لحظه صفیه با یک سینی شربت وارد هال شد. به همه سلام کرد. محمد و مادرش و راضیه جلویش بلند شدند. صفیه از مادر محمد شروع کرد و شربتی که در آن هوای گرمِ تابستان خیلی میچسبید، به میهمانان تعارف کرد. نوبت به محمد رسید. محمد که خجالت میکشید به صفیه نگاه کند، لیوانی شربت برداشت و صفیه از محمد گذشت. اما وقتی میخواست به میثم تعارف کند، لیوان ها در سینی سُر خوردند و الباقیِ لیوان ها با شربت های درون آنها به زمین ریخت. ادامه 👇👇
صفیه که حسابی هول شده بود و خجالت میکشید، به کمک مطهره لیوان ها را برداشتند. همه زده بودند زیر خنده. مادر محمد بلند گفت: «اشکال نداره دخترم. شده مثل تو فیلما. خیلی هم زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. انشاالله شیرین کام باشی.» صفیه که به آشپرخانه رفت، الهه که همسر میثم و خواهر دو شهید بود و الهام که تک دختر میثم و تک دختر فامیل آنان بود تا چشمشان به صفیه خورد زدند زیر خنده و سر به سرش گذاشتند. هنوز صفیه حالش جا نیامده بود و به خجالت کشیدن مشغول بود که مادرش آمد و گفت: «مادرش میگه دختر و پسر چند دقیقه ای با هم حرف بزنن.» صفیه گفت: «نمیرم. آبروم رفت. ده بار گفتم خودت سینی شربت رو ببر!» مادرش خنده ای کرد و گفت: «رو پسره که نریخت. ریخت رو میثم. اگه رو پسره ریخته بود آبروت میرفت. حالا که اتفاقی نیفتاده.» الهه فورا طرفداری از صفیه کرد و با خنده گفت: «تازه اگه رو پسره هم میریخت، بازم آبروش نمیرفت. چه اشکال داره؟ مردم باید از خداشون باشه که دختر ما شربت بریزه روشون!» صفیه که از این حرف الهه خنده اش گرفته بود اما از یه طرف استرس داشت، خودش را جمع و جور کرد تا به اتاق برود و دقایقی را با محمد گفتگو کنند. الهام که سن و سال چندانی نداشت به عمه صفیه‌اش با لحنی مرکب از لحن کارتن افسانه سه برادر و آنشرلی گفت: «عمه! همینک شکفتن و سبز شدن در انتظار توست. برگرد عمه! برگرد. با پیروزی برگرد!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ طرح ویژه تبلیغ بنر شما در این کانال قبل از انتشار داستان انتشار بنر به صورت ۱۰ ساعته و ۲۴ ساعته جهت ثبت تبلیغ👈 مراجعه به صفحه شخصی
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/17982 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/17994 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18007 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18023 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18040 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18053 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18066 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18075 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18094 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18121 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18141 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18155 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18169 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18186 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18195 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18206 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18224 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18238 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18251 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18274 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18284 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18292
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایسا پای کار اباعبدالله بگو بالاخره پای روضه‌ات درست میشم 😭😭😭 @Mohamadrezahadadpour
رفیق! پای کار امام حسین علیه السلام هستی؟ این شبها نوکری میکنی؟ کفش سینه‌زن‌ها را جفت کردی؟ لیوان و نایلون و ظروف یکبار مصرف نذری را از خیابون و کوچه‌ها جمع و جور کردی؟ بالای سردرخونه‌ات نوشتی این خانه عزادار حسین است؟ مراقب چشم و زبونت هستی؟ به پسر و دخترای اون مدلی که اومدن هیئت، نیش و کنایه نزنیا ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour صفحه ویراستی: https://virasty.com/Jahromi/1720503970771549485
سلام وقتتون بخیر🌺 امیدوارم خوب واقعی باشین. شرمنده م مزاحمتون شدم🌺 اول اینکه ایام عزاداری آقا امام حسین (ع) رو بهتون تسلیت میگم. عزاداریهاتون قبول. التماس دعا🌺 حاج آقا راستش هرچی خودمو کنترل کردم گفتم یه ذره قصه جدیتر شه بعد بیام بنویسم نتونستم. خیلی وقت بود کانالتون رو نتونسته بودم چک کنم به خاطر امتحاناتم کلی پیام دارم که برمیگردم میخونم، برا همینم نتونستم رمان قبلیتون و بخونم. قضیه انتخابات اینا که پیش اومد، با کانال شما میرفتم جلو. میخوندم پیاما رو، به خانواده میگفتم حاج آقا اینجوری گفتن. میگفتن کی؟ بعد حالا من مینشستم توضیح میدادم و کانالتونو نشونشون میدادم. الان اینجوریه که میگن ببین چه خبره به ما هم بگو. خدا خیرتون بده🌺 قسمت اول رو نصف شب میخوندم، اون قسمتی که جناب محمد حرصی بودن از دست خواهرشون رو خوندم بعد چند وقت بین گریه خندیدم. خیلی خندیدم. خواهرای جناب محمد رو دوس دارم. ازشون یه حس جالب میگیرم. ملیحه خانوم خیلی با مزه ن. بقیه خواهراشونم دوس دارم ولی یه حسی بهم میگه (شایدم خودتون گفتین🌺) ملیحه خانوم آبجی کوچیکه ن. نجمه خانومم سوتی بامزه ای دادن. تصورش جالب بود. واقعا خواهر برادرن. خدا حفظشون کنه🌺🌺 اون قسمت که مادر جناب محمد از حج برمیگردن با جناب محمد حرف میزنن رو خیلی دوس داشتم. خیلی قشنگ بود. وای. عمه ی جناب محمد منو یاد عمه های خودم میندازن. خیلی عمه ن. مخصوصا همون عمه شون که گوسفند رفته تو شکمشون. من با این تیکه هم خیلی خندیدم. قلم جالبی دارید🌺🌺🌺 تو کمتر نویسنده ای دیدم که تو سبکهای مختلف کتاب بنویسن و اونقدر جالب به تصویر بکشن فضا رو. راستش اگه نمیدونستم شما نویسنده ی کتاب نه، و مممحمد ۲ هستید فک میکردم، نویسنده ی یه قسمتایی از نه، و مممحمد ۲، خانوم ن. آخه از یه دیدی دیدید بعضی قسمتا رو، آدم تعجب میکنه. منظورم گفتگوهای خانوماست🌺 نمیدونم چرا وقتی خانواده ی آقا محمد اینا رفتن خواستگاری اونقدر ذوق کردم. ناخودآگاه یاد وقتایی افتادم که آقا پسرای فامیل میخواستن ازدواج کنن، بعد خب اکثرا خواهر ندارن. سر جلسه خواستگاری، معمولا جای خواهر آقا داماد بودم. ماه دختر یا گل پسراشونم که به دنیا میومدن، مادرشون میگفتن فلانی عمه تونه. الان خواهرِ برادری نیستم متأسفانه. ولی خب دیشب یهو حسِ خواهر بودن بهم دست داد. مثل وقتایی که یه عروس خانوم آقا داماد میرن سر خونه زندگیشون ذوق کردم و دعای خوشبختی و عاقبت بخیری. صفیه خانوم خیلی ماهن. همینطور خانواده شون. وقتی از حجب و حیاشون حرف زدن مادرِ آقا محمد، خیلی قشنگ اومد به نظرم. دوس داشتنا قدیمترا چقدررر پاک بوده واقعا. حواسشون به نگاهشون هم بوده. حتی اینکه شیطنتشون یواشکی نگاه کردن عکس عروس خانوم بوده، خیلی پاک و قشنگه. الان نوجوونامون، بعضیاشون، چه دختر، چه پسر، خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام ازتون، گند زدن به هرچی عشق و دوس داشتنه. الان، وقتی آقا داماد میرن خواستگاری عروس خانوم، هدف، آشنا شدنِ خانواده ها با همه. در حقیقت میخوان فامیلای آقا داماد و عروس خانوم، همو ببینن، همین. خودشونم که میرن تو اتاق حرف بزنن، اینجوریه که: وای باورم نمیشه دارمت عشقم وای منم همینطور نفسم...... درسته با به اصطلاح ازدواج مدرن، یا هرچی که میگن بهش. دو طرف همو میشناسن. ولی این عشقای آتیشیِ قبلِ ازدواج، تهش تبدیل میشه به ازت متنفرمِ بعدِ ازدواج. میدونم، استثنا هم وجود داره قطعا، ولی کم ندیدم از این چیزا. بعضیا رو این میمیرم برات ها و تا ابد کنارتم ها، خیلی حساب کردن. ولی به قول یه عزیزی، همش همون شام در خدمت باشیم و تعارفهای ایرونیاست، که متأسفانه بعضیا به گفتنش عادت کردن. یه دبیر دینی داشتم چند سال پیش، که دبیر قرآن مون هم بودن. ایشون برای بچه های مدرسه، حکم مشاور و دبیر عربی و زبان و ریاضی رم داشتن. فوق العاده صبور بودن و من جز یه بار، ازشون عصبانیتی ندیدم. که خب اون یه بارم حقم بود. یه بار ازشون پرسیدم عزیز یعنی چی؟ گفتن در زبان عربی عزیز یعنی شکست ناپذیر. وقتی به کسی میگیم عزیزم، یعنی تو قلبمون شکست ناپذیره و جاشو به کسی نمیدیم. و همه مونم دروغ میگیم. راستش یکی از تلخترین حرفایی بود که شنیدم. با فکر کردن به بعضی عشقای الان یاد این جمله شون میوفتم. و فک میکنم که الان جمله ی دوستت دارم هم، یه همچین اوضاعی داره و هستن کسایی که از یکی متنفرن ولی بنا به هر دلیلی، عاشقتم و دوستت دارم یه لحظه م از دهنشون نمیوفته. قدیما اگه شیطنتی هم بود، تهِ تهش چهار تا sms با این گوشی کوچولوها بود. یا زنگ زدنای یواشکی. ادامه پیام مخاطب👇
که اونم دو طرف خجالت میکشیدن حرف بزنن احتمالا. الان، اصلا همه چی یه جوری شده. همشم تقصیر فضای مجازیه. قدیما ویس نبود عکس نبود ویدیو کال نبود، آدما برای دیدنِ هم، ذوق داشتن. رابطه ها، از یه حدی فراتر نمیرفت. دلتنگیِ عاشق واسه معشوق، واقعی بود. نه مثل رمان و قصه ی لیلی و مجنون. نه، واقعی بود. هرکی دلتنگ بود، دلتنگیش جنس خودشو داشت. خیلی چیزا مثل الان نبود. طرف میومد عکس ۳×۴ اونی که دوس داره رو میذاشت تو کیف پولش نگاه میکرد اصلا. ولی مثل الان نبود که... بعد تازه همین عکسم با خجالت قایم میکرد نگاه میکرد. مادر آقا محمد گفتن عکس دختر خانوم، امانته. الان اکثرا عکساشونو میذارن پروفایلشون. اونم بدون حجاب. اصلا همه چی قدیما پاکتر بود. خیلی پاکتر بود. نمیگم زشتی نبود قدیم اصلا. بود. ولی الان جامعه یه جوریه آدمایی که میخوان پاک باشن مسخره میکنن. اینقدرم قشنگیایی که آدمو به گناه میکشونن، زیاده که آدم به خودش میاد میبینه خدایی نکرده غرق شده.. یه نمونه شم همین فضای مجازی.. نمیگم من پاکم و... ولی میترسم از روزی که گرفتار همین چیزایی شم که الان برام هولناک ن. پشتکار جناب محمد، قابل تحسینه. دمشون گرم. خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. 🌺🌺🌺🌺🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی لحظاتی بعد، محمد و صفیه در یک اتاق سه در چهارِ معمولی که یک طرفش کمدهای قدیمی و یک طرف دیگرش آزاد بود نشسته بودند. سعید فرزند راضیه که خوابش برده بود، دمِ در خوابیده بود. به خاطر همین، محمد و صفیه آرام تر با هم حرف می‌زدند تا سعید بیدار نشود. محمد که ابتدا دست و پایش را گم کرده بود، کاغذی را که از قبل نوشته بود از جیب پیراهن سفید یقه آخوندی اش درآورد و با لرزش دستی که داشت چشم به آن کاغذ دوخته بود. صفیه روبروی محمد و با فاصله ای دو متری نشست. به جز صدای نفس های سعید که خوابیده بود صدا از کسی بیرون نمی‌آمد. تا اینکه محمد سرش را بالا آورد. اندکی خودش را کنترل کرد. نفس عمیقی کشید. شکمش را از هوا پر کرد. آرام زیر لب بسم الله گفت و شروع به حرف زدن کرد. محمد: «من ... اول خودمو معرفی کنم ... مممحمد هستم. طلبه حوزه علمیه. پایه پنجم تمام کردم و دارم میرم پایه ششم. اول شما شروع میکنید یا من شروع کنم؟» صفیه: «شما بفرمایید!» محمد: «میشه بدونم چه چیزایی برای شما در تشکیل زندگی و انتخاب همسر مهمه؟» صفیه که شاید آن لحظه انتظار سوال و جواب نداشت گفت: «من اخلاق خیلی برام مهمه. و این که مستقل باشه و به کسی وابستگی مالی نداشته باشه.» محمد گفت: «من از نوجوانیم کار کردم. سالهاست که پول توجیبی از کسی نمی‌گیرم و با همین شهریه حوزه میسازم. درسته کمه اما منم سطح انتظاراتم را در حد شهریه ام نگه داشتم.» صفیه گفت: «ینی قناعت میکنید. درسته؟» محمد گفت: «بله. قناعت میکنم. همه علما همین جوری بودند و هستند. با شهریه کم میسازن و خانم و خانواده ای انتخاب میکنند که مثل خودشون بساز باشه.» صفیه که با شنیدن کلمه علما انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: «شما میخواید فورا معمم بشین و منبر برین؟» محمد گفت: «من بیشتر به نوشتن و تحقیق و درس دادن علاقه دارم. الان میرم پایه ششم. حداقل تا پایه دهم معمم نمیشم. چطور مگه؟ نکنه شما با معمم شدن من مخالفین؟!» صفیه: «نه. مخالف نیستم. فقط چون خیلی عادت ندارم نمیخوام چند سال اول زندگیمون عمامه بذارین.» محمد گفت: «ولی در کل باید معمم بشم. از نظر شما که اشکال نداره؟» صفیه: «نه. شما همین جا درس میخونین؟ منظورم جهرمه.» محمد: «بابل درس میخوندم. ولی اگه قسمتم بشه میخوام بیام جهرم. چون به مادرم قول دادم که همین جا ازدواج کنم.» ادامه 👇👇
صفیه هم سری تکان داد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت. علی الظاهر همه چیز تمام شده بود و خیلی خوب و معمولی داشت پیش میرفت و حتی همان لحظه میشد جلسه تمام شود اما محمد طوماری را که نوشته بود باز کرد و شروع به حرف زدن کرد. شاید به جرات میتوان گفت که آن دقایق، چکیده و معجونی از سه کتاب اخلاق در خانواده حاج آقای حسینی، حلیه المتقین علامه مجلسی و شرح احادیث نبوی حاج آقای ری شهری در خصوص همسر بود! حتی به بیان صفات پانزده گانه زن و شوهر مسلمان و انقلابی که خودش نوشته بود اکتفا نکرد و علاوه بر ذکر منابع و مآخذ سخنانش، از آینده اش گفت. از اینکه دوست دارد روزی پوزه هانتیگتون و شاگرد نحسش فوکویاما را به خاک ذلت بمالد. از اینکه دنیا قرار است به طرفی پیش برود و محمد اجازه نمیدهد به آن طرف برود. از اینکه اکثر علما و شاهان و بزرگان و رجال سیاسی و مذهبی دنیا به خاطر اشتباهی که در انتخاب همسر و یا تربیت فرزند کردند در محضر تاریخ سرافکنده هستند. از اینکه اگر قرار باشد روزی تصمیم بگیرد خارج از کشور باشد و به تحصیل یا تحقیق و یا تبلیغ مشغول باشد باید همسرش با او باشد. فقط مانده بود که از ظهور امام عصر و سِمت احتمالی که در آن روزگار شاید به او واگذار خواهد شد بگوید! از بس حرف زد. از بس همه خودِ مممحمدِ پر شورِ پر سودایش که کله اش بوی قرمه سبزی میداد پیش دختر زبان بسته و مظلوم برون ریز کرد، صفیه حرفش نمی آمد و فقط هر از گاهی، سرش را بالا می آورد و نگاهی از سرِ «چِشه بنده خدا؟ چرا اینقدر حرف میزنه؟ چه دلِ پر دردی داره بیچاره! حالا این میخواد تو زندگی هم اینقدر حرفای گنده تحویلم بده و حوصله ام سر ببره؟!» به چشمان محمد می انداخت و وقتی میدید محمد تازه موتورش روشن شده و بعید است تا قبل از نماز مغرب، حرفهایش تمام بشود دلش میسوخت. تا اینکه پس از نیم ساعت، با تق تق در، سخنرانی نغزِ محمد در مجمع عمومی سازمان ملل با موضوع میزان وابستگی آینده جهان اسلام به افکار بلند محمد رضا حدادپور جهرمی به دو پاره نامساوی تقسیم شد! محمد که یهو به خودش آمد، دید مادرش است. مادرش با لبخندی مهربانانه به آنها گفت: «اگه حرفاتون تموم شده، کاش زحمت کم میکردیم.» محمد لیوان آبی که در آن نزدیکی بود برداشت و یکی دو قلپ خورد و گلویی صاف کرد و با شیطنت خاصی گفت: «چشم مادر جان. الان سازمان ملل هستم. برگردم میام دنبالت با هم بریم خونه!» مادرش لبخندی زد و دید صفیه هم لبخند میزند. مادرش گفت: «حالا فکر من نیستی، فکر گوش و هوش و حوصله دختر مردم باش!» محمد و صفیه با هم خندیدند. مادر گفت: «جمع و جورش کن. تا سه چهار دقیقه دیگه بریم که خیلی مزاحمشون نباشیم.» مادر رفت و محمد رو به صفیه کرد و گفت: «خب کجا بودم؟» صفیه که دیگر حرفش نمی آمد گفت: «سازمان ملل!» ادامه 👇👇
از آن روز تا دو هفته بعد، خانواده صفیه سرگرم تحقیقات تکمیلی و البته ادامه کارهای درمانی میلاد در جهرم و شیراز بودند. تا اینکه محمد دلش طاق شد و به مادرش گفت: «کاش تلفن میزدی و کار را تمام می‌کردیم. الان دو هفته است که خبری از زنم ندارم. حتی نکرد یک تماس خشک و خالی بگیره و برای رفتنش به شیراز از جنابمان کسب اجازه کنه!» مادرش گفت: «والا خدا شفات بده! حس و حال خوشی داریا اما خدا خوبت کنه. هنوز نه به داره و نه به باره، به دختر مردم میگی زنم! البته اینم بگم ... بی خبر از هم نیستیم. چند روزی هست که برگشتند جهرم. اونا هم موافقند.» با این جمله مادر محمد، حس امید خوشایندی در محمد پدیدار شد و گفت: «مامان پس چرا چیزی نمیگی؟! خوبه والا! به جای من و خانمم، مامانامون برای هم زنگ میزنن و دل و قلوه میگیرن! خب کی بریم حالا؟ ادامه ماجرا چی میشه؟ بعله برون چی؟ عقد! عروسی! بچه! نوه! نتیجه! نمیره! ندیده! چیزی!» مادر لبخندی زد و همین طور که غذای روی گاز را مزمزه میکرد گفت: «با آقای صالحی و بابات حرف میزنم تا بریم بعله برون.» محمد با تعجب گفت: «دیر نیست امشب؟ فقط یکی دو ساعت تا مغرب مونده ها!» مادرش که دید پسرش با همان یکی دو جلسه دیدار با صفیه، همان ذره عقل و هوشی که داشت از دست داده، گفت: «نه خیر! کی گفت امشب؟! حالا فردایی ... پس فردایی ...» همان هم شد. پس فردای آن روز، هیئت بلندپایه خانه مادر محمد و اینها پس از بدرقه توسط خواهرانش برای مذاکرات نهایی راهی محله نیو کوشکک شدند. پدرش که همچنان تفکرات قدیمی در سر داشت و دلش میخواست سر به سر محمد و مادرش بگذارد، مرتب در راه میگفت: «آخر عمری باید پاشم برم دختر از کوشکک برای پسرم بگیرم! شش محله بالا! آخه بابات خوب ... ننه ات خوب ... همون محله خودمون مگه چش بود؟ دیگه اینقدر هم هر بار کرایه تاکسی نمیخواس بدی!» آقای صالحی که در حال رانندگی بود و آن زمان رِنو (چهارچرخی که با ایهام و استعاره به آن خودرو میگفتند. نه اینکه واقعا ماشین محسوب شود. اندکی از ژیان تپل تر و سر و شکلش مرتب تر!) داشت هر از گاهی از آینه به محمد و مادرش که عقب نشسته بودند نگاهی می‌انداخت و خنده میکرد. اما از یک جایی به بعد وقتی دید محمد و مادرش نظر خوشی از این شوخی های دِموده پدر محمد ندارند، خنده خود را خورد و به مسیرش ادامه داد. وقتی به خانه مادر صفیه رسیدند و وارد شدند، پدر محمد و پدر صفیه نشستند گوشه ای و مرتب برای هم چایی ریختند و خاطرات اجدادی خود را از احمدشاه قاجار شروع کردند و بدون اینکه خنده شان بگیرد، مو به مو اقدام به تحریف تاریخ کردند. آن جمع دو نفره، گل بود اما به سبزه آراسته شد. مادر باجناغ محمد که خجسته خانم نام داشت و بانویی بینهایت مهربان و خوش تعریف با لهجه آبادانی بود و ظاهرا سن و سالش از پدر محمد و پدر صفیه بیشتر اما سر حال تر بود، به آن ها پیوست و خاطرات آنها را به ورژن پلاسش ارتقا داد و چنان سرگرم حرف بودند که کسی باورش نمیشد آنها حتی رضاشاه ملعون را هم درست به خاطر ندارند. چه برسد به قَجَر و هَجَر! ادامه 👇👇
اما این طرف میدان، مذاکرات داشت به قاعده جفت پوچ برای محمد رقم میخورد. همه چیز به نوعی تقصیر یکی از دایی های صفیه بود. او که کارمند بازنشسته آموزش و پرورش بود و عبدالرحیم نام داشت، تخم لقِ 313 سکه تمام بهار آزادی را در دهان میثم شکسته بود و کاری کرده بود که آن روز تا غروب، میثم همه اش یاد یاران خاص امام عصر ارواحنا فداه بیفتد و روی عدد 313 تاکید نماید! هر چه صالحی می‌گفت آنها یک چیزی جواب می‌دادند. صالحی می‌گفت: «خب اگر به تعداد یاران است، یاران امام حسین 72 نفر بودند! چرا 72 تا سکه نباشد؟» عبدالرحیم جواب می‌داد: «انشاءالله ظهور نزدیک است.» صالحی می‌گفت: «آخه بزرگوار! بنظرتون امام عصر به این مهریه سنگین راضی هستند؟» عبدالرحیم میگفت: «اینا ... نگا به قیافه آقا محمد بکن! خودش هم راضی است.» محمد که آمپاس بود و نمی‌دانست چه عکس العملی باید به خرج بدهد خودش را کنترل کرد که هول نشود و با حالت خاصی از مودبانه که لحن آدم آرام است اما دندان هایش دارند روی هم کشیده می‌شوند گفت: «مرجع تقلیدم گفته اگر نمیتونی مهریه سنگین بپردازی، سنگین نبند! نمیخوام مهریه ای که میبندیم باطل باشه و از همین اول ...» خیلی بی ربط، عبدالرحیم جواب داد: «خدا به طول عمر مراجع معظم تقلید بیفزاید! راستی آقای صالحی شما شاگرد کدام مراجع بودید؟!» صالحی که دهانش از این چرخش کلام باز مانده بود، نگاهی به محمد کرد. دید محمد بیچاره چنان در آفسیادِ عبدالرحیم گرفتار شده که نمیداند اصلا موضوع چیست؟ خلاصه. سرتان درد نیاورم. شد همان 313 سکه تمام بهار آزادی! میزان مهریه سنگینی که در طایفه محمد سابقه نداشت و شاید صلاح نباشد عکس العمل خواهران محمد را پس از شنیدن خبرِ 313 سکه برایتان بازگو کنم. اما بدون شک بارها روضه رفته اید. مخصوصا روضه های جانسوز. از آنهایی که منبری ها معمولا در روضه هایشان وقتی به جایی میرسند که اهل بیت در دست عده ای گرفتار شده بودند میگویند «و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ» بگذریم. برای همه‌شان علی الخصوص عزیزان دمِ بختشان آرزوی سلامتی و حُسن عاقبت داریم. والا. اما خداوکیلی میثم اینجوری نبود. نمیدانیم آن روز عبدالرحیم چه در گوشش خوانده بود که زوم کرده بود روی عدد 313. حتی وقتی میخواست به کسی بگوید فلان شماره را از مخابرات بگیر، به جای عدد 118 گفت 313 را بگیر! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا