مجردان انقلابی
#داستان_شب #روایت_واقعی #دیدن_امام_زمان بسم الله الرحمن الرحمیم #سال 87 بعداز یک سال به تأخیر ا
#داستان_شب
#روایت_واقعی
#دیدن_امام_زمان
تا اینکه #سرزمین عرفات وبعدش منا رو ترک کردیم و به علت شلوغی طواف #مسئول کاروان گفتند دو سه روزی تو هتل بمونید تا #طواف خانه خدا خلوت تر بشه ,ما هم نگران از اینکه اعمالمون با مشکلی مواجه نشه #دوست داشیم زودتر بریم و ادامه اعمال و طوافمون رو انجام بدیم.
روز #طواف فرا رسید بنده با هم اتاقیام رفتیم برای طواف ولی نمی دونم چی شد از #هم جدا شدیم.
من# همش ترس داشتم که به تن پرو نامحرم نخورم چون خیلی به پوشش و #محرم نامحرمی اهمیت می دم.
#خیلی برام سخت بود که تنها شدم ومرتب از خدا کمک می خواستم و#حال عجیبی داشتم انگار چند لحظه از حال وهوای اطرافم خارج شدم نه صدای #همهمه ی جمعیت رو می شنیدم نه جمعیت رو می دیدم.
یک #آقایی روبروی من با فاصله نیم تا یکمتری به طوری که #صورتش روبه من بود #دستهاش رو باز کرده بود که برای من فضایی رو باز کنه که کسی به من #نخوره تا بتونم راحت جلو برم به من گفت: #جلو بیا وقتی نگاهم به چهره اش خورد #جوانی بود با ریشهای نسبتا بلند وپوستی سفید و#بسیار بسیار زیبا اونقدر که زیبایش ونورش مانع از دیدنش می شد. نگاهم به اندازه ی یک #لحظه کوتاه بود واز آنجایی که نگاه به نامحرم برام خیلی سخت بود و به خودم #نهیب زدم که نگاه نکن طوافت خراب میشه , #نگاهم رو پایین انداختم وچشمم به پاهایش خورد که برخلاف #جهت پاهای جمعیت حرکت می کرد من به #جلو واو عقب عقب حرکت می کرد ودستهایش باز تا کسی به من نخوره , #مشغول خواندن ذکرهای طواف بودم نفهمیدم چقدر ازمسافت وچند دور از طواف رو همراهم بود تا چند روز بعد هنوز #متوجه نشدم.
وقتی بخودم اومدم و #مروری داشتم که اعمالم رو درست انجام دادم یا نه ,یاد او اتفاق افتادم و#کلی گیج بودم هنوز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده ,
یعنی کی بود ؟ چرا #روبروی من پشت به جمعیت حرکت می کرد؟ چرا برام جا باز کرده بود که کسی بهم نخوره؟ چقدر زیبا بودچرا#بیشتر نگاهش نکردم؟ کلی سؤال
که بخودم اومدم که نکنه آقا بود!!!!؟ که #اونقدر گریه کردم که چرا متوجه نشدم و چرا بیشتر نگاهش نکردم ؟ چرا به پاش نیوفتادم و #چراهای دیگه, که دیگه کار از کار گذشته بود ویک دنیا حسرت بدلم.
یاد اون #ضجه های توی عرفات افتادم که نتونستم آقا را اونجا بببنم وآقا برمن #منت گذاشتن وخودشون به دیدن من بی لیاقت اومده بود وبه کمکم و من غافل. 😭😭😭😭
یاد حرف آقا افتادم که فرمودند : من به دیدن #شیعیانم از خودشان مشتاقترم 😭
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج
#ارسالی_از_کاربران
#پایان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه رمان؛
"تقدیم به #اسوهی صبر و مقاومت بیبی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام #پاسداران سرزمین عزیزم #ایران_اسلامی "
بسم الله الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان مینمایاند. آیههای زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهرهمند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « #حججی»، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن
که با سر بی تن میروند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه #عقل و #قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه میاندیشند .
و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقصکنان به سوی معشوق میشتابند تا در حریم #حرمها هیچ #بیگانه طواف نکند و در #کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" #شیاطین کفر و #تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به #پاسداری در #طواف هستند تا دخترکان معبد عشق #آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
**
بسم الله الرحمن الرحیم
از قدیم گفتهاند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم!
#چادرت را #سفت بچسب بانو که اگر چادرت را #باد ببرد، #ایمان بسیاری را باد میبرد...
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به #پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید.
یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگیاش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
+آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همهش به خاطر #زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت،
دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
"چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی
با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
_عزیز بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم،.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´