2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴📖 تفسیر قرآن کریم با داستان📖🌴
✳️ نماز پاککننده است
وَ أَقِمِ الصَّلاةَ... إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ (هود: ۱۱۴)
و نماز را بپادار... (زيرا) بدرستى كه كارهاى نيكو (همچون نماز)، بدىها را محو مىكند
✅ ریزش گناهان
👤 راوی میگوید:
✍ من با سلمان فارسی زیر درختی نشسته بودم، او شاخه خشکی را گرفت و تکان داد، همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه به من گفت: نمی پرسی چرا چنین کردم؟
گفتم: چرا این کار را کردی؟
در پاسخ گفت:
یک وقت زیر درختی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله) نشسته بودم، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود:
سلمان! سؤال نکردی چرا این کار را انجام دادم؟
عرض کردم: منظورت از این کار چه بود؟
فرمود: وقتی که مسلمان وضویش را به خوبی گرفت، سپس نمازهای پنج گانه را بجا آورد، گناهان او فرو میریزد، همچنان که برگهای این درخت فرو ریخت.
📚 داستانهای بحارالانوار
#آیه_گرافی #نماز
🎁 به کانال موج نور
بپیوندید👇👇👇
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@mojnoor3
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهارم : ورزش باستانی ( ۱ )
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸اوايل دوران دبيرستان بود كه #ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن میرفت.
🔸حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانهای نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. #ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن، #ورزش را با يك يا چند آيه #قرآن شروع میکرد. سپس حديثي میگفت و ترجمه میکرد. بيشتر شبها، #ابراهيم را میفرستاد وسط گود، او هم در يك دور #ورزش، معمولاً يك سوره #قرآن، دعای توسل و يا اشعاری در مورد اهل بيت میخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك میکرد.
🔸از جمله كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچهها به اذان مغرب میرسید، بچهها #ورزش را قطع میکردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن #نماز جماعت میخواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از #انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار #ورزش به جوانها میآموخت.
🔸فراموش نمیکنم، يكبار بچهها پس از #ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت. با رنگی پريده و با صدایی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچهام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
🔸#ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيایيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب #ابراهيم در يك دور #ورزش، دعای توسل را با بچهها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچهاش در گوشهای نشسته بود و گريه میکرد.
🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از #ورزش گفت: بچهها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدایی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچهاش برطرف شده. دكتر هم گفته بچهات خوب شده. برای همين ناهار دعوت كرده.
🔸برگشتم و #ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که #ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
🔸بارها میدیدم #ابراهيم، با بچههایی که نه ظاهر #مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق میشد. آنها را جذب #ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هيئت میکشاند.
🔸يکي از آ نها خيلی از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلاً چيزی از دين نمیدانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نمیداد. حتی میگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبی يا هيئت نرفتهام. به #ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کی هستند دنبال خودت مییاری!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چی شده؟! گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت میکرد. از مظلوميت امام حسين و کارهای يزيد میگفت. اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد. به جای اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهای ناجور به يزيد میداد، #ابراهيم داشت با تعجب گوش میکرد. يک دفعه زد زير خنده. گفت: عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير میکنه. ما هم اگر اين بچهها رو مذهبی کنيم هنر کرديم.
🔸دوستی #ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همه كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکی از بچههای خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... ما هم با تعجب نگاهش میکردیم. با بچهها آمديم بيرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت میکردم. چقدر زيبا يکی يکی بچهها را جذب ورزش میکرد، بعد هم آ نها را به #مسجد و هيئت میکشاند و به قول خودش میانداخت تو دامن امام حسين .
🔸ياد حديث #پيامبر به #اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: «يا علی، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن میتابد بالاتر است.»
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابرهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت هفتم : پهلوان (۲)
✔️ راوی : حسین الله کرم
🔸داستان پهلوانیهای #ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهای پيروزی انقلاب پيش آمد. بعد از آن اکثر بچهها درگير مسائل #انقلاب شدند و حضورشان در #ورزش باستانی خيلی کمتر شد. تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
🔸بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع میشدیم. #نماز صبح را به جماعت میخواندیم و ورزش را شروع میکردیم. بعد هم صبحانه مختصری و به سر کارهايمان میرفتیم. #ابراهيم خيلی از اين قضيه خوشحال بود؛ چرا که از طرفی ورزش بچهها تعطيل نشده بود و از طرفي بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
هميشه هم حديث #پيامبر گرامي اسلام را میخواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شبزندهداری تا صبح محبوبتر است.»
🔸با شروع #جنگ تحميلی فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچهها در جبهه حضور داشتند. ابراهيم هم کمتر به تهران میآمد. يکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راهاندازی کرد.
🔸زورخانه حاج حسن توکل، در تربيت پهلوانهای واقعی زبانزد بود. از بچههای آنجا به جز #ابراهيم، جوانهای بسياری بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود! آنها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوانهای واقعی همینها هستند.
🔸دوران زيبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سالهای اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابی مرشد زورخانه، شهيد اصغر رنجبران فرمانده تيپ عمار و شهيدان سيدصالحی، محمد شاهرودی، علی خرّمدل، حسن زاهدی، سيد محمد سبحانی، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمی و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازی حاج علي نصرالله، مصطفي هرندی و علی مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد. مدتی بعد با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران #ورزش باستانی ما هم به خاطرهها پيوست.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#میلاد_پیامبر_ص
#امام_صادق_ع
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت نهم : شرطبندی
✔️راوی : مهدی فریدوند، سعید صالح تاش
🔸تقريباً سال ۱۳۵۴ بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم. سه نفر غريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههای غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟ بعد گفتند: بيا بازی سر ۲۰۰ تومان. دقايقی بعد بازی شروع شد. #ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند.
🔸همان روز به يكي از محلههای جنوب شهر رفتيم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستيم. بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول #قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يكدفعه ابراهيم گفت : آقا يكی بياد تكی با من بازی كنه. اگه #برنده شد ما پول نمیگیریم. يكی از آنها جلو آمد و شروع به بازی كرد. ابراهيم خيلی ضعيف بازی كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
🔸همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصبانی بودم به #ابراهيم گفتم: آقا ابرام، چرا اينجوری بازی كردی؟! با تعجب نگاهم كرد و گفت: میخواستم ضايع نشن! همه اينها روی هم صد تومن تو جيبشون نبود!
🔸هفته بعد دوباره همان بچههای غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با #ابراهيم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند. ابراهيم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی میکرد. آنچنان به توپ ضربه میزد که هيچکس نمیتوانست آن را جمع کند!
🔸آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از #نماز، حاج آقا احکام میگفت. تا اينكه از شرطبندی و پول #حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر میفرماید: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد.»
و نيز فرمودهاند: «کسی که لقمهای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذيرفته نمیشود.»
🔸ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش میکرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال ۵۰۰ تومان تو شرطبندی برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده #مستحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، #ورزش بکن اما شرطبندی نکن.
🔸هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قویتر، بعد گفتند: اين دفعه بازی سر هزار تومان! ابراهيم گفت: من بازی میکنم اما شرطبندی نمیکنم. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن #ابراهيم و گفتند: ترسيده، میدونه میبازه. يکی ديگه گفت: پول نداره و...
🔸ابراهيم برگشت و گفت: شرطبندی حرومه، من هم اگه میدونستم هفتههای قبل با شما بازی نمیکردم، پول شما رو هم دادم به #فقير، اگر دوست داريد، بدون شرطبندی بازی میکنیم. که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
🔸دوستش میگفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندی نكنيد. اما يكبار با بچههای محله نازیآباد بازی كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! آخرای بازی بود كه #ابراهيم آمد. به خاطر شرطبندی خيلی از دست ما عصبانی شد.
🔸از طرفی ما چنين مبلغی نداشتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازی تمام شد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: كسی هست بياد تك به تك بزنيم؟از بچههای نازیآباد كسی بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملی و كاپيتان تيم برق بود. با #غرور خاصی جلو آمد وگفت: سَر چی!؟ ابراهيم گفت: اگه باختی از اين بچهها پول نگيری. او هم قبول كرد.
🔸ابراهيم به قدری خوب بازی كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابی با ما دعوا كرد! ابراهيم به جز واليبال در بسياری از رشتههای ورزشی #مهارت داشت. در کوهنوردی يک #ورزشکار کامل بود. تقريباً از سه سال قبل از پيروزی انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهای جمعه با چند نفر از بچههای زورخانه میرفتند تجريش. نماز صبح را در #امامزاده صالح میخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا میرفتند. آنجا صبحانه میخورند و برمیگشتند.
🔸فراموش نمیکنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتی بود و میخواست پاهايش را قوی كند. از ميدان دربند يكی از بچهها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم #فوتبال را هم خيلی خوب بازی میکرد. در پینگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازی میکرد و كسی حريفش نبود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت شانزدهم : پيوند الهی
✔️راوی : رضا هادی
🔸عصر يکی از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد براي يک لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزی نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو #مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاءالله بتونی با اين دختر #ازدواج کنی، ديگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایين انداخته بود خيلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلی عصبانی میشه. ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبيه. جوان هم گفت: نمیدونم چی بگم، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
🔸شب بعد از #نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و #همسر مناسبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به #حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهيم پرسيد: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند #رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستی شيطانی را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا میدانند.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادى روحش صلوات 🌹
#امام_زمان
#حضرت_معصومه
#طوفان_الاقصی
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و هشتم : نماز اول وقت
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸محور همه فعالیتهایش #نماز بود. ابراهيم در سختترین شرايط نمازش را اول وقت میخواند. بيشتر هم به #جماعت و در مسجد. ديگران را هم به نماز جماعت دعوت میکرد. مصداق اين #حديث بود كه اميرالمؤمنين میفرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زير بهره میگیرد: «برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک #گناه.»
🔸ابراهيم حتی قبل از انقلاب، نمازهای صبح را در #مسجد و به جماعت میخواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجایی میانداخت؛ «به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت #نماز است.» بهترين مثال آن، نماز جماعت در گود #زورخانه بود. وقتی كار #ورزش به اذان میرسید، ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت را بر پا مینمود.
🔸بارها در مسير سفر، يا در #جبهه، وقتی موقع اذان میشد، ابراهيم اذان میگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت میکرد. صدای رسای ابراهيم و اذان زيبای او همه را مجذوب خود میکرد. او مصداق اين کلام نورانی #پيامبر اعظم بود که میفرمایند: «خداوند وعده فرموده؛ مؤذن و فردی که وضو میگیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت میکند، بدون حساب به #بهشت ببرد.»
🔸ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچههای مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جوانی يک عبا برای خودش تهيه کرده بود و بيشتر اوقات با #عبا نماز میخواند.
🔸سال ۱۳۵۹ بود. برنامه #بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچهها تمام شد. ابراهيم بچهها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
🔸 بچهها را تا اذان بيدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. #ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچهها، همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بيدار میشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچهها را تا اذان صبح نگهداريد كه نمازشان قضا نشود.
🔸ابراهيم روزها بسيار انسان #شوخ و بذلهگویی بود. خيلی هم عوامانه صحبت میکرد. اما شبها معمولاً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب میشد. تلاش هم میکرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک میشد. بيداری سحرهايش طولانیتر بود. گویی میدانست در احاديث نشانه #شيعه بودن را بيداری سحر و نماز شب معرفی کردهاند. او به خواندن دعاهای كميل و ندبه وتوسل مقيد بود. دعاها و زیارتهای هر روز را بعد از نماز صبح میخواند. هر روز يا زيارت #عاشورا يا سلام آخر آن را میخواند. هميشه آيه و جعلنا را زمزمه میکرد. يكبار گفتم: آقا ابرام اين آيه برای محافظت در مقابل دشمن است، اينجا كه دشمن نيست! ابراهيم نگاه معنیداری كرد و گفت: دشمنی بزرگتر از شيطان هم وجود دارد!؟
🔸يكبار حرف از نوجوانها و اهميت به نماز بود. ابراهيم گفت: زمانی كه پدرم از دنيا رفت خيلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم. به محض اينكه خوابم بُرد، در عالم رويا پدرم را ديدم! درب خانه را باز كرد. مستقيم و با عصبانيت به سمت اتاق آمد. روبروی من ايستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خيره شد. همان لحظه از خواب پريدم. نگاه پدرم حرفهای زيادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
🔸از ديگر مسائلی که او بسيار اهميت میداد نماز جمعه بود. هر چند از زمانی که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم در کردستان و يا در جبهه ها بود. ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت میکرد. میگفت: شما نمیدانید نماز جمعه چقدر #ثواب و برکات دارد. امام صادق میفرمایند: «قدمی نيست که به سوی نمازجمعه برداشته شود، مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام میکند.»
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و نهم : برخورد با دزد
✔️ راوی : عباس هادی
🔸نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايی از داخل کوچه آمد. ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگيرش... دزد... دزد! بعد هم سريع دويد دم در. يکی از بچههای محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
🔸تکه آهنِ روی زمين دست دزد را بريد و خون جاری شد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد میکشید که #ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از #نماز كنارش نشست؛ چرا دزدی میکنی!؟ آخه پول حرام كه... دزد گريه میکرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را میدانم. بيكارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم.
🔸ابراهيم فكری كرد. رفت پيش يكی از نمازگزارها، با او صحبت كرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلی مناسب برايت فراهم شد. از فردا برو سر كار. اين پول را هم بگير، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال #حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد. پول حلال كم هم باشد #بركت دارد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی ام : شروع جنگ (۱)
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور ۱۳۵۹ بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند. سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات میره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مییام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه میکردند. ساعت ۴ عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپلذهاب. هيچكس نمیتوانست آنچه را میبیند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار میکردند. از داخل شهر صدای #انفجار گلولههای توپ و خمپاره شنيده میشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچههای #سپاه را ديديم كه دست تكان میدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره میکنند كه سریعتر بياييد! يک دفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانکهای عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک میکردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكی از بچههای سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره میکردم كه نياييد، اما شما گاز میدادید! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن #رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچههاست. امروز صبح عراقیها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا میخواستم كه وقتی با دشمنان #اسلام و انقلاب میجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلی دقيق به حرفهای او گوش میکرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را میشناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جایی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين میتونی اونها رو بياری تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حملهای را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كی مَرده و #غيرت داره و نمیخواد دست اين بعثیها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانکهای عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچههای ما خيلی روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانهای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزی كه میدیدیم باورمان نمیشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_حسین
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و چهارم : شهرک المهدی
✔️ راوی : علی مقدم، حسین جهانبخش
🔸از شروع #جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرك المهدی در اطراف سرپلذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. نماز #جماعت صبح تمام شد. ديدم بچهها دنبال ابراهيم میگردند! با تعجب پرسيدم: چی شده؟! گفتند: از نيمه شب تا حالا خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچهها سنگرها و مواضع دیدهبانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود!
🔸ساعتی بعد يكی از بچههای دیدهبان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مییان! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیدهبانی رفتم و با بچهها نگاه كرديم. سيزده عراقی پشت سر هم در حالی كه دستانشان بسته بود به سمت ما میآمدند! پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچهها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نمیکرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسهای آفريده باشد! آن هم در شرايطی كه در شهرك المهدی مهمات و سلاح كم بود. حتی تعدادی از رزمندهها اسلحه نداشتند.
🔸يكی از بچهها خيلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و كشيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت: «عراقی مزدور!» برای لحظهای همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی #جوان ايستاد و يكی يكی اسلحهها را از روی دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! جوان كه خيلی تعجب كرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثانی اينها اصلاً نمیدونند براي چی با ما میجنگند. حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟!
🔸جوان #رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت خواهی كرد. اسير عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه میکرد، به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب #اسير عراقی حرفهای زيادی داشت!
🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصی آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. در آن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت میکرد. اما از خودش چيزی نمیگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يک دفعه #ابراهيم خنديد و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك #روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهای خيلی سادهای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكی از بچهها را صدا زدم و گفتم: اين آقا #پیشنماز شما، هر كاری كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شما میایستم و بلند بلند ذكرهای نماز را تكرار میکنم تا ياد بگيريد.
🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمیتوانست جلوی خندهاش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يك دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلی خندهام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش#نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يك دفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهلم : چم امام حسن
✔️ راوی : حسین الله کرم
🔸برای اولين عملیاتهای نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم، جواد افراسيابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر ديگر انتخاب شدند. بعد دو نفر از كردهای محلی كه راهها را خوب میشناختند به ما اضافه شدند. به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافی در كوله پشتیها بستهبندی كرديم و راه افتاديم. از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور كرديم. به منطقه چم امام حسن وارد شديم. آنجا محل استقرار يك تيپ ارتش #عراق بود. ميان شيارها و لابهلای تپهها مخفی شديم.دشمن فكر نمیکرد كه نيروهای ايرانی بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند.
🔸برای همين به راحتی مشغول تهيه نقشه شديم. سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگیهای شديد كمی جلوی كار ما را گرفت، اما با تلاش بچهها نقشههای خوبی از منطقه تهيه گرديد. پس از اتمام كارِ شناسایی و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتيم. چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهای خودی برگشتيم.
🔸هنوز زياد دور نشده بوديم که صدای چندين انفجار آمد. خودروها و نفربرهای دشمن را ديديم كه در آتش میسوخت. ما هم سريع از منطقه خطر دور شديم. پس ازچند دقيقه متوجه شديم تانکهای #دشمن به همراه نيروهای پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از داخل شيارها و لابهلای تپهها خودمان را به رودخانه امام حسن رسانديم. با عبور از رودخانه، تانکها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
🔸محل مناسبی را در پشت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقی بعد، از دور صدای هليكوپتر شنيده شد! فكر اين يكی را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشهها را داخل يك كوله پشتی ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد میمانیم شما سريع حركت كنيد. كاری نمیشد كرد، خشابهای اضافه و چند نارنجک به آنها داديم و با ناراحتی از آ نها جدا شديم و حركت كرديم.
🔸اصلاً همه اين مأموريت برای به دست آوردن اين نقشها بود. اين موضوع به #پيروزی در عملیاتهای بعدی بسيار كمک میکرد. از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جای خودشان را عوض میکنند و با ژ۳ به سمت هلیكوپتر تيراندازی میکردند. #هليكوپتر عراقی هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شیک میکرد.
🔸دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدایی نمیآمد. يكی از بچهها كه خيلی ابراهيم را دوست داشت گريه میکرد، ما هيچ خبری از آنها نداشتيم. زنده هستند يا نه. يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شيارها مخفی بوديم، ابراهيم با آرامش خاصی مسابقه راه انداخت و بازی میکرد.
🔸بعد هم لغتهای فارسی را به كردهای گروه آموزش میداد. آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نمیکردیم در ميان مواضع #دشمن قرار گرفتهایم. وقتی هم موقع نماز شد میخواست با صدای بلند اذان بگويد! اما با اصرار بچهها خيلی آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوی خاصی مشغول #نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتی داشت كه ترس را از دل همه بچهها خارج میکرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين بارب كه ابراهيم را ديديم ساعتها میگذشت.
🔸به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند. چند ساعت استراحت كرديم ولی هيچ خبری از آنها نشد. هوا كم كم در حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج میشدیم. بچهها مرتب ذكر میگفتند و دعا میخواندند. آماده حركت شديم که از دور صدایی آمد.
🔸 اسلحهها را مسلح كرديم و نشستيم.
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالی در چهره همه موج میزد. با كمک بچههای تازه نفس به كمكشان رفتيم. سريع هم از آن منطقه خارج شديم. نقشههای به دست آمده از اين عمليات نفوذی در حملههای بعدی بسيار كارساز بود. اين جز با حماسه بچههای #شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد به دست نمیآمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچهها بودند.
🔸با رضا رفتيم پيش #ابراهيم. گفتم: داش ابرام، ديروز وقتی هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟ با #آرامش خاص و هميشگی خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد از هم فاصله گرفتيم و مرتب جای خودمان را عوض میکردیم و به سمت هليكوپتر تيراندازی میکردیم. او هم مرتب دور میزد و به سمت ما شیک میکرد. وقتی هم گلولههایش تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهای پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته چند #تركش ريز به ما خورد تا يادگاری بمونه!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸