🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حسین متصدی
🔹صفحه ۹۷_۹۵
#قسمت_چهلم 🦋
((جوِّ اطلاعات عملیات))
#محمد_حسین_یوسف_الهی ، جانشین واحد و #فرمانده ما بود،
اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است!
درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗
به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید!
یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای #اطلاعات ، باهم به مشهد رفته بودیم.
وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛
حدود ساعت هفت صبح بود.🕢
یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل.
محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.»
من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم.
یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید.
💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد!
((تیررسام ))
محل استقرار واحد،خط #شلمچه بود.
محور #شناسایی هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت.
بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند.
از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد،
دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند.
آن شب، نوبت #شهید_کاظمی و #شهید_مهرداد_خواجویی بود!
هردو آماده شدند؛
بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم.
روز بعد، نزدیکی های غروب،
مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند.
وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕
اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم.
استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق،
امکان نداشت!!
با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛
اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که
به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔
هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت.
کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛
به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم!
اما چاره چه بود⁉️
زمان می گذشت وهوا سردتر میشد!
ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد.
بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند!
محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد.
سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند
عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ١٠۴_١٠٢
#قسمت_چهل_و_دوم🦋
((صادقی و موسایی پور))
سال شصت و سه بعد از #عملیات_خیبر، لشکر در خط #شلمچه مستقر شد.
بین خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود، برای شناسایی مجبور بودیم از گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم. نفراتی که محمد حسین برای این کار در نظر گرفته بود، من بودم، موسایی پور، صادقی و یک نفر دیگر.
حد نهایت #شناسایی ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آب گرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت.
شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم.
قرار بود در قسمتی از منطقه که چولان های زیادی🌱 داشت، توقف کنیم و بعد دو نفر از بچه ها خودشان را به #خاکریز عراقی ها برسانند.
آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود.
وقتی به چولان ها رسیدیم، قایق ها را وسط آن ها زدیم، وایستادیم.
موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند، از ما جدا شدند و جلو رفتند.
مدتی صبر کردیم؛⌚️
آن ها بر نگشتند!
اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طول کشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند؛ اما وقتی تأخیرشان خیلی طولانی شد، فهمیدیم که اتفاقی برای آن ها افتاده است!
قایق ها 🛶 را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم ،تا شاید بتوانیم اثری از آن ها پیدا کنیم؛
امّا فایده ای نداشت..!!😔
هیچ اثری نیافتیم.
اطراف محل قرار را هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت، راه را
گم کرده باشند؛
ولی آن جا هم هیچ خبری نبود.
دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم.
وقتی کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم، تنهایی به خط مقدم برگشتیم.
محمد حسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت 😔منتظر ما ایستاده بود، با دیدن قایق ها سریع جلو آمد.
من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم.
چهره محمد حسین خیلی دَرهم شد.😥
هم ناراحت بچه ها بود و هم فکر کار.
نمی دانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است...
#شهادت شان یک مصیبت بود
و #اسارت شان مصیبتی دیگر!
قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی
از بچه های شناسایی، اسیر می شد؛
دیگر نباید روی آن محور کاری انجام
می گرفت، چون خطر لو رفتن #عملیات وجود داشت.
همه نگران بودند!😰
محمد حسین با روشن شدن هوا، لب آب رفت و سعی کرد با دوربین 📼 اثری از بچه ها پیدا کند.
ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد.
همه برای یافتن #موسایی_پور و #صادقی بسیج شده بودند، اما حوالی ساعت ده🕙ناامید برگشتند.
محمد حسین با #حاج_قاسم تماس گرفت و او را در جریان قرار داد..؛
حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به #منطقه رساند.
با محمد حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند.
وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمّدحسین خیلی ناراحت است!😔
از او سؤال کردم : «چی شده؟!»
گفت: «حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس #غواصی تنشان بوده،احتمالا #شهید شدنشان ضعیف است.»
گفتم:«خب!...حالا تو می خواهی چه کار
کنی؟!»
گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر
نمی دهم.»
گفتم: «محمد حسین!...حاجی ناراحت می شود.»
گفت:«من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است!»
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
💥رفقا خبر دارید...
🌴هنوز که هنوز است #حمید_باکری از عملیات فاتحانه خیبر برنگشته🚷
⇜خبر دارید که #غلامحسین_توسلی آن دلیرمرد خطه جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد😔 و برنگشت.
🌴از #ابراهیم_هادی خبری دارید⁉️ بعد از اینکه یارانش را از #کانال_کمیل به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید
⇜از جوانانی که خوراک #کوسه های اروند شدند خبری دارید❓
🌾هنوز از #شلمچه صدای اذان بچه ها می آید
🌾هنوز صدای #مناجات رزمندگان از حسینیه🔊 حاج همت به گوش می رسد
🌾هنوز وصیت نامه📜 شهدا خشک نشده؛↵خواهرم #حجابت، ↵برادرم #نگاهت
🌾هنوزکه هنوز است #شهدا نگرانند
از اینکه رهبر رو تنها👤 بگذاریم
🌾و هنوز که هنوز است شهدا🌷 بند پوتین هایشان را باز نکرده اند و منتظر #منتقم_حسین(علیه السلام) هستند تا دوباره در رکابش #شهید شوند
🌾و هنوز که هنوز است #مادرانی چشم انتظار جـــــــ♥️ــــــگرگوشه هایشان هستند😔
#مدیون_شهداییم
#شهدا را یاد کنید با ذکر #صلوات💐
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
چه تقارن زیبایی...
#محرم
و
#هفته_دفاع_مقدس...!
شباهت هایی دارند...
تنهایی مسلم و
مظلومیت بسیجی هامون😔..
کاروان #حسین و
اعزام یاران خمینی..
دلـ❤️ زینب و
#مادران شهدای ما🌷
دشت کربلا و
خاک #شلمچه..
سر های بریده ای که #حججی آخرینش نبود
تا قیام حضرت صاحب(عج) ..
تشنگی خیمه های #کربلا و
بچه های کانال کمیل😢..
دست بریده ی عباس و
علمدار جبهه ها حاج حسین #خرازی..
حر و
شاهرخ ضرغام ها👌
#اسارت زینب(علیها سلام )و رساندن پیام عاشورا به جهانیان
و حال ما که باید کار زینبی کنیم✊
📎خدا می داند اگر #پیام_شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنهکاریم📛.
🌷هفته دفاع مقدس در راه است
🌹🍃🌹🍃
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸کپی فقط با #ذکر_صلوات😊 مجاز است:
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۱_۲۳۰
#پارت_صد_و_پنجم 🦋
((انصاف دهید ! منتظرم هستند ))
وقتی برای #عملیات والفجر هشت خودم را رساندم ، خیلی مشتاق بودم که حتماً محمدحسین را ببینم .
آن روز بعد از ظهر من و #مهدی_پرنده_غیبی با هم بودیم که محمّدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد .
وقتی دیدمش ، بی اختیار اشکم جاری شد .😭
از موتور پیاده شد؛ در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه میکردم ، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است !
آخر ۱۵ روز قبل،
موقعی در #هور_العظیم بودیم ،
خواب دیدم محمّدحسین #شهید می شود .
تمام این ۱۵ روز، هر زمان یادم میآمد گریه می کردم.
آن روز قبل از عملیّات حالت خاصی داشتم محمّدحسین رو به مهدی کرد :« شما با ما کاری ندارید ؟ من هم دارم می روم .»
من و مهدی فهمیدیم که منظورش از "رفتن" چیست ؛چون کاملاً از لحن حرف هایش مشخص بود .
مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زیر گریه زد !
هر دو فقط محمّدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم .😢
مهدی جو را عوض کرد و گفت :« محمدحسین ! تو اهل این حرفها نبودی! از تو بعید است اینطور صحبت کنی .
تو که رفیق بامعرفتی بودی !»
محمّدحسین به آرامی گفت :« به خدا قسم دوسال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام .
بعد از شهادت #اکبر_شجره ، این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم .
دیگر پیش از این ظلم است بمانم ، انصاف بدهید !
آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.»
مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد :« باشه .محمّدحسین ، حرف ،حرف خودشه» و دیگر هق هق گریه امانش نداد .
احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده است .
هیچ کاری از دستم بر نمی آمد ، عزم رفتن کرده بود ، همانطور که میخندید،
خداحافظی کرد و سوار موتور شد و رفت .
♦️به روایت از حمید شفیعی
🔅🔅🔅
#شهید_مهدی_پرنده_غیبی :
دوازدهم دي 1343، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، فروشنده بود و مادرش طاهره نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. سال 1363، ازدواج كرد و صاحب يك پسر شد. پاسدار بود، چهارم دي 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. پيكر وي در گلزار شهداي کرمان به خاك سپرده شد.
🔅🔅🔅
#شهید_اکبر_شجره :
هفدهم تير 1340، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. پـدرش حسين، شاغل شركت سيمان بـود و مادرش نيره نام داشت. تا پايان مقطع متوسطه درس خواند. سال1362، ازدواجكرد وصاحب يكدختر شد. #پاسدار بود، بيست و هشتم بهمن 1363، در #شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در کرمان واقع است.
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌷🍃🌷🍃🌷
#خاطرات_شھـــــدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#عباسعلی_جان_نثاری
#شلمچه مسئول موقعیت #شهید_یونسی بودم ، یه روز رفته بودم سرکشی از نیروهای موقعیت ، وقتی برگشتم دیدم خودرو فرماندهی کنار سنگره و یکی از #هندوانه_هایی که اونجا کاشته بودیم عقب ماشینه ، برداشتم و رفتم توی سنگر (من فکر کردم ایشون این کارو کردن که بعدا معلوم شد که این کار رو راننده ایشون انجام داده )
خلاصه رفتم توی سنگر و #هندوانه رو بریدم و گذاشتم جلوی ایشون و گفتم چون #هندونه_ها رو بچه ها زحمت کشیدن و کاشتن ، شما نمی تونید ببرید ولی می تونید توی خوردنش با دوستان شریک بشین ...
#سردار نگاهی عمیق به من کرد و بعد از خوردن #هندونه از پیش ما رفتند .
بعد از رفتن ایشون ، بچه ها به من گفتن خدا به دادت برسه ، می دونی کی بود؟ ( لازم به ذکر است که بگم من یک ماه بود به اون منطقه اعزام شده بودم و ایشون رو نمی شناختم )
گفتم : کی بود ؟
بچه ها گفتن ایشون #فرمانده ستاد بود .
منتظر باش که به زودی از ستاد احضارت کنند ، چند روز بعد از ستاد من رو خواستن ، پیش خودم گفتم کارم در اومد ، خلاصه رفتیم ستاد ، دفتر مدیریت .
گفتن تو چیکار کردی که از طرف فرماندهی احضار شدی ؟
رفتم داخل اتاق ،
ایشون گفتن :
از امروز شما #مسئول_دفتر فرماندهی هستین .
چند وقتی گذشت ، یه روز از ایشون پرسیدم :
چرا حقیر رو برای این کار در نظر گرفتین ، در حالی که من اون روز توی خط ...
ایشون گفتن :
چون به فکر #نیروهات بودی .
تا وقتی که در #خدمت ایشون بودم هیچ وقت اجازه ندادن #تنهایی غذا بخورم ، می گفتن باید سر یک #سفره با هم غذا بخوریم .
روای :
#همرزم_شهید
#تلنگر ...
#تفکر .
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
شلمچه دل.mp3
زمان:
حجم:
4.52M
📻 رادیوپلاک
سفرنامه راهیان نور دل به:
#شلمچه❤️
••🖋نگارنده: خانم بیگدلی
••💻 تدوین: خادم الشهداء
••🎙گوینده:امیر داوودی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🎥 #راهیان_نور | #شلمچه
🔻 قدمگاه شهیدان است اینجا🌹
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🌹
🌹
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شلمچـہ
آسمانےاست سرشار از ستارههاے سرخ
شلمچـہ
بهار است لبریز از گلهاے محمدے
شلمچـہ
دریاست ،
مواج از موجهاے عاشقـے
🌹تا قدم نگذارے نمیدانے ڪجاست ...
#شلمچه
#دلتنگ
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
مجتبی رمضانیهرکی دلش گرفته.mp3
زمان:
حجم:
9.13M
هرکی دلش گرفته و
هنوز نرفته کربلا...😭
با من بیاد بریم جنوب
مرکز عشق به خدا... 😭
عجب حالُ و هواییِ
دلتنگ غروب های دوکوهه...
حسینیه تخریب ...
دلاتونو هوایی کنید!
عشقُ اینجا نشون دادن💔
نزدیکاےِ
دوکوهہ ایم...😔
دل بدید..
داریم میرسیم دیار عشاق😭
#شهدا
#شلمچه
#راهیان_نور
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#شهیدانه
خـدایـا...
بگیـر از مـن آن چـه که #شهـــادت را می گیـرد از مـن ...
این روزهــا عجیب دلم به سیم خـاردار هـای #دنیــا گیـــر کرده است ...
#ابو_تـراب را گفتنـد :
یا علـی ما فعلتَ حتی نصیرَ علیـاً ؟!
چه کردی که #علـی شدی !؟
فرمود :
إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبــی!
نگهبـــان #دلــــــم بودم...
#شلمچه
حتی اگـر بـه #آخـر خط هـم رسیدی آنجـا بـرای #عشـق شـروعی مجـدد اســت...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
📌۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ روز مهمی در دوران جنگ تحمیلی بود.
#دراین روز دلاور مردان ایرانی در ادامه عملیات #بیتالمقدس،
منطقه #شلمچه را از تصرف قوای بعثی عراق آزاد و خرمشهر را محاصره کردند.
#روزنامه اطلاعات عصر همان روز در گزارشی با اعلام خبر آزادی #شلمچه نوشت: « #شهر مرزی شلمچه توسط نیروهای اسلام آزاد شد. طبق این گزارش نیروهای اسلام ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه دیشب مرحله سوم عملیات #بیتالمقدس با #رمز «یا علیبن ابیطالب» را در جبهه جنوب آغاز کردند.
یاد همه شهدا باذکرصلواتی برمحمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━