مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت شانزدهم⚜ بهشت عمران🌾 با غضب خیره شدم به چشماش..، نمیتونستم سکوت کنم برای همین به
#داستان_شب
⚜قسمت هجدهم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
دوباره سر و کله ی این یارو عماد توی باغ پیدا شده بود.
مثله اینکه خیلی عجله دارند واسه بدبخت کردن من
اما کور خوندن. حتی اگه به قیمت جونم هم تموم شه حاضر نیستم زیر بار این ذلت برم.
برای اینکه از شر اینا راحت شم به کمک یه نفر نیاز داشتم. یه نفری که قبل از هرچیزی باید بفهمم دلش با منه یا نه!
چون شب و روز آقا سپرده بود گلی نرگس مراقبم باشه مجبور شدم مخفیانه از تراس خودمو به حیاط برسونم تا عمران و ببینم
عمران توی این چند روز که از پشت پنجره خونه شونو میدیدم بیرون آفتابی نشده بود.
دیروز که عمو ایوب توی راهرو با آبا حرف میزد گفتش که مریض احواله
دلم به حال هر دوی ما میسوخت. درست موقعی که فهمیده بودیم توی دلامون چه خبره این فاجعه رخ داد
آروم خودمو رسوندم به پشت باغ عمارت و از کور سوی قفل در خونه شون سعی کردم داخل خونه شونو ببینم اما فایده ایی نداشت.
خونه رو دور زدم و از پشت پنجره بلند اتاق عمران شروع کردم به بالا و پایین پریدن تا بلکه بتونم داخل و ببینم.
متاسفانه پنجره بلند بود و قد من نمیرسید.
برای همین فکر چاره ایی افتادم.
نمیخواستم عمو ایوب متوجه من و عمران بشه برای همین سنگ ریزه ایی برداشتم و آروم زدم به شیشه پنجره عمران
چند باری این کار و امتحان کردم که بالاخره اومد لب پنجره
قیافه اش بهم ریخته بود و انگار تب کرده بود. با دیدن من خواست حرفی بزنه که دستمو گذاشتم روی بینیم و گفتم :هیسسس، یه جوری بیا بیرون که عمو نفهمه، کنار بهشت منتظرتم
و به سمت بید مجنون اونور باغ حرکت کردم.
زیر سایه ی بید مجنونی که برگ هاش تا روی زمین خم شده بود منتظرش نشستم
از اینجا کسی نمیتونست ما رو ببینه
بالاخره از دور سایه اش نمایان شد و بعد از چند دقیقه روبه روم نشست
_بیهیشته؟ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
نای حرف زدن نداشت. صدای خش دار بود و چشماش موج گرفته بود. نگران حالش شدم و چرخیدم طرفش و گفتم +عمران چرا اینطوری شدی؟
سرشو انداخت پایین گفت :توقع داری سرخ و سفید شم؟ هیچ رنگ و روی خودتو دیدی؟
راست میگفت حال هر دوتای ما دست کمی از هم نداشت
تکیه دادم به بید مجنون که گفت :کی؟
+چی کی؟
با خشم گفت :کی اون یارو میخاد عقدت...
و لا اله الا الله بلندی گفت و دندوناشو با غیض روی هم فشار داد.
دوباره یاد اون ماجرا افتادم برای همین گفتم :گقتن هفته بعد یه شنبه
آه بلندی کشید و اونم مثه من تکیه داد به تنه بید
سکوت و شکست و گفت :دلم میخاد بمیرم بهشته و این ذلت و نبینم!
برگشتم و خیره شدم به چشماش!
چقدر بین من و این بشر غربت وجود داشت. غربت بین احساسی که تازه توی وجود مون جوونه زده بود!
بغضی عجیبی راه گلومو بست. حس از دست رفتن! حس از دست دادن!
اما باید تیر اخرمو هم روونه ی این تاریکی میکردم. بهش گفتم:عمران؟
با مکث کوتاهی برگشت طرفم و خیره توی چشمام گفت :جانم؟
+اگ ازت یه چیزی بخام کمکی میکنی؟
_چی؟
+اگ بگم بیا خودمون سرنوشتمونو بسازیم، خودمون برای خودمون و آینده مون تصمیم بگیریم نه نمیاری؟
وقتی دید دارم جدی صحبت میکنم صاف نشست و گفت :منظورت چیه؟
منم مثه خودش نشستم و گفتم :من نمیخام زن اون بشم، تو خودت میدونی که من دوست دارم، میخام به هر دومون کمک کنی تا از شر شون خلاص شیم
خیلی زرنگ تر از حد تصورم بود برای همین بی محابا گفت :فرار؟
وقتی سکوتمو دید دوباره رفت توی فکر و گفت :بابام چی؟ مادرت؟ فکر اونا رو کردی؟
نمیدونستم چی باید جوابشو بدم برای همین گفتم :به این فکر کردی که اونا فکر ما رو کردن یان؟ ببین من نمیخام به دردسر بندازمت چون..
_دردسر اون یارو یه، نه تو! باید فکر همه چیو بکنیم بهشته! فکر آینده پدر و مادر مونو
+یعنی کمکم نمیکنی؟ پس علاقه ات الکیه؟
برگشت سمتمو گفت :هیچ وقت به احساسي که نسبت بهت دارم شک نکن، فقط بهم وقت بده که یه تصمیم درست بگیرم
چیزی نگفتم و توی فکر غوطه ور شدم
آسمون هم انگار مثه ما دو نفر حالش ابری شده بود. همزمان برگشتیم و به صورت هم خیره شدیم!
غم از دست دادن چهره هر دوی ما رو پرکرده بود. یه غم عجیب که آسمون
هم به خاطرش شروع به باریدن کرد!
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#معرفی_کتاب
معرفے ڪتاب (سه دقیقه در قیامت)🍃📚
از انتشارات شهید هادے
از معروفترین ڪتابهای این انتشارات✍🏻👌
ڪتاب در مورد تجربهیِ نزدیک به مرگِ یه جانباز و مدافع حرم هست ڪه در هنگام عمل جراحے ایست قلبـے💔 میکنه
در همین حین وارد دنیایی میشه ڪه...
این ڪتاب ماحَصل دیده ها و شنیدههای این جانباز مدافع حرم در عالمے هست که مشاهده میکنه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#معرفی_کتاب معرفے ڪتاب (سه دقیقه در قیامت)🍃📚 از انتشارات شهید هادے از معروفترین ڪتابهای این انتشا
در ابتدای کتاب و در خودِ داستان، به سخنان افرادے که اعتقادی به روح و دنیای پس از مرگ ندارند و این تجارب رو صرفا یه توهم و براثر واکنش های شیمیایی مغز میدونند جواب داده شده...
این جانباز مواردے از #آینده رو میبینه که هنوز اتفاق نیفتاده بودند...
هم چنین #قیامتےصغری رو تجربه میکنه که در اونجا حساب و کتاب پس میده
الحمدلله ناشر اجازهی نشر کامل کتاب رو در مجازی دادن😊🙏🏻
فایل صوتی کتاب👇🏻👇👇🏿
#هر_شب_در_کانال_قرار_میگیره
#ارسالی_از_کاربران
#آدمین_نوشت
الهی به حق امام حسین به تمام آرزوهای دلشون برسن و چشمشان منور بشه به دیدار امام زمان ❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
Part01_ کتاب سه دقیقه در قیامت.mp3
22.25M
📚🎧 #کتاب_صوتی_سه_دقیقه_در_قیامت
از انتشارات شهید هادی
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 1⃣
#باڪسباجازهازناشر
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
4_5877312511467849797.pdf
23.24M
📙 کتاب (سه دقیقه در قیامت) اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
منبع پی دی اف : سایت تاریخ ما
https://pdf.tarikhema.org
#باڪسباجازهازناشر
😊🍃
@mojaradan
༻﷽༺
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
حالـم بہ جز نگـــاهِ تـو بهتــر نمےشود
يڪ روز بــدوݩ ذڪرِحسيـــن ســر نمےشود
مےگریَم از برای حــرم رفتنــم حُســــیݩ
نابــرده رنـــج گنـج مُيســَر نمی شود
#الللهم _عجل_لولیک_فرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_الغریب
#مهدی_جان
با چه رویی بنویسم که بیا مولا جان
شرم دارم خِجِلَم من ز ِشما مولاجان
چه کریمانه به یاد همهے ما هستے
آه از غفلت روز و شب ما مولا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
#فوت_فن_خواستگاری
چند توصیه مهم:
#وقت جلسه اول خواستگاری محدود است. از 45 دقیقه تا یك ساعت. معمولا #كمتر و بیشتر از آن نتیجه بخش نیست. همواره #صحبت های مهم در فرصت نه خیلی كوتاه و نه زیاد ارائه می شود.
خانواده دختر و پسر، #واقعیتها را عنوان کنند . مقدار تحصیل، سن، بیماری و… در #مراسم خواستگاری مطرح شود؛ زیرا بعدها خانوادهها به خاطر #مخفیکاری و یا دروغ همدیگر را سرزنش میکنند.
در جلسه اول خواستگاری #درباره عقد، مهریه، مسائل اقتصاد مادی #هیچ صحبتی نمی شود و بسیار خوب است كه #محیط شاد و صمیمانه باشد.
خانوادهها سعی کنند که در مراسم خواستگاری و به #هنگام خداحافظی و ترک کردن مجلس #خاطرات خوشی بجا بگذارند و با روی خوش و روبوسی خداحافظی کرده تا #پلهای پشت سر خود را خراب نکنند، حتی اگر جواب #خانواده دختر منفی باشد؛ چون امکان دارد این #خواستگاری بارها ادامه داشته باشد و# خاطرات بد بجای بماند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#عاشقانه_ای_از_جنس_ارامش
این دفعه مشرف بشیم حرم امام حسین(ع)
چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین
ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم اباعبدالله روی نوشته زیر انگشت بزن
http://app.imamhussain.org/tour/
وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه
التماس دعا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan