#داستان_شب
#تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول #کشاورزی خرید و میخواست آنها را با #ماشین به انبار خود منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: تا #جاده چقدر راه است؟
پسر جواب داد: اگر #آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با #سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!!
تاجر از این# تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او #بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما #پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان #خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر #وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که #خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت، یاد #حرفهای پسر افتاد...
اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را#آرام و بااحتیاط طی کرد...
شاید گاهی باید #آرام تر قدم برداریم
تا به #مقصد برسیم...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🍀 آیا عشق به تنهایی می تواند تنها عامل تعیین کننده در ازدواج باشد؟
✅ در این باره باید به چند نکته توجه شود:
🔸الف - در ابتدا باید گفت #محبت و علاقه یکی از مهم ترین ارکان ازدواج است. زندگی بر #اساس آن پایه ریزی می شود. شرایط و معیارها ی دیگر بعد از این مرحله هستند. به این #معنا که اگر این رکن نباشد ،ازدواج معنا و مفهومی نخواهد داشت.
بنابراین باید به موضوع جایگاه #عشق❤️ در ازدواج اشاره کنیم. اگر کسى فردى از #جنس مخالف را دوست بدارد و به راستى عاشق او باشد، آیا این امر مىتواند #تنها عامل تعیینکننده ازدواج آن دو به شمار آید؟
باید در پاسخ بگوییم: نه، زیرا ازدواج در حقیقت نوعى #مشارکت اجتماعى است که در آن، دو انسان باید از جهات گوناگون با یکدیگر تناسب عملى داشته باشند که از آن جمله، #تناسب اعتقادى، اجتماعى، عقلانى، تحصیلى و... است. انسان در ازدواج، تمامى #نیازهاى سطوح مختلف خود را از ابتدایى ترین نیازهاى غریزی تا عالى ترین نیازهاى انسانى به #مشارکت مىگذارد. براى تشکیل یک خانواده، باید #تناسب بین دو انسان براى برآوردن تمامى نیازها در حد بالایى وجود داشته باشد.
بنابراین، براى #ازدواج باید به انسانى بیندیشیم که بتواند قسمت اعظم نیازهاى مختلف را برطرف کند. #عشق مىتواند مکمل چنین ازدواجى باشد و نه تنها عامل تعیینکننده آن. با وجود #اهمیت و تعالى عشق در زندگى، نیازهاى واقعى انسان نیز #حقیقتى انکار ناپذیرند. #انسان عاشق نمىتواند به عشق اکتفا کند و از نیازهاى خود از این طریق چشم بپوشد. بهتر است که براى #ازدواج انسانى را انتخاب کنیم که در برآوردن #نیازهاى مختلف، ما را یار، همراه و همسر باشد. ازدواجى که بدون توجه به نیازهاى گوناگون انسان، صورت پذیرد و# تنها بخواهد عشق را تأمین نماید، بسیار #زود شکست خواهد خورد.
عشق قبل از ازدواج تا آن جایی که مربوط به همسر باشد (یعنی پس از ازدواج و زوجیت) از نظر #اسلام امری لازم و بلکه اساس'# کانون خانواده و استحکام آن است.البته در این جا تعبیر به عشق شاید صحیح نباشد و تعبیر به #علاقه و محبت صحیح تر است.
خداوند میفرماید: "یکی از آیات و نشانههای خداوند این است که از #جنس خودتان، زوجتان را آفرید تا با هم انس گیرید. بین شما دوستی و #مهربانی برقرار کرد . در این امر، آیات و نشانههای الهی برای کسانی است که تفکر و اندیشه کنند".
همان گونه که در آیه آمده، #دوستی و محبت انسان به همسر، از آیات و نشانههای خداوند دانسته شده است، #بنابراین ازدواجی که در آن علاقه و محبت نباشد، فایده نداشته و ارزشمند نیست و پایدار نمیماند.
🔸ب- نکته دیگر این که برخی خانواده ها معمولاً در آغاز با یکدیگر بسیار مهربان و با صفا و صمیمیت برخورد مینمایند، ولی #گذشت زمان ممکن است در اخلاق و رفتار آنان تأثیر گذاشته، و کانون مقدّس خانواده را دچار #تزلزل و نگرانی بنماید.
اگر ازدواج و انتخاب همسر به صورت #عقلائی، و با معیارهای صحیح صورت پذیرد، و #حقوق و شرائط بهزیستی زوجین مراعات گردد، و نیازهای روحی و جنسی به شکل صحیحی برآورده شود، گذشت زمان نه تنها #فروغ خانه و خانواده را تضعیف نمیکند بلکه روز به روز بر شدّت #علاقه و صفای آنان افزوده میشود. اسلام برای زن و شوهر #حقوق واجب و مستحبی قرار داده که لازم است رعایت کنند و مراقب باشند این دستورات حیات بخش را زیر پا نگذارند، پس نباید تصور نمود که اگر در #آغاز ازدواج همراه با صمیمیت بود تا اخر این روش تداوم دارد . چه بسا بر #عکس ممکن است در آغاز ناخوشی در زندگی وجود داشته باشد ولی در ادامه زندگی #آرام و لذت بخش نصیب طرفین گردد.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
#داستان_شب
پسربچه اي #پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام #خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه #عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت #پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان #پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد #انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز #صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با #سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان#پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك #آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم #آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري #پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي #زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان #آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، #سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما #بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
✨پرنده ات را آزاد کن✨
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
✿ داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری
👌 #زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که #راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور #لباس پوشیدنه؟ #خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی #خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
◇ من #چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به #تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . #همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که #محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در #گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها #زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش #کلافه می شوم، بخاطر #حفظ خانه و خانواده ی تو.
◇ من هم #مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم #دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها #راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این #خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و #همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
❗️ چند لحظه #سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون #پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، #حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی #پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور #جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا #منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو #شاکی باشم یا شما از من؟
❗️ زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به #قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و #آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
👇
💫دوستداشتن #آرام اما #عمیق :
💞سالهای اول آشنایی پر است از هیجان و دلتنگیهای مداوم
👈اما فراموش نکنید تا ابد عاشق یکدیگر بودن با زندگی مثل تازهعروس و دامادها خیلی فرق میکند.
💞شاید در ماهها و حتی سال اول، همسرتان دوست داشته باشد لحظهلحظهاش را در کنار شما بگذراند و به محض فاصله گرفتن از شما، تلفن همراهتان را پیامک باران کند،👈 اما زندگی همیشه به این شکل نمیگذرد.
👌واقعیت این است که یک عشق بالغ، به معنای چسبیدن به یکدیگر نیست. هیجان عشق آرامآرام از زندگی شما فاصله میگیرد و جایش را به یک دوست داشتن عمیق اما آرام میدهد.
💞 بعد از گذشت مدتی از همخانه شدن شما و همسرتان، هر دوی شما زمانی را برای تنها بودن، پیشرفت کردن در کار، وقت گذراندن با گروهی از دوستان و خانواده و حتی مطالعه در اتاقی جداگانه نیاز خواهید داشت.
💞قرار نیست گذشت سالها شما را از هم جدا کند، اما باور کنید که عشق شما با جدا شدن دستهایتان از یکدیگر تمام نمیشود....!
─┅═ঊঈ💞🌹💞ঊঈ═┅─
👰🤵 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 💍
💖 @mojaradan 💖
😍 #عاشق_دیوانه
#دلنوشته
در #آشپزخانه کوچکمان
#غذا کمی #سوخت🔥
شیر سر رفت
و #همسرم مثل مردهای #قدیم داد زد:
#حواست کجاست #خانوم؟!🤔
و من #آرام و با #لبخند گفتم
به تو #آقا ... 😊
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🤩 @mojaradan
🔴 #آسمان_عزّت_و_محبوبیت
💠 پذیرش #اشتباه یکی از راهکارهای پایداری بنیان خانواده است.
💠 شما میتوانید با گوش دادن به صحبتهای همسرتان او را #آرام کنید و با #پذیرفتن اشتباه خود و گفتن جمله ""ببخشید"" بار دیگر #عشق را به زندگیتان هدیه دهید.
💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما خواهان ادامه #رابطه_گرم با همسرتان هستید و برای حل مشکل، فرد #منطقی و بدون تعصب میباشید.
💠 علاوه بر اینکه پا گذاشتن روی هوای نفس و کوتاه آمدن، #سکوی پرشی به سمت آسمانِ #محبوبیت و عزّت است.
@mojaradan
#مرد_ها_بدانند
🔴 مردها بدانند!
💠 #مردها باید بدانند اگر همیشه #گوش خوب و #صبور باشند و هنگامیکه #زن با عصبانیت دارد مسلسلوار نسبت به شرایط موجود #گلایه میکند #شما با توجه ویژه گوش دهید و دلسوزانه به او توجه کنید، حتما همسرتان شیفته شما میشود!
💠 زنها از داشتن یک تکیه گاه #صبور و #آرام، خیلی زیاد #لذت میبرند!
💠 برای اینکه همسرتان متوجه شود دارید خوب گوش میدهید حتماً موقع صحبتهایش به او توجه کنید، به چشمانش با دقّت نگاه کنید، به نشانهی تایید، سرتان را تکان دهید، گاهی از جملاتی مثل: "درست میگی"، "صحیح"، "حلش میکنم نگران نباش" ، "خودتو ناراحت نکن" و هر جملهای که توجه شما را نشان میدهد استفاده کنید تا همسرتان هرچه سریعتر به #آرامش برسد و سپس، درباره مشکلش با او صحبت کنید تا حل شود.
@mojaradan
🔴 مردها بدانند!
💠 #مردها باید بدانند اگر همیشه #گوش خوب و #صبور باشند و هنگامیکه #زن با عصبانیت دارد مسلسلوار نسبت به شرایط موجود #گلایه میکند #شما با توجه ویژه گوش دهید و دلسوزانه به او توجه کنید، حتما همسرتان شیفته شما میشود!
💠 زنها از داشتن یک تکیه گاه #صبور و #آرام، خیلی زیاد #لذت میبرند!
💠 برای اینکه همسرتان متوجه شود دارید خوب گوش میدهید حتماً موقع صحبتهایش به او توجه کنید، به چشمانش با دقّت نگاه کنید، به نشانهی تایید، سرتان را تکان دهید، گاهی از جملاتی مثل: "درست میگی"، "صحیح"، "حلش میکنم نگران نباش" ، "خودتو ناراحت نکن" و هر جملهای که توجه شما را نشان میدهد استفاده کنید تا همسرتان هرچه سریعتر به #آرامش برسد و سپس، درباره مشکلش با او صحبت کنید تا حل شود.
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۵ و ۷۶
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: _ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید.
سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیهگاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: _تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کردهاند مرد؟
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید!
صدرا: _من از این خانم...
مکثی کرد....
به رویای روزهای گذشتهاش فکر کرد. رویایی که #تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه #متوقع بود و با بهانه و بیبهانه #قهر بود!
رهای این روزهایش همیشه #آرام بود و #صبور... #مهربانی میکرد و #بیتوقع بود!
نفس گرفت:
_شکایت دارم!
"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیام شده! اویی که نمازش آرام
دلم گشته؟"
صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود ،
و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چند باری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود.
تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید...
صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه رمان؛
"تقدیم به #اسوهی صبر و مقاومت بیبی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام #پاسداران سرزمین عزیزم #ایران_اسلامی "
بسم الله الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان مینمایاند. آیههای زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهرهمند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « #حججی»، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن
که با سر بی تن میروند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه #عقل و #قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه میاندیشند .
و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقصکنان به سوی معشوق میشتابند تا در حریم #حرمها هیچ #بیگانه طواف نکند و در #کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" #شیاطین کفر و #تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به #پاسداری در #طواف هستند تا دخترکان معبد عشق #آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
**
بسم الله الرحمن الرحیم
از قدیم گفتهاند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم!
#چادرت را #سفت بچسب بانو که اگر چادرت را #باد ببرد، #ایمان بسیاری را باد میبرد...
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به #پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید.
یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگیاش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
+آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همهش به خاطر #زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت،
دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
"چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی
با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
_عزیز بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم،.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´