🌸🍃
#داستان_شب
مردی #خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت #خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با #قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام #سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ #عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: #خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را #آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص #بندگان نیک اوست.
💠 شیخ گفت: تمام این #بلاها به خاطر یک لحظه #آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
🔻 روزی خانه #مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، #کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
🔻 زمانی هم که #مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، #خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این #افکار توست.
مرد گریست و #سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر #عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و #توبه کرد.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
هدایت شده از مجردان انقلابی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃
#داستان_شب
بدون #هیچ توجهی از کنار او گذشت.
این بیتوجهی #آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد.
از جای خود #حرکت کرد تا این شیخ پیر را #تنبیه کند.
#دوید🏃♂ و راه را بر او سد کرد و با #لحنی بیادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟!
#عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام میکردم؟ گفت: من #عبد فرّارم.
آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفت: عبد فرّار! ا#فررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟
تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟
و سپس راهش را گرفت و رفت
فردا #صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به #شاگردان نمود و گفت: امروز یکی از بندگان خدا #فوت کرده😔 هر کس مایل باشد به #تشییع جنازه او برویم.
عدهای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای #تشییع حرکت کردند. ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبد فرار رفت.
آری او از دنیا رفته بود.
عجبا! این همان #یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟!
به هر حال تشییع جنازه تمام شد.
یکی از شاگردان آخوند به نزد #همسر عبد فرارا رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟
همسرش گفت: نمیدانم چه میشد؟ او هر شب #دیروقت با حال غیرعادی و از خود بیخود منزل میآمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا #صبح نخوابید و در حیاط قدم میزند و در حالی که #گریه می کرد ،با خود تکرار میکرد:
عبد فرار تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟! و #سحر دق کرد و مرد.
اصل داستان از کتاب : شرح حال حکیم فرزانه حاج علی محمد نجف آبادی، صفحه ۲۷
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan