eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
در روستایی، مقدار زیادی محصول خرید و می‌خواست آنها را با به انبار خود منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!! تاجر از این# تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت، یاد پسر افتاد... اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را و بااحتیاط طی کرد... شاید گاهی باید تر قدم برداریم تا به برسیم... 🆔 @mojaradan
🌸🍃🌸🍃 بود کارش و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  قاضی گفت:به کسی نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  قاضی گفت: همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: پنبه دزد، دست به ریشش می کشد . @mojaradan
روزی از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو# گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شد وگفت ای بهلول من را ببخش. @mojaradan
راز خوشبختی پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد:  اما از شما دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسید:«آیا ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟» جوان با اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را . آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.» مرد جوان این‌بار به در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟» مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را است . آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را کنی». @mojaradan