eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
294 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حسین متصدی 🔹صفحه ۹۷_۹۵ 🦋 ((جوِّ اطلاعات عملیات)) ، جانشین واحد و ما بود، اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است! درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗 به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید! یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای ، باهم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛ حدود ساعت هفت صبح بود.🕢 یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل. محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.» من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم. یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید. 💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد! ((تیررسام )) محل استقرار واحد،خط بود. محور هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند. از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد، دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند. آن شب، نوبت و بود! هردو آماده شدند؛ بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم. روز بعد، نزدیکی های غروب، مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕 اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق، امکان نداشت!! با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛ اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔 هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛ به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم! اما چاره چه بود⁉️ زمان می گذشت وهوا سردتر میشد! ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند! محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد. سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری 🔹صفحه ١٠۴_١٠٢ 🦋 ((صادقی و موسایی پور)) سال شصت و سه بعد از ، لشکر در خط مستقر شد. بین خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود، برای شناسایی مجبور بودیم از گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم. نفراتی که محمد حسین برای این کار در نظر گرفته بود، من بودم، موسایی پور، صادقی و یک نفر دیگر. حد نهایت ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آب گرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت. شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم. قرار بود در قسمتی از منطقه که چولان های زیادی🌱 داشت، توقف کنیم و بعد دو نفر از بچه ها خودشان را به عراقی ها برسانند. آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود. وقتی به چولان ها رسیدیم، قایق ها را وسط آن ها زدیم، وایستادیم. موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند، از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی صبر کردیم؛⌚️ آن ها بر نگشتند! اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طول کشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند؛ اما وقتی تأخیرشان خیلی طولانی شد، فهمیدیم که اتفاقی برای آن ها افتاده است! قایق ها 🛶 را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم ،تا شاید بتوانیم اثری از آن ها پیدا کنیم؛ امّا فایده ای نداشت..!!😔 هیچ اثری نیافتیم. اطراف محل قرار را هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت، راه را گم کرده باشند؛ ولی آن جا هم هیچ خبری نبود. دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم. وقتی کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم، تنهایی به خط مقدم برگشتیم. محمد حسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت 😔منتظر ما ایستاده بود، با دیدن قایق ها سریع جلو آمد. من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. چهره محمد حسین خیلی دَرهم شد.😥 هم ناراحت بچه ها بود و هم فکر کار. نمی دانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است... شان یک مصیبت بود و شان مصیبتی دیگر! قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی از بچه های شناسایی، اسیر می شد؛ دیگر نباید روی آن محور کاری انجام می گرفت، چون خطر لو رفتن وجود داشت. همه نگران بودند!😰 محمد حسین با روشن شدن هوا، لب آب رفت و سعی کرد با دوربین 📼 اثری از بچه ها پیدا کند. ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد. همه برای یافتن و بسیج شده بودند، اما حوالی ساعت ده🕙ناامید برگشتند. محمد حسین با تماس گرفت و او را در جریان قرار داد..؛ حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به رساند. با محمد حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند. وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمّدحسین خیلی ناراحت است!😔 از او سؤال کردم : «چی شده؟!» گفت: «حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس تنشان بوده،احتمالا شدنشان ضعیف است.» گفتم:«خب!...حالا تو می خواهی چه کار کنی؟!» گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر نمی دهم.» گفتم: «محمد حسین!...حاجی ناراحت می شود.» گفت:«من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است!» @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
💥رفقا خبر دارید... 🌴هنوز که هنوز است از عملیات فاتحانه خیبر برنگشته🚷 ⇜خبر دارید که آن دلیرمرد خطه جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد😔 و برنگشت. 🌴از خبری دارید⁉️ بعد از اینکه یارانش را از به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید ⇜از جوانانی که خوراک های اروند شدند خبری دارید❓ 🌾هنوز از صدای اذان بچه ها می آید 🌾هنوز صدای رزمندگان از حسینیه🔊 حاج همت به گوش می رسد 🌾هنوز وصیت نامه📜 شهدا خشک نشده؛↵خواهرم ، ↵برادرم 🌾هنوزکه هنوز است نگرانند از اینکه رهبر رو تنها👤 بگذاریم 🌾و هنوز که هنوز است شهدا🌷 بند پوتین هایشان را باز نکرده اند و منتظر (علیه السلام) هستند تا دوباره در رکابش شوند 🌾و هنوز که هنوز است چشم انتظار جـــــــ♥️ــــــگرگوشه هایشان هستند😔 را یاد کنید با ذکر 💐 🚩 @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
چه تقارن زیبایی... و ...! شباهت هایی دارند... تنهایی مسلم و مظلومیت بسیجی هامون😔.. کاروان و اعزام یاران خمینی.. دلـ❤️ زینب و شهدای ما🌷 دشت کربلا و خاک .. سر های بریده ای که آخرینش نبود تا قیام حضرت صاحب(عج) .. تشنگی خیمه های و بچه های کانال کمیل😢.. دست بریده ی عباس و علمدار جبهه ها حاج حسین .. حر و شاهرخ ضرغام ها👌 زینب(علیها سلام )و رساندن پیام عاشورا به جهانیان و حال ما که باید کار زینبی کنیم✊ 📎خدا می داند اگر و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنهکاریم📛. 🌷هفته دفاع مقدس در راه است 🌹🍃🌹🍃 برای شادی روح شهدا 🌸کپی فقط با 😊 مجاز است: @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۳۱_۲۳۰ 🦋 ((انصاف دهید ! منتظرم هستند )) وقتی برای والفجر هشت خودم را رساندم ، خیلی مشتاق بودم که حتماً محمدحسین را ببینم . آن روز بعد از ظهر من و با هم بودیم که محمّدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد . وقتی دیدمش ، بی اختیار اشکم جاری شد .😭 از موتور پیاده شد؛ در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه میکردم ، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است ! آخر ۱۵ روز قبل، موقعی در بودیم ، خواب دیدم محمّدحسین می شود . تمام این ۱۵ روز، هر زمان یادم می‌آمد گریه می کردم. آن روز قبل از عملیّات حالت خاصی داشتم محمّدحسین رو به مهدی کرد :« شما با ما کاری ندارید ؟ من هم دارم می روم .» من و مهدی فهمیدیم که منظورش از "رفتن" چیست ؛چون کاملاً از لحن حرف هایش مشخص بود . مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زیر گریه زد ! هر دو فقط محمّدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم .😢 مهدی جو را عوض کرد و گفت :« محمدحسین ! تو اهل این حرف‌ها نبودی! از تو بعید است اینطور صحبت کنی . تو که رفیق بامعرفتی بودی !» محمّدحسین به آرامی گفت :« به خدا قسم دوسال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام . بعد از شهادت ، این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم . دیگر پیش از این ظلم است بمانم ، انصاف بدهید ! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.» مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد :« باشه ‌‌.محمّدحسین ، حرف ،حرف خودشه» و دیگر هق هق گریه امانش نداد . احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده است . هیچ کاری از دستم بر نمی آمد ، عزم رفتن کرده بود ، همانطور که میخندید، خداحافظی کرد و سوار موتور شد و رفت . ♦️به روایت از حمید شفیعی 🔅🔅🔅 : دوازدهم دي 1343، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، فروشنده بود و مادرش طاهره نام ‌داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. سال 1363، ازدواج كرد و صاحب يك‌ پسر شد. پاسدار بود، چهارم دي 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. پيكر وي در گلزار شهداي کرمان به خاك سپرده شد. 🔅🔅🔅 : هفدهم ‌تير 1340،‌ در شهرستان كرمان به دنيا‌ آمد. پـدرش حسين، شاغل شركت سيمان بـود و مادرش نيره نام‌ داشت. تا پايان مقطع متوسطه ‌درس‌ خواند. سال1362، ازدواج‌‌كرد وصاحب يك‌دختر شد. بود، بيست‌ ‌و هشتم‌ بهمن 1363، در بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در کرمان واقع است. @mohebin_velayt_shohada آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🌷🍃🌷🍃🌷 مسئول موقعیت بودم ، یه روز رفته بودم سرکشی از نیروهای موقعیت ، وقتی برگشتم دیدم خودرو فرماندهی کنار سنگره و یکی از که اونجا کاشته بودیم عقب ماشینه ، برداشتم و رفتم توی سنگر (من فکر کردم ایشون این کارو کردن که بعدا معلوم شد که این کار رو راننده ایشون انجام داده ) خلاصه رفتم توی سنگر و رو بریدم و گذاشتم جلوی ایشون و گفتم چون رو بچه ها زحمت کشیدن و کاشتن ، شما نمی تونید ببرید ولی می تونید توی خوردنش با دوستان شریک بشین ... نگاهی عمیق به من کرد و بعد از خوردن از پیش ما رفتند . بعد از رفتن ایشون ، بچه ها به من گفتن خدا به دادت برسه ، می دونی کی بود؟ ( لازم به ذکر است که بگم من یک ماه بود به اون منطقه اعزام شده بودم و ایشون رو نمی شناختم ) گفتم : کی بود ؟ بچه ها گفتن ایشون ستاد بود . منتظر باش که به زودی از ستاد احضارت کنند ، چند روز بعد از ستاد من رو خواستن ، پیش خودم گفتم کارم در اومد ، خلاصه رفتیم ستاد ، دفتر مدیریت . گفتن تو چیکار کردی که از طرف فرماندهی احضار شدی ؟ رفتم داخل اتاق ، ایشون گفتن : از امروز شما فرماندهی هستین . چند وقتی گذشت ، یه روز از ایشون پرسیدم : چرا حقیر رو برای این کار در نظر گرفتین ، در حالی که من اون روز توی خط ... ایشون گفتن : چون به فکر بودی . تا وقتی که در ایشون بودم هیچ وقت اجازه ندادن غذا بخورم ، می گفتن باید سر یک با هم غذا بخوریم . روای : ... . ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
شلمچه دل.mp3
زمان: حجم: 4.52M
📻 رادیوپلاک سفرنامه راهیان نور دل به: ❤️ ••🖋نگارنده: خانم بیگدلی ••💻 تدوین: خادم الشهداء ••🎙گوینده:امیر داوودی 🌷🌷🌷🌷🌷 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🎥 | 🔻 قدمگاه شهیدان است اینجا🌹 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🌹 🌹 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شلمچـہ آسمانےاست سرشار از ستارههاے سرخ شلمچـہ بهار است لبریز از گلهاے محمدے شلمچـہ دریاست ، مواج از موجهاے عاشقـے 🌹تا قدم نگذارے نمیدانے ڪجاست ... 🌷🌷🌷🌷🌷 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
مجتبی رمضانیهرکی دلش گرفته.mp3
زمان: حجم: 9.13M
هرکی دلش گرفته و هنوز نرفته کربلا...😭 با من بیاد بریم جنوب مرکز عشق به خدا... 😭 عجب حالُ و هواییِ دلتنگ غروب های دوکوهه... حسینیه تخریب ... دلاتونو هوایی کنید! عشقُ اینجا نشون دادن💔 نزدیکاےِ دوکوهہ ایم...😔 دل بدید.. داریم میرسیم دیار عشاق😭 🌷🌷🌷🌷🌷 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خـدایـا... بگیـر از مـن آن چـه که را می گیـرد از مـن ... این روزهــا عجیب دلم به سیم خـاردار هـای گیـــر کرده است ... را گفتنـد : یا علـی ما فعلتَ حتی نصیرَ علیـاً ؟! چه کردی که شدی !؟ فرمود : إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبــی! نگهبـــان بودم... حتی اگـر بـه خط هـم رسیدی آنجـا بـرای شـروعی مجـدد اســت... شادی روح و 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
📌۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ روز مهمی در دوران جنگ تحمیلی بود. روز دلاور مردان ایرانی در ادامه عملیات ، منطقه را از تصرف قوای بعثی عراق آزاد و خرمشهر را محاصره کردند. اطلاعات عصر همان روز در گزارشی با اعلام خبر آزادی نوشت: « مرزی شلمچه توسط نیروهای اسلام آزاد شد. طبق این گزارش نیروهای اسلام ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه دیشب مرحله سوم عملیات با «یا علی‌بن ابیطالب» را در جبهه جنوب آغاز کردند. یاد همه شهدا باذکرصلواتی برمحمد و آل محمد اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🥀 ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ @mohebin_velayt_shohada ━─━────༺🇮🇷༻────━─━