#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفدهم
مامان اجازه نداد حرف بزنم
- الو
- اسماء
- معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
چرا انقد تو بی فکری
انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم
نداشتم
- مگه کجایی که آنتن نداری؟
بهشت زهرا.
- چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟
اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفته بود تو هم
درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم
_ چیزی شده خانم محمدی
فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه
گوشیشو داد بهم و گفت:
- بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان
تشکر کردم و گوشیو گرفتم
تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود*
مدافعاݧ حرم*
خیلی برام جالب بود
چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشدزنگ نمیزنید؟
کلی خجالت کشیدم
شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد:
بله بفرمایید
سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم
نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه
گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم
سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست
گفت:
- خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید
من یه فاتحه ای بخونم و بریم
نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش
سجادی
روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم
سجادی تشکر کردو گفت:
- نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو برام باز کرد
سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه
پلاکیه.
دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود
مداحی قشنگی بود...
"منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این"
"دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن میارن از سوریه"
اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت
مستقیم به جاده نگاه میکرد
برام جالب بود
چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت
تا اینکه رسیدیم به داخل شهر
اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:
با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام
بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید
لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی
تشکر کردم و گفتم همچنین
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه
راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و
غذا خوردیم
وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه
میکرد
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب
مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه
شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم
- اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا زود نیست یکم
- از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه
گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن
- تشکر کرد
رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک
حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی
ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت
داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم
کلید و انداختم درو باز کردم
مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم
سلااااااام مامان جان
دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت:
سلام علیکم خوش اومدی
گونشو بوسیدمو گفتم مرسی
اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم
خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی
برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن.
مامانجان حرفایی میزنیا
نتونست جلوی خندشو بگیره
خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید
بهشت زهرا
اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی
تغییر کرده بود
به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه
چرا داره به دلت میشینه
همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
_ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی
مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش
علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم
در هر حال زود بود برای قضاوت
هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد
- کجا فرار کردی
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم
- خوب پس چرا عوض نکردی هنوز
داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- بسم الله خل شدی دختر
خندیدم و گفتم بووووودم
راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید
برای فردا باشه
- فرداچه خبره اسماء
نمیدونم مامان عجله داره
- برای چی مثال عجله داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه
مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره
دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه
إ مامااااااااااان...
در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف
میزنم
- راستی اسماء اردالان داره میاد.
از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد
- فردا
خبر داره از قضیه خواستگاری
_ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره
بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان
مرخصی گرفته که بیاد ببینتش
دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق
مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر
من، اصلا انگار نه انگار
خسته بودم خوابیدم
باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود...
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
#بِسمِ_اللهِ_القاصِمِ_الجَبارین
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#شادی_روح_شهدا_صلوات
امام زمان (عج):
این جا (#ایران) #شیعهخانه ماست! #میشکند، #خم میشود، #خطر هست، ولی ما نمیگذاریم #سقوط کند...».
📚ملاقات با امام عصر(ع)، ص 137
#یا_صاحب_الزمان_ادرڪنے 🤲
『 🕊 #شهیدانه 』
یک روز توی مسیر ی از منطقه داشتیم بر می گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان،داشتند برای ما دست تکان می دادندودنبال خودروی ما دویدند😢،محمد حسین به راننده گفت: بایست❗️
وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی وتنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم 🍱وموقع حرکت گفت بچه نگاه کنید این دختروپسرهای چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند😍، آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟گفت:«یادعلیرضا افتادم😔 ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد،دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده.😭
شهید مدافع حرم محمد حسین بشیری
ShahadatImamHadi2-1391[03].mp3
4.09M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
بالاتری ز مدح و ثنا ایها النقی
🎤 حاج میثم مطیعی
🌺 #شهادت_امام_هادی
『 #بدون_شرح 😔 』
⛔️ حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) تا حالا دارالشفاء و مأمن و ملجأ مردم بود، حالا شد دارالبلاء؟!!
📌این تناقض را چگونه پاسخ دهیم که زیارت و نماز جماعت، مراسم دعا، اعتکاف و راهیان نور باعث انتقال ویروس است ولی بانک و بازار و مال های بزرگ تجاری و ... مشکلی ایجاد نمی کنند ؟!!
📌مدعیان مذهبی بودن و جانماز آبکش! أین تذهبون؟
أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ...
هر كجا باشید هر چند در قلعههای مرتفع و استوار، مرگ شما را دربرمیگیرد...
نساء - 78
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ ...
آیا به داستان كسانی كه از ترس مرگ از خانههای خود بیرون آمدند در حالی كه هزاران نفر بودند، اندیشه نكردی؟
بقره - 243
📌کاری که داعش دنبال آن بود بعضی با ترس بیش از حد از #کرونا بر سر ما آوردند و حرم را خالی کردند!
📌کسانی که نسبت به این حرم و صاحبش معرفت دارند برای مقابله با این جوسازی نادرست فردا ظهر برای اقامه نماز جماعت و زیارت به حرم خواهند آمد، انشاءالله.
『 • #امام_شناسے • 』
『 • #جلسہ_هجدهم • 』
『امیرالمومنین علے علیہ السلام 』
✅جنگ بدر
در آغاز نبرد،سہ تن از دلاوران قریش ڪہ تا دندان مسلح بودند،بہ نامهـای:«عتبہ »(پدر هـند،هـمسر ابو سفیان)برادر بزرگ او«شیبہ »و«ولید»(فرزند عتبهـ)فریاد ڪشان بہ وسط میدان جنگ آمدند و هـماورد خواستند.در این هـنگام سہ نفر از دلاوران انصار براے نبرد با آنان وارد میدان شدند و خود را معرفے ڪردند.قهـرمانان قریش از جنگ با آنان خوددارے نمودہ فریاد زدند:اے محمد! افرادے ڪہ از اقوام ما،هـمشان ما هـستند،براے جنگ با ما بفرست.
در این هـنگام رسول خدا صلے اللہ علیہ و آلہ و سلم بہ «عبیدة بن حارث بن عبد المطلب »،«حمزة بن عبد المطلب »و«علے علیہ السلام »دستور داد بہ جنگ این سہ تن بروند،این سہ مجاهـد شجاع،روانہ رزمگاہ شدند و خود را معرفے ڪردند.آنان هـر سہ نفر را براے مبارزہ پذیرفتند و گفتند:هـمگے هـمشان ما هـستند.از این سہ تن «حمزہ »با،«شیبہ »،«عبیدہ »با«عتبہ »و«علے »ڪہ جوانترین آنهـا بود،با«ولید»،دایے معاویهـ،روبرو شدند و جنگ تن بہ تن آغاز گردید.«علے »و«حمزہ »هـر دو،هـماورد خود را بسرعت بہ قتل رساندند ولے ضربات متقابل میان «عبیدہ »و«عتبہ »هـنوز ادامہ داشت.و هـیچ ڪدام بر دیگرے غالب نمے شد،از این رو«علے »و«حمزہ »پس از ڪشتن رقیبان خود،بہ ڪمڪ «عبیدہ »شتافتند و عتبہ را نیز بہ هـلاڪت رساندند (1).
علے علیہ السلام بعدهـا در یڪے از نامہ هـاے خود بہ معاویہ با اشارہ بہ این حادثہ نوشت: شمشیرے ڪہ آن را در یڪ جنگ بر جد تو(عتبهـ)و دایے تو(ولید)و برادرت حنظلہ فرود آوردم،هـم اڪنون نزد من است (2).
پس از پیروزے سہ قهـرمان بزرگ اسلام بر دلاوران قریش ڪہ اثر خردڪنندہ اے در روحیہ فرماندهـان سپاہ شرڪ داشت،جنگ هـمگانے آغاز شد و منجر بہ شڪست فاحش ارتش شرڪ گردید،بہ طورے ڪہ هـفتاد نفر اسیر گشتند...
در این جنگ بیش از نیمے از ڪشتہ شدگان با ضرب شمشیر علے علیہ السلام از پاے در آمدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 #در_محضر_استاد 🎤 』
👤استاد علی اکبر #رائفی_پور
👈 احترام و ولایت پذیری از پدر و مادر یکی از بزرگترین راه ها برای رسیدن به امام زمان عجل الله
مداحی آنلاین - بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر - مهدی رسولی.mp3
3.11M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر
یا هادی یا هادی امّت بنویسم
🎤 #مهدی_رسولی
『 #شهادتنامه 』
امام هـادے علیہ السلام در سوم رجب سال 254 ہ . ق بہ دستور معتز و با سمے ڪہ در آب انار ریختہ شدہ بود، مسموم شد و بہ شهـادت رسید. در آن روز بسیارے از بنے هـاشم و دیگران در منزل امام جمع شدہ بودند و شیون مے ڪردند و فریاد مے زدند:«واے بر ما از بے ڪسے و بے یاری! واے بر مستمندان و یتیمان از تنهـایی!» سپس امام حسن عسڪرے علیہ السلام بر بدن پاڪ آن حضرت نماز خواند.
سیل عاشقان آن حضرت ڪہ خبر شهـادت ایشان را شنیدہ بودند، با اندوهـے از تأثیر و اندوہ براے تشییع جنازہ آن حضرت گرد آمدند، انبوهـے مردم آن قدر زیاد بود ڪہ حرڪت ڪردن در بین آن هـمہ جمعیت براے امام حسن عسڪرے علیہ السلام مشڪل شدہ بود
#منبع: 📚مجمع جهانی اهل بیت
『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『 #قرار_شبانہ 🙏 』
🎤 #اباذر_حلواجی
🍃💔قرائت زیارت عاشورا
هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا
#حاج_قاسم_سلیمانی و #یاران_شهیدشان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_نوزدهم
دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه
تعجب کردم تو خونه ما کسی برای من گل نمیخرید ولی میدونستن گل
یاس رو دوست دارم اولش فکر کردم مامان برای آشتی گل خریده ولی
بعید بود مامان از این کارا نمیکرد
موهام پریشون و شلخته ریخته بود رو شونه هام همونطور که داشتم
خمیازه میکشیدم از اتاق رفتم بیرون و داد زدم:
مامااااااان این گلا چیه
من باهات آشتی نمیکنم تو اون کچل رو بیشتر از من دوست داری
اردلان یدفعه جلوم ظاهر شد و گفت:
به من میگی کچل؟؟ از هیجان یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش
کردم. هنوز لباس سربازی تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم
رو دماغم گفتم:
اه اه اردلان خفه شدم از بوی جوراب و عرقت. قیافشو ببین چقد سیاه
شدی زشت بودی زشت تر شدی
خندید و افتاد دنبالم
- به من میگی زشت
- جرئت داری وایسااا
مامان با یه الله اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چه خبرتونه نفهمیدم
چی خوندم
قبول باشه مامان مگه نگفتی اردلان فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
اردلان اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستی نکنه گلا رو تو خریدی
- ناپرهیزی کردی اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابون ریخته بودن صلواتی من پول نداشتم برات
آبنبات چوبی بخرم گل گرفتم
- گل یاس اونم صلواتی
- برو داداااااش برووو که خفه شدیم از بو برو.
داشتم میخوابیدم که اردلان در اتاقو زد و اومد داخل ...
برق رو روشن کرد و گفت:
- خواهر گلم ساعت ۱۰ از کی تا حالا تو انقدر زود میخوابی
- نمیخوای داداشتو ببینی باهاش حرف بزنی حالشو بپرسی مثال تازه
اومدمااااا
درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم:
ِ داداش خل کچلم مامان بهت یاد نداده وقتی یه نفر میخواد بخوابه یا داره
استراحت میکنه مزاحمش نشی ؟؟
اردلان اخم کرد و برگشت که بره
باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوشو گرفتم
کجااااااا لوس مامان
اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنی....لوسم خودتی
همونطور که میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکن بیا بشین
ببینم چیکار داشتی
اردلان نشست رو تختم
من هم رو صندلی روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم
به به داداش اردلان حموم لازم بودیااااا
تورو خدا زود به زود برو حموم
اینطوری پیش بری کسی بهت زن نمیده هااااااا
خندید و گفت:
_ تو به فکر خودت باش یواش یواش بوی ترشیدگیت داره در میاد.
- همه از خداشونه من دامادشون بشم حیف که من قصد ازدواج ندارم
دوتایی زدیم زیر خنده.
مامان در اتاق رو باز کرد و با یه سینی شربت و بیسکوییت وارد شد. به به
خواهر برادر باهم خلوت کردید
راستی اسماء با بابات حرف زدم به مادر اقای سجادی هم گفتم برای فردا
مشکلی نیست
جلوی اردلان خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
اردلان خندید و گفت:
خوبه دیگه اسماء خانوم من باید از مامان میشنیدم
سرم همونطور پایین و گفتم آخه داداش یدفعه ای شد بعدشم هنوز که
خبری نیست...
مامان لیوان شربت و یه بیسکوییت داد دست اردلان و گفت بخور جون
بگیری ببین چه لاغر شدی
چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان من احتیاج ندارم بخورم جون بگیرم
اردلان بادست زد پشتم و گفت:
آخ آخ حسودی
مامان هم لیوان شربتو داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جون بگیری
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور که
از اتاق میرفت بیرون گفت
واااااااا بچه شدی اسماءخودت بردار دیگه
حرصم گرفته بود لیوان شربت گذاشتم تو سینی و به اردلان که داشت.....
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیستم
میخندید دهن کجی کردم
اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسبید...
_ بعد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدی حرف
بزنم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
اردلان آهی کشید و شروع کرد:
سه سال پیش اونقدری که الان برام عزیزی، عزیز نبودی
اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات، بیرون رفتنات و.....
همیشه متفاوت بودی با کل خانواده
اینکه بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتم نه باالخره خواهرم بودی
چند بار به مامان و بابا شکایتتو کردم اما اونا اجازه ی دخالت رو بهم ندادن
برای همین منم کاری بهت نداشتم
_ تا وقتی که اون اتفاق برات افتاد. نمیدونم چی باعث شده بود که خواهر
همیشه شیطون و درس خون من گوشه گیر بشه و با هیچ کسی حرف نزنه.
دنبالشم نیستم چون هرچی که بود باعث شد تو اینی بشی که الان هستی.
اسماء وقتی تورو، تو اون وضعیت میدیدم داغون میشدم
کلی برات نذرو نیاز کردم که خوب بشی، حضرت زهرا رو قسم دادم که به
خواهرم کمک کن، اشک ریختم ،زجه زدم و....
روزی که چادری شدی
_ فهمیدم که حضرت زهرا جوابمو داده
دیگه خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم که راهت رو درست انتخاب کردی.
وقتی مامان بهم قضیه ی خواستگاری رو گفت:خیلی خوشحال شدم و
میدونستم که تو اونقدر بزرگ شدی که تونستی تصمیم بگیری
_ همچنین مشتاق شدم ببینم کیه که خواهر ما بین این همه آدم اجازه
داده بیاد برای خواستگاری....
خندیدمو گفتم:
یکی مثل خودت
مثل من خوب پس قبول کن دیگه..
خندیدمو گفتم:
اره تسبیحش همیشه دستش دکمه های پیرهنشو تا آخر میبنده سر
وتهش بزنی تو بسیج دانشگاس
وقتی هم که با آدم حرف میزنه زمینو نگاه میکنه
اهان راستی ریشم داره برادریه برای خودش هههههه...
دستشو گذاشت روشونم گفت خسته نباشی، یکم از اخلاقش بگوووو
_ إ اردلان پاشووو برو میخوام بخوابم خستم
إ اسماء من هنوز کلی حرف دارم حرفای اصلیم مونده ....
باشه داداش بگو
- فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم که خودت میدونی
چیه انقد زود داداشتو فروختی
- إ داداش این چه حرفیه شما حرفتو بزن
راستش اسماء من به مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگه تموم شد
بخاطر خدمات فرهنگی و یه سری کارهای دیگه ادامه ی خدمتم افتاده تو
سپاه تهران
_ إ چه خوب داداش،مامان بفهمه کلی خوشحال میشه
اره تازه استخدام سپاه هم میشم
فقط یه چیز دیگه
- چی
چطوری بگم اخه إم-إم
- بگو داداش خجالت نکش نکنه زن میخوای؟؟
اره...
- اره
یعنی از یه نفر چیزه
- داداش بگو دیگه جون به لبم کردی.
اسماء دوستت بود زهرا
خب خب
همون که باهم یه بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست
_ خب داداش بگو دیگه
اسماء ازدواج کرده
- اخ اخ داداش عاشق شدی. ازدواج نکرده
اسماء با مامان حرف میزنی
- اوووو از کی تاحالا خجالتی شدی
حرف میزنی یا
-اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدی غم عشقی کشیدی که مپرس
از رو تخت بلند شد و گفت:
هه هه مسخره بگیر بخواب فردا کلی کار داری
_ باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشه ولی خوب مگه داداشم دل نداشت
بعدشم مگه فکر میکردم سجادی از من خوشش بیاد.
ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم
یه روسری صورتی کمرنگ سرم کردم زنگ خونه به صدا در اومد
از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادی داشت با دست موهاشو درست میکرد
خندم گرفته بود چه تیپی هم زده.
_ از اتاق اومدم بیرون اومدم خدافظی کنم که اردلان عصبانی و با اخم.
🌙 وقت خواب است و
دلــم
پیش تــو
سـرگـردان است..!
شب بخیر
ای نفست...
شرح پریشانی من..
#شبتون_شهدایی
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
#بِسمِ_اللهِ_القاصِمِ_الجَبارین
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#شادی_روح_شهدا_صلوات
مداحی آنلاین - بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر - مهدی رسولی.mp3
3.11M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر
یا هادی یا هادی امّت بنویسم
🎤 #مهدی_رسولی