eitaa logo
موج نور
164 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
21 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و چهارم : شهرک المهدی ✔️ راوی : علی مقدم، حسین جهانبخش 🔸از شروع يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرك المهدی در اطراف سرپل‌ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. نماز صبح تمام شد. ديدم بچه‌ها دنبال ابراهيم می‌گردند! با تعجب پرسيدم: چی شده؟! گفتند: از نيمه شب تا حالا خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه‌ها سنگرها و مواضع دیده‌بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! 🔸ساعتی بعد يكی از بچه‌های دیده‌بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت می‌یان! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیده‌بانی رفتم و با بچه‌ها نگاه كرديم. سيزده عراقی پشت سر هم در حالی كه دستانشان بسته بود به سمت ما می‌آمدند! پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه‌ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نمی‌کرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه‌ای آفريده باشد! آن هم در شرايطی كه در شهرك المهدی مهمات و سلاح كم بود. حتی تعدادی از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند. 🔸يكی از بچه‌ها خيلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و كشيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت: «عراقی مزدور!» برای لحظه‌ای همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی ايستاد و يكی يكی اسلحه‌ها را از روی دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! جوان كه خيلی تعجب كرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثانی اينها اصلاً نمی‌دونند براي چی با ما می‌جنگند. حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟! 🔸جوان بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت خواهی كرد. اسير عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه می‌کرد، به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب عراقی حرف‌های زيادی داشت! 🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصی آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. در آن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد. اما از خودش چيزی نمی‌گفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يک دفعه خنديد و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند! 🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدم‌های خيلی ساده‌ای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكی از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا شما، هر كاری كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شما می‌ایستم و بلند بلند ذكرهای نماز را تكرار می‌کنم تا ياد بگيريد. 🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يك دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلی خنده‌ام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يك دفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهل و یکم : اسیر ✔️ راوی : مهدی فریدوند، مرتضی پارسائیان 🔸از ویژگی‌های ابراهيم، احترام به ديگران، حتی به اسيران جنگی بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم می‌شنیدیم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان‌های و ناآگاه هستند. بايد واقعی را از ما ببينند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياری از عملیات‌ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نیرو‌های آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحی داشت. 🔸سه عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. مسئوليت حفاظت آ نها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزی كه از طرف تداركات برای ما می‌آمد و يا هر چيزی كه ما می‌خوردیم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع می‌کرد. همين باعث می‌شد كه همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند.كمی هم عربی بلد بود. در اوقات بيكاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد. 🔸دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما می‌آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند، خيلی ناراحت شدند. آنها با گريه می‌کردند و می‌گفتند: ما را اينجا نگه دار، هر كاری بخواهی انجام می‌دهیم. حتی حاضريم با بعثی‌ها بجنگيم! 🔸عمليات بر روی ارتفاعات آغاز شد. ما دو نفر كمی به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه‌های خودی دور شديم. به سنگری رسيديم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نمی‌کردم اينقدر زياد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آ نها هيچ حركتی نمی‌کردند! 🔸طوری بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنند. شايد هم فكر نمی‌کردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دست اشاره كردم ولی همه عراقی‌ها به افسر درجه‌داری كه پشت سرشان بود نگاه می‌کردند! 🔸افسر بعثی ابروهایش را بالا می‌انداخت؛ يعنی نرويد! خيلی ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستی نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يک دفعه از پشت ابراهيم را ديديم. به سمت ما می‌آمد. آرامش عجيبی پيدا كردم. تا رسيد، در حالی كه به اسرا نگاه می‌کردم گفتم: آقا ابرام، كمک! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمی‌خواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. 🔸ابراهيم اسلحه‌اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقی‌ها از ترس روی زمين نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس می‌کرد و می‌گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله می‌کرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شده بود. افسر عراقی را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر را به پايين ارتفاع انتقال داديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید🕊🌹 شادي روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸