eitaa logo
محتوای تبلیغی
3.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1هزار ویدیو
3.6هزار فایل
اداره کل تبلیغات اسلامی استان مازندران 🔸تولیدمحتوای‌تبلیغی 🔹نشر و ترویج محتواهای موجود 🔸منبرمکتوب،فیش‌منبر،صوت منبر اساتید 🔹مقتل،فیش روضه،شعرروضه 🔸سوژه سخن 🔹سوژه روایتگری،خاطرات شهدا 🔸مهمات کلاسداری و مربیگری مدیر کانال: @Omur_farhangi
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه راوی ابتدای صبح بود که عزیزان واحد اطلاعات آمدند چادر راویان صدایم کردند و گفتند مادر یکی از شهدا در چادر واحد اطلاعات زیاد گریه می کند بیا آرامش کن ، رفتم دیدم مادر پیر قدخمیده ای اشک های درشت می ریزد و گریه می کند ، سلامش کردم گفتم شما مادر شهید هستین مادر جان؟ گفت بله ، مادر از شهرستان قم هستم . به لطف خود شهید آرامش کردم ، گفتم مادر جان چرا بی تابی می کنی؟ گفت پسرم در کردستان به شهادت رسید من اصلا چندان بگوشم نرسیده بود ، شب جمعه هفته قبل دل‌شب پسرم حسن آقا را در عالم خواب دیدم که توی یک منطقه صحرایی دو کاروان بزرگ درحرکتند یک کاروان همه لباس هاشان خونی، دست قطع، پا مجروح و ... جلوی کاروان پسرم حسن آقا هست ، مقابل آن کاروان بزرگی درحرکت بودند، گفتم پسرم این کاروان همه مجروح و لباس خونی کیا هستند؟ گفت مادر هستند، گفتم آن کاروان مقابل کیا هستند؟ گفت مادر اینها زائرین ما شهدا هستند ، مادر اینجا کجاست؟ مادر جان اینجا منطقه خوزستان مناطق عملیاتی است و اینها مهمان‌های شهدا هستند. مادر هر سال از اوایل اسفند تا اواخر اسفند، ما روزها هزاران زایر داریم و باید استقبال کنیم و بلا و گرفتاری، حوادث و خطرات را دفع کنیم. مادر میشه امثال شما به راهیان نور بیاید من شما راببینم؟ گفتم پسرم کی مرا بیاورد؟ گفت مادر برو سپاه قم شما را می آورند. گفتم می آورند؟ گفت مادر زایرین را ما دعوت می کنیم . گفتم آمدم کجا تو را ببینم؟ یک دانه چوب روی زمین کاشت گفت هفته بعد روز جمعه اینجا ساعت 9 صبح منتظر شما هستم ! مادر من اینجا ایستاده ام! ناخود آگاه چشمم به به گنبد مقدس فیروزه ایی رنگ شلمچه خورد گفتم مادر این گنبد چیه ؟ گفت مزار شهدای گمنامه ... بیشتر گریه اش این بود که وقتی به منطقه شلمچه آمدم همانجایی که پسرم حسن آقا روی زمین چوب کاشت والله والله چوب روی زمین کاشته بود ولی پسرم حسن آقا قول داد مادر من اینجا ایستاده ام منتظرت هستم آمدم آن چوب هنوز رو زمین کاشته بود ولی پسرم نبود... گفت از حسن آقا سوال کردم پسرم شما در کردستان بشهادت رسیدی اینجا چه می کنی گفت مادر محل شهادت راکار نداشته باش ما قبل از عید و بعد از عید روزها هزاران مهمان داریم باید پذرایی کنیم، استقبال کنیم حوادث و خطرات را دفع کنیم... سلام الله علیها •┈┈••••✾•💥🪖💥•✾•••┈┈• 📣 🕌 📚 📝 🇮🇷 🇮🇷کانال ارائه محتوای تبلیغی 🌐 eitaa.com/mohtavayetabligh
مجموعه راوی ازلشکر31 عاشورا که در بشهادت رسید. ما راویان دور هم در کنار اروندرود نشسته بودیم که برادر جاویدی ازلشکر 31عاشورا تشریف آورد ... گفت شب عملیات وقتی غواصان تو آب افتادند دیدم شهید آفاقی می لرزد! گفتم اگر می ترسی بیا بالا برو تو قایق با بسیجی ها باش ، شهید آفاقی گفت: برادر جاویدی من نمی ترسم ! گفتم پس چرا می لرزی گفت من پدر و مادرندارم یه خواهر کوچکتر از خودم دارم کلاس اول راهنمایی است و یک برادر از او کوچکتر که کلاس پنجم ابتدایی است ، ما در پرورشکاه بزرگ شدیم آن دو تا منزل هستند من وعده شهادت را از اربابم حضرت سیدالشهدا گرفتم ، ناراحتی ام این است بعد شهادت کسی نیست برام روضه بخواند تا پیکرم روضه را گوش دهد! برادر جاویدی به من قول بده بعد اینکه پیکرم را پیدا کردی بچه های رزمنده را بگو اطراف جنازه ام دور برنند و یک ساعت برام روضه بخوانند تا مرده‌ام روضه را گوش دهد ... گفت قول دادم ، سومین روز عملیات والفجر هشت پیکر شهید آفاقی راپیدا کردم ، یه مداح از عزیزان رزمنده را آوردیم گفتم برادران رزمنده، دور جنازه شهید آفاقی حلقه بزنید. مداح گفت برادر جاویدی کدوم مصیبت را بخوانم گفتم کتاب مداحی را بازکن هر جا آمد بخوان ، وقتی کتاب را باز کرد کوچه بنی هاشم و روضه حضرت زهرا سلام الله علیها آمد که خود شهید زهرایی بود ، مداح خواند حقیقتا کوچه بنی هاشم بود ، بعد از یک ساعت روضه و سینه زنی ، پیکر شهید آفاقی را عقب بردند ... سلام الله علیها •┈┈••••✾•💥🪖💥•✾•••┈┈• 📣 🕌 📚 📝 🇮🇷 🇮🇷کانال ارائه محتوای تبلیغی 🌐 eitaa.com/mohtavayetabligh
مجموعه راوی اهل تهران مقیم شهر امیرکلا ، منطقه ملامحله شهید رضامدنی جانباز شیمیایی بود ، تمام بلاها ودردها راعاشقانه به جان خرید ، والله یک بار آه نگفت ، می‌گفت درد برای خدا مزه ام می دهد . ایشان 16 سال در بیمارستان ساسان تهران بستری بود، گاهی می آوردند منزل چند روزی بود بعد می بردنش بیمارستان ، مدت دو ماه مانده به شهادتش مددکارش داشت می رفت سوریه به آقا رضا گفت دارم می رم سوریه ، یه مددکار خوب برات آوردم ، رضا گفت رفتی سوریه یه پارچه سبز حدود چهارپنج متربخر تو حرم حضرت زینب س وحضرت رقیه س طواف بده بیار من به بچه های هیئت بدم تا محرم استفاده کنند مددکارش رفت آقا رضا تو کما رفت یه ماه تو کما بود ، همسرش به من گفت رفتم از پزشکان سی سی یو تقاضا کردم اگر اجازه بدهید من اقا رضا را بهوش می آورم! پزشکان گفتند چی می گی ما با مدرن‌ترین دستگاه که درخاورمیانه نمونش نیست وصلش کردیم بهوش نیامد تو بهوشش می آری؟! پزشکان اجازه دادند خانمش رفت زیر گوشش گفت آقا رضا فردا اول محرم است! والله والله بهوش آمد اول حرفی زد گفت خانم مددکارم پارچه سبز طواف داد و آورد؟ بله آقارضا ! والله خانمش می گفت پزشکان گریه می کردند خدایا اینها کی هستند با قوی ترین دستگاه بهوش نیامد با نام محرم بهوش آمد. بعد دو هفته آقارضا مدنی بشهادت رسید پیکر پاکش را بردند غسالخانه برا غسل ، غسال خانمش را خواستند ، غسال گفت خانم مدنی قبل از شهادتش آقا رضا راغسل دادین؟! گفت نه! آیا اصلا حمامش بردین؟! گفت ایشان بیمارستان بستری بود منزل نبود که من غسل یا حمامش کنم ! چی شده مگه ؟! غسال گفت بمحض اینکه پیکر شهید مدنی به غسالخانه آمد بوی عطر منطقه اتاق راپیچید ، وقتی بازش کردیم دیدیم جنازه غسل داده است همسرش گفت چیز مهمی نیست شک نکنید شهیدی که 16 سال درد و رنج شیمیایی را بجان خرید و یک آه نگفت و همیشه می گفت درد برا خدا مزه ام می دهد ، کار شاقی نیست که ملائکه های آسمان غسلش داده باشند... •┈┈••••✾•💥🪖💥•✾•••┈┈• 📣 🕌 📚 📝 🇮🇷 🇮🇷کانال ارائه محتوای تبلیغی 🌐 eitaa.com/mohtavayetabligh
مجموعه راوی عزیزدلسوخته ایی دراروند آمد پیش ما ، گفت ما درمنطقه مان درتهران شهیدی داریم به نام ، من سید هستم قبل از عملیات دورهم نشسته بودیم هر کی چیزی می گفت ، من گفتم افتخارما این است ما سیدهستیم و حضرت زهرا سلام الله علیها محرم ماست . گفت : حضرت زهرا مادر عالم گیتی است مادر همه شیعیان است ، گفتم این حرف دهان پرکنی است، الان حضرت زهرا س بیاید از شما رو نمی پوشاند؟ ولی از ما رو نمی پوشاند... ایشان فاصله گرفت رفت لحظاتی برگشت پیشم پشت کرد به من گفت ببین چ دیدم نوشته است : می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم زیرشم نوشته بود : یاحضرت زهرا س آیا مرا به فرزندی می پذیری ... وقتی بشهادت رسید ،ایشان همراه پیکر شهید به تهران براتشیع می آید ولی زیاد گریه و بی تابی می کرد... مادر همین رزمنده برا مادر شهیدخدادوز زنگ می زند و می گوید پسرم همسنگرشهیدت بود زیادگریه می کند می شه خدمت برسیم آرامش کنی ؟ مادر شهید گفت بفرمایید ، گفت رفتیم خدمت مادر شهید خدادوز ، مادر شهید گفت من باید آرامت کنم یا شما؟ شما باید از حماسه وایثار و عشق شهیدم بگویی من آرام شوم ! قضیه شهید خدادوز را به مادرش گفتم ناله واشک و آه از مادر شهید بلند شد... مادرم گفت حاج خانم من پسرم را آوردم شما آرامش کنید ، خودت گریه می کنی؟ مادر شهید خدادوز گفت تازه فهمیدم چرا پسرم از بازو و پهلو بشهادت رسید... •┈┈••••✾•💥🪖💥•✾•••┈┈• 📣 🕌 📚 📝 🇮🇷 🇮🇷کانال ارائه محتوای تبلیغی 🌐 eitaa.com/mohtavayetabligh