#داستان_شب
#تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول #کشاورزی خرید و میخواست آنها را با #ماشین به انبار خود منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: تا #جاده چقدر راه است؟
پسر جواب داد: اگر #آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با #سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!!
تاجر از این# تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او #بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما #پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان #خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر #وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که #خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت، یاد #حرفهای پسر افتاد...
اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را#آرام و بااحتیاط طی کرد...
شاید گاهی باید #آرام تر قدم برداریم
تا به #مقصد برسیم...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
🌸🍃🌸🍃
#داستان_شب
#ضرب_المثل
#پنبه_دزد_دست_به_ریشش_میکشد
#تاجری بود کارش #خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او #حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها #نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از #انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد #تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به #غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که #مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه #دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی #مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به #آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی #تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به #هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر #دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان #تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت: #دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا #خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
پنبه دزد، دست به ریشش می کشد .
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
روزی #تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک #غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد
اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند #مهماندار نیست و بیرون رفته است .
سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک #مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم .
مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است)
تاجر #عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟
مهماندار میگوید :
اگر شما آن #مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید #مبلغ همه را بپردازید .
تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک #قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش #بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم .
در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا #نیم ساعت دیگر خدمت میرسد.
بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود.
بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو# گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند)
همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟
بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟)
مهماندار خیلی #شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
راز خوشبختی
#تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد #خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به #قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که #جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد،
فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، #ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و #جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که #دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش #فاش کند.
پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:
اما از شما #خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و #دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این #قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از #قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا #فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا #اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با #شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را #بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به #گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که #زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، #ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را #ریخته است
.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه #شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را #فراموش کنی».
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan