eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
3هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
3.3هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷قسمت نوزدهم🌷 باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه، اما از تو دل کندن مثلِ جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم. بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دو سه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود، هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان. از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم این هاست که می گویم: پایبندی افراد خانواده تان به نماز اول وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند می شد می دیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال خرافات نبودید. در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم. چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی مان دعا کردم. در هتلی نزدیک حرم دو تا اتاق گرفتیم. چه لحظات و ساعات خوشی داشتیم!یکبار که خانواده ات رفته بودند حرم،گفتی: ((می خوای بریم دزدی؟!)) _دزدی؟ _آره از یخچال مامانم اینا! _زشته آقا مصطفی! یکاری می کنم خوشگل بشه! مرا بردی اتاقشان. هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال. _وای آقا مصطفی آبرومون میره! خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه: ((بشین و تماشا کن!)) مادرت که آمد صدایت زد: ((مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟)) خندیدی: ((من و این کارا؟)) _از دماغت که دراز شده معلومه! زدی زیر خنده: ((بزرگی پیشه کن، بخشندگی کن، مامان جون!)) مادرت رفت و با دوربین برگشت:((وایسین جلوی یخچال، البته که درش رو هم باز می کنین! باید مدرک جرمتون معلوم باشه!)) عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود. مادرت که رفت،پرسیدی:((چی می خوری عزیز، چای یا نسکافه؟ البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.)) رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین. سر میز مشت مشت خوراکی برمی داشتی. مادرت لپش را می کَند: ((نکن مصطفی زشته!)) می خندیدی: ((زشت کدومه مامان جون! خُب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل!)) از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان: ((بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم.)) پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود. راننده هر جا که می خواستیم ما را می برد: طرقبه ،شاندیز، خواجه ربیع، خواجه مراد، آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم. روزی که همگی رفتیم بازار، پرسیدی:((چی برات بخرم؟)) _کیف و کفش چون سایز پایم ۳۶ بود، کفش سخت گیر می آمد. کلی گشتیم. پدرت گفت: ((مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!)) گفتی: ((خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!)) حلقه ام کمی گشاد شده بود. مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی که برایم تنگ کنند. بعد رفتیم ساندویچ فروشی. آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ. محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته می شد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم: ((وای چه قشنگه!)) گفتی: ((وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون، یکی برات می خرم.)) به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه، برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و نمی دانستم بی تو چگونه به آن ها رسیدگی کنم و هنوز هم... ادامه دارد...✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌💚‌سلام مهربان! ‼️ اینجا همه چیز سرجایش است... 🥀 غیر از تو که همه دار و ندار مایی!... ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان‌ فراموش نشه🌺 🍀امام علی علیه السلام: ☘️کانَ رَسُولَ اللهِ – صَلَّی اللهٌ عَلَیهِ وَ الِهِ – لا یوثِرٌ عَلَی الصَّلواتِ عِشاءً وَ لا غَیرَهٌ وَ کانَ اِذا دَخَلَ وَقتُها کَاَنّهُ لا یَعرِفُ اَهلاً وَ لا جَمیعاً؛ 🌱رسول خدا (ص) هیچ چیز را نه شام و نه غیر آن را، بر نماز مقدم نمی­داشت ؛ هرگاه وقت نماز فرا می رسید، رسول خدا (ص) دیگر نه خانواده می شناخت و نه دوست. 📚سنن نبوی، ص 14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 04.mp3
7.77M
۴ ✨منزل اول؛ تـولد به برزخ ✍زمانِ تولدت را نمی دانی.... ناگهان چشم باز می کنی، و دنیایی را درمی یابی که نمی شناسی! 💠و اینــجاست که؛ ماجرای سفــر تو آغاز می شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷هدیه میکنیم ثواب تلاوت امروزمان را به ائمه ی بقیع علیهم السلام 🌷 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍁🌷🍁 🌷دعای روز سه شنبه 🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْدا كَثِيرا وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّي 🍁وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْبا إِلَى ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ 🌷اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ 🍁اللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَةُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاةَ زِيَادَةً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاةَ رَاحَةً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍ 🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ تَمَامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَصْحَابِهِ الْمُنْتَجَبِينَ 🍁وَ هَبْ لِي فِي الثُّلَثَاءِ ثَلاثا لا تَدَعْ لِي ذَنْبا إِلا غَفَرْتَهُ وَ لا غَمّا إِلا أَذْهَبْتَهُ وَ لا عَدُوّا إِلا دَفَعْتَهُ بِبِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الْأَسْمَاءِ بِسْمِ اللَّهِ رَب الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَسْتَدْفِعُ كُلَّ مکروه أَوَّلُهُ سَخَطُهُ وَ أَسْتَجْلِبُ كُلَّ مَحْبُوبٍ أَوَّلُهُ رِضَاهُ فَاخْتِمْ لِي مِنْكَ بِالْغُفْرَانِ يَا وَلِيَّ الْإِحْسَان 🌷🍃🌷 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra🌷🍃🌷
یک دسته نادان گمان می‌کنند که... روحانی فقط بنشیند و دو رکعت نماز بخواند و برود منزلش و همان جا چُرت بزند تا دوباره وقت نماز دیگر بیاید. این‌ها همه تبلیغاتی بوده است که به دست خلفای امَوی و عبّاسی و... به دست حکومت‌های مرتجع اسلام را منزوی کنند و منزوی کردند. آن اسلامی که به درد جامعه نرسد، و به درد حکومت جامعه نرسد، آن اسلام منزوی است. صحیفه امام خمینی جلد 18 صفحه 54 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂
📢 در انتظار طوفان ✏️ رهبر انقلاب صبح امروز: مقصّر خود شمایید ای ستمگران صهیونیست، عامل این طوفان خود شما هستید. خودتان بلا را به سر خودتان آوردید. یک ملت غیر از واکنش غیورانه و شجاعانه در مقابل این چنین دشمنی هیچ راهی ندارد. وقتی ظلم و جنایت از حد گذشت، وقتی درنده‌خویی به نهایت رسید، باید منتظر طوفان بود. 🖼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا❁﷽❁ا ✨《 وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى* إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولى * صُحُفِ إِبْراهيمَ وَ مُوسى‌ 》(۱) {در‌حالي‌كه آخرت بهتر و پايدارتر است؛‌ اين ها در كتب آسماني پيشين [نيز] آمده است؛ در كتب ابراهيم و موسي} (سوره مبارکه اعلی آیات ۱۸ و ۱۹) 🔰از القاب مبارک حضرت مولانا بقیة الله الاعظم (ارواحنا فداه) «زند افریس » است (۱) که در کتب آسمانی پیشین بدان اشاره شده است (۲). ا┅═✧❁ منابع ❁✧═┅ا (۱). النجم الثاقب في أحوال الإمام الحجّة الغائب ج۱ ص۱۹۲ (۲). طبق نقل مولف کتاب النجم الثاقب، نام‌موعود آخرالزمان در کتاب "ماریاقین"، زند افریس است که البته احتمال دارد نام آن حضرت در این کتاب، "افریس" باشد و "زند" تنها اسمی برای کتاب آسمانی باشد؛ کتابی منسوب به زرتشت؛ و یا فصلی از "صحف حضرت ابراهیم علیه السلام " [النجم الثاقب في أحوال الإمام الحجّة الغائب ج۱ ص۱۹۲]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا❁﷽❁ا 《كَلاَّ إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفي سِجِّينٍ * وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ* كِتابٌ مَرْقُومٌ* وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ 》 (سوره مبارکه مطففین آیات ۷ تا ۱۰) ☑️حضرت امامین جعفر الصادق و موسی الکاظم (علیهما السلام) در تفسیر فرمودند: «به يقين نامه‌ی اعمال فجار در سجّين است» مقصود کسانی هستند که جنایت در حقّ آل محمد (علیهم السلام) روا داشتند و به آنان ستم کردند (۱)؛ «نامه‌اي است رقم زده شده» یعنی نامه‌ای است که به شر و به دشمنی محمّد و آل محمّد (علیهم السلام) رقم زده شده است (۲) «واي در آن روز بر تكذيب‌كنندگان» یعنی ای محمد (صلی الله علیه وآله)! وای بر کسانی که وصیّ تو را تکذیب می‌کنند (۳) 📓منابع (۱). الکافی، ج۱، ص۴۳۴؛ تأویل الآیات الظاهرة ص۷۴۸؛ (۲).فرات الکوفی، ص۵۴۳ (۳). بحارالأنوار، ج۲۴، ص۲۸۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷قسمت بیستم🌷 باران شدت گرفته. برای امروز بس است،باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه. امروز دیگر سر مزارت نیامدم. هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم. درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت... برای اینکه سر خانه خودمان برویم باید جایی را اجاره می کردیم. در خارج از شهرک پاسداران. طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود. پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود. اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم. مدام می گفتی: ((درست میشه!)) مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز می کردیم و پول ها را می شمردیم گفتی: ((دیدی حالا ؟ خدا خودش کارسازه!)) آپارتمان لوله کشی گاز داشت اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی. اما گفتی: ((روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر! بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم! پول نقد ما صد هزار تومان بود در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود. با بابام رفتیم یافت آباد. آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری.ا گر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش می دادیم که گران تر می شد. رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمی شد. فروشنده گفت: ((با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن.)) گفتی: ((حاجی دانشجویی حساب کن! صدتومن بده خیرش رو ببر!)) روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد: ((چون عروس و دومادین قبول!)) وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه .به تنت لق میزد. به سجاد گفتم: ((بگو بره عوض کنه. حداقل چهارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.)) پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی:((خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد!)) _وای! اون که طوریش نبود. لا اله الاالله! مامان که شنید گفت: ((برای عروسی تا بعد از چهلم صبر می کنیم.)) گفتم: ((پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. قبول کردی. دوازده مرداد تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی: ((خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟)) حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: ((مادر جون! اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!)) بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد. گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت: ((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!)) گله اش را که به تو رساندم،گفتی: ((تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم!)) قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنابندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی: ((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!)) شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه، همراه سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم! ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت بیست ویکم🌷 صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم او را هم سوار کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم، چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست. بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آن ها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: ((سمیه گریه نکن! جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته!)) اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخرشب وقتی به خانه خودمان رفتیم بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: ((عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟)) می خندیدند: ((ما قبلا دوماد کُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!)) تنها که شدیم، از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: ((چرا چشمات این طوری شده عزیز؟)) _ دلم برای مامانم تنگ شده! _ به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نُه صبحه! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند. آخر سر گفتی: ((بلند شو بریم اونجا!)) _ نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن. تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادر زن سلام. زنگ زدی به مامانم: ((مادرجون نمی خواد صبحانه بیارین. مامیایم اونجا.)) رو کردی به من: ((حالا برو دست و صورتت رو بشور تا بریم خونه مامانت.)) _با این چشما؟ _آره، با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دو نفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین. هر چند دل تنگ خانواده ام می شدم، برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا می پختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم.به قول مامان، کار نیکو کردن از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو ابکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج! دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کار ها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم، سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی. _ کجا آقا مصطفی؟ _ بچه رو می برم استخر. تنهایی آزارم می داد، ولی می دانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رو دربایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و این ها را راه می نداختی، اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم. یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. مادرت فهمید و گفت: ((سمیه جان ،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمی زد، تو به کارش بگیر!)) اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. ادامه دارد...✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷دوستان عزیز دعا برای پیروزی مردم مظلوم فلسطین فراموش نشه. 🌙شبتون پر از معرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌❤️چقدر پر می کشد دلم 🕊به هوای تو... 🌱سلام آقا جان... بیا و حال و هوای دلمان را عوض کن...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان‌ فراموش نشه🌺 🍀امام‌ علی‌ علیه‌السلام: ☘️اِذا قامَ الرَّجُلُ اِلَى الصَّلاةِ اَقْبَلَ اِلَيْهِ اِبْليسُ يَنْظُرُ اِلَيْهِ حَسَدا لِمايَرى مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ اَلتَّى تَغْشاهُ 🌱هنگامی که کسی به نماز برمی خیزد، شیطان می آید و به نظر حسادت به او نگاه می کند زیرا می بیند که رحمت خدا او را فرا گرفته است. 📚بحارالانوار، ج82، ص 207
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷هدیه میکنیم ثواب تلاوت امروزمان را به امام موسی کاظم، امام رضا و امام جواد علیهم السلام🌷 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra 🍃🍂🍃🍂