eitaa logo
مجردان انقلابی
13.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 تاجر متوكل در زمان اسلام صلی الله عليه و آله و سلم هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و به قصد كشتن او كشيد. تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. سارق گفت: تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی. تاجر گفت: پس مرا بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ندارم و به كرم تو اميدوارم. چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او نمود. تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود. 👌آری توكل انسان را به اوج می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و و شهداء است. 📗 ، ص 679 ✍ حاج شیخ علی اكبر نهاوندی @mojaradan
🌸🍃🌸🍃 بود کارش و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  قاضی گفت:به کسی نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  قاضی گفت: همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: پنبه دزد، دست به ریشش می کشد . @mojaradan
" بهشت و جهنم توی همین دنیاست" وقتی ماشین دختر همسایه مان را برد همه گفتند: خدایا این بود آخه!! چرا این دختر محتاج باید گرفتار چنین ظلمی بشه...؟! اما من می‌دانستم که آن ماشین را به زندان رفتن همسر سابقش به خاطر به دست آورده... به پنجره سازی محل دستبرد زدند و هر چه بود را به غارت بردند همه گفتند: خدایا چرا هر چی مال پای لنگه!! این بیچاره داشت دخترش را جور می‌کرد اما من می‌دانستم که پنجره ساز ۱۵ سانت اضافه دارد... برق پاره شد و روی ماشین راننده تاکسی افتاد و آن را نابود کرد همه گفتند: خدایا این دار و ندار این مرد همین بود! اما من می‌دانستم که پول ماشین از خوردن برادرزاده های یتیم جور شده... هر دختری را که دوستم برای انتخاب می‌کرد مشکلی داشت همه گفتند: شده بر او دعا باز کن!! من می‌دانستم که ۱۰ سال پیش به مرحومش تهمت‌های ناروایی زده و چه سرش آوردند... *ما از خدا گله می کنیم و او را مسبب همه ها می دانیم!! اما هیچ کس به بی وجدانی، و ظلم انسان‌ها شک نمی‌کند و هیچ کس فکر نمی کند که شاید و جهنم در همین دنیا باشد...👌* @mojaradan
  و سه یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های ميگشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و ازانان خواست كه او راوارددارودسته خودكنند دزدان گفتندماسه نفرهريك داريم كه به وقت به كارميآيد شاه عباس پرسيدچه خصلتی ؟ يكی گفت من ازبوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه يانه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را ميشناسم ديگری گفت من هم از هرديواری ميتوانم بالا بروم از پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟ شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشدآزاد ميشود دزدها او را به جمع خودپذيرفتندوپس از را در محلی مخفی كردند . فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق گذشته انها است پس اين شعر را خطابه خواند كه : ما همه كرديم كار خويش را ای بزرگ آخر بجنبان ریش را 😍 @mojaradan