فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسیـن_جانم
آسمان وسعٺ دریاے تو را درڪ نڪرد
احدے نیز بلنداے تو را درڪ نڪرد
همہ در اوج عطش روزه گرفتیم اما
هیچ ڪس روضہے لبهاے تو را درڪ نڪرد
#صلے الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند🤔
#قسمت_دوم
ازدواج با این افراد میتواند مشکل ساز باشد❗️ زمانی که شدت این ویژگی ها زیاد باشد...
🔻۲ – خانم های پولکی:
خیلی ساده و راحت، او تنها به خاطر پول با شما رابطه برقرار می کند.❗️اگر پول داشته باشی تو را دوست دارد و اگر پول نداشته باشی ذره ای ارزش نداری.😐
🔻۳ – خانم های تخیلی رمانتیک:
این نوع خانم ها زندگی خود را بر طبق فیلم های عاشقانه و کتاب های رمان سپری می کنند.❗️ او هر شب به تنهایی به خانه می آید و مجله های مربوط به عروسی را ورق می زند و در عین حال در انتظار شاهزاده ای است که با اسب سفیدش از میان آسمان به زمین فرود آید و او را سوار بر اسب سفیدش کرده.❗️رمانتیک بودن خوب است اما این خانما تخیلی رمانتیک شده اند
#ادامه_دارد.......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
مهدے جان!
هر زمان که مے گوییم :
العجل یا مولای یا صاحب الزمان💗
زمزمه هایت را میشنوم که میگویے:
صبر کن چشم دلت نیل شود مے آیم
شعر من حضرت هابیل شود مے آیم
قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست
دل به آیینه که تبدیل شود مے آیم 😊🕊
♥️♡|الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج|♡♥️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
4_5843833159791151432.mp3
177.6K
#ادعیه_ماه_مبارک_رمضان
🌷دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷
جزء پنج.mp3
4.04M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_پنجم
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
1_3098708.mp3
6.98M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_پنجم_ترجمه_فارسی
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان
قسمت چهل و ششم
ماهگل
صدای در خونه بلند شد. مامان گفت که در و باز میکنه.
حوصله هیچ کاری رو نداشتم
دلم بیقراری میکرد و به شدت پریشان بودم.
زنگ دوباره به صدا در اومد و صدای مامان همزمان پیچید که کیه؟
بی تفاوت دراز کشیده بودم و به هاشم فکر میکردم که انگار صداش توی گوشم پیچید
میشه بیاید دم در؟
اشتباه نشنیده بودم. خودش بود. من این صدا رو خوب میشناختم.
نفهمیدم چه جوری با اون پای گچ گرفته از روی تخت بلند شدم.
وسط راه پام گیر کرد به لبه ی فرش و نزدیک بود بیوفتم که تعادلم و حفظ کردم و با احتیاط خودمو به راه پله ها رسوندم.
صداش توی راه پله ها میپیچید
سلام، خوب هستید ؟
مطمعن بودم اومده منو ببینه.
این و از ارتعاش و استرس صداش فهمیدم.
مامان با لحن بدی باهاش حرف زد که برای حال و احوال اومدی؟
وقتی گفت من میخام با شما و ماهگل حرف بزنم تنم یخ کرد.
این بار دومی بود که اسممو بدون هیچ پسوندی گفته بود.
مامان خیلی از دستش ناراحت بود که بهش گفت حرفی باهاش نداره.
آروم روی پله نشستم و اصرار هاشو برای دیدن من شنیدم.
وقتی که شنیدم برای من دست گل نرگس خریده اشک هام جاری شد
از کجا میدونست گل نرگس دوست دارم؟
وقتی که مامان در و بست و از پله ها اومد بالا اونقدر تحلیل شده بودم که نتونستم از معرکه فرار کنم
حس کردم مامان کنارم وایستاده
حدسم تبدیل به یقین شد وقتی که گفت
_به این پسر فکر نکن، من دیگه نمیزارم با کاراش تو رو به خطر بندازه
و رفت.
حجم اون همه کابوس برام به قدر کافی زیاد بود و وقتی که مامان این جمله
رو گفت بیشتر از قبل داغون شدم.
هیچ فکر نمیکردم حتی با این چشم های بسته، حتی با این شرایط اینقدر دلبسته کسی بشم...
#ادامه_دارد.......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان
قسمت چهل و هفتم
هاشم
+بابا رحمان من که بت گفته بودم نمیتونم از پسش بر بیام
رحمان همونطور که فرمون و میچرخوند گفت :هاشم جان این آقا از قاضی های مهم شورا صلاحیت هست، نمیخای که بری جای اون حکم بدی که، باس هر موقع از خونه میاد بیرون مراقبش باشی
+دِ همین دیگه، اگه یه لحظه غافل شم مرد بیچاره بیوفته بمیره تا آخر عمر عذاب وجدان میکشه منو، جون تو بعد این اتفاقا دل سابق و ندارم
_هاشم جان دیگه خیلی قضیه رو بزرگش داری میکنی، اینقدر سخت نگیر من میدونم از پسش بر میای
+نه رحمان من نیستم، بگرد یه کار دیگه واسه من پیدا کن
رحمان هوف بلندی کشید و گفت :امروز میرم ستاد ببینم چیکار میکنم واست، تو که ما رو کچل کردی بس که کار کار کردی
+نمیتونم تو خونه بمونم، فکر و خیال میزنه به سرم
+مربوط به همون همسایه روبه روییه؟
+آره
_کار دل توام درست میشه دادش نگران نباش به اون بالایی توکل کن
هیچ چی نگفتم و به فکر فرو رفتم. داشت چهارراه خونه ما رو رد میکرد که گفتم
+حواست کجاست رحمان؟ رسیدیم نگه دار
_آخ آخ، حواس که نمیزاری واسم
و سر کوچه نگه داشت
+پس خبر از تو
_برو به سلامت
از ماشین پیاده شدم و براش دست تکون دادم و به سمت خونه حرکت کردم. توی کوچه که رسیدم در خونشون باز شد و خانم محمدی با یک آقای مسن بیرون اومد. صدای محمدی رو شنیدم که رو به مرد گفت :پس خبر از شما آقای جوادی، لطفا کار منو جلو تر بندازید
جوادی :خیالتون راحت، بهتون زنگ میزنم
و از کنار من رد شد. به خانم محمدی با سر سلامی دادم که جوابم و نداد و در و بست.
خیلی کنجکاو شده بودم.از طرفی احساس میکردم خبر هایی هست
برای همین به طرف جوادی دویدم و گفتم
+آقا وایسا
جوادی برگشت طرفم و گفت :با منی جوون؟
+بله، چند تا سوال دارم
_بپرس
دست دست کردم و دست آخر گفتم:با این در سفیده چیکار داشتی؟
_باید به شما بگم؟
+من از آشنا هاشونم
_هر کی میخای باش من که نمیتونم اسرار مردم و به هرکس که گفت اشناشونه بگم
+ببین آقا من چندان اعصاب راحتی ندارم، یه کلام بگو با اینا چیکار داشتی
جوادی از لحنم فهمید که تقریبا عصبی هستم برای همین گفت
:دنبال خونه میگشت، املاکی نمیتونست بیاد، زنگ زد من برم صحبت کنم
+خونه؟
_آره، حالا اگه فضولیت تموم شد من برم؟
+زیاد از کپنت حرف میزنی، برو
جوادی عصبی دستی به کله ی کچلش کشید و رفت. برگشتم طرف خونه شون. یعنی تا این حد از من بیزار شده بودند که میخواستند از اینجا برن؟
#ادامه_دارد.......
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
15-yoosof-kalo-ali(www.rasekhoon.net)082.mp3
582.4K
#سوره_انفطار
#قاری_نوجوان_یوسف_کالی_علی
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#جهت_حوایج
ایه جهت برامدن حوائج و پیروزی
هر کس در روز چهارشنبه(ایه22سوره حشر)را70بار بخواند،بر اهالی علم و قلم فائق اید و فتوحات از برای او دست دهد و حوائج او براورده شود و غنی و مکرم گردد./انشاءالله/
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
👤استاد #رائفی_پور
❤️ به راحتی تن به ازدواج نمیدهد.
#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#اطلاع_رسانی
با سلام
شماره تلفن و پیامک دفتر مراجع عظام تقلید جهت اطلاع.
آیتالله شبیری زنجانی:
025-37740322
آیتالله صافی گلپایگانی:
025-37715511
آیتالله وحید خراسانی:
025-37740611
آیت الله علوی گرگانی:
025-3774 1132
آیتالله بهجت(ره):
025-37743271
آیتالله تبریزی(ره):
025-37736464
آیتالله مظاهری:
0311-4464691
👈دفتر مقام معظم رهبری
30001619
دفتر مقام معظم رهبری در قم:
025-37746666
👈 دفتر آیت الله علوی گرگانی
(فقط احکام)
100006020
👈 دفتر آیت الله مکارم شیرازی
10000100
دفتر آیت ا... نوری همدانی
02537741850-4
پیامک
30004844
دفتر آیت ا... علوی گرگانی
02537471
02537741132
سامانه پیامکی
100006020
دفتر آیت ا... جوادی آملی
02537839183
02537839283
سامانه پیامکی :
30007296
10007233
دفتر آیت ا... سبحانی
02537743151
دفتر آیت الله سیستانی
02537741415-19
02537841030
02537836363
سامانه پیامکی :
09198507500
سامانه پیامکی و تلگرام و واستاب :
09120773613
دفتر آیت ا... مکارم شیرازی
025371020
سامانه پیامکی:
10000100
30008541
پیامک دفتر آیت الله علوی گرگانی:
100006020
پیامک دفتر آیت الله حسینی شاهرودی:
30004747476060
پیامک دفتر آیت الله حسینی میلانی:
10001414
پیامک دفتر آیت الله صفائی بوشهری
✍️احکام روزه و اعمال ماه مبارک رمضان
🌷پاسخگوی سوالات ماه رمضان شماست🌷
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
✨﷽✨
#برکت
❤️چرا #برکت از زندگی می رود ؟
✍استاد#فاطمی_نیا
مشاجره ها و نزاع ها، نور باطن را خاموش میکند. بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات است.
کم منزلی داریم که درآن پرخاش و تندی نباشد!
روزی چندتا پرخاش باشد، برکات را از منزل میبرد.
حتی اگر حق هم با تو بود ، در امور جزیی وشخصی مشاجره نکن ، چون کدورت می آورد.
مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد:
در موضوعی که گمان میکردم حق با من است ،داشتم با همسرم مشاجره میکردم؛ ناگهان صورت باطنی غضبم را نشانم دادند ! بسیار کریه وزشت بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت : کثیف! ساکت شو!
همین که متنبه شدم فورا "دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی" کردم.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
┅═❁•⊰♡⊱•❁═┅
💞 @mojaradan👈👈
مداحی آنلاین - الهی نگاهی - کریمی.mp3
4.59M
🌙 مناجات ویژه ماه رمضان
🍃الهی نگاهی
🍃نگاهت رو میخوام
🎤حاج محمود کریمی
👌بسیار دلنشین
#مناجات
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
4_5967467843560670948.mp3
13.42M
#نمایشنامه
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 5️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 13:54 دقیقه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان قسمت چهل و هفتم هاشم +بابا رحمان من که بت گفته بودم نمیتونم از پسش بر بیام رحمان همونطور که
#داستان
قسمت چهل و هشتم
امروز با رحمان و حاجی و چند تا از رفقاش توی ستاد قرار داشتیم. نمیدونم موضوع دقیق چی بود اما حدس میزنم مربوط به فعاليت هاي ضد انقلاب توی کردستان باشه.
منتظر دور یک میز جمع شده بودیم که در باز شد و یک مرد لاغر با محاسن مشکی وارد شد. همه به احترامش بلند شدند ومنم متعاقب از جام بلند شدم.
همون مرد از یک کنار با تواضع و فروتنی به همه دست داد و به من که رسید دستمو با صمیمیت فشرد و گفت :شما باید هاشم آقا باشید درسته؟
با تعجب از اینکه اسم منو از کجا میدونه گفتم :مخلص شمام
_خوش اومدی برادر من هم نوکر شمام
از این همه افتادگی ش تعجب کردم. بعد از احوال پرسی نشست روی صندلی و گفت :بسم الله الرحمن الرحیم، خدمت برادر هامون عرض سلام دارم، من اسماعیل برادران هستم، خدمتگزار شما، جلسه امروز دربارهی یه سری اقدامات هست نسبت به خرابکار های ضد انقلاب مثل دموکرات ها و کومله ها توی کردستان که شلوغ کردن و مردم و آزار میدن، میدونم همه ی شما سابق مبارزه با رژیم و داشتید و الحمدلله کار کشته ایید، فقط این جلسه جهت اعلام آمادگی شماست که شخصا خواستم بفهمم
همه سر تکون میدادند و حرف هایی از آشوب های غرب میزدند اما از اول تا آخر جلسه من محو تماشای اسماعیل بودم. عجیب به دلم نشسته بود.
وقتی از اتاق خارج شدیم رحمان به من گفت :ساکت بودی چرا؟ آقا اسماعیل گفت شاید دوس نداری بیای تو اموزش؟
+آموزش؟
_هاشم معلوم هست حواست کجاست؟ میخان یه دوره کار با سلاح و آموزشی بزارن برای اعزام
+رحمان این آقا اسماعیل و میشناسی؟
_کیه که نشناسش؟ از اون پای کارهای انقلاب و نظام بود، دیدی که رفتارش شو؟ مردی هست، یه مرد واقعی
+حضرت عباسی خیلی به دلم نشست
_بعله، کلا نور بالا میزنه! راستی فردا بیام دنبالت یا میای خودت؟
+میام
_خوب من برم که کار دارم یه خرده، میبینمت رفیق
+برو به سلامت
وقتی از رحمان جدا شدم، رفتم سمت خونه و توی ایوون کنار عزیز که داشت پاهاش و چرب میکرد نشستم.
قوطی روغن زردش و گرفتم و شروع کردم به چرب کردن پاهاش.
پای چپش و آروم ماساژ میدادم که یاد حرف حاجی افتادم که چطور از مقام مادر حرف میزد. سرمو خم کردم و کف پاش و بوسیدم.
عزیز سرمو گرفت توی بغلش و گفت :این چه کاریه مادر؟ ان شاءالله عاقبت بخیر بشی
+عزيز.؟
_جون عزیز؟
+یه چیزی بگم نه نمیاری؟
_چی مادر؟
+اگه من برم کردستان راضی هستی؟
_برای چی؟ چیزی شده؟
+میخایم بریم برای مبارزه با ضد انقلاب ها، فردا هم دوره آموزشیه
رنگ چشم های عزیز عوض شد. چند دقیقه ایی سکوت کرد و گفت
_مادر تو سهم تو ادا کردی، من دیگه طاقت نگرانی واسه تو رو ندارم
+عزیز ما بچه های همین انقلاب و نظامیم هرچقدر هم براش کار کنیم کمه، الان ما باید بسازیم فردا بچه های ما، جون هاشم نه نیار
_من که میدونم اگه نه هم بگم باز تو میری
+عزیز من فقط میخام تو راضی باشی
عزیز اشک صورتشو پاک کرد و گفت :برو مادر، من که جلوی تو رو نمیتونم بگیرم، برو به ابولفضل میسپارمت
دستش و بوس کردم و به این فکر کردم
+باید از یه نفر دیگه هم اجازه بگیرم!
#ادامه_دارد......
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان
قسمت چهل و نهم
روز اول آموزشی الحق و الانصاف شیره وجودمون رو کشیدن بیرون. اونقدر روی زمین سینه خیز مون کرد این آقا اسماعیل که رمقی برای راه رفتن نداشتیم. هممون خیال میکردیم که میریم یه جا میشینیم و خشاب پر کردن و گلنگدن کشیدن یاد میگیریم اما میدون اینجا زمین تا آسمون فرق داشت.
خسته و کوفته به خونه رفتم و به محض باز شدن در سیما رو توی حیاط دیدم که داشت لی لی بازی میکرد
تا منو دید سلام بلند و بالایی کرد و اومد طرفم
_سلام دایی
+سلام دایی جون، خوبی؟
_آره دایی، تو چطوری؟
+هی بد نیستم کی خونه است؟
_فقط من، عزیز و مامانم رفتن درمونگاه آمپول مامان و بزنن
+بپر یه چایی بریز برام دایی که خسته ام
_چشم
سیما که رفت روی تخت ولو شدم و به فکر فرو رفتم. تصمیم داشتم هرطور که شده ببینمش. میخاستم قبل رفتنم که یه هفته دیگه است ببینمش. دلم میخاست بدونم ته دلش از من راضیه که اگه خدا مهرش گل کرد و شهادت و نصیب من کرد سبک بال برم.
سیما با یه لیوان چای کنارم نشست. دستمو زیر سرم گذاشتم و بهش گفتم
_دایی یه کاری بگم برام میکنی؟
+باز دوباره میخای اش نذری ببری؟
و ریز خندید.
+ای پدر سوخته هنوز یادته؟
_معلومه که یادمه
+تقریبا شبیه اش نذریه، فقط ایندفعه باید یه چیز دیگه ببریم
_چی مثلا؟
بلند شدم و نشستم و گفتم :یه قلم کاغذ برام میاری؟
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan